زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_53 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله برو پیش علی اصغر ازش ورق بگیر نقاشی بکش .ببین ۵تا
#پارت_54
#رمان_انلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
صدای زنگ در حیاط اومد .
بد بخت شدم مامانمه مادر جون لباس، لباسمو قایم کن ، زری تو رو خدا هیچی به مامانم نگی ها"علی اصغر رفت در حیاط رو بازکنه . یه وقت مامانم سراسیمه اومد تو اتاق چی شده نرگس.
همه تنم رو شروع کردم به لرزوندن .مامان می سوزه ، می سوزه .
خدا مرگم بده نرگس جان کجا خوردی زمین . زری نگذاشت من حرف بزنم تندی پرید تو حرف من و گفت . خاله ، خاله تو کوچه خورد زمین.
تو کوچه؟ مگه شما تواین شبی کوچه بودین.
خاله اومدیم خونه شما ببینیم برای نرگس چی میگن برگشتنه نرگس خورد زمین.
مامانم نگاه تندی به من کرد. نرگس ببین چه کارایی میکنی !
مامان من خوردم زمین دستم زخم شده دارم میسوزم شمام منو دعوا میکنید و زدم زیر گریه .
خیلی خوب پاشو بریم خونه میتونی راه بیای؟
زانومم زخم شده ولی میتونم بیام.
مامانم دستمو گرفت علی اصغرم بلند شد سه تایی با مادر جون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه .
سلام بابا
سلام بابا جون چی شده . مامانم همه چیو براش تعریف کرد . بابامم گفت پاشو این بچه رو ببریم درمانگاه یه آمپول گزاز بهش بزنن یه مسکنی چیزی بهش بدن این امشب از درد نمی تونه بخوابه.
ووی اسم آمپول اومد نزده پام درد گرفت . نه بابا نه آمپول نه.
اتفاقا نرگس خانم آمپول ، تا یادت باشه اینقدر سرک نکشیو همه جا فضولی کنی
تو دلم گفتم من چیکار همه جا دارم شما اینجا داشتید درمورد من صحبت میکردید.
بابام ماشینو روشن کرد مامانم جواد رو سپرد به علی اصغر رو سه تایی سوار ماشین شدیم .
تو راه تا برسیم در مانگاه من زوزه میدادم که دستم وای میسوزه .مامانمم گاهی قربون صدقم میرفت گاهی هم نصیحت میکرد. بابامم میگفت بچه طاقت بیار یه خراشیدگیه دیگه ولی نوز نوزای من از سوزشو درد قطع نشد تا رسیدیم در مانگاه.
بابا تندی رفت قبض گرفت و رفتیم اتاق معاینه .آقای دکتر پانسمانی که مادر جونم بسته بود رو باز کرد. کجا خوردی زمین دختر چیکار کردی باخودت. مامان بابامم وقتی دست منو دیدن تازه فهمیدن عجزو ناله های من الکی نبوده.
بابام با ناراحتی گفت آقای دکتر بخیه نمی خواد. نه پدرجان پوست و کمی از گوشت دستش رفته من چیو بخیه کنم یه نسخه مینویسم ببرینش اتاق پانسمان دستشو پانسمان کنه.
از اتاق معاینه اومدیم منو مامانم رفتیم اتاق پانسمان بابامم با نسخه دکتر رفت از دارو خانه تا سفارشات آقای دکتر رو بگیره.
یه پرستار مهربون از در اتاق وارد شد. سلام گرم و محبت آمیزی کرد.گفت عزیزم دست تورو باید پانسمان کنم .
بله
ببینم دستت رو . خب میبینم که دستت زخم بزرگی برداشته بعدم با لبخند تو چشای من نگاه کرو گفت . نه مبینم که جرات و شجاعت این فرشته کوچولوی ما از این زخمه خیلی قوی تره . بعدم یه چشمک بهم زد. گفت مگه نه.
منم که محو مهربونی و خوش زبونیش شده بودم گفتم اگه شما بگید هست پس حتما هستم .
بابام با داروها وارد اتاق پانسمان شد خانم پرستار مشما دارو رو از بابام گرفت. رو کرد به من گفت
الان امتحان میکنیم ببینیم حرف من راسته یانه.
پرستار شروع کرد به پانسمان و پماد زدن منم به آخ و اوخو و آه و ناله کردن.
تموم شد .آفرین به این فرشته کوچولوی قوی
نگاهم رو دوختم به چهره مهربون خانم پرستار و مهوش شدم و رفتم تو فکر...
نرگس جان مامان خوبی .
آره خوبم .
به چی فکر میکنی؟
دارم فکر میکنم که درس بخونم پرستار بشم یا معلم!
مامانم یه آهی کشید و گفت خانم پرستار ما میتونیم بریم .
بله میتونید.
بابام گفت آمپول کزاز بهش نمی زنین.
خانم پرستاررو کرد به مامانم واکسنهاشو همه رو زده
بله همه رو بردم بهداشت براش زده.
پس نمی خواد میتونید برید
بابام گفت ؛ یه قرصی ،کپسولی چیزی بهش نمی دین ، این امشب از درد خوابش نمی بره
پدر جان پمادی که به دستش زدم مسکن هم هست سر ساعت پمادش رو بزنید خوب میشه
خانم پرستار زانومم زخم شده
ببینم
نه زانوت سطحیه چیزی نیست میتونی از همون پماد به زانو تم بمالی .
هرسه خداحافظی کردیم . وقتی رسیدیم خونه ساعت ۱۲ شب بود علی اصغر و جواد هم خوابیده بودن.
ماهم خوابیدیم اولش از سوزش دستم خوابم نمی رفت ولی بعدش سوزشش خوب شدو خوابم رفت....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_53 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_54
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به ناچار ایستادم، اینقدر اعصابم بهم ریخته بود که نمیتونستم بقیه خریدهام رو بکنم، مش رحمتم رفت دنبال خانم معینی، اونم بهش دستور میداد، دو حلب روغن چهار کیلویی میخوام، یه گونی برنج میخوام، منم نگاه میکردم، خانم خرید هاشون تموم شد، مش رحمت اومد، به من گفت، کبری زود باش کمک کن وسایلها رو ببریم بزاریم تو ماشین، بیام وسایلهای خانم معینی رو بیارم، وسایلهامون رو گذاشتیم توی ماشین، سریع رفت، دیدم دارن میگن و میخندن و با هم وسیله میاوردن، خانم معینی نشست عقب منم که صندلی جلو توی ماشین نشسته بودم.
مریم جان تا برسیم در خونه خانم معینی، این دوتا توی ماشین باهم حرف زدن، یکی دوبار من اومدم حرف بزنم مش رحمت محلم نداد، فرداش رفتم خونه مامانم با گریه هرچی شده بود براش گفتم، مامانم گفت، من صد بار گفتم با غریبه ها با زنهایی که طلاق گرفتن و یا همسرشون فوت کرده رفت و امد نکن به حرفم گوش نکردی، اصلا مگه یه زن عاقل زن جووون رو با شوهرش آشنا میکنه، گفتم مامان دیگه شده، حالا بگو چیکار کنم، گفت برو با شوهرت خوش رفتاری کن به روی خودتم نیا، بعدشم برو پارچه هاتم از اون زنیکه معینی بگیر دیگه ام محلش نده
گفتم فقط یه چادر توی خونه ای پیشش دارم، گفت برو همون رو بگیر
اسمش چی بود خاله شما همش فامیلیش رو میگید
اسمش آذر بود ولی همه بهش میگفتن خانم معینی، شب مش رحمت اومد خونه گفت
کبری امروز داشتم میومدم خونه، خانم معینی سر خیابون وایساده بود رسوندمش خونشون، دو باره فردا شب همین رو.گفت، با خودم گفتم مگه میشه هرشب اتفاقی این زنه سر راه شوهر من باشه، این نقشه ش هست مخصوصا ساعتی که مش رحمت میخواد بیاد خونه میره سر راهش وامیسته که با شوهر من به بهانه بره خونشون، حرف بزنه تا اینکه خودش رو اویزون شوهر من کنه، شبها تا صبح دعا میکردم و از خدا میخواستم، شرش رو از سر زندگیم کم کنه
خاله چرا با مش رحمت حرف نمیزدی
یه بار گفتم، مش رحمت اولش به شوخی مسخرم کرد، بعدم به جدی حسابی باهام دعوا کرد که تو بد بینی، گردن نگرفت،
یه روز دیدم مش رحمت ناراحت و گرفته اومد خونه، گفتم چی شده، گفت
گفت امروز یکی با ماشین پیچید جلوم نزدیک بود بزنم به جدول، از ماشین پیاده شد هرچی از دهنش در اومد به من گفت، با تعحب گفتم کی بود، آخه برای چی، گفت از اون آقا پرسیدم، شما کی هستی، بگو من چیکار کردم که داری به من بد و بی راه میگی، گفت من برادر آذر معینی هستم، اگر یه بار دیگه ببینم خواهر من توی ماشین تو نشسته، ماشینت رو آتیش میزنم.
مریم جان اینقدر از ته دلم شاد شدم که حد و اندازه نداشت، ولی همینطور مونده بودم که چی شده که داداشش جلوی مش رحمت رو.گرفته، فرداش رفتم خونه مامانم، براش تعریف کردم، مامان پوز خندی زد گفت کار من بوده، رفتم به داداشش گفتم خواهرت داره زندگی بچه من رو بهم میریزه، گفت حاج خانم شما برو کاریت نباشه،
آهی از ته دلم کشیدم گفتم
خاله خوش به حالت مادر داشتی تونستی باهاش درد دل کنی اونم کمکت کرده، من خیلی تنهایم خاله
من رو بغل کرد، در گوشم زمزمه کرد
کّس و کار آدم خداست، توکلت به خدا باشه، ایکاش نزدیک من بودی، ولی به نظرم مادر شوهر خوبی داری، ان شاالله که هوات رو داره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾