eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
767 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب ماشین یه ظرف غذا و یه مشما برداشت ... ظرف غذا رو داد به من . بازش کن ... درشو باز کردم توش سیرابی بود ... لبخند زد ، خودم پاکش کردم برات درست کردم ...از توی مشما یه قاشق در اورد گرفتم جلوم .. بخور ببین خوب درست کردم یا نه ؟ یه دونه شو در آوردم خوردم ... خیلی خوشمره است ، ولی الان سیرم میبرم صبح میخورم ... بالبخند ..لب زد ایکاش میشد صبح باهم میخوردیم ... حالا بگو ببینم چرا به خودت نرسیدی ؟ حوصله نداشتم ... چرا حوصله نداشتی ؟ مگه چی شده ؟ رومو کردم بهش ... ناهید بهم گفت اون بچه ماست هرکاری بهت میگیم باید گوش کنی ... میخواستم جوابشو بدم ... ولی تو گفتی جواب نده ... سرشو تکون داد ... نه بِهت امید وار شدم ... آفرین پس به خاطر من جوابشو ندادی ؟ ... با اشاره سرم گفتم اره ... آفرین به تو ... من خودم بهش تذکر میدم که دیگه این حرفو بهت نگه . نرگس بیا مثل دو تا آدم عاقل با هم حرف بزنیم ... بهش نگاه کردم سرمو با تایید تکون دادم ... ببین ما تازه عقد کریم و من کلی برنامه دارم ... باهم بریم مسافرت ... تفریح ... اسب سواری ... تا اسم اسب آورد .. پریدم وسط حرفش ... ناصر رها حالش خوبه ؟ دلم براش یه زره شده . دوست داری سوارش بشی ؟... واای من عاشق اسب سواریم ... ولی تو دیگه نمی تونی سوار اسب بشی ... چرا ؟ ... چون برای بارداریت ضرر داره ... خب صبر میکنم بعد از به دنیا اومدن بچم اسب سواری میکنم ... مسافرت چی ؟ ... جواب دادم ... اونم سه تایی میریم . بله دیگه .. منم با یه دستم بچه بغل کنم با یه دستمم ساکشو بیارم ... نه چرا تو بیاری میزاریم تو کالسکه . کلافه از جوابهای من .. شروع کرد لبشو جویدن ..نفس عمیقی کشید و باپوف از دهنش داد بیرون .. جدی شدو برگشت رو به من .. تو باید به حرف من گوش کنی و هرچی من میگم بگی چشم .. اینطوری حرف نزن ازت میترسم ... برگشت منو نگاه کرد .. هه .. تو از من میترسی ؟ ... بله وقتی عصبانی میشی و داد می زنی میترسم ... وقتی باهام بد حرف میزنی میترسم .. نگاهشو دوخت به وسط خیابون .. و دوباره برگشت منو نگاه کرد ... یه آهی از ته دلش کشید ... من باتو چیکار کنم نرگس . منو ببر بزار خونمون .. خوابم میاد .. نگاهشو دوخت به منو ، گوشه های لبشو جوید .. سرشو بالا پایین کرد .. باشه میبرمت خونتون . در حیاطمون نگه داشت ... تا خواستم پیاده شم .. قابلمه سیرابی رو داد دستم ... بیا اینم ببر ... از دستش گرفتم ... خدا حافظی کردیم منم خیلی آروم رفتم توی آشپز خونه سیرابی رو گذاشتم توی یخچال و رفتم اتاقم یک ساعت و نیم مونده بود به اذان ... خودمو انداختم روی تخت و خوابیدم ... ساعت یازده صبح از خواب بیدار شدم رفتم پیش مامانم ... اونم داشت به جواد غذا میداد ... مامان چایی داریم ... بله چایی هم داریم . نرگس . بله مامان ... دیشب ناصر اومده بوده خونه ما ... نه چطور مگه ... پس اون سیرابی ها از کجا اومده . اوه اوه اوه .. برق از چشمام پرید .. ولی خودمو زدم به اون راه .. مثل تعجب زدها رو به مامانم .. سیرابی !! نمی دونم ... مامانم ابروهاشو داد بالا چشماشو جمع کرد ... که تو نمی دونی ... فایده نداشت دیگه لو رفته بودم ... رو به مامانم ... خب آره من بهش گفته بودم سیرابی میخوام اونم برام آورد . مگه بابات نگفت توی این یه هفته که من نیستم ، نرگس نباید ناصرو ببینه .. سرمو به تایید تکون دادم ... پس چرا گوش نکردی ... چاره ای جز ذُل زدن به مامانم نداشتم .. اونم ادامه داد . عا نرگس خانم .. دارم برات .. حالا خیره سری کن .. نتیجه شو میبینی . صدای ماشین بابامو میشناختم ... مثل همیشها که می رفت بار ببره دیر میومد .. من مشتاقانه میرفتم به استقبالش .. ایندفعه هم ذوق کنون رفتم در حیاط و باز کردم .. سلام بابا ... ولی با کم محلی بابام رو به رو شدم .. با لب و لوچه اویزون در حیاط رو باز گذاشتم ... رفتم نشستم روی ایون . بابام اومد تو حیاط ... جوادو بغل کرد قربون صدقش رفت . با مامانمم دست داد و حال و احوال کردن ... مامانم با گوشه جشم منو بهش نشون داد .. که مثلا نرگسم تحویل بگیر ... اونم اهمیت نداد و رفت تو اتاق ... چنان بغضی توی گلومو گرفت که داشتم خفه میشدم رفتم توی اتاقمو .. شروع کردم بلند ، بلند گریه کردن ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) پاشو بریم تو حیاط _نه دست و دلم نمیکشه مریم جان اینها همه فهمیدن که علیرضا تو رو میخواد، دیگه از الان شروع میکنن، نظر دادن، دیگه میشه، هر دم این باب بری میرسد، تو یا اصلا توجه نکن، یا اگر میبینی نمیتونی تحمل کنی. مکثی کرد، از دست من ناراحت نشی‌ها من به خاطر خودت میگم، از اینجا برو ازاینکه مهری بهم گفت از اینجا برو، اولش، یکم، بهم بر خورد، خیره نگاهش کردم، بعد فکر کردم دیدم راست میگه، آهی کشیدم، گفتم نمی دونم، بزارید یه کم فکر کنم، شما راست میگی باید یه فکر اساسی کنم _حالا فعلا پاشو بریم توی حیاط سبری آوردن پاک کنیم از جام بلند شدم باشه بریم با مهری اومدیم، توی حیاط، با همه سلام و احوالپرسی کردم، نشستیم سر سبزی همه رو پاک کردیم شستیم ریختیم سبد، آبش رفت خورد کردیم ریختیم توی مشما بزرگ، گذاشتیم یخچال، پیاز داغ و سیر و نعناع داغشم آماده کردیم، برای فردا، جَو برام سنگین اومد رو کردم به مادر شوهرم ببخشید مامان کار دیگه‌ای ندارید من برم توی اتاق خودم عمه نگذاشت مادر شوهرم حرف بزنه فوری گفت چرا بمون من کارت دارم، با بی حوصله‌گی گفتم کارتون رو بگید، توی اتاق خودم کار دارم _عه دختر، با دست پاچگی که نمیشه حرف زد، بگیر بشین ببینم مادر شوهرم گفت عمه بیاید بریم اتاق ما، اونجا حرف بزنید. با بی میلی رفتم اتاق مادر شوهرم عمه پری هم اومد نشستیم، عمه رو. کرد به من ببین مریم جان من عادتمه که حرف اول رو از آخر بگم، صاف و پوست کنده به من بگو ببینم اینکه تو و احمد رضا بچه‌دار نشدید، تقصیر از کدومتون بود، قاطع و محکم گفتم از من عمه رو کرد به مادر شوهرم بفرما مرضیه خانم، میگه ازمن بوده مادر شوهرم به من گفت مریم جان مگه نمیگفتی که دکتر میگه جای امید هست بله میگفتم دیدی عمه جون، دکتر قطع امیدشون نکرده بود _حالا من نمی‌فهمم که چرا تو میخوای روزه شک دار بگیری، این همه دختر، عدل باید بیای دست بگذاری روی دختری که مشگل نازایی داره و دکتر گفته جای امید هست... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾