eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
776 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت سوم برگرفته از زندگی واقعی حسین افراد زیادی رو از محل کارش واسطه فرستاد برای آشتی ولی بابام گفت ما مهریه‌ام نمیخوام چون دخترم دوشیزه است فقط از زندگی دختر من برو گمشو ... من میدونستم حسین مرد مناسب زندگی نیست ولی دلم میخواست همسر داشته باشم و به بچه‌دار شدن فکر میکردم، به هستی،به ایلیا... طلاق گرفتیم و بعدش هر چی زنگ میزد دیگه هیچ‌وقت جوابش رو ندادم تامین هزینه های دادرسی طلاق انقدر زیاد شده بود که کار میکردم بدهکارهام رو میدادم، انقدر کار کردم تا همه بدهی‌هام رو صاف کردم ... من اونموقع حوزه علمیه درس میخوندم و محل کارم یه نهاد دولتی بود، حسین چون مقام مدیریتی داشت نمیدونم چیکار میکرد که هم از حوزه بیرونم کردم و هم از محل کارم ... هر جا میرفتم قبولم میکردن دو روز میرفتم بعدش میگفتن نیا نمیگذاشت جایی برم کار کنم اومدم کنکور دادم و با رتبه بالا قبول شدم میتونستم تهران بزنم ولی زدم قم، در واقع فرار کردم رفتم قم، بنا داشتم اونجا هم درس بخونم هم کار کنم چون موقعیت مدیریتی ش بالا بود نمیگذاشت تهران هیچ جا کار کنم معدل‌م تو دانشگاه الف بود، از لحاظ مالی وضعیت خانوادگی‌م متوسط بودیم، پدرم بهم گفت، دانشگاه نرو چون من ندارم مخارج دانشگاه تو رو بدم، پدربزرگم گفت شهریه دانشگات رو من میدم، و برام پرداخت میکرد، خودمم اونجا بعداز دانشگاه میرفتم تو یه اداره سرور اینترنت اپراتور، کار تایپ میگرفتم، کار تحقیق دانشجوهارو انجام میدادم، ولی دستمزد اینها برای زندگی کافی نبود. از بس کار میکردم و درس می‌خوندم، دیگه جون نداشتم . واقعا پدرم در اومده بود، یه‌ وقتا یک کیلو نارنگی میخریدم صبحانه، ناهار، شام یه دونه میخوردم، گاهی تا یه هفته همین غذام بود، حتی هر کی غذا درست میکرد از شدت گرسنگی از بو غذاش حالت تهوع میگرفتم ولی به رو نمیاوردم که ندارم بخورم میگفتم رژیم غذایی دارم ... با فلاکت و فقر درس میخوندم و پولی که از کارم میگرفتم فقط کرایه ماشین بود تا اینکه یه روز افتادم وسط خوابگاه، چشم‌هام نیمه باز و بسته بود فقط دیدم اورژانس بالا سرمه منو بردن بیمارستان ... بیهوش رو تخت بودم صدای یکی از دوستام رو میشنیدم اکسیژن هم رو صورتم بود شنیدم دوستم سهیلا میگه ما پول نداریم اینو بخریم بعدم داروخانه بیمارستان میگه ما این وسیله رو نداریم، دکتر گفت: برید دلیجان باید اینو بگیرید وگرنه نمیتونه نفس بکشه صداها میپیچید تو گوشم نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده ... ❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت پنجم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بزن تو گوشیت یوقت اسپری ت تموم شد، فکر کن اینجا یه برادر داری زنگ بزن من میرم برات میخرم، هر چی ام لازم داشتی بخودم بگو، شما توی این شهر غریبی، نگذاری کسی ازت سواستفاده کنه‌آ _چشم مجبورم هر چی بگه تایید کنم، چون بهش بدهکارم، ماشین رو کنار خیابون پارک کرد رفت پایین، برگشتم عقب _سهیلا بیا بریم پایین فرار کنیم من میترسم ... _ترس نداره احمق داره بهت کمک میکنه، باباتم پول داروهات رو نداد سهیلا من نمیتونم پول اینو برگردونم من از شرکت شصت هزار تومن حقوق میگیرم که فقط کرایه ماشینمه، پول غذامم نیست، بیا فرار کنیم دستمو بردم سمت در، که در رو باز کنم هر کاری کردم در باز نشد، یدفعه دیدم اومد صندوق رو زد و یه چیزایی گذاشت تو صندوق، منم فوری عادی نشستم، تا ما رو رسوند خوابگاه، گفت به فکر پول نباش اینو بگیر بعدا ازت پس میگیرم، نگاه کردم دیدم پوله آبیه، تراول صد تومنی، گفتم نمیخوام گفت هر وقت داشتی پس میدی دیگه، دو دل بودم که بگیرم یا نه، ولی اصرارش رو که دیدم یه متشکرم گفتم و گرفتم، از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد. صندوق و زد بالا گفت اینارو برای تو گرفتم با خودت ببر چیزی لازم داشتی فقط یه زنگ بزن، دیدم از گوشت و مرغ و برنج و ماهی و میوه و توت‌فرنگی و... من پول نون نداشتم بعد این برای من توت‌فرنگی خریده بود، همه رو گذاشت پایین رفت چشمم رفتنش‌رو دنبال کرد نه بخاطر پولش بخاطر مهربونیش ... 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت پنجم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت ششم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کل فکرم شبانه روز این بود چه جوری پولش رو جور کنم دیدم علویه یکی از هم‌خوابگاهی‌یم داره گریه میکنه رفتم پیشش نشستم ... بچه ایلام بود هم اتاقی‌ش خیلی محلش نمیگذاشتن چون نمازخون بود و اهل آرایش نبود رشته‌شم الهیات بود اونام همه‌ش مسخره‌ش میکردن، گفتم علویه چی شده؟ گفت به خوابگاه بدهکارم خانم ایمانی مسئول خوابگاه گفته اگر این هفته تسویه نکنی باید از اینجا بری ... گفتم چقدر باید بدی گفت ۷۰ هزار تومان زنگ زدم به برادرهام هیچکدوم بهم ندادند گفتن ندارن، علویه خیلی دختر مومنی بود دلم نمیخواست اذیت شه ... گفتم من بهت قرض میدم هر موقع پول گرفتی بهم پس بده، از جاش پرید منو بغل کرد گفت الهام داشتم فکر میکردم برگردم ایلام، کلی بوسم کرد رفتم تراول صد تومنی که مرتضی بهم داده بود رو دادم بهش علویه گفت اگر اینو بدم‌ خانم ایمانی بقیه‌ش رو پس نمیده که، نگه میداره واسه شهریه این هفته‌م صبح خوردش میکنم ۳۰ هزار تومن میدم به تو بقیه شم میدم خانم ایمانی گفتم باشه ... کرایه ماشین م از دم در خوابگاه تا دانشگاه ۲۵ تومن بود و تا میدون جهاد قم ۵۰ تومن، رفتم دانشگاه بعدشم رفتم سر کار، گفتم من به پول احتیاج دارم میشه به من کار تایپ بیشتر بدید؟، گفت بله و اگر میتونید سی دی میدیم شما گوش میدید و عین مطلب رو رویه کاغذ تایپ میکنید، جلسات سخنرانیه و پولش بیشتر، یه فکری کردم من سی‌دی‌من داشتم مشکلم زمان بود ولی قبول کردم ... ❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁