eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.3هزار دنبال‌کننده
767 عکس
398 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _پس تو رو می رسونم خونه‌تون و ماشین رو داخل حیاطتون میارم و خودم با آژانس برمی‌گردم _من که کلید در ِ بزرگ حیاطمون رو ندارم... الانم که ما می‌رسیم خونه حتما همه خوابیدن و بی‌اطلاع از بقیه بخوای ماشین رو بیاری توی حیاط ممکنه اهل خونه بترسن... _وقتی ماشین از حیاط خارج بشه اهل خونه میترسن نه وقتی که ماشین داخلش میارن... تیکه‌ی سنگینی بود ولی احساس کردم الان ح جاش نیست چیزی بگم... پس سکوت کردم.. احساس کردم دوست داره همین امشب خونواده‌ م ماشین رو ببینند. با این اوصاف اگه مجبور بشه اون رو داخل حیاط نیاره ازم دلخور میشه.. فکری به ذهنم رسید. _عشقم تو بخوای من رو برسونی و بعد این وقت شب با آژانس برگردی خونه‌تون ناراحتم میکنه... یه فکر بهتر دارم... امشب من میام خونه‌ی شما فردا صبح من و ماشین رو به خونه‌مون ببر. بهتر نیست؟ اینطوری بیشتر باهم هستیم نگاهی با لبخند بهم انداخت _عه واقعا میای خونمون؟ _بله که میام عزیزم... _پس بزن بریم... سرعت ماشین رو هر لحظه بیشتر میکرد... _ وااای ... نیما... به نظرت منم میتونم به خوبی تو رانندگی کنم؟ من عاشق سرعتم ولی فکر نکنم به اندازه ی تو تسلط پیدا کنم _چرا نتونی... فقط تمرین لازمه... و اعتماد به‌ نفس و تمرکز... تو میتونی... مطمئنم نزدیک خونه‌شون که رسیدیم زنگ زد به سینا... _مامان و بابا خونه‌ان؟ عه خوابیدن؟ پس تو چرا بیداری؟ عه... بیخود کردی ی جوری حرف زد من نفهمیدم چی میگه وقتی قطع کرد گوشی رو گذاشت روی داشبورد بلند خندیدم _رمزی حرف زدید؟چی گفتی بهش؟ _هیچی...خودش باید میفهمید که فهمید بنظرم از اینکه در موردش بیشتر کنجکاوی کنم ناراحت میشه برای همین دیگه چیزی نگفتم و سکوت کردم... تا رسیدیم ریموت در رو زد و بازش کرد... وقتی وارد ساختمون می‌شدیم سایه ی چند نفر رو پشت پرده‌ها دیدم نیما حواسش به صفحه‌ی گوشیش بود... _نیما مگه سینا نگفت مامان و بابات خوابیدن؟ انگار کسی توی خونه‌تونه... الان سایه ی چند نفر رو دیدم _نترس چیزی نیست... ایستاد و با دستش مانع رفتنم شد. یه لحظه صبر کن موبایلش رو روشن کرد و شماره ای گرفت و‌ گذاشت کنار گوشش ترس همه وجودم رو‌گرفته...نکنه دزد اومده خونه‌شون‌ _الو... گوساله مگه نگفتم تا من میرسم همه‌شون رو رد کنی؟ غلط کردی... من این حرفا حالیم نیست... به جهنم... پس ببرشون اتاقت تا ما بریم اتاق خودم بعد هر غلطی خواستید بکنید. تا صبح صداتون در بیاد من میدونم و تو... گوشی رو قطع کرد و‌ گذاشت تو جیب شلوارش. نگاهی به من کرد و دستش رو کلافه کشید روی صورتش... یکم قدم زد و نگاهم کرد... _نهال تو خیلی خوبی...خیلی خانومی... دوست دارم همیشه همینجوری بمونی...همیشه همینقدر خانوم باش خووووب... از حرفاش هم خنده‌م گرفت ، هم تعجب کردم _این وقت شب زده به سرت؟ الان یادت افتاده من خوبم و خانومم؟ چطور دیشب که قهر کردی ‌و قالم گذاشتی خانوم نبودم؟ رنگ نگاهش تغییر کرد و اخماش رفت توی هم _ولش کن بیا بریم تو... و خودش جلوتر راه افتاد حیاط به این بزرگی و اینهمه درخت با اینکه کلی لامپ روشنه اما وهم انگیزه... برای همین سریع خودم رو کنار نیما رسوندم وقتی در ورودی رو باز می‌کرد از ترس اینکه نکنه اول خودش وارد بشه و من بیرون بمونم سریع کفشام رو درآوردم و وارد شدم... _چه خبرته؟ یواش.... _اخه تنهایی توی حیاط میترسم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خودش هم وارد شد‌، دستم رو کشید و کنار پنجره نگهم داشت.. _ی لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبره؟ _نیما خونه‌تون چه خبره؟‌ ی جوری رفتار می‌کنی من رو می‌ترسونی نگاهی به اطراف و راه پله انداخت... بعدم راه افتاد طرف پله‌ها و ازشون بالا رفت نیم‌نگاهی به پشت سر انداخت _بیا دیگه چرا ایستادی؟ اعصابم به خاطر این رفتارهاش بهم ریخته... هربار میایم خونه‌شون یه بساطی دارن یبار من رو میکشه کنار میگه صبر کن یبار اخم میکنه میگه چرا وایسادی بیا دیگه...خوب مگه گفتی بیام که اینجوری حرف میزنی؟ نه به اون همه ذوق و هیجانی که به خاطر ماشین نصیبم شد و‌ نه این سردی رفتارش... پشت سرش راه افتادم، به طبقه دوم رسیدیم ، صدای همهمه و پچ‌پچ از اتاق سینا که چهار پنج متر بعد از اتاق ماست به گوش میرسه. نیما دستش رو روی دستگیره ی اتاقش گذاشت کمی به در اتاق برادرش نگاه کرد و‌سرش رو تکون داد... در اتاق رو باز کرد و‌بدون توجه به من اول خودش داخل شد. به محض ورودم به آرومی گفت _در رو ببند... کلیدش توی کشو اولیِ کمددیواریه... با همون قفلش کن بی هیچ حرفی کاری که گفته بود کردم... در کشو رو که باز کردم چند تا کلید اونجا بود...ولی از شکل و‌ شمایل کلید میشد حدس زد کدوم مال در اتاق باشه... برش داشتم و‌داخل قفل در فرو کردم ‌‌و چرخوندمش. خودش بود در قفل شد... برگشتم نیما رو دیدم که نشسته روی تخت و معلومه که حسابی به فکر فرو رفته... _چی شده نیما چرا یهویی دمغ شدی؟ احساس میکنم از اینکه پیشنهاد دادم بیایم خونتون ناراحتی. _چرت نگو... ربطی به تو نداره... رفتارهای سینا ناراحتم میکنه...خیلی بهش سفارش کردم بعضی کارهای قبل رو تکرار نکنه ولی اصلا حرفم رو گوش نمیده... _مربوط به سایه‌هاییه که دیدم و سروصدای اتاقش؟ مهمون داره؟ _اره... ولش کن نمی‌خواد بهش فکر کنی... هرچی کمتر از گندکاری‌های سینا بدونی برای خودت بهتره... دیگه چیزی نگفتم... سرم درد میکنه...ببین توی همون کشو قرص پیدا میکنی برام بیاری؟ دوباره سراغ کشو رفتم اما دوسه تا ورق قرص بیشتر نبود تا خواستم برشون دارم و اسمشون رو بخونم با حرف نیما و دستش که روی بازوم نشست به عقب برگشتم و نگاهش کردم _ولش کن الان یادم اومد هیچی مسکن ندارم... بعدم در کشو رو محکم کوبید و بسته شد. بیا تو بگیر بخواب برم پایین ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه... خواستم بگم من کدئین دارم اما برای اینکه بفهمم چی توی کشوش داره که اینطوری هول شد و اجازه نداد قرص‌هارو ببینم سکوت کردم تا از اتاق خارج بشه... همینکه دستش روی دستگیره ی در رفت برگشت و سراغ همون کشو رفت قرصها رو برداشت _اینا مال اون گوساله ست اون روز ازش گرفتم ببرم بندازمشون دور... خودمم یه مسکن پیدا کنم میام... حالم گرفته شد..نتونستم بفهمم چی بودند... به محض خروج وقتی از رفتنش مطمین شدم سریع سراغ کشوهای کمد دیواری رفتم و دونه دونه بازشون کردم اما هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم.. کشوی دراور رو هم دونه دونه نگاه کردم کلی وسایل مختلف توی کشوها بود اما چیزی که توجهم رو جلب کنه ندیدم... حالم گرفته‌تر شد... یه لحظه به حال و روزم خندیدم... از اینکه چیز مشکوکی از نامزدم پیدا نکرده بودم حالم گرفته بود اگه چیز مشکوک پیدا میکردم چه حالی میداشتم... الان باید خوشحال می‌بودم از این جریان... اما اون قرص‌ها بدجوری ذهنم رو درگیر کرده... نکنه نیما معتاد به قرصه؟ نکنه مشکل اعصاب داره و‌دارو مصرف میکنه؟ نکنه؟ خیلی بهش فکر کردم اما به نظرم نیما اهل هیچ کدوم اونها نبود... صدای بگو مگو از توی راهروی بیرون میاد اما نمیتونم سرک بکشم... پشت در اتاق رفتم تا شاید بتونم چیزی بفهمم صدای نیماست ، معلومه داره با کسی دعوا میکنه... صدای نیما و سینا رو تشخیص می‌دادم اما صدای دختر و پسر دیگه‌ای هم میاد، صدای دختره شبیه صدای مرسده‌ست برق از سرم پرید مرسده این وقت شب اینجا چکار می‌کنه؟ تو اتاق سینا و با چند تا پسر؟ در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم مرسده و‌ یه دختر دیگه و سینا، پسری غیر از نامزد و برادرشوهرم نبود... با دیدنم نیما هول شد. من جلو رفتم و رو یه مرسده و اون دختری که نمیشناختم با اخم گفتم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 ?
?✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 و رگ تدریجی یک رویا پارت ۵۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اینقدر جو خوابگاه سنگین بود دلم نمیخواست یک دقیقه اونجا وایسم ... اومدم بیرون زنگ زدم مرتضی اومد دنبالم رفتیم خونه رو دیدیم، فرش و مبل و همه چی خریده بود، مرتضی پیشنهاد محرمیت زمان دار بهم داد، منم دیدم الان که خونه رو اون گرفته و میخواد وقت و بی وقت بیاد اینجا بهتره که قبول کنم گفتم باشه، از توی رساله خودمون خطبه عقد شش ماهه خوندیم که اگر به توافق رسیدیم دوباره تمدید کنیم، به مرتضی گفتم میشه ازت خواهش کنم الان بری اونم قبول کرد و رفت در و بستم نشستم گریه کردن ... شش ماهی از این موضوع گذشت و ضمن رابطه‌ای که با مرتضی داشتم وهر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم ... بچه های خوابگاه هرازگاهی مییومدن خونه‌م و میرفتن تا اینکه نامه از دادسرای جنایی اومد و من و ستایش و سهیلا رو به عنوان مطلع تو دادگاه احضار کرده بودند ... روز دادگاه همه رفتیم ... سیزده تا پسر و آورده بودن اونجا ... سالن پره جمعیت بود ... نشستیم رو صندلی ها بعد به آقایی گفتم ما رو مطلع خواستن گفت بیاید صندلی ردیف دوم بشینید ... ردیف دوم نشستم از پهلو پدر و مادر و شوهر نرگس رو دیدم باخانواده‌ش ... ۱۳ تا پسرم لباس های راه راه آبی تنشون بود سرشونو انداخته بودن یه گوشه وایساده بودن ... قاضی از نماینده دادستان خواست کیفرخواست رو بخونه ... وقتی داشت میخوند حالت تهوع بهم دست داد ترسیدم یه نگاه به اون پسرهای دستبند زده کردم گفتم اینکارارو حیوونم نمیکنه ... متهم‌ها میرفتن جایگاه ... اعتراف‌اتشون حال بهم زن بود چقدر میتونستن بی‌رحم باشن ... مطلعین به جایگاه احضار شدن، با تمام حرص از جام بلند شدم گفتم سهیلا یک کلمه دروغ بگی همه جا جار میزنم ... سهیلا گفت برو الهام دیدم داره گریه میکنه، گفتم سهیلا ... گفت برو فقط راستشو بگو، این کثافتا با نرگس چیکار کردن ... رفتن گفتم سلام ... صدای همهمه بود، قاضی گفت ساکت ... اسممو خوند منم تایید کردم، همه چیو گفتم همه چیو، هیچی جا ننداختم سهیلام اومد جایگاه تازه فهمیدم رفته شکایتم کرده از پنج‌تاشون، من که اول گفتم بریم شکایت کنیم ... سهیلام یه جور دیگه نقل قول کرد و بعدم ستایش ... دادگاه کیفرخواست رو مجدد خوند و تقاضای قصاص کرد ... وقتی به اعترافش گوش میکردم که سیزده نفری ت*ج*ا*و*ز کردن و بعد کشتنش بعد رو ریل قطار سوزوندنش و قطار از روش رد شده انگار قلبم وسط سینه م میزد از استرس و از این حجم از وحشی‌گری ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ... ❌❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _شما دوتا این وقت شب اینجا چکار میکنید؟ نیما یا اخم گفت مگه نگفتم تو اتاق بمون؟ _عه بمونم که اینجا هرکی هرغلطی دلش خواست بکنه؟ _حرف دهنتو بفهم بی‌شعور... خونه‌ی خاله‌مه هروقت دلم بخواد میام مگه باید از تو اجازه بگیرم؟ _خونه ی خاله‌ت تو اتاق پسرخاله‌ت؟ این بار سینا جلو اومد _چی میگی نهال؟ مرسده از ظهر اینجا بوذ دوستشم اومد دیگه باهم مشغول حرف زدن و بازی شدیم... متوجه گذر زمان نشدیم نیما که زنگ زد گفتم اینا اینجان گفت باید ردشون کنم... نگفت که داره تورو میاره... اگه میدونستم خودم میبردم خونه‌هاشون... _اوهوی سینا تو و نیما غلط می‌کنید بخاطر این دختره برای من تعیین تکلیف می‌کنید نیما با پشت دست ضربه ی ارومی به دهن مرسده زد. خیلی آروم، بیشتر حالت نمایشی داشت و ترسوندن ولی مرسده چنان هوار هوار راه انداخت که انگار چی شده، نیما دست من رو گرفت که به اتاق بریم اما من مقاومت کردم دلم میخواست گیس اون دوتا دختر رو بگیرم و همین ساعت شب پرتشون کنم بیرون... حالم داشت از اینهمه وقاحت و پررویی‌شون بهم میخورد...واقعا غلط کردند این وقت شب خونه ی نامزد من هستند... از سرو صدای ما فیروز خان از اتاقشون اومد بیرون با فریادی نسبتا کنترل شده داد زد... چه خبره اینجا؟ اونم این وقت شب؟ اولش با دیدن من لبخندی به لب اورد و خوش آمد گفت و بعد هم با اخم رو به سینا با پرخاش گفت تو چته؟ نمی‌دونی مامانت با زور مشت مشت قرص می‌خوابه؟ بعدم یه نگاه کوتاه گذرا به اون دختره انداخت و رو به مرسده با کمی لطافت گفت _دخترم فکر نمی‌کنی موندن دوستت تا این وقت شب تو خونه‌ی مردم کار درستی نباشه؟ برای تو خونه‌ی خاله‌ته برای ایشون چی؟ بعدم کامل چرخید رو به دختره... پدرو مادرت چیزی بهت نمیگنتا این وقت شب بیرون از خونه ای؟ _تا وقتی با مرسده باشم نه‌... فیروز که داشت برمی‌گشت توی اتاقش به حالت برو بابا دستش رو تکون داد _برو بابا من امثال تورو نشناسم که باید برم بمیرم... سینا زودتر ردش کن بره... فردا پس‌فردا واست شر درست میکنه... با فشاری که نیما به پهلوم وارد کرد مجبور شدم وارد اتاق بشم. در رو محکم بهم کوبید و با تشر رو بهم غرید _بهت میگم بیرون نیا ولی میای میگم چیزی نگو ولی میگی... به تو چه کی میاد خونه ما و کی میره؟ مگه من به رفت و آمدهای خونه‌ی شما کار دارم و گیر میدم؟ _دوباره بهونه برای جروبحث بینمون پیدا شد... ببین نیما این چندمین باره من رو میاری خونه‌تون یه دعوا باهام راه میندازی؟ _مگه من دعوتت کردم خودت گفتی میای، بعدم من کی دعوات کردم فقط ازت سوال پرسیدم... خواهشا همونطور که من برای رفت و‌ آمدهای خونه شما تعیین تکلیف نمیکنم تو هم حق دخالت در رفت و آمد اهالی این خونه نداری... فردا من باید به‌جای جنابعالی به مامانم جواب پس بدم... مرسده هروقت دلش بخواد به خونه ی ما میاد و میره... کسی هم نمیتونه جلوش رو بگیره...چون نور چشمی مامانمه... _یعنی چی کسی نمیتونه جلوش رو بگیره... من این کارو میکنم... اون حق نداره هرروز هرروز خونه ی شما باشه... اصلا به چه حق تا این وقت خونه‌ی شما می‌مونه؟ _صدات رو بیار پایین... همچین حرف میزنه انگار خونواده‌ی ما کافر بالفطره‌‌ اند سینا و مرسده خواهر و برادر شیری هم هستند... الکی فکرای بیخود نکن... هه... مادر تو هیچ کدوم از احکام دین رو قبول نداره ولی احکام خواهرو برادر رضاعی رو قبول داره؟ اونوقت با خاله کوکبت طبق همون اصول وقت گذاشتن برا شیر دادن به بچه‌ها تا محرم هم‌دیگه بشن؟ _نهال رو مخمی... سرم درد میکنه... ولم کن بذار بخوابم... قرص خوردم سرم خوب بشه ولی تو داری بدترش میکنی... حرفای نیما،رفتار مرسده ‌‌و اون دختره بدجوری روح و روانم رو‌ بهم ریخته... فکر کردن به اینکه هر شب و روز این دختره اینجا و جلوی چشم نیماست خیلی بهمم ریخته. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من احمق چرا دوباره خل شدم و اینجا اومدم؟ یهو یاد این افتادم که اینبار خودم پیشنهاد دادم که بیاییم اینجا...یاد ماشینم حس شیرینی مثل قند رو تو دلم ایجاد کرد... اما یاداوری حضور مرسده و این دختره کوفتم همه چی رو کوفتم میکنه. من که فکر نمی‌کنم خونواده‌ی نیما و مرسده اصلا به مساله ی محرمیت خواهر و برادر شیری واقف باشن... اینا اصلا محرم و نامحرم براشون مهم نیست. نیما برای اینکه من رو گول بزنه یه چیزایی درمورد خواهربرادر شیری شنیده که برام بازگو کرد. نکنه قبل از من هم نیما ازین جور روابط با کسی داشته؟ حتما باید ته ماجرا رو در بیارم. وای منم سردرد گرفتم بس که فکرای بیخود تو سرم میچرخه... نیما که پشت به من روی تخت همچین پهن خوابیده که جایی برای من نمونده. دلخورم ازش... نه به اون همه پولی که برای خرید ماشین هزینه کرده تا من رو خوشحال کنه ‌و نه به این رفتارهای ضد و نقیضش. میدونم توی کمد دیواری بالش و پتوی اضافه هست اما از لجم دست بهشون نمی‌زنم. روی مبل دونفره‌ای که توی اتاقه مچاله شده میخوابم... دستم رو بجای بالش زیر سرم گذاشتم ولی چیزی روم نیست. با صدای باز و بسته شدن در سرویس بهداشتی چشمام رو باز کردم... نور کمی که از لابلای پرده ی اتاق به داخل می‌تابه نشون دهنده ی روشن شدن کامل هواست... به سختی می‌چرخم تا گوشیم رو بردارم و ساعت رو بررسی کنم که چشمم خورد به ساعت دیواری... وای... ساعت ده صبحه... همین که خواستم بلند بشم درد توی استخوانام پیچید... انگار که در همون حالت پرس شده باشم ... به آرومی تکونی به بدنم دادم و آروم آروم بلند شدم... همون موقع نیما از سرویس خارج شد. تا چشمش به من افتاد نگاهش رو ازم دزدید همون طور که با حوله ی توی دستاش صورتش رو خشک می‌کرد _تو چرا اونجا خوابیدی؟ چرا نیومدی توی تخت؟ _نیست که برام جا گذاشته بودی، نکنه توقع داری معلق در هوا بخوابم؟ کل تخت رو گرفته بودی... خوب صدام می‌کردی جابجا بشم... نیشخندی زدم _من باید بگم؟ خودت این چیزا رو بلد نیستی؟ _پاشو نهال خیلی عجله دارم... دیشب به خاطر تو از یکی از مهمترین کارهام عقب موندم الانم دیر شده... حاضر شو بدون صبحونه مجبوریم بریم... من‌ که فکر میکردم قراره خودش اول من رو برسونه به سرویس رفته و‌دست و صورتم رو شستم و اول یه شونه به موهام زدم و‌مانتو تنم کردم، همینطور که موهم رو زیر شال مرتب میکردم به سفارش نیما عجله کردم و پشت سرش بیرون رفتم... انگار کسی توی خونه نیست... نیما من چند بار که اینجا خوابیدم تا بحال ندیدم مامانت خونه باشه...کجا میره؟ چمی‌دونم...باشگاه، استخر، هواخوری با دوستاش... از وقتی دچار توهم و‌کابوسهای شبونه میشد مدتی دچار افسردگی شده بود که دکتر مشاورش خیلی تاکید کرد هرروز صبح زود از خواب بیدار بشه و یکی از کارهایی که گفتم رو‌انجام بده‌... هرچند خیلی تاثیرگذار نبوده، اما برنامه‌ی روتین و همیشگی مامان شده... طبقه‌ی پایین حمیرا با دیدن ما همزمان با سلامی بلند که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت _ آقا صبحونه‌تون آماده ست الان براتون چای می‌ریزم _ما دیرمون شده... صبحونه نمیخوریم... شوهرت اومده؟ _ بله آقا... الانم توی باغه ازینکه نیما رو اقا صدا می‌کنه حسی دوگانه دارم از طرفی حس اربابی بهم دست میده که همسرم رو آقا خطاب می‌کنه و از طرفی حسی ناخوشایند بخاطر اختلاف طبقاتی بین خودم و حمیرا ناراحتم می‌کنه... وقتی وارد حیاط بزرگی که بی‌شباهت به باغ نیست شدیم... حمیرا حق داره که میگه باغ...اینجا واقعا باغه... یه آقایی که برخلاف چهره‌ی حمیرا اصلا نشون نمیده افغانی باشه جلو اومد و سلام و احوالپرسی گرمی با نیما کرد... نیما خیلی سرد و کوتاه جوابش رو می‌داد...دلم براش خیلی سوخت _ببین عبدالقادر قبلنم بهت سفارش کردم کارایی که بهت میگم رو یه‌بار بیشتر سفارش نمی‌کنم. اگه از کارت راضی باشم تا دو ماه دیگه که می‌رم تهران تو و زن و بچه‌تم می‌برم اونجا نیاز به سرایدار دارم میشی سرایدار خونه‌م... اونجا باغ به این بزرگی نداره که کارت زیاد باشه... لازم نیست زنت مثل اینجا صبح تا شب کار کنه و‌ شب خسته کوفته این همه راه رو بکوبه بیاد تا برسه به خونه‌ش... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت56 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رای قاتلین نرگس صادر شد ... قصاص ۵ نفر در ملا عام ... خبرنگارآ، عکاس، مردم، اولیای دم همه اومده بودن و شد تیتر خبرهای روزنامه و اینترنت نرگس و وقتی نا و رمق نداشته زنده سوزی کرده بودن ... مادر یکیشون میگفت من همین یه پسر و دارم توروخدا بگذرید هر چی بخواهید بهتون میدم من دیگه بچه ندارم ... صدای جیغ همه جارو برداشته بود و حکم خوانده شد و هر پنج نفر اعدام شدن ... من طاقت کشتن یه مورچه رو نداشتم ولی نمیدونم چرا وایساده بودم و جون دادنشون رو نگاه میکردم و بی صدا از چشمام اشک میریخت، مرتضی کنارم ایستاده بود گفت الهام بیا بریم خوب نیست اینارو ببینی دستمو از دستش محکم کشیدم و داد زدم با من حرف نزن، دوباره زول زدم به جون دادن اون کثافتا پای چوبه دار ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🤔🤔 بلغم چیست ؟,🤔🤔 بلغم مایع سفید رنگی است که از غده لنفاوی ترشح میشه و اگر مقدارش در بدن زیاد بشه مشکلات زیادی تو بدن ایجاد می‌کنه از حمله : تئروئیدکم کار ؛یبوست؛کسلی و بی‌حالی ؛میل به شیرینی جات؛اضافه وزن به ویژه بالاته ؛درد مفاصل و .... 😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰 برای اینکه بدونید بلغمی هستید یا خیر 🤔🤔 وارد لینک زیر بشید و تست بلغم شناسی را خیلی سریع و در کمتر از ۵ دقیقه انجام بدید . 😊😊😊😊😊😊😊 👇👇👇👇👇👇👇 https://formafzar.com/form/wvmv3 https://formafzar.com/form/wvmv3 https://formafzar.com/form/wvmv3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎥 این کار رو انجام بده خدا برات کم نمیزاره! 👌 بسیار شنیدنی 🎤 حجت‌الاسلام عالی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خونه‌تون گوشه ی حیاطه. زنت به خونه زندگی خودش می‌رسه هروقت خانمم نهال نیاز به کمک داشت میاد کمک میرسونه و برمیگرده خونه... تو هم مراقب خونه و‌ درختاشی... با کمترین زحمت همون حقوقی رو بهتون میدم که همینجا میگرفتین... مردی که حالا فهمیدم اسمش قادره گردنش رو خم کرد و از نیما تشکر می‌کرد... نیما بی توجه بهش دستم رو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد. چشمم از دور که به ماشین خورد نتونستم لبخندم رو جمع کنم... با لبخند رو به نیما گفتم... _من هنوزم باور نمیکنم این ماشین خود خودم باشه. خیلی جدی با دست اشاره کرد تا بشینم با همون اخم و غرغر گفت: _باورم نمیشه...باورم نمیشه... میدونی جرا باورت نمیشه؟ چون هنوز نمی‌دونی زن کی و عروس چه خونواده‌ای شدی... بابام این روزا برام سنگ تموم گذاشته... خیلی اختیارات بهم داده... چند تا دسته چک دارم که هرطور دلم بخواد میتونم خرجشون کنم... میدونی این یعنی چی؟ یعنی جنم و عرضه‌م رو به بابام نشون دادم... نهال خیلی کارا هست که دلم میخواد برای خودم و تو و زندگی‌مون انجام بدم... دلم می‌خواد یکی بشم عین بابام... هرجا می‌رم تا کمر برام خم بشن... _منم همینارو برات می‌خوام نیما... امیدوارم هرچیزی که آرزوته زود زود بهش برسی... آرزوها و‌خواسته‌های تو ارزو و خواسته ی منم هست... موفقیتهای تو موفقیت منم هست... _پس یعنی کمکم میکنی درسته؟ معلومه نیما... ولی چه کمکی ممکنه ازم بر بیاد؟ من که کاره ای نیستم... _اختیار داری... تو همه کاره‌ای... تو قراره همه جا پشتم باشی... وقتی بدونم تو قبولم داری و حمایتم می‌کنی مطمئن باش حتما انرژی می‌گیرم و پرقدرت جلو می‌رم. لبخندی به توقعش زدم... _چشم سرورم... حتما بین راه زیاد حرف زدیم و هرکدوم لثاز ارزوهامون‌ حرف زدیم... من تا قبل از ازدواجم با نیما همه ی آرزوهام در این خلاصه میشد که درس بخونم و یه شغل پردرآمد داشته باشم و اونقدر کار کنم تا پولدار بشم... و حالا بی چک و چونه و دردسر و زحمت عروس یکی از پولدارترین آدمای شهرمون بودم که از قضا همسرمم مثل پدرش شم اقتصادی قوی داشت بقدری که فیروزخان بهس اعتماد کرده و اینهمه اختیارات بهش داده... فکر نکنم ارزوی دیگه‌ای داشته باشم... یاد خونه‌مون و اعضای خونواده‌م افتادم... ای کاش اونهام مثل من فکر می‌کردند و اجازه می‌دادند فیروزخان یا حتی نیما کمکشون‌ کنه تا ازین همه نداری و بی‌پولی خلاص بشن... البته هیچ کدوم از اعضای اون‌خونه به این حرفم اعتقاد ندارن... اونا معتقدند که دارایی به پول و‌ثروت نیست به داشتن لقمه ی حلال و سلامتی و‌ دل خوشه... که این روزا به جز لقمه ی ناچیز حلال هیچ کدوم دیگه‌ش رو ندارن... بابا و داداش که دیگه وضعیتشون گفتن نداره...دل خوش هم که خیلی وقته ندارنش... _چیه نهال به چی فکر می‌کنی؟ _هیچی... داشتم به این فکر می‌کردم که با وجود تو آیا آرزویی می‌مونه که بهش دست پیدا نکنم؟ _نچ... معلومه که نه... تو فقط کافیه لب تر کنی... به در خونه که رسیدیم نیما گفت زود باش برو در حیاط رو باز کن من خیلی عجله دارم... همین‌که من پیاده شدم با گوشی شماره ای گرفت و‌شروع کرد به صحبت کردن... با کلیدم در حیاط رو باز کردم و وقتی وارد خونه شدم جز بابا و نیلوفر و بچه‌هاش کسی نبود... _سلام... پس بقیه کجان؟ و قبل از اینکه منتظر جواب باشم رو به بابا ادامه دادم بابا... کلیدِ در بزرگه‌ی حیاط رو می‌خوام کجاست؟ کمی نگاهم‌کرد‌ و‌ گفت _توی دسته کلیدمه... نمی‌دونم الان کجاست... به اتاق بابا رفتم و بعد از گشتن جیب شلوار و‌کشوی خورده وسایلاش پیداش کردم... نیلوفر کنجکاو و‌کلافه جلو اومد... _از دیشب رفتی مهمونی سر ظهر برگشتی... الانم کلید در حیاط میخوای...چی شده؟ لبخندی که از ذوق تعریف ماجرا به لبم میومد به زور کنترل کردم ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _می‌گم بهت... صبر کن نیما رو بفرستم بره، بعدا میام برات تعریف میکنم... البته دیدنیه... نشونت می‌دم... پا تند کردم به طرف در خروجی... حیاط رو رد کرده و مشغول امتحان کردن سه تا کلید مشابهی شدم که حدس می‌زدم مربوط به قفل در مد نظر باشه ... دومین کلید رو که امتحان کردم توی قفل براحتی چرخید و بازش کرد... در رو‌کامل باز کردم... نیما کمی دنده عقب گرفت و ماشین رو‌ وارد حیاط کرد... چون‌ ماشین شاسی بلنده، فضای زیادی از حیاط رو پر کرده... تا بحال فکر میکردم حیاطمون ظرفیت سه چهار تا ماشین رو داشته باشه اما در حال حاضر متوجه میشم یه ماشین معمولی دیگه رو به زور جا میده... نیما‌ از ماشین پیاده شد و لپم رو کشید _مبارکت باشه خانومم... کف دستت رو بیار بالا... دستم رو به بالا گرفتم... سوییچ رو گذاشت تو دستم... _در اولین فرصت می‌ریم برای ثبت‌نام آموزش رانندگی و گواهینامه... این چند روز کمی سرم شلوغه... فرصت پیش اومد خبرت می‌کنم _حالا با چی می‌ری؟ خوب با همین می‌رفتی... سرکوچه آژانس می‌گیرم می‌رم خونه ماشینم رو برمی‌دارم بعد می‌رم سراغ کارهام... من فعلا برم که خیلی دیرمه... بغلش کردم _نیما بازم ازت ممنونم تو خیلی خوبی... _خواهش میکنم عزیزم...من هر چی دارم مال توئه... بعدم دستی تکون داد و با یه خداحافظی از حیاط خارج شد... بیرون رفتم و رفتنش رو تماشا می‌کردم... از رفتنش که مطمئن شدم به حیاط برگشتم...نیلوفر که چادر رنگی سرش کرده دمپایی پوشید و همینطور که نگاهش به ماشینه، داره میاد به طرفم ... نگاهش رو از ماشین برداشت و دوخت به چشمام... _نمیا ماشینش رو عوض کرده؟ پس چرا آورد و اینجا گذاشت؟ با لحن مسخره ای گفتم: _حیاطشون جا نداشت آورد اینجا... _هارهارهار خندیدم... مسخره خودتی... جدی پرسیدم... _ماشین نیما نیست... نیشم تا بناگوش باز شد _برای من خریده نیلوفر... لبخند به لبش اومد _واقعا؟ جدی میگی نهال؟ مبارک باشه... اما تو که رانندگی بلد نیستی...گواهینامه نداری... خوب یاد می‌گیرم، گواهینامه هم می‌گیرم... _ایشاالله... وای نهال چه خوشگله... از دیشب معطل این بودید؟ بعدم حالت نگرانی و تشویش به صورتش برگشت _نهال نمیدونی دیشب چه خبرا بود توی خونه... همین که شما رفتید داداش به زبون اومد... یه چیزایی میگفت بی سر و ته... نمی‌فهمیدیم چی می‌گه... طفلکی با اون قد و هیکلش چون نمیتونست بفهمونه چی داره میگه گوله گوله اشک می‌ریخت... حال مامان و زینب با دیدنش بد شده بود... خداروشکر عمه و آقاکاوه اینجا بودند... جواد هم بود اونقدر نریمان بی‌تابی کرد که جواد و آقا کاوه به زور سوار ماشین کردن و بردنش بیرون... البته عمه هم باهاشون رفت... تا صبح بیرون چرخیدن و یساعت پیش عمه زنگ زد گفت آوردیمش یه جا ببینیم گفتار درمانی رو از کی باید شروع کنیم... اخه دکتر بیمارستان گفته بود اول باید چند جلسه فیزیوتراپی صورت انجام بشه و بعدا گفتار درمانی انجام بشه... حالام بردنش ببینن گفتار درمانی چی میگه... _پس فیزیوتراپی دست و‌پاهاش چی میشه؟ _اونو که دکتر گفته باید کوفتگی و شکستگی و دررفتگی‌های بدنش کاملا خوب بشه تا بعدا برای فیزیوتراپی اقدام کنیم... _پس مامان و زینب کجان؟ _اونقدر همه چی به‌هم ریخته بود که نگو... ساعت نه و نیم حاج خانم و حاج اقا مامان و بابای زینب با بچه ها اومدن اینجا که وقتی حال بد مامان و زینب رو دیدند گفتن حاضر شید بریم امامزاده یکم حال و هواشون عوض بشه... اول مامان نمیخواست بره... بابا اونقدر اصرار کرد تا اون هم رفت... _خوبه بابا حالش بد نشده... _شانس اوردیم... دیشب یکی دیگه از ارامبخش‌های بابا مونده بود تو که رفتی آقا کاوه برای بابا تزریق کرد... اینه که وقتی داداش حالش بد میشد بابا هم داشت کم کم میخوابید...همچین تخت خوابید هیچی نفهمید... صبح که بیدار شد از مامان سراغ داداش رو می‌گرفت...مامان به شوخی و خنده گفت با جواد رفته پارک ورزش کنه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 57 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هیچکدوم‌مون حرف نمیزدیم ... مات و مبهوت شده بودین، صدای خندهای و حرف زدن نرگس میپیچید تو گوشم. از اینکه هیچ کاری جز تحمل داغ دوستم نمی تونم انجام بدم گلوم که هیچ همه وجودم پر از بغض شده. سه هفته رو گاهی با خاطرات نرگس و گاهی با روزهای گم شدن و پیدا شدن سرش و تشیع جنازه‌ش گذروندم، بعد از سه هفته تلاش کردم که به زندگی طبیعی برگردم، واینمیشد. صدای زنگ خونه اومد تعجب کردم، آخه بدون هماهنگی کسی خونه من نمیومد ... دیدم مرتضی آست در و باز کردم گفت حاضر شو بیا بریم بیرون ..‌. گفتم چرا زنگ نزدی قبلش گفت بدوووو اومدم لباس پوشیدم سوار زانتیاش شدیم گفتم کجا میریم روپکرد به من وایسا ببین منو برد مارال ... دم غروب بود گفت ت باید یه کم روحیت عوض شه، بریم هر چی میخوای صنایع دستی بخر شام بخوریم برگردیم _ممنون که به فکر منی رفتیم تو فروشگاه، مرتضی به یه پسره اشاره کرد اونم سر تکون داد ... یه لحظه شَک کردم، ولی باز به خودم گفتم: مرتضی که بهت ثابت شده است برای چی شک میکنی، بی خیال شدم و رفتم یه خورده ور وسیله خریدم و مرتضی حساب کرد. اومدیم بیایم بیرون گفت الهام چشماتو ببند ... گفتم چرا؟؟ دستشو گذاشت رو چشمام گفت برو ... آروم برو نیفتی ... گفتم مرتضی دارم میترسم ... گفت چشماتو باز کن ... نگاه کردم دیدم ستایش و سهیلا و مریم و سحر جلو در برف شادی زدن و جیغ میزدن برگشتم به مرتضی گفتم چه خبره؟، یه سوئیچ گرفت جلوم گقت مبارکه ... تعجب کرده بودم گفتم چی؟؟ گفت اوناهاش ماله توعه ... بچه ها بغل م کردن گفتن الهام مبارکه و خوشحال و خندون ... متعجب و شگفت زده رفتم نزدیک در ماشین رو باز کردم، ۲۰۶ اونم تیپ پنج ... وای خدا ... از خوشحالی پریدم بالا گفتم مرررررسی ... همینطور که خوشحال بودم گریه‌م گرفت دیدم اونم داره گریه میکنه، اشک ‌هام رو پاک کردم، نگاهم رو دادم به دوستام. نشستن همه دارن گریه میکنن ... داغ نرگس تو روح ما عجین شده بود و فراموش نشدنی بود ... همه شام رفتیم رستوران سنتی مرتضی گفت الهام برای یه لحظه‌ای خندیدنت جونمم میدم، تو فقط شاد باش، دنیارو میریزم به پات... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من و زنم سنتی ازدواج کردیم خب من به اصرار مادرم راضی به ازدواج شده بودم و چیزی از زن داری و این چیزا نمیدونستم ولی زنمو خیلی دوست داشتم حس میکردم بدون اون میمیرم به واسطه همین علاقه من به همسرم اونم بهم علاقه نشون داد و حسابی عاشق و دلبسته هم بودیم اوازه دوست داشتن ما همه جا پیچیده بود تحت هیج شرایطی راضی به ناراحتی همسرم نبودم گاهی اوقات ناراحت شدن خودمو به جون میخریدم و اصلا برام مهم نبود ناراحت بشم یا بقیه رو ناراحت کنم فقط به این فکر میکردم که همسرم غصه نخوره، تا اینکه سر کارم مشکلی پیش اومد و زنم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دختر بچه بودم که بابام و پدر شوهرم آشنا بودن و همدیگر را می شناختند از همون بچگی دوست بابام همش میگفت تو عروس خودمی، منم تو عالم بچگی ذوق میکردم و خوشحال میشدم هر دفعه که میومد خونمون برام‌ کادو میاورد و میگفت اوردم‌ برای عروسم، بالاخره منم مثل بقیه بزرگ شدم و واقعا اومدن خواستگاریم تا بشم عروسشون، بابامم از خدا خواسته تو همون مجلس خواستگاری جواب مثبت رو داد، بعد از ازدواج تازه فهمیدم که شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
_مامان میگم دوستش ندارم چرا نمی‌خواید بفهمید _عاقل باش دختر پسر خوبیه خانواده اش رو میشناسیم بعدشم پسر خوب توی این دوره زمونه کمه من نمی‌زارم از دستش بدی _پسر خوبیه خدا به خانواده اش ببخشتش ولی من دوستش ندارم دوست ندارم الان ازدواج کنم جدا از همه اینا ده سال ازم بزرگتره رو به مامان کردم و با بغض گفتم: _ ازتون خواهش میکنم دست از سرم بر دارید رمان جذاب :: تکیه گاهی از جنس عشق اسما دختری هفده ساله ساله که با اصرار و اجبار خانواده اش مجبور میشه با پسری که ده سال ازش بزرگ تره نامزدی کنه رمانی بر اساس واقعیت بیا و ببین که چه اتفاقات جذابی میوفته زود عضو شو 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ یک بوم و دو هوا از اینجا سعی میکنن پلیس فرانسه رو تبرئه کنن ولی زمانی که پویا مولایی‌راد پلیس رو با ماشین گرفت شروع کردن به هوچی‌گری!!!🧐 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🇮🇷🌹🍃 🎥 نماهنگ "جانم علی" منتشر شد 👥با اجرای گروه سرود نجم الثاقب تهران 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃🌸دل را بدستِ ساقیِ میخانه داده‌ایم 🍃🌸یک‌ذرّه دل به دشمنِ‌حیدر نداده‌ایم 💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر 🌟۵ روز تا غدیر🌟 ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌐گفتمان ۲(کلیپ) @goftemansazan2
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بابا هم انگار باور کرد و دیگه هیچی نگفت... _خوبه پس...وگرنه بابا هم میخواست شلوغش کنه... _چی میگی دختر... اتفاقا من خیلی نگران شدم... یوقت بابا دچار آلزایمز نشده باشه؟ اخه بابا نمی‌دونه نریمان با ابن حالش و‌وضعیت دست و پا و‌صورتش هیچ کاری ازش بر نمیاد؟ چه برسه به ورزش توی پارک... من احساس میکنم بابا خاطرات دوسه سال قبل رو یادش اومده... یادته یمدت داداش صبحا فاصله ی بین خونه خودشون و اینجا رو پیاده روی میکرد و براتون نون می‌خرید و میاورد و بعد دوباره میرفت خونه‌شون؟ __خوب چه ربطی داره؟ اشک تو چشمای نیلوفر جمع شد _آخه ازونموقع که میخواستم صبحونه ش رو بدم همش میگفت صبر کن نریمان بیاد بربری بیاره... نهال من میترسم... الانم بیا بریم تو خونه یوقت اتفاقی واسه بابا نیفته... با بچه ها تنهاست. _باشه بریم وارد هال شدیم... بابا توی رختخوابش چرت میزد‌... سجاد مشغول رنگ کردن نقاشی توی کتابش بود و سلاله هم که هنوز از خواب بیدار نشده. نیوفر نفس راحتی کشید و وارد آشپزخونه شد... سجاد با دیدنم از جاش بلند و پشت سرم وارد اتاق شد... _خاله خاله باباجون داره می‌میره _زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه؟ خدا نکنه... یکم نگاهم کرد _آخه مامانم داشت گریه می‌کرد می‌گفت بابا جون مریض شده _بمیرم برا بابام این یه ساله کی سالم بوده که حالا مریض شده باشه... نه عزیزم باباجون چیزیش نیست حالش خوبه... یوقت این حرفو پیش مامانی نزنیا... حالام برو نقاشیت رو بکش... _خاله تو بدی... مامانم میگه تو بدی... _مامانت بیخود... لااله‌الاالله... مامانت چرت گفته مثل همیشه سجاد مامان گویان و به‌دو از اتاق خارج شد داشتم پیامک بلند بالایی که برای نیما نوشته بودم رو چک می‌کردم که نیلوفر با اخمی که مابین ابروهاش نشسته و عصبی وارد شد... چه فحشی به من دادی؟ یکم شعور نداری پیش بچه من رو خار می‌کنی؟ نگاهی به پشت سر نیلوفر انداختم سجاد پشتش قایم شده و نگام می‌کنه... _نیم‌وجبی من مامان تورو فحش دادم؟ _آره گفتی بیخودی _مامان تو اگه بی‌خودی نبود که بع حرف یه الف بچه نمیومد دعوا... _هوی نهال گوشاتو باز کن... حق نداری من رو پیش بچه‌هام کوچیک کنی... _عه... اونوقت اشکال نداره تو پیش بچه میگی بابام داره می‌میره؟ _زبونتو کاز بگیر... من کی همچین حرفی زدم؟ _همون وقتی که من به تو گفتم بیخود... این بچه‌تم عین خودت به تنهایی یه پا چهل‌کلاغه... از هر کی هر چی میشنوه هرطور دلش میخواد انتقال میده... یکم رو تربیتش کار کن بعدم بی توجه به جوابی که می‌داد از اتاق خارج شدم... بی هدف به آشپزخونه رفتم. برای نهار قرمه سبزی بار گذاشته...آخ جون... کاش نیما هم اینجا بود عاشق قرمه سبزیه... از پنجره ی آشپزخونه نگاهی به ماشینم انداختم خدای من واقعا الان من صاحب این ماشینم؟ برگشتم توی هال و به حیاط رفتم کمی اطراف ماشین چرخ زدم درش رو باز کردم ‌و روی جایگاه راننده نشستم... فرمون رو به دست گرفتم و با ژست رانندگی تکونش میچرخوندمش... چه لذت‌بخشه ازدواج با کسی که هرچی اراده کنی برات تهیه کنه... تو فکر وخیالات خودم سیر می‌کردم که در حیاط باز شد و داداشم به کمک و همراهی آقا کاوه و‌ جواد وارد شدند... فقط آقا جواد متوجه ماشین شد... همزمان که نریمان رو داخل می‌بردند نگاهش هم روی ماشین بود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی خوبه که متوجه ماشین شد... دلم میخواد واکنشش رو ببینم...لابد وقتی بفهمه ماشین مال منه چشماش چهارتا می‌شه... ماشین من... یعنی نهال شیرکوهی یه شاسی بلنده ولی هرسه تا مرد روبروم سمند و پرشیا... چند دقیقه بعد جواد از خونه بیرون اومد خوبه لباسام مناسبه... داشتم پیاده میشدم که به طرفم اومد... _سلام ... ماشین مال کیه؟ باحفظ خونسردیم که لبخند به لبم نیاد جواب دادم _سلام آقا جواد... ماشین؟ راستش مال منه... نیما برام خریده... نگاهی به پشت سرش کرد و‌ وقتی مطمئن شد کسی بیرون نیست کمی جلوتر اومد _مبارکتون باشه... اما نهال خانوم وضعیت داداشت رو نمی‌بینی؟ خوب شد الان متوجه ماشین نشد وگرنه دوباره حالش بد می‌شد... متعجب از حرفش پرسشی سرم رو تکون دادم. _متوجه نمیشم!؟ یه چیزی بهتون بگم قول می‌دین ناراحت نشین و از من به دل نگیرین؟ برای حفظ آرامش خانواده‌ت می‌گم میدونم برای شمام مهمه... _بفرمایید... _نمیدونم چطوری بگم... نریمان نسبت به آقا نیما خیلی حساس شده و هربار اون رو می‌بینه یا در موردش حرفی می‌شنوه عصبی می‌شه... نمی‌دونم چرا اینقدر نسبت به ایشون حساس شده و این واکنش‌هارو نشون می‌ده... ولی با شرایطی که داره فعلا باید باهاش مدارا کرد. به‌نظر من یه جوری که آقا نیما ناراحت و متوجه نشه ازش بخواهی که بیاد و ماشین رو ببره... ناراحت از حرفایی که شنیدم کمی صدام رو بالا بردم... آقا جواد شما همیشه برادری‌‌تو بهم ثابت کردی مثل نریمان می‌مونی برام... اما اجازه نمی‌دم در مورد نیما این طوری حرف بزنی... اون برای نامزدش ماشین خریده ، بجای اینکه بگید دست مریزاد، داماد جدید خونواده دستش به دهنش می‌رسه و اول بسم الله دست به جیب شده و برای همسرش ماشین خریده این حرفا‌رو می‌زنید؟ من از شما توقع دیگه‌ای داشتم... همیشه فکر میکردم واقعا براتون مثل خواهر می‌مونم و همون خیری که برا خواهرای خودتون میخواین برای منم می‌خواین. _این چه حرفیه؟‌ معلومه که مثل خواهرم همیشه خیر و صلاحتو می‌خوام. برای همینم هست که این حرفارو زدم... نریمان حالش اصلا خوب نیست هر شوک عصبی ممکنه شرایطش رو بدتر کنه... من میدونم علیرغم همه ی لجبازی‌هایی که با نریمان داری، مثل هر دو خواهرات بهش علاقه داری و سلامتیش برات مهمه... برای همینه که اون حرفارو زدم وگرنه منم مثل هر برادر یا شوهرخواهری خوشحالم که آقا نیما می‌تونه از جهت مالی شما رو ساپورت کنه... اگه با حرفام ناراحتتون کردم متاسفم... ولی بهتره یکم بهشون فکر کنید... خواهش میکنم، خواهش میکنم به آرامش نریمان که این روزا کاملا ازش سلب شده بیشتر فکر کن... _یعنی میخوای بگی من و نیما آرامش نریمان رو بهم زدیم؟ _من دیگه سکوت می‌کنم...چون هرچی می‌گم شما یه طور دیگه برداشت می‌کنی... این شما و زندگیت و خونواده‌ت هرطور خودت صلاح می‌دونی همون کارو انجام بده... ببخشید من باید برم.. بعدم به داخل خونه برگشت... اّه ... اومد ضد حال زد و رفت... خدا بگم چیکارت کنه نهال... خوشی به تو نیومده... هروقت هراتفاق خوشایندی تو زندگی برات رقم خورده با آرامش خونواده‌ت سنخیت نداشته و همیشه حال اونها رو بدتر کرده...هیچوقت نشده چیزی تورو خوشحال کرده باشه که اونام خوششون بیاد... از واگویه‌های خودم بغضم گرفت دلم برای خودم سوخت... اشکام رو پاک کردم و‌ نگاه محزون و غمزده‌م رو به ماشین قشنگم دوختم... با چند نفس عمیق سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم.. ولی هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به حرفای آقا جواد می‌رسم. شبی که نیما برای اولین بار بعد از ترخیص داداش به دیدنش اومد حالش اونقدر بد شد که نسرین مجبور شد آرامبخش قوی بهش بزنه. دیشبم که نیما اومد داداش نگاهش نمی‌کرد معلوم بود حالش داره بد می‌شه بوضوح میشد فهمید به دیدن نیما اون واکنش‌هارو نشون می‌ده... من نمیفهمم نریمان اگه من رو بعنوان یه برادر دوست داره باید نیما رو هم بعنوان همسر من بپذیره... اوم چه بخواد و چه نخواد من و نیما الان دیگه همسر هم هستیم... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
و رگ تدریجی یک رویا قسمت 58 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش رو کرد به من الهام به بابام بگم دوستم ماشین داره میزاره منم ماشینمو بیارم قم خب بگو بیار با هم بریم بگردیم کیف میده _میگم الهام ... اینقدر میگم تا بزاره بیارمش بابام میگه ماشین نمیدم ببری قم اگرم ببری باید بزاری قم بمونه منم لج کردم گفتم اصلا نمیخوام _عقل نداریا، قبول کن، ما که بیشتر اینجاییم این هفته میارمش سهیلا گفت خوشبحالت الهام مرتضی چقدر دوست داره، من لَه‌لَه یه قِرون پول‌و میزنم، بعد تو از همه لحاظ تعمین هستی ابرو دادم بالا سهیلا نگو مگه به نامم زده این دسته منه ولی به نام خودشه مرتضی قیافه ای گرفت الهام چی میگی؟ لبخندی بهش زدم و زیر لب گفتم من ازت ممنونم فقط اینکه نخواستم سهیلا ناراحت شه فردا میریم تعویض پلاک میزنم به نام خودت _نه نمیخوام فردا میزنم به نامت عزیزم دستشو انداخت دور شونه‌م، که یه آقایی اومد بالا سرمون گفت آقا شما چه نسبتی با هم دارید؟ من گفتم نامزدم هستن ... چهره در هم کشید نامزدید که نامزدید، اینجا یه مکان عمومی هست درست بشینید ... مرتضی صورتش سرخ شد و بی هوازد تو صورت پسره، ناخواسته جیغ کشیدم گفتم مرتضی چیکار میکنی مرتضی لگد کشید زیر قلیون و داد زد تو بیخود کردی اومدی بالا سر ما سوال میپرسی مردم جمع شدن مرتضی رو اوردن بیرون، منم بدو بدو اومدم بیرون مردم رفتم سمت ماشین، مرتضی گفت برو تو ماشین‌ خودت، ما که مدرک محرمیت نداریم، اگه پلیس اومد بگو منو نمیشناسی مرتضی خواهش میکنم برو نزار بیشتر از این دعوا بشه سهیلا گفت آقا مرتضی الهام راست میگه، برو ما راه افتادیم و مرتضی ام رفت تو ماشین سحر گفت الهام مرتضی خیلی وحشیِ مواظب خودت باش سهیلا گفت خفه شو وحشی نیست هم عاشق ه هم پولدار خوب کاری کرد گفتم بچه ها هیچی نگید، الهام آهنگ بزار سهیلا من آهنگم کجا بود پره استرس م دست کرد تو داشبورد یه فلش برداشت گرفت سمت من ایناها فلش داره ضبط و روشن کرد صدا رو زیاد کرد چشمام تو ایینه بود کسی تعقیب‌مون نکنه صدارو زیاد کرد گفت وای چه سیستمی برات بسته رو ماشین ایول شروع کردن جیغ کشیدن... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچه‌ش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم تو دهن گشادش، لبش رفت تو... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ولی اینکه تا سرحد مرگ عذاب بکشه با عقل جور در نمیاد... اشکام رو پاک کردم.. کنار شیر حیاط رفتم و بازش کردم... مشت مشت آب میزدم به صورتم تا شاید خنکای آب، غمی که به دلم نشسته رو سرد کنه... کمی که سرحال شدم با گوشه ی شال صورتم رو خشک کردم... وارد خونه که شدم آقا کاوه و جواد باهم صحبت میکردند... نریمان هم بهشون نگاه می‌کرد...یه سلام کلی کردم و به آشپزخونه رفتم... تازه یادم افتاد نیلوفر گفته بود که عمه هم با اینها بوده... _نیلوفر پس عمه کجاست؟ _جواد گفت موقع اومدن عمه وقتی فهمیده مامان و بقیه رفتند امامزاده گفته منم نذر دارم، برای همین جلوی امامزاده پیاده‌ش کردند.. چه عجب دل کندی از ماشینت... جواد ماشینت رو دید چیزی نگفت؟ _نه چیز خاصی نگفت... _بیا این ظرف میوه رو ببر من خودم بشقابهارو میارم... ظرف میوه رو جلوی مهمونها گذاشتم و‌ به اتاق رفتم صفحه ی گوشیم روشن بود... این یعنی اینکه پیامک اومده حتما نیماست گوشی رو برداشتم وارد پیامکها شدم از یه ناشناس پیامک داشتم بازش کردم نوشته بود _نمیخوای بدونی اون ماشین از کجا اومده و چطور نامزدت اون رو تصاحب کرده؟ دلم هری ریخت، این کیه و چی داره میگه؟ دستام شروع کرد به لرزیدن و قلبم تندتند میکوبید. کمی به خودم مسلط شدم. به خودم نهیب زدم یعنی چی که با هر حرفی اینجوری بهم میریزی؟‌ اون از رفتار خونواده‌ت، اینم از این ناشناس که معلوم نیست کیه و چی میگه و اصلا هدفش از این پیام چیه؟ سرم رو بالا گرفتم: خدایا چرا من اینقدر بدبختم؟ تا قبل از نامزدیم با نیما بدبخت روزگار بودم و‌ همیشه در حسرت داشته‌های دیگران... اما حالا که تقی به توقی خورده و یه همسر پولدار نصیبم شده و آرزوهام دارن دونه به دونه برآورده میشن هربار یه ضدحال همراهش میاد... همه ی حرصم رو در دستان مشت شده‌م جمع کردم و کوبیدم به سینه‌م... مگه من بنده‌ت نیستم؟ مگه من آدم نیستم؟ که نباید از داشتن نعمتهات لذت ببرم؟ این کیه داره با این حرفا روح و روانم رو بهم میریزه؟ لابد یه حسود عین خواهرا و برادرم... یکی مثل جواد... یکی مثل مامان و بابام که فکر میکنن دنیا و زندگی توی این دنیا اگه همراه با خوشی و لذت باشه یعنی حروم خوری... با صدای عمه ترسیدم و شاید یه متر از جام پریدم... _الهی عمه قربون دل پرت بشه... چی شده عزیزم؟ همین حرف عمه باعث شد بغضم بترکه و به آغوشش پناه ببرم... عمه همیشه پناه و مامن خوبی برام بوده... همین طور که با دستاش پشتم رو‌نوازش میکرد توی گوشم زمزمه کرد، پشت سر داداش و زنداداش من پیش خدا شکایت می‌کردی؟ ولی داشتی تهمت می‌زدیا؟ از بغلش بیرون اومدم ازینکه حرفام رو شنیده خجالت کشیدم ولی موضعم رو عوض نکردم... _چه تهمتی؟ مگه دروغ می‌گم؟ از بچگی همیشه حسرت به دل بودم که چرا بابای پولدار ندارم، حالا که به آرزوم رسیدم هربار یکی کوفتم می‌کنه...بابام که کلا معتقده هرکی پولداره یعنی از حرام به دست آورده... عمه به حالت استپ دستش رو بالا اورد... فعلا یکم صبر کن مامانت و زینب دارن میان تو خونه حرفامون رو نشنون بهتره بعدا راجع بهش صحبت می‌کنیم باشه؟ من اومدم برای مامانت یا زیرانداز ببرم یکم تو ایوون بشینه حالش جا بیاد... یه چیزی میدی من ببرم؟ زینب گفت روفرشی کوچیک دارید... نگران از حرفی که عمه در مورد احوال مامانم زد سریع روفرشی زرشکی چهارمتری که زیر رختخواب‌ها بود رو بیرون کشیدم و پشت سر عمه بیرون از اتاق رفتم... پدر زینب اومده داخل...باهاش سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و با سرعت بیرون زدم... مامان روی اولین پله‌ی ایوون نشسته و نیلوفر داره بادش میزنه... زینب هم بی‌حال‌تر از مامان بالای ایوون ایستاده و با چشمای بسته تکیه داده به دیوار... با کمک عمه روفرشی رو کف ایوون پهن کردم... عمه سراغ مامان رفت و با کمک نیلوفر آوردش بالا، من هم دست زینب رو گرفتم... بیا بشین _چرا شماها اینقدر خودتون رو باختید؟‌ بخدا داداش خوب میشه... مامان که زیر لب من و عمه رو بابت زیرانداز دعا می‌کرد همونجا کنار دیوار دراز کشید و زینب رو هم دعوت به نشستن می‌کرد. _بیا دخترم یکم بشین یا تو هم دراز بکش حالمون جا بیاد بعد بریم تو خونه... بقول عمه، با این‌حالمون بریم اون تو آقایوسف و نریمان رو هم می‌ترسونیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیلوفر که به داخل خونه می‌رفت گفت: _من برم براتون شربت بیارم حالتون جا بیاد... مامان نگاهش روی ماشین سفید رنگ توی حیاط ثابت مونده... _نهال این ماشین مال کیه؟ از نیلوفر پرسیدم مهمون داریم گفت نه پس مال کیه؟ همه ی ذوق و شوقی که از دیشب برای ماشینم داشتم با تصور واکنشهای سرد و زننده ی اطرافیان از بین رفته... نمیدونم مامان چه عکس‌العملی نشون میده... بنابراین با سردی نگاه از چشمای پرسشگر مامان گرفتم و‌با بی تفاوتی به ماشین دوختم. نیما برای من خریده... دیشب من رو به خونه‌شون برد امروز با عم‌که اومدیم این رو گذاشت توی حیاط... گفت چندوقت دیگه اموزشگاه رانندگی ثبت‌نامم میکنه... مامان که گل از گلش شکفته بود با لبخند گفت: _مبارکت باشه دخترم... ولی به نظر خیلی گرونه... نه؟ پولش رو از کجا اورده؟ نکنه از باباش گرفته؟ یوقت تو بهش فشار نیاری مادر... عمه جلو اومد و دست روی شونه‌م گذاشت... _مبارک باشه... ماشاالله چقدرم قشنگه... ان‌شاالله به خیر و خوشی استفاده کنی... مامان که دوباره نگاه نگرانش رو به ماشین سفید توی حیاط دوخته گفت: ان‌شاالله خود نیما کار می‌کنه ومیتونه به مرور زمان همه چیز رو برات فراهم کنه مادر... مامان دوباره رفت تو فاز نصیحت... میدونستم آخرش به اینجا ختم میشه برای اینکه از فکر ماشین خارج بشه پرسیدم _مامان شما رفته بودید امامزاده برای زیارت... پس چرا تو و زینب حالتون اینقدر بد شده؟ _چی بگم مادر... عمه کنارم ایستاد و شروع کرد به تعریف کردن ما که رفتیم امامزاده گفتند قراره یه جوون که دیشب خودکشی کرده و مرده رو بیارن اونجا و دفن کنند... داشتیم از امامزاده میومدیم بیرون که چندتا خانم با زجه اومدند داخل شیون کنان یکی رو نفرین می‌کردند، همچین سوزناک گریه میکردند که مو به تن آدم سیخ میشد... خدا بهشون رحم کنه و صبر بده بهشون... نفهمیدم دقیقا چی شده ولی انگار یکی حق پسر خونواده رو خورده و باعث شده اون آدم از غصه‌ دست به خودکشی بزنه... منتظر بودند آمبولانس جنازه رو بیاره تا تشییع کنند... هرکدومشون تو شیونها یه چیزی میگفت... مامانت و زنداداشت که صبحونه نخورده بودند با دیدن حال و روز اونها ضعف بهشون غلبه کرد... فشارمامانت بالا رفت و فشار زینب هم که طبق معمول افتاد... سرراه خونه حاج خانم گفت دوقلوهارو می‌برم خونه که تو دست و‌پاتون نباشن و خودشونم اذیت نشن... حاج اقام مارو رسوند خونه ... حالام تا رسیدیم گفتم الان بابات و داداشت با دیدن حال و روز این دوتا پس میفتند... مامانت گفت یکم تو ایوون بنشینیم تا حالمون جا بیاد بعدا بیاییم تو خونه... نیلوفر با سینی حاوی چند لیوان شربت آلبالو و یه لیوان شربت عسل آبلیمو بیرون اومد. عمه اول شربت عسل آبلیمو رو برداشت و به دست مامان داد _بیا آبجی... این شربت رو بخور... یکم فشارت تنظیم بشه... نیلوفر سینی رو جلوی زینب گرفت _زنداداش شربت سمت راستی برای شماست اون رو برای شما شیرین‌ترش کردم ... بخور عزیزم... عمه هم خم شد و یه شربت برای خودش برداشت _خیر ببینی عمه... هنوز دوتا لیوان شربت داخل سینی بود ولی نیلوفر راه کج کرد که برگرده خونه من بسرعت دست دراز کردم و یکی از لیوان برداشتم... نیلوفر پشت چشم نازک کرد و رفت... همگی شربتهامون رو‌خوردیم ... مامان و‌ عمه کمی در مورد شیون و ناله‌های اون چندتا خانم داغداری که دیده بودند صحبت کردند _فکر کنم اون خانم مسن مادر مرحوم بود _آره... اون خانم جوونی که بیشتر بی‌تابی میکرد بنظرم یا خواهر مرحوم بود یا همسرش... _خدا به فریاد دلشون برسه... داغ عزیز سخته... چه برسه بحث خودکشی هم باشه... غم از دست دادن عزیز یه طرف اینکه عزیزت با خودکشی خودش رو جهنمی کرده باشه یه طرف... مامان دستش رو به حالت دعا بالا برد _خدایا لحظه ای ما بندگانت رو به حال خودمون وامگذار...عاقبت خودمون و عزیزانمون رو ختم به خیر کن... عمه و زینب الهی آمین سر دادند... زینب که روی پا ایستاده بود... _مامان من حالم کمی بهتره با اجازه‌تون میرم داخل... _برو عزیزم منم الان میام... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨
🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨