eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
782 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
سرکلاس ریاضی معلم‌داشت درس میداد،اومد بگه شش‌تا گفت سس‌تا، من افتادم سرخنده، خانم رضایی من و از کلاس انداخت بیرون، خانم ناظم که خیلی از این اخلاق خندیدن من ناراحت میشد اخرین زنگ کلاس به بهانه کمک من رو برد تو انباری زندانی کرد، ساعت ده شب خدمتکار مدرسه از مهمونی اومد دید که برق انباری روشن اومد خاموش کنه من رو دید، زنگ زد به بابام، بابا و مامانم من رو بردن خونه ولی صبح بابام با چوب اومد مدرسه... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
3.42M
⭕️ جواب شبهات و شایعه‌پراکنی‌ها علیه متحصنین دوشنبه ۱۴۰۲/۴/۱۹ 📣 کانال فریاد ابوذر ها ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2105147472C6dbbeb6c44 ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─ بسم الله الرحمن الرحیم وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سرکلاس ریاضی معلم‌داشت درس میداد،اومد بگه شش‌تا گفت سس‌تا، من افتادم سرخنده، خانم رضایی من و از کلاس انداخت بیرون، خانم ناظم که خیلی از این اخلاق خندیدن من ناراحت میشد اخرین زنگ کلاس به بهانه کمک من رو برد تو انباری زندانی کرد، ساعت ده شب خدمتکار مدرسه از مهمونی اومد دید که برق انباری روشن اومد خاموش کنه من رو دید، زنگ زد به بابام، بابا و مامانم من رو بردن خونه ولی صبح بابام با چوب اومد مدرسه... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اتاق بیرون رفتم بدون اینکه به آدمایی که سر سفره نهار جمع شدند نگاهی بندازم به اتاق بابا رفتم... _عه تو خونه‌ای و صدات در نمیاد؟ توی اتاق کشویی که قبلا عقدنامه م رو توش دیده بودم بیرون کشیدم... نیلوفر داخل اومد _با توام... هیچ میدونی چی سر اون دختر بیچاره آوردی؟ دکتر گفت ممکنه بچه سقط بشه... رد کبودی رو پهلوی زینب بود تازه روی گردنشم‌ بود که به لطف حجابش دکتر اونو ندید ... دکتر فکر میکرد از شوهرش کتک خورده که کبود شده‌ و بچه‌ش داره سقط میشه... گفت نامه میده که ببره پزشکی قانونی شکایت کنه... دستام شل شد... بدون اینکه سر بچرخونم سمتش تو فکر رفتم چی می‌شنیدم؟ من باعث سقط یه بچه شدم؟ اگه ازم شکایت کرده باشه چی؟ اما با ادامه ی حرفش جون گرفتم و‌دوباره مشغول جستجو شدم... _شانس آوردی طرف حسابت زینبه... گفت نه... با بچه‌هام بازی میکردم خوردم زمین ... تو دلم گفتم دم‌ زینب گرم... عقدنامه رو‌پیدا کردم‌ و بیرون آوردم... یسری مدارک مربوط به خودم اونجا بود مثل شناسنامه و این چیزا همه رو برداشتم... به نیلوفر که ایستاده و‌منتظر جوابه نگاهی کردم و‌ ازش رد شدم... به اتاق خودم برگشتم.. همه مدارکی که دستم بود رو به زور توی کیف دستی بزرگی که برداشتم جا دادم... وقتی برگشتم نیلوفر پشت سرم ایستاده و در سکوت نگاهم میکنه... _نهال چیکار داری میکنی؟ _کاری که همون شب عقد باید انجام می‌دادم... باید همونجا توی همون خونه می‌موندم و دیگه به اینجا برنمی‌گشتم... مانتویی که تنم کرده بودم چک کرده و شالم رو‌ روی سرم مرتب کردم نگاهی گذرا به صورت متعجب نیلوفر انداختم _من هیچوقت اینجا جایی نداشتم... کوله رو‌ پشتم انداختم، کیف دستی رو روی آرنجم و‌ ساک رو با دست دیگه‌م بلند کردم. از اتاق بیرون اومدم... به هیچ‌کس نگاهی نکردم... هیچکس هم من رو ندید یا دیدند و عکس‌العمل نشون ندادند رو نفهمیدم... به حیاط رفتم‌... تا کفش بپوشم نیلوفر هم سررسید... _نهال با توام کجا داری میری؟ از همونجا با صدای بلند طوری که همه‌ی اونایی که توی خونه بودند گفتم _من دارم میرم خونه پدرشوهرم... پیش نیما... اونجایی که آدم حسابم میکنند و‌ برام ارزش قائلند... اهالی خونه، به پرونده ای که داداش برام درست کرده آدم کشی هم اضافه کنید... اشکام راه افتاد با بغضی که حسابی گلوم رو اذیت میکرد به سختی ادامه دادم _میدونم اونقدر بی‌انصاف هستید که حال دیشبم رو ندید بگیرید و قتل عمد برام حساب کنید... از شما خیری به من نرسید از منم که ظاهرا شر مداوم میرسید... پس میرم که از شرم خلاص بشید دیدار به قیامت‌... کارت عروسی براتون میفرستم اگه دوست داشتید با خلافکارا توی یه جشن و‌ سر یه میز شام عروسی بخورید قدمتون رو چشم... دیگه بغضم ترکید... با گریه بیرون می‌رفتم که نیلوفر جلوم رو گرفت... _نهال چی میگی تو؟ چرا چرت و‌پرت میگی؟ وایسا ببینم... اومد جلوم ایستاد ‌‌مانع رفتنم شد _ یعنی چی که دارم میرم؟ یعنی چی این حرفایی که زدی؟ کارت دعوت میفرستم و این چرندیات... یعنی چی؟ بعدم با صدای بلند مامان و نسرین رو صدا کرد یکم که منتظر شد دید خبری نیست به در هال چشم دوخت و‌دوباره صداشون‌کرد... وقتی دوباره خبری نشد بدو خودش رو به در خونه رسوند و‌ وارد شد... سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیگه نایستادم تا بفهمم چی میشه.. وسایلم سنگین بود... نگاهی به ماشین سفیدم انداختم... فکری به ذهنم رسید... کنار ماشین رفتم و همه‌ی وسایل بجز کیف دستیم رو روی زمین گذاشتم سوییچی که ته کیفم بود در آوردم، در ماشین رو باز کردم‌‌ و همه وسایل رو روی صندلی عقب گذاشتم... درش رو بستم و‌ دزدگیر رو زدم... به طرف در حیاط راه افتادم... نگاهم به ایوون برگشت... کسی بیرون نیومده... با کیف دستی که همراهم بود از خونه بیرون زدم تا سر کوچه راهی نبود... همونجا از آژانس یه ماشین می‌گرفتم به مقصد خونه‌ی فیروزخان... هنوز از خونه دور نشده بودم که ماشین اقا کاوه و عمه اینا رو دیدم... تازه فهمیدم چرا هیچ کس به رفتنم واکنش نشون نداد... خبر داشتند عمه و شوهرش دارن میان... لابد بهش زنگ زدن و‌گفتن جلوی من رو بگیره... نزدیکم که رسیدند آقا کاوه ماشین رو متوقف کرد اما من بدون هیچ توجهی به راهم ادامه دادم. صدای باز و بسته شدن در ماشین یعنی یکی پیاده شد... صدای عمه باعث شد سرعتم رو‌کم کنم.. وقتی دستش روی بازوم نشست تیز برگشتم _عمه‌ ولم کن... من تصمیم گرفتم که برم پس میرم کسی هم نمی‌تونه جلوم رو‌ بگیره _خیلی خب باشه... بگو کجا می‌خوای بری خودم میرسونمت... بیا بریم‌تو ماشین باهم حرف میزنیم... برای اینکه راحت باشی به آقا کاوه میگم سوییچ رو بده به من و خودش برگرده خونه‌‌مون... کمی به ماشین سمند روبروم خیره موندم... و بعد هم به در خونه‌مون... _فکر کنم بهتره اقا کاوه برن خونه ‌ی ما احتمالا به وجودشون نیاز باشه... عمه لبخند دندون‌نمایی زد _باشه الان بهش میگم بره خونه‌ی شما تا ما دوتا باهم بریم یه گپ بزنیم و بچرخیم و بعد برگردیم خونه... _گفتم که من بر نمیگردم خونه _باشه بعدازینکه حرفامون تموم شد هرجایی که خواستی میرسونمت... حالام یه لحطه صبر کن... عمه طرف آقا کاوه‌ که پشت فرمون نشسته بود رفت... از پشت شیشه یه چیزی بهش گفت و اونم پیاده شد و سوییچ رو داد دست عمه _ بدون اینکه به من نگاه کنه طول کوچه رو به طرف خونه‌ی ما راه افتاد... با اشاره ی عمه صندلی کنار راننده نشستم... عمه هم پشت فرمون جا گرفت... با استارت اول و دوم روشن نشد دست به سینه نگاهش میکردم که با استارت سوم روشن شد و راه افتاد... کمی بینمون به سکوت گذشت... یاد وقتی افتادم که از خونه بیرون زدم مامان حتی نگاهم نکرد چه برسه جلوم رو بگیره... حتی وقتی نیلوفر صداش میکرد بازم توجهی نکرد... _شما از کجا فهمیدین عمه؟ _من یساعت پیش به مامانت خبر داده بودم که میخوایم بیایم خونه شما... و همین ده دقیقه پیش خودش زنگ زد و‌ گفت نهال داره از خونه میره بیا جلوش رو بگیر... پس همچین هم بی‌خیالم نبوده... _چرا پس خودش این کارو نکرد؟ _نمیدونم لابد فکر کرده به حرفش گوش نمیدی یا ازت عصبانی بوده... شایدم چون میدونسته نهال خانم عمه ماهرخش رو خیلی دوست داره و محاله روی عمه جونش رو زمین بزنه با خودش گفته این وظیفه‌ی سنگین و خطیر رو میسپرم به عمه خانوم... بعدم بلند خندید _درست حدس زدم؟ حوصله ی خندیدن ندارم _نمیدونم شاید... _عه... یعنی ممکنه رومو زمبن بزنی؟ واقعا؟ من که فکر نکنم دستش رو‌گذاشت روی پام... _منو نگاه کن... اگه دوست نداری برام تعریف کنی و بگی چی شده لااقل بگو کجا میخواستی بری و به چه نیتی؟ آخه مامانت همچین می‌گفت وسایل جمع کردی که من فکر کردم وانت و نیسان کرایه کردی... پس کو؟ کجان؟ _گذاشتمشون تو ماشینم... بعدا نیما میاد ماشینو برمیداره میاره خونه‌ خودشون ... سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت63 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت64 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دانشگاه سر کلاس بودم که صدای پیامک اومد گوشی رو درآوردم دیدم شماره غریب تعجب کردم خط تالیا بود پیامک رو باز کردم _الهام شب پایه‌ای بریم مسابقه کورس بزاریم؟؟ _شما؟ صدای استاد منو برگردوند کلاس، به همکلاسی‌م گفتم چی گفت؟ پسره گفت دوستت دارم به فرانسوی چی میشه؟ گفتم ژم توو یا ژه دوغ توآ گفت ممنونم دور و اطرافیام همه خندیدن، رو کردم بهش _ خیلی بی شخصیتی لبخندی زد دیگه گفتی دوستم داری کلی ام شاهد دارم _خفه شو استاد زد رو میز _اونجا چه خبره؟ همه تو سکوت نگاش کردیم و دوباره برام پیامک اومد. باز کردم خوندم - منم ستایش پیامک دادم: موبایلت مبارک سر کلاسم - الهام تو خطت دوازده است برای من تالیاست _قراره کار راه بندازم که میندازه تالیا و همراه اول نداره ممنون ابهام، خوابگاه میبینمت گوشی رو گذاشتم تو کیفم و خوشحال شدم که کلاس تموم شه ناهار برم خوابگاه پیش بچه‌ها بعدم برم ماشین و بردارم با ستایش بریم مسابقه ستایش خیلی دختر شادی و به روزی بود، برعکس سهیلا که ناخواسته همیشه برای ما دردسر درست میکرد، ستایش آرامش داشت ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سه سال بود که با همسرم همدیگر و میخواستیم، ولی مادر شوهرم به شدت مخالفت میکرد، در اخر هم در جشن عروسی ما نیومد، ما صاحب سه تا بچه شدیم، دو تا دختر و یه پسر، پسرم خیلی شیطون بود، مادر شوهرم از صبح که از خواب بیدار میشد به بچه هام فحش میداد تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آهان... پس فکر همه جاشو کردی... ببین عزیز دلم... من نمیدونم چی بین تو و بقیه اتفاق افتاده که بخوام وساطت کنم... اما میتونم در زمینه ی تصمیمی که برای رفتن گرفتی کمکت کنم... اول بگو تصمیمت چیه و تا کی قراره قهر بمونی؟ بعدم بگو دقیقا کجا می‌خوای بری؟ نگو که داری میری خونه پدرشوهرت... _چرا که نه؟ اونجا پیش نیما هستم تا موقع عروسی... احتمالا تا چند هفته دیگه شایدم دوماه دیگه جشن عروسیم باشه... _اونوقت می‌خوای بری اونجا بگی چی؟ بگی برای چی اومدم خونه شما؟ ببین دخترم... عزیز دلم... من اصلا با خوب یا بد بودن پدر و مادر آقا نیما کاری ندارم... پدرو مادر همسرت هرچقدر هم که خوب و مهربون و دارای قدرت درک بالا باشند اما باز هم تا جایی که ممکنه نباید اجازه بدی در جریان مشاجرات بین تو و خونواده‌ت قرار بگیرن... این اشتباهه گلم... الان تو از دست خونواده‌ت عصبانی هستی و خودت هرجور دلت بخواد درموردشون حرف میزنی و قضاوتشون میکنی، بین خودته و خدای خودت... ولی وقتی خونواده همسرت رو در جریان قرار بدی یعنی اجازه میدی در آینده اونها هم خونواده‌ت رو قضاوت کنند و هرطور دلشون میخواد در موردشون حرف بزنن... بعضی مسایل خصوصی بین خود خونواده‌هاست... نباید کسی رو وارد اون حریم بکنی...هرچقدر هم خونواده همسرت خوب و بافهم و شعور باشند بازم اشتباهه... معلوم نیست در آینده با خونواده همسر چه روابطی داشته باشی معلوم نیست در آینده واکنششون نسبت به چیزایی که از خونوادت میدونن چیه؟ شاید قضاوت کنند، شاید سرکوفت بزنن، شاید اطلاعاتی که خودت در اختیارشون گذاشتی باعث بشه در روابطشون با تو تاثیر مخرب بذاره.... پس این تصمیم غلطه که میخوای بری اونجا... حتی نیما هم نباید بدونه عزیز دلم... خونواده آدم هرچقدر هم که بد باشن از گوشت و خون خودت هستند یه روزی بهشون نیاز پیدا می‌کنی برای همین نباید همه پل‌های پشت سرت رو خراب کنی... همون‌طور که گفتم من نمی‌دونم چه حرفایی بین تو و مامانت و بقیه گفته شده... اگه دوست داری بهم بگو ، شاید بتونم کمکت کنم... اگه نمیخوای بگی هم اشکال نداره، ولی خونه ی پدر نیما هم نرو... بیا بریم خونه ما... به نیما هم دلیل واقعی اومدنت رو نگو اگه تا چند روز دیگه پشیمون شدی یا مشکلت حل شد که بر میگردی خونتون... اگرم نه که تا هروقت دلت بخواد می‌تونی تو خونه ما بمونی قدمت روی چشم... _باشه عمه‌... ولی الان میخوام برم پیش نیما، یه چیزی رو باید بهش بگم... به حرفاتونم فکر می‌کنم... البته الان گوشیم خراب شده میشه با گوشی شما بهش زنگ بزنم؟ _چرا که نه... کیفم روی صندلی عقبه برش دار و زیپشو باز کن داخلشه... اول کیف عمه و بعد گوشی رو از داخلش برداشتم یه با اجازه گفتم و صفحه رو روشن کردم ... وارد صفحه کلید شدم و به سختی شماره ی نیمارو به خاطر آوردم و با سر انگشتم اعداد رو لمس کردم... نمی‌دونم چرا حفظ کردن شماره‌ها و اعداد و ارقام همیشه اینقدر برام سخته.... با اولین بوق جواب داد _جانم بفرمایید گوشی رو از کنار گوشم برداشتم و با غیظ نگاهش کردم... تو دلم گفتم مگه تو میدونی کی پشت خطه که میگی جانم؟ من احمق رو بگو که همیشه فکر میکردم وقتی میفهمه من پشت خطم با این لحن مشتاق میگه جانم... نگو به همه میگه... حتی اگه شماره ناشناس باشه.. با حرص گفتم _سلام جانم... کمی مکث کرد و با محبت گفت _سلام... شما؟ حیف که پیش عمه نمیتونستم حرف اضافه بزنم _نهالم... با گوشی عمه م بهت زنگ زدم یهو انگار گل از گلش شکفت _نهال تویی؟ چطوری دختر؟ پس گوشی خودت کجاست؟ یهو بغضم گرفت... بی خیال حضور عمه شدم خودمو لوس کردم _نیما گوشیم شکسته... _ای بابا این که گریه نداره... شکسته یا خراب شده؟ _چه فرقی داره؟ مهم اینه که نمیتونم باهات در تماس باشم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چرا فرق نمیکنه؟ خراب شده باشه شاید بشه تعمیرش کرد و اطلاعاتشو جابجا کرد ولی اگه شکسته باشه اونوقت شرایط فرق میکنه... _شکسته... خورد و خاکشیر شد... _چرا آخه؟ _حالا... از دستم افتاد خوب... الان حرف مهمتر دارم... گوشی به جهنم... _خب بگو... نیما باید ببینمت... الان میتونی بیای سراغم؟ _الان؟ _آره همین الان... _هومممممم... کمی به سکوت گذشت... هومممم.... باشه نیم ساعت دیگه میام دنبالت... _باشه... ولی من خونه نیستمااا پس بیا بوستان مادر... رسیدی به همین شماره زنگ بزن تا دقیق بگم کجام و‌ پیدام کنی _اوکی... پس فعلا _خدافظ قبل از من تماس رو قطع کرد... از عمه تشکر کردم‌ و گوشی رو توی کیفش سر دادم... _پس بریم بوستان مادر؟ _آره عمه... ممنون ببخشید شما رو هم به زحمت انداختم این چه حرفیه عزیزم یاد اتفاقات دیشب افتادم‌... نمیدونم چرا همه رو برای عمه تعریف کردم با حرفایی که عمه توی بوستان بهم زد بابت حرف ها و رفتار دیشبم احساس شرم کردم عمه راست میگه... من باید اجازه میدادم زینب حرفاشو کامل بزنه...شاید واقعا حرفش چیز دیگه‌ای بوده و من بد متوجه شدم... _عمه پس چرا از گفتن حرفاش شرم داشت؟ چرا تا من ناراحت شدم سریع حرفاشو پس گرفت؟ _نمیدونم... من که میگم چیزی که میخواسته بگه منظورش خود تو نبودی، ولی در مورد هرکی بوده برای تو مهم بوده و برای همین جرات نکرده ادامه بده... امشب برگرد خونتون و از زینب بخواه همه چی رو برات تعریف کنه مطمئن باش اگه دونستن حقیقت برای تو ضرورت نداشت همون اول هیچی نمی‌گفت... لابد لازم بوده که بدونی... _باشه... تا شب فکرامو می‌کنم با عمه مشغول حرف زدن بودیم که گوشیش زنگ خورد نگاهی به صفحه کرد‌ و به طرف من گرفت _فکر کنم اقا نیماست گوشی رو گرفتم و نگاهی به شماره انداختم... آره خودشه... بعد از اتصال تماس کنار گوشم قرار دادم _جانم نیما... خوبی؟ اوهوم... اره بیا سمت وسایل بازی بچه‌ها... اینجا نشستیم...بیای جلوتر می‌تونی مارو ببینی... آره خیلی خلوته... بیا راحت همو پیدا می‌کنیم... منتظرتم _عمه یه خواهشی کنم ازت _جانم... بگو عزیزم... حتما _در مورد حرفای امروزمون هیچ‌کس چیزی نفهمه... _معلومه عزیزم... خیالت راحت کمی بعد با صدای نیما از جام بلند شدم _سلام _سلام نیما خوبی _بله... تو چطوری؟ اینطرفا... با عمه خانوم خلوت کردی؟ _عمه هم که حالا ایستاده با نیما خیلی گرم‌سلام‌و احوالپرسی کرد... با اشاره ی نیما هرسه راه افتادیم _بفرمایید ماشینو این طرف پارک کردم... _شما دوتا بفرمایید... من ماشینو دم اون یکی ورودی بوستان پارک کردم... از همینجا باهاتون خداحافظی می‌کنم... دست دور گردنم انداخت و من رو‌به آغوش کشید... آروم دم‌گوشم گفت _عمه جان هروقت به کمکم نیاز داشتی مدیونی اگه بهم‌ نگی... _باشه عمه خیالت راحت میگم بهت.. رو‌به نیما کرد و‌ با خوشرویی باهاش خداحافظی کرد _سلام به مادر برسون... مراقب خودتون باشید... فعلا خدانگهدار سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت64 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت65 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفتم خوابگاه و ناهار خوردیم گفتن شب بریم بیرون گفتم صبر کنید مرتضی برگرده پادگان منم راحت باشم. اینجوری استرس دارم بفهمه سهیلا آه حسرتی از ته دلش کشید و رو به من گفت خوشبحالت الهام به لحظه زُل زدم به سفره و بشقاب قیمه چون گوشت نداشتن جای گوشت بال مرغ ریختن، به خودم گفتم ایکاش منم هیچی نداشتم ولی مثل اینا خنده رو لبم بود، دلم پر از غصه است نمی‌دونست، تازه به من میگن خوش به حالت یدفعه یکی با دست چشمام هام رو گرفت حدث بزن من کی‌ام؟ از صداش شناختمش مرضیه تویی دیگه دستشو برداشت و همه زدیم زیر خنده ... بغلش کردم و بوسیدمش گفتم تو گرداب افکارم بودم منو کشیدی بیرون کلی گفتیم و خندیدیم و قرار شد فردا شب که مرتضی نیست و پادگانه ما با دو تا ماشین بریم بیرون ... من و مرضیه تو یه ماشین و سهیلا و ستایش م با ماشین ستایش ... ماشین من ۲۰۶ تیپ ۵ صفر بود و ماشین اون پژو جی ال ایکس ... ولی مطمین بود میبرمش، سهیلا گفت چند ساله گواهینامه دارید؟ من جواب دادم سه سال ستایش گفت من دو سال ولی زیاد رانندگی کردم من عشق سرعت بودم ولی حواسم خیلی جمع بود چون زیادم کنار مرتضی نشسته بودم اونم دست فرمونش خوب بود ترسم از رانندگی و سرعت ریخته بود... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رفتم جلو و سلام کردم.‌فکر کرد ازش سوال دارم بدون اینکه اخمش رو باز کنه جواب سلامم‌ رو داد. گفتم ببخشید من یه کاری باهاتون دارم. قلبم داشت از سینه‌م بیرون میزد.گفت چه کاری؟ برای اینکه کمتر خجالت بکشم چشمم رو بستم و گفتم من خیلی از شما خوشم میاد میشه با من ازدواج کنید. چشمم رو باز کردم و به قیافه‌ی متعجبش نگاه کردم. دوباره اخم کرد و گفت. ببخشید خانم من قصد ازدواج ندارم https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بابام اومد و بهم گفت که من مجبور شدم تورو بدم به همونی که برات لباس خریده اونم میخواد الان تورو ببره بابا جون منو ببخش کلی بهش التماس گردم و گفتم منو نده ببرن من برات مواد میفروشم توروخدا اینکارو نکن من دخترتم میخوای منو بدی به یه پیرمرد اما بابام قبول نکرد از ناچاری قبول کردم لباسامو جمع کردم و سوار ماشین پیرمرد شدم خیلی ترسیدم نمیدونستم چی پیش رومه انقدر تو فکر بودم که ندیدم از کجا رفت و مسیر چطور بود یه دفعه متوجه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d