زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_447 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_448
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ نخواستم گفتم نمیخوام این کجاش جرمِ
تو گ*و*ه خوردی، غلط کردی که گفتی نمیخوام، من بهشون میگم بیان، تو هم بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب میکنی
سه ساله هر خواستگاری اومده برات گفتی نه
_آدم درست و حسابی که نیومده، اینها یی که اومدن خواستگاری من هیچ کدومشون بدرد نمیخوردن
_خواستگار امروزت بیست و هشت سالشه باباش فرش فروشی داشته مُرده ارثش رسیده به این پسره دیگه چی میخوای تو
_زن داشت
به تو چه که زن داشت. بعدم زنش بچه دار نمیشه
_نمیخوام، از شوهر نوبتی بدم میاد
_مجید چه عیبی داره این رو چرا میگی نمیخوای، مجید که مجرده
_داداش نه مینا نه عذرا خانم اینها هیچ کدومشون من رو نمیخوان، مش زینب شاهده امروز عذرا خانم بهم گفت اگر منتظره مجید هستی مگه خواب ببینی ما تو رو بگیریم برای مجید
با مشت کوبید توی سر خودش
_آخه چرا دروغ میگی اینها تو رو میخوان، تو باهاشون بد رفتاری میکنی
_به روح مامان بابا راست میگم
_مش زینب رو صدا کن بیاد ببینم
_نیست رفته جمکران
شاهدی که نیست رو برای من میاری، چشمهاش رو ریز کرد تهدید وار گفت
میکشمت مریم، میکشمت که همه از دستت راحت شیم
با چشمان پر تهدید به تایید حرفش سرش رو ریز تکون داد از کنار پنجره رفت
نشستم رو به قبله دستم رو گرفتم رو به اسمون با گریه گفتم
ای خدا به حق موسیبن جعفر زندانی بی گناه اسیر هارون الرشید من رو از این وضعیت نجات بده، اینقدر با صدای بلند گریه کردم که بی رمق افتادم کف اتاق
بعد از چند دقیقه خیلی آروم از جام بلند شدم، یه آب قند برای خودم درست کردم گلاب هم ریختم توش، خوردم، اروم آروم حالم جا اومد
تاساعت یازده شب همش تو فکر این بودم این مینا و مامانش چطوری میخوان جواب خدا رو بدن، یعنی تقاص این کارهاشون رو توی این دنیا پس میدن،
یا خدا میخواد بزاره اون دنیا باز خواستشون کنه
سرم رو گرفتم رو به اسمون گفتم
خدایا من از این مادر دختر و این برادر دهن بینم نمیگذرم، تو هم نگذر، چه در این دنیا و چه در اون دنیا مجازاتشون کن
سجاده پهن کردم، برای اینکه حالت دعا و روحانی بگیرم برقها رو خاموش کردم دعای توسل رو خوندم
دو رکعت نماز امام زمان رو با همه آدابش به جا آوردم، سجاده رو جمع کردم نرفتم اتاق خواب، یه پتو بالش اوردم توی هال کنار بخاری دراز کشیدم خوابم رفت
با نسیم خنکی که به صورتم خورد بیدار شدم، احساس کردم کسی در رو باز کرد اومد توی اتاق، اینقدر ترسیدم که انگار خشک شدم...
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #حرمت_عشق ❤️ رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید
شماره حساب👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹
@Mahdis1234
عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و #حق_الناس محسوب میشه
#اشتراکی_حرمت_عشق❤️