زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_19 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله سفره رو آوردم پهن کردم وسط اتاق استکان نلبکی هاو
#پارت_20
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
علی اصغر : مامان کاری نداری من یه سر برم بیرون.
،نه مامان کاری ندارم.
_ رفت بیرون.
منم رفتم تو کوچه درحیاط نشستم یه وقت صدای نیسان بابام اومد.
وای!!!پس چرا نرفته بار ببره.....
دویدم تو خونه مامان. مامان. بابا اومد
_وا !!!!!این موقع روز؟
بابام میوه خریده بود.
اومد خونه همیشه مامانمو صدا میزد ولی این بار منو صدازد .
نرگس،نرگس.
منم همیشه میگفتم بله بابا اما ایندفعه چون ازش ناراحت بودم گفتم:هان.
زیرچشمی بهم نگاه کردو با نگاهش بهم گفت ای بی ادب.
خب مامانمو زده بود دیشب خونمونو کرده بود جهنم ازش دلخور بودم.
_کی اینحاست؟
_مادرجون.
بیا این میوها رو ببر تو آشپزخونه.
سرم رو تکون دادم.
یه نگاه تندی بهم انداخت.
اون زبون یه مثقالیتو تکون نمی دی کله یه منَی تو تکون میدی بی تربیت.
سرم رو انداختم پایین .
باشه بابا میبرم.
_حالا درست شد.
میوها رو برداشتم ببرم آشپزخونه بابام اومد بره تو اتاق مادرجون از آشپزخونه اومد بیرون
.یه نگاه تندی به بابام انداخت.
بابام سرشو انداخت پایین.
سلام مادر.
سلام مادر، و کوفت خجالت نکشیدی زنتو جلوی چش بچه هاش اینقدر کتک زدی.
بی کَس گیر آوردی ؟
احمد من واگذارت کردم به دستای قمربنی هاشم ان شاالله چنان بزنه به کمرت که دیگه بلند نشی.
بابام رفت پیش مادر.
مادر جون تو رو خدا نفرین نکن دیشب بی حوصله شدم من نوکرتم....
من نوکر نمی خوام بچمو نزن .
بعدم رفت تو آشپزخونه .
بابام رفت تو اتاق منم پشتش رفتم.
_سلام.
مامان روشو برگردوند جواب بابامو نداد.
بابام آهی کشید تقصیر خودت شد هی میگم بس کن ، بس کن،
اماتو هی رفتی رو مُخم.
مامانم : همچنان روش اونور بودو به بابام محل نمی داد.
_پاشو برو کوچه یه دقیقه.
_شونه بالا انداختم نمیرم.
_میگم پاشو برو.
_مامان: چیکارش داری بزار بمونه.
پوووووف فقط پروش کن.
بعدم بدون بالش داراز کشید تو خونه.
اول خواستم بالش بیارم بزارم زیر سرش ولی وقتی دستهای کبود و ورم کرده مامانم رو دیدم به خودم گفتم به من چه بزار سرشو بزار روی زمین بخوابه.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_19 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_20
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اینم از آخر و عاقبت کار من، سر پیری باید بچه داری کنم، وقت و بی وقتم باید از دعواهای این دو تا تنم بلرزه
رفت پشت در اتاق به غزل گفت
تو هم بیا بیرون بابات نیست
با گریه گفت
هست میخواد من رو بزنه شما الکی میگی
_ الکی چی میگم، مامانت مأمور آورد بابات رو برد کلانتری
رفت سمت گوشی خونه شماره گرفت
سلام
نه بابا کجا خوبم، پاشو بیا اینجا شاهکارهای برادرت رو ببین، یه خانمی رو عقد کرده آورده خونه میگه زنمه، غزلم زنگ زده به مامانش که بابا رفته زن گرفته، نسترن اومد اینجا به سر و صدا کردن، وحید زذ توی دهنش غرق خون شد، اونم رفت کلانتری مأمور اورد، وحید رو بردن کلانتری، من بخت برگشته هم اینجا موندم چه خاکی بریزم تو سرم.
به شوهرت بگو بره کلانتری ببینه چه خبره
گوشی رو گذاشت غزل در اتاق رو باز کرد سرش رو آورد بیرون، مطمئن شد که باباش نیست اومد بیرون
دختر بیچاره اینقدر گریه کرده که چشم هاش قرمز شده و پلکش ورم کرده، دوست دارم بلند شم ببرم دست و صورتش رو بشورم نوازشش کنم، ولی نگاه تنفر آمیزش بهم، من رو سر جام نشوند، با خودم گفتم ولش کن به جای غزل به خودت فکر کن، این شرایط را هر طوری هست چند روز تحمل کن تا راه و چاره رو یاد بگیری از اینجا بری، اون از رفتار وحید با خودم اینم از این وضعیت تنش زندگیش، به اندازه کافی خودم توی این چند سال زندگیم از برادرم و زنش کشیدم دیگه تحمل یک همچین وضعیت بدتر رو نمی تونم تحمل کنم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾