زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_85 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گ
#پارت_86
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
همه شفارش غذاهاشونو دادند با بسم الله . . . شروع کردیم . دو قاشق از زرشگ پلو با مرغ خوردم
ناهید رو کرد به سمت من. با یه لحن آزار دهنده ای گفت :
نرگس تاحالا همچین جایی اومده بودی
بهش ذول زدم .
زبون نداری حرف بزنی
حس بدی بهم دست داد. ولی بازم جواب ندادم
دو سه تا برنج ریخته بود دور بشقابم
ناهید نگاه کرد به بشقاب غذای من . نرگس سیر شدی جلوتو تمیز کن
دیگه نتونستم غذا بخورم . بشقابم رو دادم سمت وسط میز برنج های جلوی میزم رو جمع کردم
ناصر که خیلی از دست ناهید ناراحت شده بود رو کرد به ناهید
چیکارش داری بزار غذاشو بخوره
نرگس جان بخور
شانه بالا انداختم نمی خوام
بخور نرگس جان
به اصرار ناصر دوباره بشقابمو کشیدم جلو و خیلی بااحتیاط که دونه ای برنجی نریزه روی میز شروع کردم به خوردن.
روی میز با چشمهام دنبال دوغ میگشم . ناصر متوجه نگاه من به میز غذاشد
نرگس جان چیزی میخوای؟
یه نگاه به ناهید انداختم . بعد از پست صندلی اومدم بیرون . رفتم به سمت ناصر سرمو گذاشتم در گوشش آروم گفتم:
دوغ میخوام روی میز فقط نوشابه است
ناصر آقای پیشخدمت رو صدا زد .
آقا ببخشید یه دوغ بیارید
ناهید لبهاشو برگردوند واااا
دوغ میخوام که در گوشی نداره
آقای پیش خدمت یه دوغ آورد من اومدم بریزم توی لیوان از دستم سر خورد دوغ ریخت روی میز
فورا رومو کردم به سمت ناهید . اونم لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد .
دست و پا چلفتی میخواد شوهر داری کنه.
یه دفعه بی اختیار زدم زیر گریه.
ناصر فورا چند تا دستمال کاغذی برداشت و روی میز رو پاک کرد .
عه نرگس ریخت که ریخت فدای سرت الان میگم یکی دیگه برات بیاره _ با یه چشم غره هم به ناهید گفت . بس کن اینقدر رو اعصاب من راه نرو_ ناهیدم یه پوز خند مسخره ای زد .
سفارش بده دوغ بیارن
بعدم باابروهاش منو نشون داد
خانم دوغ میخوان
ناصر از شدت عصبانیت دستهاشو بهم مشت کرده بود روشو کرد به ناهید_بشکنه این دست که نمک نداره.
ناصر دوباره پیش خدمت و صدا زد
ببخشید آقا یه دوغ دیگه برامون بیارید .
نمی خوام آقا ناصر دیگه سیر شدم .
توکه چیزی نخوردی صبر کن دوغتو بیاره غذاتو بخور بریم . . .
دوغ رو آورد برای اینکه ناصر ناراحت نشه دیگه تو لیوان نریختم باهمون بطری یه کمشو خوردم بطری رو گذاشتم روی میز و گفتم الهی شکر من دیگه سیر شدم .
ناصر هم نصف غذاش هنوز مونده بود از سر میز بلند شد .
من میرم بیرون شما ها هم غذاتونو بخورید بیاید. . .
سوار ماشین شدیم ناصر خیلی عصبی بود پاشو گذاشته بود روی گاز و باسرعت داشت رانندگی میکرد . من عاشق سرعت ماشین بودم . خالم از صندلی پشت به ناصر گفت.
آقاناصر یه کم آروم تر عجله نیست من سه تا بچه خونه گذاشتم .
عه خاله خوبه که خوش میگذاره
ناصر روشو کرد سمت من یه لبخند زد بعدم سرعت ماشین و آورد پایین .
از جلوی صندلی خودمو بهش نزدیک کردم .
میشه یه آهنگ بزاری
اونم آروم گفت بله که میشه چرا نشه ظبط ماشینو روشن کرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_85 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_86
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم نامزد پسر شماست، کجای این آبادی رسمه ادم عروس نامزدش رو بیاره خونش نگه داره
پدر شوهرم سکوت کرد.
احمد رضا گفت
محمود آقا مریم خودش دیگه دوست نداره بیاد خونه شما،
طلبکارانه گفت
چرا؟؟
چون مینا خانم اذیتش میکنه
رو کرد به من
توی این حرفهای مفت رو.گفتی
نمی دونم چرا زبونم توی دهنم قفل شده، فقط نگاهش کردم
داداشم رو کرد به حاج علی
زن من شب روز داره غصه خواهرم رو میخوره، یه سر میکه جاش توی خونه خالیه، اونوقت خواهر من معلوم نیست چی براشون گفته که نمیگذارن بیاد خونه ما
احمد با نگاهش بهم اشاره کرد، حرف بزن
آب دهنم رو قورت دادم، به زور، و با صدای لرزون گفتم
داداش، کسی من رو به زور اینجا نگه نداشته، من خودم از احمد رضا خواستم که نزاره من برگردم
آخه دختر مرگت چیه، که داری آبروی من رو میبری؟
قلبم همینطور داره به قفسه سینم میکوبه، ولی باید حرف بزنم
داداش زنت من رو اذیت میکنه، بهت دروغ میگه که جای مریم توی خونه خالیه، اون به من میگفت، یتیم بد بخت
نگاهم افتاد به حاج علی، ریز سرت رو به نشونه تاسف تکون داد، معلومه که از این حرف دلش خیلی برای من سوخت
ببین مریم الان مینا پنج ساله که داره تو رو تر و خشکت میکنه، حالا بگذار یه دو تا حرف هم بهت زده باشه
داداش کدوم تر و خشک، تمام کارهای اون خونه رو من انجام میدادم
داداشم عصبانی شد، صداش رو برد بالا
بس کن مریم، حالا یه کمکی هم به زن داداشت کرده باشی، این دلیله که تو پاشی بیای اینجا
حرف زدن من بی فایده است، ساکت نشستم
داداشم رو. کرد به پدر شوهرم
می دونی که ما رسم داریم خونواده عروس حشن حنا بندون میگیرن، مریم رو بده ببرم، میخوام براش جشن حنا بندون براش بگیرم
پدر شوهرم، سرش رو برد نزدیک گوش احمد رضا یه چیزی گفت من نشنیدم، بعد سر چرنوند سمت داداشم
مشگلی نداره، میتونید ببریدش
نگاهم رو دوختم به احمد رضا، از نگاهش متوجه شدم، بهم میگه، باید از خودت دفاع کنی
ایستادم، رو به داداشم گفتم
من خودم از احمد رضا خواستم من رو از خونه شما بیاره. الانم برنمیگردم، جشن حنا بندون هم نمیخوام،
دیگه نمیتونم اینجا توی جمع بمونم، پله های طبقه بالا رو.گرفتم، تند تند رفتم بالا درم، روی خودم بستم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾