زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
متوجه نگاهم شد
_اولش با نگاه عصبی بُراق شد تو صورتم و دستش رو به معنی تو چی میگی تکون داد
اما یکم که گذشت و دید ازش چشم بر نمیدارم
چهرهش حالت شرم وخجالت گرفت و سرش رو به زیر انداخت
نیما که کاپشن به تنش کرده بود پالتو رو بهم نشون داد جلو اومد و دست زیر بغلم انداخت
همینکه خواست از روی زمین بلندم کنه آخ بلندی گفتم...
ترسیده عقب ایستاد و فقط نگاهم کرد
سرم مثل یه کوه سنگین شده بود کوچکترین تکون باعث میشد درد شدیدی داخلش بپیچه...
من میدونم سینا دروغ میگه... اون هیچوقت خواهان مهری نبود...
چه راحت یه آدم رو کشت...
دوباره به جسم بیجون مهری نگاه کردم...
سرم رو کمی به طرف نیما متمایل کردم و دست لرزونم رو بالا آوردم وبا انگشت مهری رو نشونش دادم...و بی جون لب زدم
_واقعا مرده؟
_آره... شاید... باید زنگ بزنیم اورژانس بیاد...
مگه نه سینا؟
من فکر میکنک فقط بیهوش شده باشه...
سینا پاشو پاشو زود زنگ بزن به اورژانس
نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم
_ داری گولم میزنی؟
بعد نگاه خیرهم رو دوباره به سینا دوختم و با دندونهای به هم قفل شده غریدم
_ تو کشتیش... تویه عوضی... توی وحشی
یهو یاد رفتارهای خود مهری و دلبریهایی که از سینا میکرد افتادم...
در دلم غوغا بود نمیتونستم بفهمم کی مقصره... آخه خود مهری هم مقصر این ماجرا بود...
یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن...
نیما کنارم نشست و آروم توی صورتم میزد
_نهال بسه... مگه میخوای همسایههارو اینجا جمع کنی؟
این جنازه تو خونهی ماست
پای من و تو هم گیره
با این جمله یهو خفه خون گرفتم...
بی جون نگاهش کردم
تو دلم گفتم دور نبود همچین روزی که برای پاک کردن لکههای ننگ زندگی داداشت پای منو هم وسط بکشی...
من که همخونت نیستم بخوای برام اینجوری سینه چاک بدی...
رسما دیگه خفه خون گرفتم و لال شدم
کمکم کرد تا بایستم...
_میخوام برم اتاق
_نه ... میبرمت پیش مامان اینا....
ما دوتا باید یه فکری به حال جنازه کنیم
شنیدن اسم "جنازه"
چنان شوکی بهم وارد کرد که تمام تنم به رعشه افتاد...
_سر...دَمه...
هر کاری کرد نتونست کمکم کنه تا بایستم بدنم لمس شده بود و رمقی برای ایستادن نداشتم
بغلم کرد واز روی زمین بلندم کرد
وقتی روی تخت فرود اومدم
با صدای بلند فریاد زدم
_نرو نیما.... توروخدا نرو ... من میترسم
کمی نگاهم کرد
کلافه به در اتاق نگاه کرد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_باشه جایی نمیرم
فقط بذار به سینا بگم چیکار کنه
همینکه خواست ازم جدا بشه چنگ انداختم ودستش رو گرفتم
با التماس جیغ زدم
_نرو... تروخدا...
_دستم رو گرفت... گفتم که جایی نمیرم... از همینجا جلوی در یه چیزی به سینا بگم ... بعدش برمیگردم پیشت...
کمی نگاهم کرد...
به ترسم غلبه کردم و سعی کردم به خودم مسلط بشم
پس دستش رو رها کردم.با چند صدم بلند به در رسید همینطور که نگاهم میکرد بیرون رفت
داد زدم و اسمش رو صدا زدم...
اومدنش کمی طول کشید
اون بهم قول داد که بیرون نره ولی رفت
لحظاتی بعد با یه لیوان آب و دو سه تا ورق قرص دوباره برگشت
_بیا این قرصارو بخور...
زمزمه وار گفتم
_اینا چیه؟ بخاطر بچه نمیتونم بخورم...
_به جهنم...
از حرفش بغضم گرفت
بعدم خیلی عصبی قرص رو از داخل ورق بیرون آورد و توی دستم گذاشت
_ بیا بخور... خوبه دیدی اون بیرون چه خبره... باید یه فکری به حال اون بیرون بکنم...
وقتی متوجه شد برای خوردن قرص تردید دارم ار توی دستم برش داشت و توی دهنم گذاشت بعد هم آب به خوردم داد...
کلافه کنارم نشست
آروم آروم و بی صدا اشک میریختم
حدس میزدم قرص ارامبخش بهم داده باشه
چون چشمام کمکم گرم خواب شد... مقاومت هم بی فایده بود...
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با بدنی کوفته و کسل چشم باز کردم...
یاد اتفاقات اخیر باعث شد ترس به جونم بیفته
با صدایی خفه نیما رو صدا زدم
اما وقتی صداش رو نشنیدم سعی کردم بلندتر صداش کنم...
اما باز خم جوابی نشنیدم..
به سختی از جام بلند شدم و آروم از اتاق بیرون اومدم...
به جایی که جنازه افتاده بود نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود...
نیما و سینا هم نبودند...
صداشون زدم اما جوابی نشنیدم...
با خودم گفتم نکنه واقعا خواب دیدم ...
با قدمهای لرزون جلوتر رفتم درسته همهی آثار رو پاک کردند اما شکستگی روی میزی که احتمالا سر مهری باهاش برخورد کرده بهم این اطمینان رو داد که همه اتفاقات حقیقی بوده
اون دوتا برادر با مهارت تمام همهی آثار جرم و جنایت قتل رو از بین بردند...
نسبت به محیط خونه ترس خاصی داشتم... دلهره و ترس عجیبی به دلم افتاد سردرد کم بود که
دل درد شدیدی به سراغم اومد... طوری که باعث شد نتونم روی پاهام بایستم...
حالم اونقدر بد بود که حتی نتونستم خودم رو به مبل برسونم... و دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم...
وقتی به هوش اومدم که خودم رو توی بیمارستان دیدم نیما و مادرش بالای سرم بودند...
به محض باز کردن چشمام سرو صدا و همهمه توی گوشم بود نمیتونستم صداهارو از هم تشخیص بدم...
نیما جلوتر اومد لبش تکون میخورد اما صداش رو نمیشنیدم...
گنگ نگاهش میکردم انگار متوجه حالم شد چون سرش رو به طرف در چرخوند و کسی روصدا کرد...
پرستار بالای سرم اومد باهام حرف زد وقتی واکنشی جز نگاه کردن ازم ندید چیزی رو به نیما گفت واز پیشم رفت
فرشته جلو اومد و دستم رو گرفت دلم نمیخواست رهاش کنه اما خیلی زود از پیشم رفت و روی صندلی نشست...
دلم مامانمو میخواست
چرا الان نباید مامانمو داشته باشم
چشمام رو بستم تا شاید بتونم چهره زیباشو تصور کنم...
صداشو دارم میشنوم... داره شعر لالایی میخونه
نگاهی به اطراف میکنم...
همه جا سفیده و پر از نور
به طرف صدا جلوتر رفتم تا شاید بتونم ببینمش
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرچی به صدا نزدیکتر میشم نور بیشتر میشه و کمکم طوری شد که دیگه هیچی رو نمیتونم ببینم...
توان صدا کردنش رو ندارم وگرنه حتما صداش میکردم...
همهی انرژی و توانم رو جمع کرده و فریاد زدم
_مامااااان
یهو از صدای جیغ خودم از خواب پریدم...
همهش خواب بود
نگاهم به اطراف میچرخه و دنبال مامان میگردم
با صدای نیما به خودم اومدم
_چیزی نیست عزیزم...
چرا جیغ کشیدی؟ خواب بد دیدی؟
همینطور پشت سر هم داشت دلداریم میداد که صدام رو بالا بردم
_مامانم... مامانم یه چیزیش شده حتما...
درد بدی تو وجودم پیچید... اونقدر زیاد که آخ بلندی گفتم... یاد مامان اجازهی فکر کردن به دردم نمیداد...
شاید یه بلایی سرش اومده... یهو یاد لالاییش افتادم
تو دلم گفتم نکنه برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه؟
سلاله و سجاد... دوتا نازنینای داداش؟
دلشورهی عجیبی گرفتم
یعنی چی شده؟ چه بلایی سرشون اومده؟
با گریه و التماس رو به نیما گفتم
مامانم و بچهها یه بلایی سرشون اومده حتما داشتم خوابشونو میدیدم
نیما دست روی کتف و بازوم گذاشت
_قربونت بشم کدوم بچه رو میگی؟
کلافه لب زدم
_ زبونم لال بشه الهی...بچههای داداشم و نیلوفر دیگه
صورتش سرخ سرخ شد و چشمانش حلقه اشک بسته شد
_اونا هیچیشون نیست...
بچهمون نهال...
_بچه؟ یهو یاد بچهی خودم افتادم
خواستم از جام بلند بشم
_بچهمون چی نیما؟
دوباره درد... چشمام از شدت درد بسته شد...
چشمامو باز کردم و به چهرهی غمگین همسرم نگاه کردم...
کمی بعد دست روی شکمم گذاشتم هیچ اثری از وجود بچه نبود.
با تعجب نگاه نیما کردم
_بچهم کو؟
با این حرف من اشک از چشماش سرازیر شد
جیغ کشیدم بچهم کو؟
یهو یاد اتفاقات توی خونه افتادم.
یاد دعوای سینا و مهری و بعد هم جنازه بیجونش و یاد اون زمانی که چشم باز کردم کسی توی خونه نبود
ترسیده و التماسی دوباره داد زدم
_بچهی منم کشتین؟
یهو عین برق گرفتهها جلو اومد و با ترس به پشت سرش نگاه کرد و انگشتش رو به نشونه سکوت جلوی بینیش گرفت
_هیس... چی داری میگی؟
و دوباره درد شکم
_میگم بچهم کو؟
حال خودمو نمیفهمیدم جیغ میکشیدم وسراغ بچهای که دیگه وجود نداشت رو ازش میگرفتم
صدای هیس هیس نیما بیشتر بهمم میریخت
نگاهم به فرشته افتاد که کمی عقبتر ایستاده
نگاه مظلومانهای بهش انداختم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۸۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
May 11
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_مامان تروخدا شما بگو بچهم کجاست؟
توی دستگاه گذاشتند؟ زود دنیا اومده؟ چی شده؟
وقتی سکوتش طولانی شد
داد زدم بچهی منم مثل مهری کشتند آره؟
و اینبار نیما دستش رو روی دهنم گذاشت
که همون لحظه پرستار وارد اتاق شد و با دعوا از اتاق بیرونش کرد
_آقا این چه وضعشه؟ اینجوری مراقی خانمتی؟ بفرما بیرون ببینم... برو بیرون تا حراستو خبر نکردم...
بهتون گفتم کوچکترین فشار عصبیش رو بهمون اطلاع بدید اونوقت ایستادی جلوش داری خفهش میکنی؟
فرشته یهو جلو پرید
_چته خانم شلوغش میکنی؟ پسرم هول شد خواست آرومش کنه نفهمید داره چیکار میکنه...
دلم میخواست جوابشو بدم ولی نمیدونم پرستار چه آمپولی به سرمم اضافه کرد که کم کمکم بیحال شدم و از صرافت جواب دادن افتادم.
چشمام گرم خواب شد...
وقتی چشم باز کردم که تو خونهی پدرشوهرم بودم ...
نیما بهم گفت مهری رو به بیمارستان رسوندند و بعد از چند ساعت از کما در اومده و به خونوادهش اطلاع دادند و بهشون گفتند توی راه خونه تصادف کرده...
و این رو هم گفت که پدرومادرش از جریانات بین اون وسینا بیاطلاعند... سینا هم از خجالت روی من و چرندیاتی که توی خونهمون به زبون آورده رفته خونه لواسون...
تا چند روز همونجا موندیم و نیما سرکار نمیرفت وبقول خودش مونده بود که ازم مراقبت کنه...
البته کارش بیشتر شبیه زندانبانی بود... مطمئنم خونه موندنش به خاطر این بود که اگه تصمیمی برای گزارش قتل مهری داشتم جلوم رو بگیره... چون میدونستم همه حرفاش دروغه... پچپچهاش با مامان و باباش و مهربونی بیش از حد فرشته... اضطرابی که در رفتار همهشون به جز فیروزخان مشهود بود...
اینکه فرشته اصلا دلیل سقط شدن بچهم رو ازم نمیپرسه و همه اینها نشون دهنده اینه که از همه چی اطلاع داره.
گاهی غمگینم و شبیه افسردهها و گاهی ترسان و لرزان از یادآوری اتفاق شومی که برای مهری رقم خورد...
نیما مدعی بود که مهری نمرده و الان بیمارستانه... جالبتر این بود که از داوود هم خبری نبود
نیما روی یکی از مبلهای سه نفره دراز کشیده و با گوشیش مشغوله...
فرشته هم که طبق معمول با دوستاش رفته دورهمی...از فیروزخان هم بیخبرم
فکر اینکه عذر داوود رو با چه بهوونهای خواستند و ردش کردند مثل خوره به جونم افتاده برای همین نیما رو صدا کردم اما جوابی نداد بنابراین صدام رو کمی بالاتر بردم
_نیما با توام
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد
_چیه؟
از طرز جواب دادنش لجم گرفت پس بدون در نظر گرفتن حرمتی که باید بینمون باشه پرسیدم
_چرا از داوود خبری نیست؟ نکنه سر اونم زیر آب کردید؟
تیز نشست و خیره بهم از جاش بلند شد و به طرفم اومد
_چرا باید سرشو زیر آب کنیم انگار باورت شده داداش من قاتله؟
بهت گفتم که اون حادثه فقط یه اتفاق بود
بعدم تو که خوابت برد فهمیدیم نفس میکشه و سریع بردیمش دکتر و بعدا هم که به هوش اومد خونوادهش رو خبر کردیم منتها یه دروغ این وسط گفتیم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونم اینکه گفتیم توی تصادف بیهوش شده و به کما رفته
بعدا که یکم حال مهری بهتر شد تونستم با پول تطمیعش کنم تا برای همیشه دهن گشادشو ببنده وچیزی از حرفا واتفاقاتی که تو خونه ما افتاده چیزی به کسی نگه...
هیچ میدونی مجبور شدم یه مغازه که به تازگی صاحبش شده بودم رو به نامش بزنم؟
البته بابا یکی بهترشو به نامم زد
سینا هم بعدا برام جبران میکنه
زل زدم توی چشماش... اوایل ازدواج فهمیده بودم هروقت دروغ میگه نگاهشو ازم میدزده اما الان بُراق شده تو چشمام... پس یعنی داره راست میگه...
میتونم به حرفاش اعتماد کنم
ولی برای اطمینان یه فکری به نظرم رسید
_میشه بهش زنگ بزنی صداشو بشنوم؟
عصبی با دست فضای خونه و سرو روی خودمو خودشو نشون داد و لب زد
_نخیر... قرار نیست من و تو با این جلال و جبروت با خدمتکاری و راننده قبلیمون بعد از تعلیق از کار هم در ارتباط باشیم
نهال هزار بار گفتم شان و منزلت خودتو حفظ کن
مثل همیشه اونقدر محکم حرفاشو ادا کرد که دیگه جایی برای حرف بیشتر نموند.
اما تا حدودی خوشحال شدم که از سلامت مهری به اطمینان رسیدم
خداروشکر طی همین یه هفته خونه رو تعویض کرده و یه خونه ویلایی و بزرگتر و زیباتر برام خریده تا راحتتر این روزهای نحس رو به دست فراموشی بسپرم وقتی به خونه خودمون نقل مکان کردیم
با خدمتکار و راننده جدیدمون که زن و شوهر جوونی بودند آشنا شدم و اینبار تصمیم گرفتم هیچ رابطهی دوستانهای باهاشون برقرار نکنم و تا میتونم فاصلهم رو باهاشون حفظ کنم...
فیروزخان هم یه خونه باغ که چه عرض کنم بیشتر شبیه یه باغ و قصر رویایی رو به نام فرشته خریداری کرد و خیلی زود در اونجا ساکن شدند... شب مهمونی که همهی همکاران و دوستان خانوادگیشون دعوت بودند برای چندمین بار مرسده و خاله کوکب رو ملاقات کردم... مرسده به تازگی نامزد کرده و به تهران زیاد رفت وامد میکنه... و من ازین بابت احساس خطر میکنم اما اینکه نیما اصلا توجهی بهش نداره خیالمو راحتتر میکنه...
همون شب نیما سند یه ویلا توی بندر انزلی رو بهم هدیه کرد بقدری خوشحال شدم که از ذوق زیاد جلوی جمع دست انداختم گردنش و بوسیدمش...
ایام سپری میشد اما من هنوز نتونسته بودم با از دست دادن بچهم و اتفاقی که توی خونهم برای مهری افتاد رو فراموش کنم...
هروقت چشم روی هم میذاشتم کابوس و اتفاقات اون روزها به سراغم میومد...
گاهی مثل دیوونهها با بچم یا مامان نیرهم حرف میزدم ...
نیما خیلی اصرار داشت دوباره بچهدار بشیم اما ترس از دست دادنش من رو از بارداری مجدد منع میکرد
با همهی پریشونی افکارم بالاخره تونستم گواهینامهم رو بگیرم و براحتی پشت فرمون بنشینم
نیما بیش از پیش خودش رو در کار غرق کرده گاهی اوقات روزها خونه میمونه و شبها تا صبح جلسه داره
هرچی ازش میپرسم این که پروژهایه که شبها سرکار میمونی جواب سربالا میده اما چون با پدرش همکاره و همیشه باهم سرپروژهها میرن خیالم راحته که واقعا سرکارشه و دست به خیانت نمیزنه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تا شب هزار جور فکر به سرم زد شام رو با خونواده خوردم اومدم اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد، با عجله گوشی رو برداشتم نگاه کردم دیدم خودشه حمید رضاست. دکمه پاسخ رو زدم
_بله بفرمایید
_سلام الهام خانم حالتون خوبه
نمی دونم چرا تپش قلب گرفتم
_سلام ممنون
_چه خبر
_خبری خاصی نیست
_ایکاش میشد باهاتون حضوری صحبت کنم امروزم تو رستوران خیلی منتظرتون شدم که نیومدید
هر چی تلاش کردم که بگم شما نامحرم هستید و گناه داره زبونم نچرخید گفتم
ببخشید که نیومدم
نه خواهش میکنم. واقعییتش بنده امروز
ساکت شد. عه حرفت رو بزن دیگه چرا داری جون به سرم میکنی، بعد از یه مکث چند ثانیه بالاخره با یه لحن خجالت آمیزی لب زد
بنده امشب میخواستم از شما درخواست ازدواج کنم
وااای با شنیدن این حرف از طرفی خیلی خوشحال شدم، از یه طرف قلبم از کار افتاد.
انگار از پشت گوشی حال من رو فهمید پشت سر هم گفت
الهام خانم، الهام خانم خوبی
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
بله خوبم
از دست من ناراحت شدید
نه نه
میتونم نظرتون رو بپرسم
چقدر دلم میخواست بهش بگم، بله با کمال میل. مکثی کردم و گفتم
اجازه بدید روی پیشنهادتون فکر کنم
خوبه ولی خیلی طولش نده، ببخشید الهام خانم کاری ندارید
نه
شبتون بخیر
شب شما هم بخیر
تماس رو قطع کردم از خوشحالی دلم میخواد جیغ بزنم. از ذوقم از اتاقم اومدم بیرون اشاره کردم به خواهرم
بیا کارت دارم
فوری اومد تو اتاقم. در اتاق رو بستم پریدم بغلش. و پشت سر هم گفتم
مریم بالاخره گفت، بالاخره گفت
مریم هم من رو در آغوشش فشرد و گفت: چی رو بالاخره گفت...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرچند خیلی وقته که یه حقیقتی رو در مورد پدرشوهرم کشف کردم و اونم اینه که اصلا آدم قابل اعتمادی نیست تازه فهمیدم سینا اون حجم از هیزی و لودگی رو از کی به ارث برده...
پدر و پسر دقیقا عین هم هستند منتها با این تفاوت که فیروزخان خوب بلده جلوی ادمای محترم از خودش یه انسان شریف و آبرومند نشون بده...
اما اونا پدر و پسر بودند و مطمئنا در حضور هم کار خطایی نمیتونستند انجام بدن پس همچنان بخاطر حضور صددرصدی فیروزخان در پروژهی کاری شبانهروزیشون مداخله نمیکردم.
سینا برگشته و مثل گذشته رفتار میکنه و برای اون و نیما انگار نه انگار یه روزی یه اتفاقاتی افتاده بود.
نیما این روزها عصبی و پرخاشگر شده و مدام در حال تلفن حرف زدنه... بیشتر مکالماتشون هم کاریه. البته من از هیچ کدوم اصطلاحاتی که به کار میبره سردر نمیارم...
هنوز نفهمیدم کارو فعالیتش در زمینهی برج سازی و مهندسیه؟ یا پزشکی و پیراپزشکی؟
اما در گفتگوهای کاریش گاهی احساس میکنم داره با مهندس برجسازی حرف میزنه و گاهی با پزشک و داروساز و گاهی با جراح و گاهی با دلال خرید و فروش
حوصلهی گوش کردن به مزخرفاتی که اصلا ازشون سر درنمیارم ندارم و تا جایی که بتونم خودم رو در بیرون از خونه سرگرم کردم
مدتیه به تجویز پزشک عمومی و روانشناسم و اصرار فرشته چندتا دوست پیدا کردم و باهاشون به باشگاه بدنسازی و سوارکاری و استخر و خرید و دورهمیهای دوستانه میرم... تمام روزهای هفتهم رو پر کردم تا شاید از فکر و خیال بیرون بیام ... تا حدودی هم موفق بودم چون شبها از خستگی تا صبح خواب راحتی رو بعد از مدتها تجربه میکنم.
امروز با سروصدا و همهمهای که از توی حیاط بزرگ و پراز گل و درخت خونمون میومد بیدار شدم.
از پشت پنجره هرچی بیرون رو نگاه کردم از پشت درختها نتونستم چیزی رو ببینم بنابراین به خدمتکارم صدا زدم اونم گفت آقا از دیشب دستور داده خونه و باغ رو آماده کنیم برای مهمونی امشب
تازه یادم افتاد که تولدمه... خوشحال ازینکه نیما این روز رو فراموش نکرده طبق قرار قبلی که با دوستان جدیدم سوگل و نازنین داشتم بعد از صرف صبحانه حاضر شدم که باهم به باشگاه سوارکاری برم...
اونجا سوار بر اسبی که فیروز خان بهم هدیه داده شدم...
اسمشو "همراز" گذاشته بودم چون هروقت باهاش حرف میزدم احساس میکردم حرفامو میفهمه... سوارش که میشدم احساس رفاقت عجیبی باهاش میکردم و همه حرفایی که حتی به صمیمیترین دوستانس که الان داشتم و نمیتونستم بگم به همراز میگفتم...
حرفایی که حتی به نزدیکترین آدم زندگیم یعنی نیما هم نگفته بودم...
هروقت دلتنگ خونوادم بودم از دلتنگیام نسبت به مامان و بابا وخواهرا و برادرم براش میگفتم و هروقت دلم آکنده از کینههاشون میشد کینههایی که از یوسف و فاطمه و نریمان داشتم براش میگفتم و گاهی از نیره و براتعلی و دل پردردم که هرلحظه آغوش گرم پر محبت مادرانه و پدرانهشون رو طلب میکرد... اونم بدون اینکه قضاوتم کنه یا من رو بخاطر تغییر مواضع ناگهانیم دیوونه خطاب کنه در آرامش و سکوت حرفامو گوش میکرد...
اما دلتنگیم برای جنین از دست دادهم رو فقط برای نازنین و سوگل تعریف میکردم...
دوستای خوبی بودند البته اگه کمتر از اوضاع مالیم تعریف میکردن و حسرت خوردنشون رو کمتر بروز میدادن
پشت فرمون ماشینم نشستم... دخترا مثل همیشه شیطنت میکردند...
از باشگاه که خارج شدیم نازنین گفت شوهرت زنگ زد و برای مهمونی امشب دعوتمون کرده بهتره عصر بعد از یه استراحت کوتاه به خرید بریم هم ما کادو برات بخریم و هم تو یه لباس قشنگ برای جشن امشبت بپوشی...
با حرص گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ تا دلتون بخواد من لباس دارم که خیلیاشونو تابحال یبارم تنم نکردم...
چون هربار هرچی میخرم موقع مهمونی میبینم نیما یه فاخرترش رو برام خریده...
برای همین میدونم برای امشبم دوباره یه لباس خاص خودش تهیه کرده...
آخه لباسهایی که خودم انتخاب میکنم معمولا کمی پوشیدهتره اما لباسهایی که نیما برام سفارش میده تا مزون برام بدوزه هم طرحش برنده هم خیلی بازن...
با اینکه دوست دارم خاص وقابل توجه باشم اما خیلی وقته که دیگه از مرکز توجه بودن خسته شدم...
سوگول با حسرت گفت
_حیف آقا نیما که قدرشو نمیدونی چه شرایطی برات فراهم میکنه ولی همیشه شبیه افسردهها رفتار میکنی
ناراحت لب زدم
_تو که نمیدونی وقتی توی هر مهمونی کانون توجه یه عده خانم و آقای آشنا و غریبه باشی که نگاههای حسرتبار و گاها حریصانه هرکدوم روت زوم شده چه حس بدی داره...
شاید خیلی از آدما تشنهی این توجه باشن اما من متنفرم ... از همون اول متنفر بودم.
اون زمان که قرار بود با نیما ازدواج کنم فکر میکردم ثروت خونوادگیش باعث میشه همیشه احساس آرامش وخوشبختی کنم
اما هیچوقت اون حس آرامش و خوشبختی که نیاز روح و روانم بوده عایدم نشده...
انگار یه حس گمشده دارم هرچی بیشتر دنبالش میگردم بیشتر ازم دور میشه...
اون حس ارامشی که قبلا توی خونوادهم داشتم زیباتر از حالا بود...
فقط حیف قدرشو ندونستم...
من قبلا خوشبخت بودم و ارامش داشتم ولی نمیدونم چرا در یه سبک دیگه از زندگی دنبالش میگشتم
پشت چراغ قرمز توقف کردم
به حرفایی که میخواستم بزنم فکر کردم و بعد از مدتها تصمیم گرفتم به زبون جاری کنم...
_بهتون پیشنهاد میدم خواستین ازدواج کنید یه آدمی رو انتخاب کنید که یه اعتقاد حداقلی به خدا و احکام خدا داشته باشه.
دین و مذهب اگه توی زندگی باشه احترام و کرامت انسانی همیشه بینتون هست چون از دستورات الهیست
محبت و ابراز محبت و مهربونی و صفا هست چون خدا بینتون هست
خونواده هست چون صله رحم از واجبات دینه
سایه بزرگتر و حمایتش همیشه بالای سرتون هست چون خانواده هست
خواستم ادامه بدم که با حرف سوگل به خودم اومدم
_چرا من احساس میکنم رادیو معارف روشنه و کارشناس برنامه مذهبی داره سخنرانی میکنه؟
نازنین زد زیر خنده
_ایول... باریکالله بهت سوگل
رادیو هم گوش میدی؟
نه بابا یه دایی عصا قورت داده دارم بچهتر که بودم چندبار با مامان سوار ماشینش که شدم همینجوری حرف میزدند که یادمه مامانم بهش میگفت زدی رادیو معارف؟
آخه داییم دانشجوی جامعه شناسیه ومدام در حال گوش کردن سخنرانی و گفتگوهای مختلف مذهبی واجتماعی و اقتصادی بود.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بهم گفت قصد ازدواج باهام داره و میخواد رابطه مون جدی باشه
لبخند کمرنگی زد و بهم خیره شد. متوجه نمیشم منظورش چیه! درکش نمیکردم انتظار داشتم خوشحال بشه و از این حرفم استقبال کنه. چون میدونست که من چقدر دلم میخواد ازدواج کنم. ریز سر تکون دادم
_چرا هیج واکنشی نداری؟ تو که خوب میدونی من چقدر دوست دارم ازدواج کنم
آهی از ته دل کشید
_خواهر من وقتی چیزی ازش نمیدونی و شناختی روش نداری چرا داری احساس مثبت نشون میدی و تمایل داری جواب بله بدی. طرف بعد از سالها رفت و امد خانوادگی وقتی میان خواستگاریش دو دله جواب بده یا نده، بعد تو بدون هیچ شناختی میخوای بله بدی؟
_وااا تو ذوقم نزن دیگه، خب تحقیق میکنیم این همه آدم تحقیق کردن و ازدواج کردن منم روش مگه قدیما پدر مادرا از هم شناخت داشتن؟ طرف تا موقع عقدش نمیدونست زنش کیه و شوهرش کیه،
نگاهم رو از روش برداشتم و دلخور گفتم
_خیلی پسر وارسته ای
_من و نگاه کن
نگاهم رو دادم تو صورتش
_واقعا که الهام : وارسته؟ دقیقا منظورت از وارسته چیه؟
باکلاسِ، با شخصیتِ، آدم خوبی و قابل اعتمادیه
پوزخندی زد
_ادامه بده، بگو. خوش لباسه، اتو کشیدس. لفظ قلم حرف میزنه. آخه مگه به ظاهر کسی میشه اعتماد کرد از روی ظاهر قضاوتش کردی!
از دستش ناراحت شدم برو بابایی زمزمه کردم و لب زدم
_من صدات کردم با ذوق برات تعریف میکنم بعد تو به من اینجوری میگی
_نه الهام من دوست دارم تو خوشبخت بشی یه خورده بیشتر فکر کنی. ما اصلا چیزی از فرهنگ اونا نمیدونیم و شناختی ازشون نداریم حتی نمیدونیم طرز برخوردشون چطوریه یا اصلا با شرایط ما کنار میان یا نه؟ بعد تو همینطوری خوشحال شدی!
_به فال نیک میگیرم، دلم خیلی بهش افتاده
_تو دلت به همه میافته، دلت به قبلیا هم میافتاد
اه بلندی کشیدم و لبه تختم نشستم
_باشه تو درست میگی حالا بذار بیاد ببینیم چی میشه
مریم از اتاقم بیرون رفت اون شب تا صبح نخوابیدم و فقط فکر میکردم از طرفی واقعا دلباخته حمید رضا شده بودم با تمام وجودم دوسش داشتم احساس میکنم که میتونه خوشبختم کنه احساس میکنم حمید رضا همون مرد رویاهای منه که میتونه زندگیم رو کامل کنه تا دم دمای صبح بیدار بودم صدای اذان که به گوشم رسید خواب عمیقی مهمون چشم هام شد وقتی از خواب بیدار شدم که افتاب خودشو پهن کرده بود روی تختم، از گرمای نور افتاب بیدار شدم آه بلندی کشیدم من که تا اذان بیدار بودم ای کاش نماز صبحم رو خونده بودم. باید یه تصمیم جدی بگیرم برای درست زندگی کردن
دیگه میخوام واقعا مسیر زندگیم رو عوض کنم. باید از گذشته ای که مخلوط بود به گناه و نافرمانی از خدا کناره بگیرم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁