🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_418
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ اون کفتر خیلی قیمتیِ این کار رو نکن
_خفه شو گم شو تا کله کفترت رو نکندم
_محمود آقا نوکرتم، غلط کردم کفترم رو بده
داداشم کله کفتر رو گرفت توی دستش
_میری گم بشی یا کلهش رو بِکَنم
نه نه نَکَنش گناه داره میرم
مثل اینکه رفت چون دیگه صدای اصغر نمیاد داداشم یه نگاهی به خونه من انداخت سری تکون داد کفترم تو دستش رفت خونشون
_نگاهی به پشت بوم سمت خونه اصغرینا انداختم، به ذهنم اومد از توی حیاط خودمون به دیوار خونه اصغر ینا یه نرده به طول دو متر بزنم بگم روی نردها رو هم آهن تیز جوش بدن که امکان پریدن اصغر به حیاط ما نباشه، صدای بسته شدن در اموزشگاه من رو از فکر نرده بیرون آورد
هنوز مش زینب توی هال نیومده بوی نون تازه بربری توی خونه پیچید، سفره انداختم، صبحونه خوردیم چشمم به ساعته، کی ساعت ده میشه خانم محمدی بیاد با داداش و زن داداشم حرف بزنه، فکرش که به ذهنم اومد دلشوره هم اومده سراغم، یعنی چی میخواد بگه، داداشم چی میگه!
ان شاالله خدا بخیر کنه
صدای مش زینب اومد
_چیه مریم رفتی تو فکر؟
سرم رو گرفتم بالا
_تواین فکرم خانم محمدی بیاد چی میشه!
_توکل بر خدا ان شاالله که خیره
گوشیم زنگ خورد، سریع از روی میز برش داشتم
مش زینب پرسید
_کیه مریم!
نگاه کردم به صفحه موبایل
_خانم محمدیِ
_سلام خانم محمدی
سلام عزیزم صبحت بخیر
ممنون صبح شماهم بخیر
_ما تا نیم ساعت دیگه خونه شماییم،
_خونه ما میاید یا خونه داداشم
_میریم خونه داداشت
_پس من بیام اونجا پیش شما
_نه شما نیاید
_چرا؟
_چون، مجبوریم در عین حالی که مسالمت امیز حرف میزنیم تهدید به پی گیری شکایت هم بکنیم و نمیخوایم بیشتر از اینی که پیش اومده بین شما و برادرت قبح شکنی بشه
فکری کردم به نظرم بد نمیگه
_باشه هر طور که صلاح هست همون کار رو انجام بدید
تماس رو قطع کردم، رو کردم به مش زینب
خانم محمدی گفت تا نیم ساعت دیگه میایم ولی اینجا نمیان میرن خونه داداشم به منم گفت شما نیا قبح شکنی میشه
_راست میگه، با این حرفش معلوم میشه آدم با تجربهای هست، خدا خیر بده به محبوبه خانم که گفت بریم بیمارستان، ببخشید مریم جان از حرفم ناراحت نشو، داداشت تو رو تنها گیر اورده که اینقدر به حرف زنش تو رو اذیت میکنه الان که ببینه تو دختر بی دست و پایی نیستی پای پلیس و قانون رو کشیدی وسط حواسشون جمع میشه...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾