زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_407 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_408
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_نه نرو، مریم یه وقت میزنتت
_اگه نرم میاد تو خونه مش زینب و بچهها گناه دارن میترسن تو مواظب بچهها باش نیان بیرون
بلند شدم در هال رو باز کردم اومدم بیرون در رو بستم
_چی شده داداش؟
با عصبانیت قدم برداشت سمت من، ازش ترسیدم منم یه قدم برگشتم به عقب، چسبیدم به در هال
دستش رو به تهدید بلند کرد
_آخه بی آبرو من با تو چیکار کنم؟
با بیگناهی گفتم
_مگه من چیکار کردم؟
دندونهاش رو به هم سایید صورتش رو بهم نزدیک کرد با چشمهای قرمز و بخون نشستش گفت
_تو که مجید رو میخوای پس چرا برای من فیلم بازی میکنی؟ هان!
از ترس نگاهش لکنت زبون گرفتم، با ان و من گفتم
_کی گفته من مجید رو میخوام
_می شینی زیر پای بچهها بمونید پیش من که به این بهانه مجید رو بکشونی اینجا
اینها حرف های میناست، واقعیت نداره
اسم مینا رو آوردم، محکم خوابوند توی صورتم
دستم رو گذاشتم روی صورتم، با گریه گفتم
_به خدا قسم مینا دروغ میگه به روح مامان و بابا دوباره داره بهم تهمت میزنه
دو تا دستش رو حلقه کرد دور گلوم فشار داد
خفه شو خفه شو، بمیر، بی ش*ر*ف تن پدر مادرمون از دست تو توی گور میلرزه،
با دستم تلاش میکنم دستش رو از دور گردنم رها کنم ولی نمیتونم، چشم هام داره سیاهی میره نفس نمیتونم بکشم، دیگه گوشهامم نمیشنون ،دست هامم قدرت دفاع ندارن نفهمیدم چی شد
با صدای گریه بچهها و احساس خیسی که توی صورتم کردم چشمم رو باز کردم
فقط دود میبینم و دست نوازشی رو روی صورتم حس میکنم
صدای گریه فرزانه و فرزاد و مریم مریم گفتنهای الهه به گوشم خورد، مجدد چشمم رو باز کردم
تار میبینه، سوزش بدی رو توی گلوم احساس میکنم، به سرفه افتادم، ایکاش میتونستم جلوی سرفهم رو بگیرم، انگار گلوم زخم شده به شدت میسوزه
الهه دستش رو چند بار از جلوی صورتم رد کرد، نگاهش کردم گفت
_بهتر شدی؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم
کمکت کنم میتونی بلند شی بریم تو خونه
تکونی به خودم دادم، احساس میکنم میتونم
به سختی لب زدم
آره میتونم
همین یک کلمه حرف باعث شد بیفتم به سرفه، سرفههایی که به شدت گلوم رو میسوزنن
آروم نشستم، چند لحظه بعد ایستادم، الهه کمک کرد وارد هال شدم روی مبل سه نفره دراز کشیدم، فرزانه و فرزاد اومدن بالای سرم
طاقت گریههاشون رو ندارم، به زحمت دستم رو نزدیک صورت فرزانه و فرزاد بردم، بی رمق دستی به صورتشون کشیدم لب زدم
گریه نکنید من خوبم
فرزاد گفت...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾