زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_3 #رمانآنلایننرگس به قلم #زهراحبیباله(لواسانی) کله قند از دستم افتاد روی سنگ قند شکن و چ
#پارت_4
#رمانآنلایننرگس
به قلم #زهراحبیباله(لواسانی)
_قند بشکنی؟
_آره
_چراحالا مامانت میخواست بزنت؟
نمی دونم!خودش گفته بود میده من قند بشکنم ولی امروز خونمون یه کله قند بود منم خواستم بشینم بشکنم که مامانم هولم کرد، از دستم افتاد وشکست، مامانمم لجش گرفت میخواست بزنم!
تا اسم کله قند اومد خالم شاخکاش تکون خورد
_نرگس امروز کسی اومده بود خونتون!
_آره.
عمه هاجر با ناهید اومده بودن
_خب!چی میگفتن
_هیچی نگفتن تا من از مدرسه اومدم ناهید به عمه گفت بریم من دیرم شده بعدم رفتن.
مامانم دوست نداشت تا مسئله ای تو خونمون قطعی نشده کسی بفهمه، روی این موضوع خیلی حساس بود.
ولی از رفتارهای خالم فهمیدم که انگار خبراییه
_خاله.
زری کجاست؟
زری و با مادرجونش رفتن خونه عمه اش.
طیبه کجاست؟
اونم باهاشون رفته!
منم رفتم سراغ رضا که داشت تو حیاط بازی میکرد باهاش بازی کردم، چشمم افتاد به خرمالوهای توی باغ:
_خاله برم خرمالو بکنم!
نه خاله جون توی یخچال هست برو وردار بخور.
_ خاله من از درخت میخوام.
خاله جون پدرشوهرمینا بدشون میاد کسی به درختاشون دست بزنه تو یخچال هست دیگه برو بخور.
_ازیخچال نمی خوام از درخت میخوام.
حالا مگه شمارششو دارن از کجا میفهمن من یه دونه بکنم.
یه وقت سر برسن ببینن روزگار منو سیاه میکنن.
_باشه نمیخوام.
اینقدر با رضا بازی کردم که صدای قرآن قبل از اذان از رادیو خالم بلند شد
_نرگس جون پاشو برو خونتون خاله الان هوا
تاریک میشه.
_نمی رم میترسم مامانم بزنم.
نمی زنه اون دیگه جوشش خوابیده الان دلش شور میفته برو خاله...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_3 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهراحبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_4
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
بر گشتم دورو برم رو چک کردم، خدا رو شکر نیست، لباسهاش رو زیرو رو کردم، یه مانتو کشیدم بیرون، سایزش رو نگاه کردم، با خودم گفتم: همینم خوبه، دیگه چاره ای نیست، خریدم پولش رو دادم، حالا شالم رو چیکار کنم، خدایا کمکم کن، چشمم افتاد به، یه خانم محجبه، جرقه ای به ذهنم زد، سر گرفتم بالا، خدایا من رو ببخش مجبورم یه دروغ بگم، رفتم جلوش
سلام خانم روزتون بخیر
سلام عزیزم، امری دارید؟
ببخشید، من این شالم نجس شده چندش میکنم سَرمه، شما روسری یا شال اضافه دارید به من بدید، پولشم هر چقدر بشه میدم،
یه نگاهی به من انداخت
نه والا ندارم،
نا امیدی رو که تو چهره من دید، فوری گفت...
صبرکن، صبرکن، مقنعه نماز دارم، رنگش روشنه اشکال نداره الان درستش میکنم.
دست کرد تو کیفش یه مقنعه رنگ روشن در آورد، رو به روی من ایستاد، چادرشو کشید جلو، روسریشرو در اورد، مغنعه نمازشرو سرش کرد، رو سری رو گرفت جلوی من
بیا عزیزم،
وقتی گفت مقنعه نماز فکرم رفت پیش این مقنعه هایی که با پارچه سفید چلوار، یا تترون میدوزن، ولی نگاه کردم دیدم نه، چه مقنعه شیکی جنسش کرپ رنگشم طوسی روشن، با خودم گفتم، چه خوب برای نمازش ارزش قائله، شیک و پیک عبادت میکنه، رو سری رو گرفتم، گذاشتم تو کیفم، پول در اوردم بدم بهش، دستش رو استپ کرد رو به روم
اصلا حرفشم نزن، فکر کن یه هدیه از طرف من به شماست.
میخوای چادر بگیرم، همین جا سرت کنی
نه متشکرم میرم سرویس دستشویی، اونجا عوض میکنم
سر تکون داد
هر طوری که راحتید
به دنبال تابلوی سرویس بهداشتی رو برم رو دید زدم، تابلو راهنما رو دیدم، به طرف دستشویی پا تندکردم، وارد شدم، چادر و شالم رو در آوردم، تا کردم گذاشتم تو کیف، مانتویی که خریدم رو پوشیدم، روسری رو هم سرم کردم، نگاه کردم به کیف و کفشم، با خودم گفتم، اگر از کیف و کفشم شناساییم کنه چیکار کنم، شانه انداختم بالا، دیگه چیکار کنم، تو کل برخدا، خودم رو تو آینه نگاه کردم، ایکاش یه عینک دودی داشتم، آهی کشیدم، ندارم دیگه، ولش کن ان شاالله که نتونه بشناسم، از در سرویس اومدم بیرون،
با نگرانی تمام سالن رو با دقت نگاه کردم، خدارو شکر هنوز نرسیده، تابلو تعاونی پنج رو به روم بود رفتم جلو.
یه آقای قد بلندی پشت پیش خوان ایستاده
سلام آقا بلیط کنگاور میخوام
نگاهی به مانیتور انداخت
ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت داریم، سر اتوبانم نگه میداره
ببخشید یعنی چی سر اتوبان نگه میداره
یعنی داخل شهر نمیره
نه ممنون نمیخوام
پا تند کردم به سمت تعاونی چهار
سلام آقا ماشین برای کنگاور دارید
بله داریم نیم ساعت دیگه هم حرکت داره
ببخشید، از داخل شهر میره
بله خانم
خب خدارو شکر که هم بلیط داره، هم از داخل شهر میره هم زود حرکت میکنه
ممنون یه بلیط بدید به من
دست کردم تو کیفم، پول در آوردم گذاشتم روی میز بلیط رو گرفتم، نگاه کردم به شماره، نوشته سیودو، پس باید برم صندلیهای اخر اتوبوس
دلم داره از گرسنگی ضعف میره، یه چشمم به درب وردی سالن ترمیناله، یه چشمم به دنبال بوفه نگاهم افتاد به بوفه که وسط ترمینال بود، پا تند کردم به سمتش، از قفسههای خوراکی، یه چند تایی رو انتخاب کردم، پولش روحساب کردم و سریع حرکت کردم به سمت در خروج از سالن،
چند اتوبوش جلوم نمایانه که با پارچه سفید جلوش مقصد رو نوشته، با نگاهم دنبال اتوبوس کنگاور گشتم، لبخندی به لبم نشست، پیداش کردم، با عجله رفتم سمت اتوبوس، آقایی بلیط رو گرفت، شمارش رو خوند، سرش رو گرفت بالا
برو بالا بیام اگر صندلی سیویک آقا نشسته بود، صبر کن میام جات رو عوض میکنم که کنار خانم بنشینی.
از این حرفش دلم آروم گرفت، تو دلم گفتم: خدا رو شکر که این مسائل رو راعایت میکنند،پله اتوبوس رو گرفتم رفتم بالا،
شمارههای صندلی رو خوندم، تا رسیدم به سیدو، خوشبختانه صندلی کنار من یه خانم میانسال نشسته، سلامی کردم نشستم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾