eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
767 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عمه هاجر یه نگاه ترحم امیزی به من کرد و جواب داد .. سلام عمه جون .. ناهیدم یه پیسی کرد مثلا جواب سلام داد .. رفتم پیش مامانم نشستم . عمه رو کرد به مامانم ، حالا ما چیکار کنیم کاری که نباید میشده ، شده .. نمی شه که سر در هوا نگهش داریم به لاخره باید یه فکری کرد . شما باید صبر کنی احمد آقا از مشهد بیاد ... بشینید با خودش صحبت کنید ببینیم باید چیکار کنیم . فردا کی میخواید برید آزمایش منو ناصرم بیایم ممنون عمه جان راضی به زحمت نیستیم خودمون میریم چرا تعارف میکنی شما خودتم می دونی که من خیلی خاطر نرگس و میخوام برام باناهید فرقی نمی کنن والا راسیتش بابای نرگس گفت خودت ببرش اگر به حرفش گوش نکنم وضع ازاین که هست بدتر میشه باشه هرطور راحتید. ناهید منو صدا کرد .. نرگس یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم .. من خودمو زدم به نشنیدن .. اول اینکه از خودش بدم میومد دومم میخواستم ببینم عمه و مامانم چی بهم میگن .. مامانم با ارنجش زد بهم زیر لبی گفت .. پاشو ببین چیکارت داره . اونم دوباره صدام زد . نرگس بریم بیرون کارت دارم .. منم بلند شدم .. باهم رفتیم بیرون منو بُرد گوشه ایون که کسی نبینمون . دست کرد تو کیف دستیش یه پاکت نامه در آورد که درش ضرب دری چسب شیشه ای زده شده بود ، داد به من . اینو ناصر داده بدمش به تو گفته کسی نفهمه من که انتظار این کار رو نداشتم غافلگیر شدم ... نامه رو ازش گرفتم ... فوری گفت حالا بازش کن ببینیم چی نوشته ... یه حسی بهم گفت چسبش زده که کسی نخونه به حرفش گوش نده . نه خودم بعدن میخونم ... خب باز کن دیگه ... منم نامه رو کردم زیر بلوزم ... همینطور که میگفتم نه خودم میخونم رفتم سمت اتاقم ... اونم رفت پیش مامانمینا . رفتم تو اتاقم ... از تو قفلش کردم ... باعجله نامه رو باز کردم ... نوشته بود سلام امشب ساعت یک بعد از نصف شد یه تقه کوچیک میزنم به درتون بیا بیرون میخوام ببینمت . یه حس خوبی بهم دست داد ... کلا ، که من عاشق کارهای پیچوندنی بودم ... ولی اینکه ناصر همچین چیزی ازم خواسته بود خیلی برام جذاب تر بود . صدای خداحافظی عمه و ناهید اومد ... نامه رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم بیرون ... اونا که رفتن . مامانم ازم پرسید ناهید چیکارت داشت ؟ فوری توی ذهنم ساختم ... هیچی میگفت حالت چطوره و از کجا فهمید یو ... از این چیزها ... بعدم رفتم توی اتاقم بابت این دروغ گفتنام خیلی ناراحت بودم ... سرمو گرفتم بالا ... خدایا ببخشید مجبور میشم ... نمی دونم چی باید میگفتم . اومدم نامه رو از، زیر بالشتم برداشتم ... یاد تاتتر ازدواج حضرت امام حسن عسگری با نرجس خاتون افتادم ... توی اون تاتتر من نقش نرجس خاتون مادر امام زمان رو بازی کرده بودم ... یادم افتاد ... کارگردان اون تاتتر که خانم مهدی بود بهم گفت ... باید وقتی قاصد امام حسن عسگری نامه رو بهت میده تو با احساس بوسش کنی اول بزاری روی چشمات بعد هم بزاری روی قلبت زیر لب بگی . ملیکا تو خوشبخت ترین زن دنیا هستی (قبل از ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسگری اسمشون ملیکا بوده ) ... منم که این نقشمو خیلی قشنگ بازی کرده بودم ... و مورد تحسین جمع قرار گرفتم ... همون موقع تو دلم گفتم یعنی میشه یه روزم من یه نامه ای که خیلی دوسش دارم برام بیاد ... الان من این نامه رو خیلی دوست داشتم ... نمی دونم این همون آرزوم بود یا ! ... هر چی بود که خیلی برام دوست داشتنی بود ... هی نگاهش میکردم میخوندم دوباره تاش میکردم میزاشتمش تو پاکت ... نگاه کردم به ساعت شش و نیم بود ... وااای چقدر باید صبر میکردم که ساعت یک شب ، بشه ... مامانم صدام کرد نرگس چیکار میکنی پاشو بیا بیرون ... دوست نداشتم برم بیرون دوست داشتم هرچند دقیقه یه بار نامه ناصرو بخونم نه مامان نمیام . احساس کردم مامانم پشت در اتاقمه ... تندی نامه رو گذاشتم زیر بالشتم ... حدسم درست بود مامانم اومد تو اتاقم ... ناهید چی بهت گفت که اینقدر پَکرت کرد ... بیچاره مامانم نمی دونست چه حس خوبی دارم ... جوابشو دادم هیچی نگفت من پَکر نیستم فقط دراز کشیدم تو تختم ... باور کنم نرگس ؟ ... اره مامان بخدا حالم خوبه سرشو انداخت بالا ... به همون خدا ، که معلوم نیست چی تو اون کلته ... تو و ، ساکت موندن ! الله و اعلم ... فقط حرفای بابات یادت نره . گیر دادیا مامان ... از روی تختم اومدم پایین ... بریم کجا باید بریم ... لباشو برام یور کرد بیا بریم پیش مادر جون تنهاست ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) رسیدم به اموزشگاه، داخل شدم، بعد از من هانیه اومد، تا چشمش افتاد به من دستش رو گرفت بالا، با خنده گفت سلام حالت خوبه به پاش بلند شدم سلام ممنون خوبم مریم خانم میگم، شماره‌های همدیگر رو. داشته باشیم، یه وقت سوالی چیزی در مورد خیاطی داشتیم از هم بپرسیم خوبه منم موافقم، شماره من رو یاداشت کن توی گوشیش شماره من رو ذخیره کرد، رو. کرد به من تو هم شماره من رو ذخیره کن شمارش رو توی گوشیم ثبت کردم مریم دامنت رو دوختی آره، صبر کن نشونت بدم دامن آخری که توی تمرینهام دوختم رو در آوردم، از دستم گرفت، نگاهش کرد واااای چه قشنگ دوختی، خوش بحالت، اگر برای من رو ببینی، افتضاح دوختم دامنش رو از توی کیفش در اورد، رو کرد به من برای من رو ببین خیلی تلاش کردم که نخندم، شبیه یه کیسه بود تا دامن ببین چرا این‌طوری دوختی؟ مگه الگو نکشیدی؟ چرا بابا الگو کشیدم، نمی دونم چرا این, طوری شد تمرینی، چند تا دوختی؟ سه تا دوختم هر سه تا شم، همین‌طوری شد، میگم ایکاش میشد باهم تمرین میکردیم با هم که نمیتونیم، چون هم دو تو داداش بزرگ توی خونه داری، هم من آره راست میگی نمیشه عجله نکن یاد میگیری، چشمم افتاد به خانم شمسی که وارد سالن شد، همگی به احترامش ایستادیم، سلام بچه‌ها کارهاتون رو بگذارید روی میز یکی یکی دوختها رو چک کرد تا رسید به من، دامن رو برداشت، یه خورده نگاهش کرد، گفت آفرین خوب دوختی دامن هانیه رو گرفت، نگاهی انداخت، رو. کرد به هانیه بیشتر تمرین کن از سر میزمون که رفت هانیه دستش رو. گذاشت روی قلبش وااای چه خوب هیچی نگفت، چه استرسی گرفتم گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه گوشی، علیرضات، صورتم رو مشمیز کردم، برو بابا، چیکار من داری، گوشیم رو. گذاشتم روی سکوت، دوباره زنگ زد، جواب ندادم، چند بار دیگه زنگ زد جواب ندادم، کلاس تموم شد، وسیلهام رو جمع کردم با هانیه اومدیم بیرن، چشمم افتاد به علیرضا، از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده، به خودم گفتم، یا حسین مظلوم به دادم برس... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾