زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_43 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهراحبیباله سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر
#پارت_44
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیبالله
پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگیریم .
باشه هر طور راحتید...
چایی هاشونو خوردن و خدا حافظی کردن رفتن
منم پشت سرشون رفتم تو کوچه فریده هنوز تو کوچه مابود. دوید اومد پیشم گفت چیکار داشتن ؟
هیچی بابا میخوان زودتر بیان بله برون کنن .
توکه گفتی شب جمعه .
آره خودشون اول گفتن شب جمعه اما الان میگن زود بیایمو چه می دونم یه چیزایی گفتن من خیلی سر در نیاوردم .ولش کن میای لی لی
عه برات بد نشه !
چه بدی ؛ بازیه دیگه .
خطهای لی لی رو کشیدیم میخواستیم بازی کنیم مریمم اومد.
منم بازی
آره بیا سه تایی مزه اش بیشتره . یه خورده بازی کردیم
صدای قرآن خوندن از مسجد بلند شد .
گفتم :بچه ها تعطیش کنیم بریم مسجد نماز.
_باشه بریم .
مریم و فریده رفتن خونشون وضو بگیرن سجاده هاشونو بردارن بیان مسجد
منم اومدم خونمون وضو مو گرفتم سجاده مو برداشتم . مامان من میرم مسجد.
برو منم الان میام .
رفتم مسجد. دیدم فرمانده بسیج داره اسم بچه هار مینویسه برای تمرین سرود. منم رفتم اسممو نوشتم . بهم گفت هفته ای سه روزه ، روزهای زوج تمرین داریم باید تلاش کنی غیبت نکنی چون باید ۲۲ بهمن تو مراسم اجراش کنیم. بچه ها امروز اول بهمن هست پس وقتمون کمه فردا ساعت ۹ صبح همه مسجد باشید . بقیه هم که اسمشونو ننوشتن فردا ساعت ۹ صبح بیان .
آقا داره قامت میبنده
رفتم تو صف نماز ، نماز جماعت خوندم .مامانمم اومده بود نماز تموم شد باهم رفتیم خونه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_43 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_44
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه گوشی، دیدم احمد رضاست، رفتم توی اتاق خودم در رو بستم،
الو سلام
_سلام چطوری؟
-خوبم شما خوبی؟
عه داری راه میفتی یا، حال من رو میپرسی
لبم رو گاز گرفتم، سکوت کردم
_مریم
_بله
_مامانم گفت بهت بگم فردا ساعت ده صبح میایم دنبالتون بریم خرید
_باشه بیاید
_آقا احمد رضا
_چی گفتی؟
_میگم آقا احمد رضا
_یه بار دیگه بگو
_صدای من نمیاد
_چرا صدات میاد، ولی آخه چرا من رو مثل غریبه ها صدا میکنی، مثلا ما نامزدیم
: پس چی بگم؟
_بگو احمد رضا
هر کاری میکنم زبونم نمیچرخه، نمی دونم چرا خندم گرفت
_چقدر قشنگ میخندی، خب حالا من رو درست صدا کن میخوام ببینم چی میخواستی بگی
به زور و زحمت گفتم
_احمد رضا
کشی دار گفت
_ جانم
دلم از این طرز حرف زدنش میریزه
_میخوام یه خبر خوب بهت بگم
_جان. چه خبری
_دوست مامانم که ما بهش میگیم خاله کبری از کنگاور اومده، زن داداشم جرات نمیکنه جلوی خالم اذیتم کنه، یا به شما چیزی بگه
_عه، چه خوب، نمیشه تا عروسیمون نگهش داری خونه داداشت
_نه نمیمونه که، بعد از عقد ما میره، همینم خوبه خدا رو شکر
_آره من که بهت گفتم، بزار عقدت کنم، یک بزنم تو ذق اون مینا خانم، که کیف کنه، الان میترسم چیزی بگم، داداشت بگه دیگه مریم رو بهت نمیدم، اونوقت من از عشق تو دیونه میشم، باید بزنم به کوه و دشت
از طرز حرف زدنش خیلی خوشم میاد، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، قهقه ای زدم
_چیه میخندی؟
_از حرفت خندم گرفت
_از حرفم یا از دیونه شدنم
_نه از حرفت
_دوست داری من دیونه بشم
با خنده گفتم
_نه، این چه حرفیه
_پس چرا میخندی
_همینجوری
_همینجوری که نمیشه، بشین فکر کن چرا، فردا بهم بگو
_باشه
_مریم
_بله
_بوس بوس
ناخواسته هینی کشیدم
_خیلی خب بابا شب بخیر، این خوب شد
_شب شما هم بخیر
تماس رو قطع کردم، خنده پهنی به لبم نشست، اینقدر از حرف زدن باهاش لذت میبرم که اندازه نداره، هر کاری میکنم، نمیتونم خندم رو جمع کنم، در اتاق رو باز کردم رفتم توی هال، خاله کبری رو. کرد به من
مریم جان بیا اینجا بشین یه خورده از نامزدت برام بگو ببینم...
🎥 دختردارها نبینند
🔺فیلم دختر خردسال یمنی که پدرش در حملات آلسعود به شهادت رسیده است، اینگونه او را میجوید، میبوسد و در آغوش میکشد.
🔸چقدر این صحنه آدم را یاد مدافعان حرم خودمان میاندازد.
🔸یاد تمامی مدافعان حرمی که با وجود داشتن کودکان کوچک رفتند تا ما در امنیت بمانیم، گرامی باد!
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فیلم کامل دختر خرد سال یمنی در حال جستجوی پدرش👆👆
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾