eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
767 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد گفتم _همگی موافقید شام رو توی حیاط بخوریم؟ فرزانه و فرزاد با شادی پریدن بالا و پایین _ آخ جون آخ جون میریم حیاط مش زینب گفت _خدا پدر مادرت رو بیامرزه بریم حیاط بلکه یه ذره دلمون باز بشه از صبح همش حرص و جوش داشتیم الهه لبخندی زد _منم موافقم فقط دعا کنید که نامزدم زنگ نزنه _پس به غیر از مش زینب همگی یه یا علی بگید بیاید جلو وسایل بدم ببرید توی حیاط مش زینب گفت _چرا من نیام؟ _شما باید خانمی کنی _نه بابا این چه حرفیه، بهم کار نگی احساس ناتوانی بهم دست میدم، _پس مسئولیت چایی با شما، سماور ذغالی رو ببرید بیرون امشب چه چایی باهال بخوریم فرزانه و فرزاد اومدن جلو ما چیکار کنیم _بهتون زیر انداز میدم برید تو حیاط قشنگ صاف و مرتب پهن کنید، بعد بیاد پتو میزارم بیرون دو لا بندازید روی زیر انداز که زیرمون نرم باشه، یه بالشت هم بزارید پشت مش زینب الهه گفت _من چیکار کنم من و توهم جوجه هارو کباب میکنیم همه چی آماده شد، سفره انداختیم نشستیم دور سفره الهه گفت صبر کنید من با گوشیم یه فیلم بگیرم دوربین گوشیش رو روشن کرد از این دور همی صمیمی یه فیلم گرفت، گوشی رو داد به من فوری چادر سرش کرد از منم فیلم بگیر یه بارم من فیلم گرفتم، گوشی رو خاموش کردم، با بسم الله مشغول خوردن شدیم صدای به به و چهچه همه از خوشمزگی غذا بلند شد غذا خوردیم جمع کردیم، بچه ها توی حیاط مشغول دنبال بازی شدن، الهه گفت _خدا کنه مینا امشب نیاد رو کردم بهش _ نمیاد ولی حتما یکی رو میفرسته دنبال بچه‌ها _مش زینب لبش رو برگردون سرش رو ریز تکون داد _چه بی خیال مینا، نمیگه من تا این موقع شب بچه‌هام رو تنها گذاشتم درم روشون قفل کردم اینها چی خوردن چیکار کردن؟ صدای پارک کردن ماشین از توی کوچه اومد چادرم رو از کنارم برداشتم رو. کردم به مش زینب و الهه _فکر کنم این ماشینی که پارک کرد اومده دنبال بچه‌ها چادرهاتون رو سر کنین چادرهامون رو سر کردیم چشم دوختیم به دّر در حیاط باز شد مجید وارد شد، متوجه ما نشد، رفت سمت خونه داداشم، فرزانه بلند شد قدم برداشت سمت خونه صدا زد _دایی ما اینجاییم مجید برگشت مارو دید، اومد سمتون فرزاد بلند شد دوید سمت مجید... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾