زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_259 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_260
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بچهها رفتن جلوی مینا ایستادن
مامان بریم خونه عمه؟
_از باباتون اجازه بگیرید اگر بابا اجازه بده منم اجازه میدم.
فرزانه دست داداشم رو گرفت
بابا ما بریم خونه عمه؟
_باشه برید ولی به حرفش گوش کنید
_باشه بابا هرچی بگه میگیم چشم
اومدیم خونه من تلوزیون رو روشن کردم، زدم شبکه پویا یه ظرف تخمه هم آوردیم، کارتن میبینیم و تخمه میخوریم، خوابم گرفت، رو به بچهها گفتم
من خوابم گرفته، شماها چیکار میکنید اینجا میخوابید، یا میرید خونتون؟
هر دوشون گفتن
اینجا میخوابیم
رخت خواب پهن کردیم خوابیدیم، من که اینقدر خسته بودم تا سرم رو. گذاشتم روی بالشت خوابم رفت، با صدای اذان گوشی بیدار شدم، نماز صبحم رو خوندم، تعقیبات نماز صبح رو هم به جا آوردم، سوره یاسین برای پدر مادرم و احمد رضا خوندم، نگاهم به پنجره هال افتاد، آفتاب در اومده، کتری رو پر آب کردم، اومدم توی حیاط گاز رو روشن کردم کتری رو گذاشتم روی گاز، فرزانه از خواب بیدار شد، ناراحت رو کرد به من
عمه چرا من رو برای نماز صبح بیدار نکردی؟
ببخشید من نمیدونستم که تو نماز میخونی
عمه من تکلیف شدم بابام صبحها من رو بیدار میکنه
حالا امروز قضاش رو بخون از فردا اگر اینجا خوابیدی بیدارت میکنم
فرزانه وضو گرفت، نماز قضا صبحش رو خوند
فرزاد رو هم بیدار کردم صبحانه خوردیم، ناهار گذاشتم، گوشیم زنگ خورد، رو کردم به فرزانه
عزیزم گوشی من رو از روی اوپن بهم میدی
بلند شد گوشی رو برداشت گرفت سمت من
بیا عمه خانم رضایی کارت داره
جا خوردم، عه علیرضا زنگ زده!
گوشی رو ازش گرفتم، دو دلم جواب بدم یا ندم، جواب بدم یه وقت جلوی بچهها حرف از دوستت دارم و این چیزها بزنه، جواب ندم از طرف پدر شوهر یا مادرشوهرم زنگ زده باشه، اینقدر فکر کردم تا قطع شد، فرزانه گفت
عمه چرا جواب ندادی؟
نگاهش کردم
عمه این یکی از آشناهای من تو شیراز هست، خیلی حرف میزنه حوصلهاش رو ندارم.
به خودم گفتم، احتمالا این دوباره زنگ میزنه نمیخوام فرزانه متوجه بشه، گوشیم رو گذاشتم روی سکوت، صدای مینا اومد
بچهها بیاید کارتون دارم
فرزانه ناراحت رو کرد به من
عمه اومده ما رو ببره میشه بیای نزاری
حالا برو جوابش رو بده، ببین چی میگه
فرزانه همینطوری که بلند شد داره میره در هال رو باز کنه جواب مامانش رو بده زیر لب زمزمه کرد
میدونم دیگه مامانم میخواد ما رو ببره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾