eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
776 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نزدیک ساعت ناهار بود با اینکه خیلی تو فکر حسین بودم و براش ناراحت شدم که حتی به اندازه چندتا تخم مرغ و نون پول نداشتن. فوری وسیله هام رو جمع کردم به سمت رستورانی که با حمیدرضا قرار داشتم حرکت کردم قصد داشتم تا اونجایی که می‌تونم تلاشمو بکنم سر موقع برسم و همینم شد‌‌. اطراف رستوران رو با چشمم گشتم ماشین حمیدرضا رو ندیدم وارد رستوران شدم و روی یکی از تخت‌ها نشستم فضای سنتی رستوران با آبنمایی که دقیقاً وسطش بود و در کنارش گاری گذاشته بودن و روش وسایل چای چیده بودند. آرامش خیلی زیادی بهم داد و باعث شد که استرسم رو فراموش کنم. خودم رو سرگرم گوشی کردم که خدمتکار رستوران اومد سراغم و منو رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم _ ببخشید منتظر کسی هستم ایشون که بیان با هم سفارش میدیم. سرشو بالا پایین کرد _ایرادی نداره خانم هر موقع اومدن منم میام سفارش می‌گیرم خدمتکار که رفت چند دقیقه‌ای رو تنها نشستم تا بالاخره قامت حمیدرضا رو دیدم که از در رستوران وارد شد لباس آبی و شلوار طوسی که پوشیده تناسب رنگی خیلی قشنگی رو ایجاد کرده. از همون دور منو دید و به سمتم اومد لبه تخت نشست همزمان که کفشش رو در آورد گفت _سلام خسته نباشی خیلی وقته که منتظرمی؟ دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم _نه منم چند دقیقه‌ هست که رسیدم. سرشو تکون داد _خوبه: غذا سفارش دادی؟ _ خدمتکار اومد سفارش بگیره اما من گفتم منتظر کسی هستم و می‌خوام با هم سفارش بدیم فکر کنم الان بیاد سفارش بگیره منو رو برداشت و غذاشو انتخاب کرد و بعد منو رو گرفت سمت من _ من می‌خوام جوجه کباب بخورم شما چی می‌خورین؟ _ برای منم کوبیده سفارش بدید منو رو کنارش گذاشت. همزمان خدمتکار هم بالا سرمون اومد و پرسید _ غذا تون رو انتخاب کردید ؟ حمیدرضا منو رو به طرفش گرفت گفت _ یه پرس کوبیده با یه پرس جوجه همراه تمام مخلفاتی که توی رستورانتون دارید برامون بیارید... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اول سلامت سرنشینان دو خودرو رو در نظر می‌گرفتند‌.. اما امثال نیما و آدمای پولداری که در تمام این مدت باهاشون در تعامل بودم اول خسارت خودروی خودشون رو براورد می‌کنند... البته دلیل خاص خودشونو دارن که اون علت هم گرونی ماشینشون هست دیگه به این فکر نمی‌کنند که صاحب ماشین مدل پایین هم قدرت تعمیر دوباره‌ی ماشینش رو نداره... دوباره به راننده نگاه کردم سرش رو به پشت سر برگردونده ... پس با لبخند جلو رفتم و اول سلام کردم... _سلام پدرجان... حالتون خوبه؟ به طرفم چرخید دهنش باز بود و معلومه می‌خواد چیزی بگه ولی کلامی ازش خارج نشد دوباره به عقب برگشت جلوتر رفتم و صندلی عقب رو نگاه کردم یه دختر بچه‌ی کوچولوی سه چهارساله پایین صندلی افتاده درحالیکه سرش رو بالا گرفته عین ابر بهار گریه می‌کنه سریع در رو باز کردم و‌ بیرون آوردم کمی توی بغلم تکونش دادم تا آروم بگیره اما گریه‌ش هرلحظه بیشتر می‌شد نازنین و سوگل هم کنارم ایستادند و هربار یه‌چیزی میگن... _اَی... صورتش کثیفه... مواظب باش الان بینی‌شو می‌ماله به لباست... وای دستاشو کرده دهنش نزنه به شالت... صدای غرغرشون اجازه نمیده دختر بچه صدای دلداری دادنم رو بشنوه پس عصبی به طرفشون برگشتم _یلحظه ساکت شین ببینم بعد هم روی کاپوت عقب نشوندم دست و‌پاش رو وارسی کردم تا مطمئن بشم چیزیش نشده... در سمت راننده باز شد منتظر بودم تا اون اقای مسن پیاده بشه و‌ بهش بگم این بچه چیزیش نشده و نگرانش نباشه اما انتظارم خیلی طولانی شد... بچه رو بغل کردم که دوباره صدای غرغر سوگل و‌ نازنین درومد... تیز به سمتشون برگشتم هردو یه قدم به عقب برداشتند و به هم نگاه کردند بچه رو به دست راستم تکیه دادم و با دست چپ در رو نگه داشتم و کمی خم شدم _آقا چرا پیاده نمی‌شید؟ این بچه خودشو هلاک کرد... رنگ صورتش به شدت سرخ شده بود و عرق از پیشونیش به پایین می‌چکید... با اشاره به پاش با صدای ضعیف گفت _پام بی‌حس شده قدمی به هقب برداشتم و‌بچه رو که هنوز گریه میکرد به دست نازنین دادم... خودش رو عقب میکشید و‌حتی دستش رو باز نمی‌کرد تا ازم بگیره... به سوگل نگاه کردم کمی نگاهم کرد و با چهره‌ای در هم کشیده دستش رو جلو آورد و دختر کوچولو رو ازم گرفت سریع تو بغلش رها کردم و‌به طرف پیرمرد رفتم _آقا چی شده؟ پاتون زخمی شده؟ _نه ... فقط بی‌حس شده... کاملا لمسه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _صبر کنید الان به اورژانس زنگ می‌زنم بعد از هماهنگی لازم با اورژانس گوشی رو توی کیفم انداختم که سوگل به طرف اومد و بچه رو تو بغلم انداخت _بیا بگیرش ساکت نمی‌شه _چه خبرته؟ بچه‌ آدمیزاده نه لوسی... لوسی به گربه‌ی گوگولیه که مال سوگله اونم عاشقشه... بارها دیدم چطور باهاش بازی می‌کنه و حتی کثافتکاری‌هاشو چه مادرانه براش تمیز میکنه و‌ حمومش میده... سری به تاسف تکون دادم و زمزمه کردم _"کرامت انسانی" سرشو جلو آورد _چی؟ _هیچی... شماها چه می‌فهمید؟ از حرفم ناراحت شد و‌ به طرف نازنین رفت هرکاری کردم بچه آروم نمی‌گرفت... جیغ و گریه‌هاش جیگرم رو کباب می‌کرد ناگهان یاد گوشیم افتادم به زحمت از توی گیفم در آوردم و یه کلیپ شاد بچگونه سرچ کردم ... با شنیدن صدای آهنگینی که از گوشی می‌شنید گریه‌ش قطع شد اما هنوز صدای هق‌هقش بند نیومده... نگاهش به صفحه گوشیه... اونو به دستش دادم و روی صندلی عقب ماشین آقایی که احتمالا پدر یا پدربزرگشه نشوندم... به دوتا دوست پولدار اما بی‌شعورم نگاه کردم هردو کناری ایستادند و باهم گرم گفتگو هستند به طرف ماشینم رفتم‌... روی صندلی راننده نشستم و خم شده داشبورد رو باز کردم خداروشکر چندتا خوراکی مونده... برشون داشتم همینکه صاف نشستم متوجه حضور نازنین و‌سوگل شدم با اخم گفتم فعلا بشینید تا کار این آقاهه رو راه بندازم _ولش کن بابا. از پشت زده ماشینتو داغون کرده... اصلا دیدی عقب ماشینتو؟ یه چراغتو شکسته بی اهمیت به حرفی که شنیدم پیاده شدم همون لحظه صدای نازنین رو شنیدم _انگار ما زدیم ماشینشو داغون کردیم که به ما اخم می‌کنه... کاش با ماشین خودمون اومده بودیم... بذار زنگ بزنم اسنپ بیاد جواب دندون‌شکن براش داشتم اما حال اون اقا و‌ دختر بچه بدجور روح و روانمو بهم ریخته پس به طرف ماشینشون پا تند کردم در صندلی عقب رو باز کردم و خوراکی هارو جلوی پای بچه‌ای که دوباره گریه میکرد ریختم _بیا عمه ... چی گفتم؟ عمه؟ آره یاد نازنینای داداش افتادم که اینجوری بهم ریختم آخه این بچه یکم کوچیکتر از نازنین زهرا و‌نازنین فاطمه‌ی داداشه... منتها خیلی لاغر و ضعیفتر... گوشی رو که کنارش انداخته برداشتم آهنگ داره میخونه اما صفحه خاموش شده... توی تنظیمات رفتم و‌ مدت زمان خاموشی صفحه رو سی دقیقه تنظیم کردم... و کلیپ رو از اول آوردم و‌گوشی رو‌ توی دستش گذاشتم. از خوراکی ها بسته‌ی پاستیل و کاکائو رو باز کردم و نشونش دادم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از کنارمون رفت و من و حمیدرضا تنها شدیم سرمو پایین انداختم و منتظر بودم حرف بزنه بعد از اینکه حالم رو پرسید گفت _خواستم بیاید اینجا تا با همدیگه صحبت کنیم بعداً ابهامی باقی نمونه و مسئله پنهانی نداشته باشیم اگر مسئله یا چیزی هستش که نیازه من بدونم و باید بهم بگید همین الان بهم بگین می‌دونم وقتی که بیام خواستگاریتون با هم میریم و صحبت می‌کنیم ولی می‌خوام همین اولش بهم بگین نفس عمیقی کشیدم و گفتم _ متاسفانه هر آدمی توی زندگیش یه سری اشتباهاتی داره منم از این قاعده مستثنا نیستم شما هر باغچه‌ای رو بیل بزنید توش کرم پیدا میشه اما این اعتقاد شخصی خود منه که هر آدمی توی زندگیش اشتباهاتی داشته و نمیشه بر اساس اون اشتباهات آینده‌اش رو قضاوت و پیش‌بینی کرد. گذشته اسمش روشه گذشته نباید بابتش کسی به شریک زندگی آینده‌اش پاسخگو باشه. لبخند معناداری زد _حرفهاتون درسته منتها امیدوارم مسئله‌ ای توی گذشته‌تون نباشه که بخواد به زندگی مشترکمون کشیده بشه حرفی نزدم و خودشم متوجه شد که زیاده روی کرده. ادامه داد _الهام خانم اگر موافق باشید یه مقدار به‌همدیگه اطلاعات شخصیمون رو بدیم اینجوری پیش زمینه و آمادگی ذهنی از همدیگه تا شب خواستگاری داریم. پرسشی نگاهش کردم و منتظر موندم تا خودش شروع کنه _فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیکم اما متاسفانه یا خوشبختانه شغلم مرتبط با مدرک تحصیلیم نیست یعنی اینکه من املاکی دارم و اونجا مشغول به کارم در حال حاضرم سی و یک سالم حالا شما لطفاً از خودتون بگید. سنش رو که گفت ماتم برد نمی‌دونستم که چطور بهش بگم ناراحت نشه. آروم لب زدم _ادبیات زبان انگلیسی خوندم عاشق درس خوندنمم دوست دارم بعد از ازدواجمم درس بخونم من سی و هفت سالمه و تصمیم دارم بعد از اینکه ازدواج کردم یه شغل مرتبط با مدرک تحصیلیم داشته باشم چون درس نخوندم که بیکار بشینم توی خونه ریز سرش رو تکون داد _خیلی خوبه منم موافق درس خوندن و پیشرفت شمام اتفاقاً کار خوبی می‌کنید اگر بهم جواب مثبت بدید من تا اونجایی که بتونم حمایتتون می‌کنم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. واقعاً مردی که اجازه ادامه تحصیل به فعالیت‌های اجتماعی به همسرش نده یه آدم احمقه و من نمی‌خوام نقش یه مرد احمقو توی زندگی برای شما بازی کنم. وقتی مدام همسرتو سرکوب کنی و محدودش کنی به مرور زمان باعث بروز مشکلاتی میشه که هیچ جوره نمیشه کنترلشون کرد... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گوشی رو کنارش انداخت و‌خوراکی هارو ازم گرفت و‌با اشتها مشغول خوردن شد... یه شکلات باز کردم و‌بدون اینکه از پوستش جدا کنم به طرف اون اقا گرفته و گفتم _آقا بفرمایید یه شکلات بخورید شاید قندتون افتاده بسختی جواب داد _فشارم بالا رفته فکر کنم سکته کردم یه طرف بدنم بی‌حسه... یاد اتفاقی که برای داداشم افتاده بود و‌تصادفش افتادم گوشی رو از کنار اون بچه برداشتم تا دوباره شماره‌ی اورژانسو بگیرم اما با شنیدن صدای آژیر که هرلحظه نزدیکتر می‌شد پایین اوردمش... بلافاصله از ماشین پیاده شدم ‌... پیزمرد به بیمارستان منتقل شد ولی بهش اطمینان دادم مراقب دختر کوچولویی که حالا فهمیده بودم نوه‌شه هستم و تا یکی دوساعت دیگه میرم بیمارستان... البته با اجازه‌ی خودش شماره تلفن دخترشم از گوشیش برداشتم تا باهاش تماس بگیرم ... وقتی آمبولانس راه افتاد شماره‌ی امداد خودرو رو گرفتم و ادرس رو دادم... بعد هم شماره‌ی دختر اون آقا... وقتی امداد خودرو اومد ماشین اقایی که حالا میدونستم اسمش آقای اسماعیلیه تحویلشون دادم تا ببرن برای تعمیر... اولین بار بود که بدون کمک نیما همه‌ی کارهارو انجام داده بودم... دختر بچه که حالا بین من و دوتا دوستام نسبت به من احساس نزدیکی بیشتری میکرد توی بغلم خوابش برد... آروم روی صندلی عقب و کنار نازنین خوابوندم و پشت فرمون نشستم... وقتی به بیمارستان رسیدم دختر آقای اسماعیلی زودتر از ما رسیده بود. دخترش هانیه رو تحویلش دادم و‌ رسید امداد خودرو رو هم بهش دادم و گفتم آدرس خونتونو بده تا هروقت ماشین آماده شد بگم بیارن براتون... تشکر کرد و‌گفت _ مقصر پدر من بوده؟ یعنی منظورم اینه که خسارت ماشین شما هم با اونه؟ _نه... من سرعتمو یهو کم کردم و این اتفاق افتاد خودم میدونم مقصرم پس خسارت ماشین شما و‌ بیمارستان پدرتون با منه... اشکش رو‌ پاک کرد _ممنونم خانم... خدا خیرتون بده ازش خداحافظی کردم و بین راه دخترا رو رسوندم و‌ علیرغم اصرارشون برای خرید عصر قبول نکردم همراهشون برم و به خونه برگشتم... نیما زودتر از من به خونه برگشته و‌مشغول تدارک مراحل مختلف جشن و آذین بندی خونه‌ست... اونقدر بابت کمکی که به اون پیرمرد و‌ نوه‌ش کردم حس و حال خوبی دارم که بی‌خیال خستگیم شدم و کنار نیما برای تدارک کارها موندم... عصر به آرایشگاه رفتم و‌ شب قبل از اومدن مهمونها حاضر و‌ آماده توی باغ قدم می‌زدم هنوز حال خوشی که بخاطر کمک به اون بنده خدا در وجودم ریشه کرده باعث نشاطمه... نیما فکر میکنه بخاطر تولدمه... در صورتی که این تولد حتی ذره‌ای باعث خوشحالیم نمیشه... بیشتر شبیه شوآفه تا جشن تولد... هر کدوم از مهمونها برای خودنمایی و نشون دادن لباس و زیباییها و جواهراتشون در جشن حضور پیدا میکنند و‌ همگی در صدد بردن این مسابقه هستند فقط فرصتی برای چشم‌چرونی برخی آقایون فراهم می‌شه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برخلاف تصورم نازنین و‌سوگل زودتر از همه مهمونا رسیدند... ارایشگاه رفته ‌‌لباسهای زیبایی پوشیده بودند وقتی مهمونها از راه رسیدند هرکدومشون با یکی مشغول گپ زدن شدند... در طول مهمونی حواسم بهشون بود به نگاه و‌توجه همه پسرها جواب می‌دادند... یبار که فرصت پیش اومد سوگل رو صدا زدم و‌آهسته توی گوشش گفتم _مگه تو‌ نامزد نداری؟ پس این رفتارها چیه؟ خنده چندشی کرد _ضدحال نزن عزیزم... هنوز که زیر یه سقف نرفتیم اتفاقا بهش گفتم اونم بیاد ولی گفت نمیتونه بیاد وقتی خودش نیومد باید جایگزین داشته باشم یا نه؟ و دوباره خندید _شوخی کردم... بخدا منظوری ندارم _آره جون عمه‌ت ... لابد به همه‌شون نگاه خواهری داری اره؟ _خجالت بکش آبرومو بردی نگاهی به اطراف و‌مهمونا کرد _همچین میگی انگار بقیه علیه‌السلام هستند... یه نگاه بکن اصلا معلوم نیست که بی کیه... _سوگل بیشتر این خانم و آقایون که میبینی با هم نسبتهایی دارن نه مثل تو که کاملا غریبه ای و اولین بارته باهاشون آشنا شدی اما به هر کی که ازش خوشت میاد می‌چسبی... نگاهش رنگ شرمندگی گرفت _راست می‌گی؟ اوکی ... بیشتر رعایت می‌کنم البته تا حدودی دروغ گفته بودم اینجا همه خانمها مدعی بودند به آقایون نگاه خواهرانه دارند و جای برادری با طرف مقابل گپ و گفت و‌ خنده و رقص میکنند و اقایون هم متقابلا همین نظر رو داشتند... گند تک تکشون همیشه بعد از مهمونی‌ها در میاد... بهرحال باد به گوشم می‌رسونه کی تا چند روز با شوهرش قهره و‌دعوا کرده‌ اونم فقط بخاطر نگاه برادرانه‌ی شوهراشون نسبت به یه خانم دیگه اونم در دورهمی روزهای قبل... با اینکه قبلا هیچ‌وقت نسبت به پوشش و حجاب نظر مثبت نداشتم اما الان خیلی وقته قبولش دارم که متاسفانه دیگه موقعیت فعلیم اجازه نمیده. فردای اون روز تا نزدیکی‌های ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود به دختر اقای اسماعیلی زنگ بزنم... پس از احوالپرسی کوتاه حال پدرشو پرسیدم که گفت مرخص شده و الان خونه‌ست با تعمیرگاهی که امداد خوردو ماشین رو‌تحویلش داده بود تماس گرفتم و ادرس خونه صاحب ماشین رو دادم و‌ همه هزینه‌های تعمیر ماشین رو‌ هم پرداختم. از دیروز حس خیلی خوبی دارم... وقتی به خودم اومدم تازه متوجه شدم که از دیروز دارم کاملا شبیه خونواده‌ی پشت کوهی رفتار می‌کنم... بابا و مامان و داداش نریمان... یاد اونها باعث شد دوباره همون احساسات دوگانه‌ به سراغم بیاد... فکر کنم واقعا دارم روانی می‌شم چون اصلا حال خودمو نمی‌فهمم هم ازشون متنفرم و هم دلتنگشونم آخه یعنی چی؟ یا باید دوستشون داشته باشم و‌ با فکر کردن بهشون حالم خوب شه یا متنفر باشم و‌دیکه بهشون فکر نکنم اما صدحیف تکلیفم با خودمم معلوم نیست برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمی‌تونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم _ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد _ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده _ حقیقتش من نمی‌تونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانواده‌هامون به مشکل برمی‌خوریم لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت _ شما چه راهی به ذهنتون می‌رسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمی‌خوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود _واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانواده‌ها مهمه. نمی‌شه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن رنگ و روش پرید _ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانواده‌ها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه _من موافق نیستم نمی‌دونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری می‌رسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمی‌تونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم _ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد _ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده _ حقیقتش من نمی‌تونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانواده‌هامون به مشکل برمی‌خوریم لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت _ شما چه راهی به ذهنتون می‌رسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمی‌خوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم نفس عمیقی کشیدم که بی‌شباهت به آه نبود _واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانواده‌ها مهمه. نمی‌شه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن رنگ و روش پرید _ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانواده‌ها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه _من موافق نیستم نمی‌دونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری می‌رسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره... _حرفهاتون درسته اما الهام خانم سن ی عدده و ی وقتا دل این حرفها سرش نمیشه من حاضر نیستم بخاطر سال تولدم از شما بگذرم مکث کردم و سرمو پایین انداختم نمیدونستم باید چطور بگم من قبلا نامزد کردم با اینکه شناسنامه ام رو بعد عقد عوض کردم و صفحه دومش سفیده ولی میترسم بعدا خودش بفهمه و بی اعتمادی به وجود بیاد با اینکه خیلی دوسش دارم و نمیخوام هیچ نقطه سیاهی بین مون باشه اما ترسیدم از اشتباهات گذشته م براش بگم و بفهمه که من با چندتا پسر دوست بودم، بی شک به محض اینکه بفهمه من چه گناهایی کردم رهام میکنه تصمیم خودم رو گرفتم که فقط نامزدم رو بگم برای همین لب زدم _ی مسئله ای هست که باید بهتون بگم ولی نمیدونم چطور بگم حقیقتش من چند سال پیش نامزد کردم و طلاق گرفتم شناسنامه م رو عوض کردم ولی حس کردم باید اینو بدونید و در جریان باشید لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دو روز بعد خانم اسماعیلی یعنی مامان هانیه باهام تماس گرفت و ازم بابت ماشین تشکر کرد ... چند روز با فکر هانیه کوچولویی که هرلحظه منو به یاد دوتا دخترای داداشم مینداخت گذروندم... سوگل و‌نازنین اومدند پیشم سوگل که حالا روی مبل نشسته گفت _خوشبحالت نهال شوهر پولدار‌‌ و عاشق پیشه نصیبت شده... گوشه‌های لبم رو پایین دادم... _فکر می‌کنی... اتفاقا خیلی وقته که نیما دیگه مثل قبل بهم اهمیت نمیده ... خوب می‌فهمم سرش با یکی دیگعثه گرمه _چی می‌گی؟ خوبه تولوی برات گرفت که همه‌ی مهمونا انگشت به مونده دهن بودند _اتفاقا از همون جشنی که برام گرفت اینو فهمیدم که واقعا اون قدری که ادعا می‌کنه دوستم نداره... آدم عاشق نگاه می‌کنه ببینه عشقش چطوری خوشحال میشه تا همونکارو بکنه... نیما خوب میدونه من از مهمونی‌هایی که اونو مادرش ترتیب میدن متنفرم اما باز هم برای تولدم از همون مهمونیا گرفت... اون فقط می‌خواد به دوستان و همکارانشون ثابت کنه زندگی خوبی داره... البته منکر علاقه‌ش به خودم نیستم دوستم داره اما اون یه چیزی رو همیشه بیشتر از من دوست داشته کمی توی جاش جابجا‌ شد و کنجکاوانه پرسید _چی رو؟ _پرستیژش نازنین که تاحالا ساکت بود سرش رو سوالی تکون داد _دیوونه شدی نهال؟ این بدبخت همه کار برات می‌کنه اونوقت تو همچین حرفی پشت سرش می‌زنی؟ _ولش کنید بچه‌ها فکر کردن بهش اعصابمو خورد می‌کنه بعد هم کمی باهم شوخی کرده و‌سربه‌سر هم گذاشتیم... تا اینکه خدمتکارم گوشیم رو برام آورد و‌ گفت داره زنگ می‌خوره نیما بود بهم گفت برای مهمونی آخر هفته آماده بشم یهو بغضم گرفت با التماس گفتم _میشه ازت خواهش کنم این مهمونی رو نریم؟ تازه تولدم بوده و‌ همه رو دیدم حوصله‌ی هیچکدوم رو هم ندارم از پیش بچه‌ها بلند شدم و‌به اتاق رفتم دلم نمی‌خواست شاهد دعوای ما دوتا باشن _نخیر نمیشه... هزار بار گفتم واجبه‌... باید بریم بامحبت ادامه دادم _پس اجازه میدی لباسامو خودم انتخاب کنم؟ چندبار باید سراین موضوع باهم بحث کنیم نهال؟ _بخدا دیگه نمی‌تونم... این جوری باشه من نمیام عصبی داد زد به جهنم اگه تو نمیای نیا خودم تنهایی میرم... توقع نداشتم اینطوری جوابم رو بده ... شورشو درآورده آخه این چه شغلیه که روز و ساعات کاری مشخصی نداره... مهمونی های دایمی‌شون برای چیه؟ سلسله اعصابم بهم ریخته. کمی توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه و چند دقیقه بعد پیش بچه‌ها برگشتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی شد چرا سرخ شدی؟ به نازنین که این سوالو ازم پرسیده بود نگاه کردم _هیچی... میگه باید مهمونی رو بیای منم گفتم نمیام دعوامون شد. سوگل هیجانزده جواب داد _من نمی‌فهمم تو که نه دغدغه‌ی تهیه‌ی لباس و کیف و کفش و خرید طلا و جواهرات متنوعو داری نه مشکل آرایشگاه رفتنو پس دردت چیه؟ البته ببخشید اینطوری گفتم... واقعا مشکلت چیه؟ _سر به زیر انداختم تا متوجه چشمای اشکیم نشه... چند نفس عمیق کشیدم تا اشک و بغضم رو پس بزنم سر بلند کردم ‌‌و زل زدم تو چشماش _ببین سوگل بذار اول یه واقعیتی رو برات بگم من تو یه خونواده کاملا مذهبی بزرگ شدم هیچوقتم از سبک و سیاق زندگیشون رضایت نداشتم همیشه احساس میکردم آزادی ندارم وقتی با نیما آشنا شدم فکر می‌کردم به واسطه‌ی ثروتی که داره و سبک زندگیشون خوشبختی حقیقی رو‌ تجربه کنم... اما نتونستم تو این زندگی هم پیداش کنم... در واقع خوشبختی تو زندگی قبلیم بود که نمی‌دیدمش... خوشبختیم در این بود که پدرو برادرم اجازه نمی‌دادند نگاه بد و مغرضانه بهم بیفته... البته به منم اجازه نمی‌دادند کاری کنم که کسی بهم نگاه ناجور کنه... مثل یه موجود باارزش باهام رفتار می‌شد... ولی از وقتی زن نیما شدم ازم توقع داره پیش آقایون جلوه‌گری کنم... اگه بفهمهکسی بهم نگاه مغرضانه داره به بادیگاردش میگه پدر اون آدمو در بیاره... یهو صدای پرهیجان هردوشون بلند شد _مگه بادیگاردم داره شوهرت؟ _بله داره... خوب این خوبه که یعنی دوستت داره بهت غیرت داره... یهو‌ بغضی که سعی میکردم متوجهش نشن ترکید با گریه و کنایه وار گفتم _غیرت؟ غیرت؟ واقعا فکر می‌کنید یه مرد اگه غیرت داره اول ناموسشو میبره توی جمعی برای جلوه‌گری بعد اگه ببینه یا بفهمه کسی نظر بد بهش داره خودش یا بادیگاردش میفته به جون طرف؟ و بعد هم دوباره همون آدمو به خونه‌ش دعوت میکنه چون همکارشه؟ یا دوباره تو مهمونی‌ای میبره که همون آدمه توشه؟ بدم میاد ازش دیگه دارم کم کم نسبت بهس متنفر می‌شم. من آدم این زندگی نیستم... هنوز یکسال هم از ازدواجمون نگذشته اما مثل چی پشیمون شدم... من عاشق نیمام اونم عاشقمه... ولی چه فایده دیگه هیچ کدوم از حس و حالمون شبیه هم نیست قبلا یه اشتراکات فکری و احساسی نسبت به هم داشتیم ولی الان هرچی بیشتر میگذره تفاوتهامونه که داره خودش رو نشون میده. سوگل از جاش بلند شد و کنارم نشست و بغلم کرد بمیرم برات فکر کنم چشمت زدن _چه ربطی داره؟ تفاوت فرهنگ و عقیده و مذهبی‌مون باعث اینهمه دوری بینمون شده... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کمی جا خورد. مشخص بود که انتظار این حرف رو ازم نداشته اما فوری خودشو جمع و جور کرد دستی به صورتش کشید _ اینکه شما قبلاً نامزد کردید و متارکه، من باهاش مشکلی ندارم ولی واقعاً شوکه شدم انتظار همچین حرفی رو نداشتم و فکر نمی‌کردم که همچین اتفاقی براتون افتاده باشه. اما الهام خانم برای بار هزارم میگم من شما رو خیلی دوست دارم انقدر که این مسئله هم نمی‌تونه منو از تصمیمم منصرف کنه در واقع هر چیزی هم که باشه نمی‌تونه نظر من رو تغییر بده. فقط یه خواهشی ازتون دارم نگاهم رو دادم تو صورتش چه خواهشی مکثی کرد و ادامه داد _وقتی که با خونواده اومدیم خواستگاری، شما لطفاً راجع به سنتون و اینکه قبلا نامزد کردید به مادر من حرفی نزنید. به خانواده تون هم سفارش کنید که چیزی نگن. مخصوصا مادرم. چون با ازدواجمون مخالفت می‌کنه و واقعاً برام سخته که بخوام جلوی مادرم بایستم ترجیح میدم از اول خودش موافق این ازدواج باشه تا اینکه به زور من بخواد راضی بشه سرم رو بالا و پایین کردم و توی فکر فرو رفتم واقعاً من چطور همچین موضوعی رو قایم کنم زندگی ما که فقط همون شب خواستگاری نیست ممکنه شب عروسی یا توی مراسم عقد یکی به مادرش بگه اون وقت تکلیفمون چیه، با صدای حمید رضا که گفت چی شد رفتی تو فکر نفس عمیقی کشیدم.ریز سر تکون دادم و اب زدم _هیچی نگاهم افتاد به قد و قامت حمیدرضا دقت کردم قد بلند و هیکل چهارشونه‌ای که داره باعث می‌شد که خیلی تفاوت سنیمون رو نشون نده غذامون رو که خوردیم و از رستوران اومدیم بیرون.محمد رضا رو کرد به من _شما میرید دفتر کارتون _بله... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁