⚘﷽⚘
♡ ســاعت به وقــت دلتنگـے ♡
دلتنگےیعنے چه؟
دلتنگےیعنے اینکه:بنشینے خیره شوے به قاب عکسے روے دیوار
ومرور کنے تک تک خاطراتت را
آن وقت یک لبخند بیاید بنشیند روے لبانت
ولے چند لحظه بعد
شورےاشکهاےلعنتے،شیرینے آن خاطرات را از یادت ببرد و کامت را تلخ کند.
زدیم بغل وقت نماز بود.
گفتم:«حاجی قبول باشه.»
گفت:«خدا قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کردگفت:«ابراهیم»
نگاهش کردم.
ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم
_حاج آقا شما همه نماز هاتون قبوله.
قصه اش فرق میکرد رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین تا رئیس جمهور روسیه برسد وقت اذان شد.
حاجی هم بلند شداذان و اقامه اش را گفت: صدایش پیچید توی سالن بعد هم ایستاد به نمازهمه نگاهش میکردند.
میگفت: در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بود.
پایان نماز پیشانی اش را گذاشت روی مهر به خدای خودش گفت:« خدایا این بودکرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدندحالا من قاسم سلیمانی اومدم اینجا نمازخوندم. »
راوے: ابراهیم شهریارے
برشےازکتابسلیمانےعزیز
#سردارشهیدحاجقاسمسلیمانے
#شبتونشهدایے🌙
☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_36 کنم. زیپش را باز می کنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم پناهی دس
#قسمت_سی_هشت
رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک
بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای
روشنم خیلی به من می آمد. کلاه راروی سرم انداختم، کوله ام را برداشتم و
با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به مدرسه،
مسیرم راکج می کنم و به یک گل فروشی میروم. شاخه گل رز سفیدی را می خرم و
بااحتیاط در کوله ام می گذارم. سرخوش از مغازه بیرون می زنم و مسیر را
پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی
سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چند دقیقه نگذشته صدای بوق ماشین
ازپشت سرم، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمی گردم.
پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور باال می زند. اهمیتی
نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و
قدم هایم را سریع تر بر می دارم.
پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. همان دم صدای
استاد پناهی برق ازسرم می پراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سر می گردانم و با دیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به
طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام می کنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش
بر می دارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی.
بله.
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
-نه خودم میام!
تعارف نکن. سوارشودیگه.
ازخداخواسته سوار می شوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را رو به
پایین فشار می دهد و آهسته حرکت می کند. فضای مطبوع ماشین به جانم
می نشیند. شاید الان بهترین فرصت است. زیپ کیفم را باز می کنم، گل را بیرون
میاورم وروی داشبورد می گذارم. جا میخوردو سریع می پرسد: این چیه؟!
مال شماست.
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پر از سوال می شود: برای من؟ به چه
مناسبت؟!
-بله. برای تشکر از زحمتاتون!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_37 با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه! محمدمهدی تکرار می کند: می بینمت درسته؟ -بل
#قسمت_سی_هشت
رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک
بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای
روشنم خیلی به من می آمد. کلاه راروی سرم انداختم، کوله ام را برداشتم و
با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به مدرسه،
مسیرم راکج می کنم و به یک گل فروشی میروم. شاخه گل رز سفیدی را می خرم و
بااحتیاط در کوله ام می گذارم. سرخوش از مغازه بیرون می زنم و مسیر را
پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی
سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چند دقیقه نگذشته صدای بوق ماشین
ازپشت سرم، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمی گردم.
پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور باال می زند. اهمیتی
نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و
قدم هایم را سریع تر بر می دارم.
پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. همان دم صدای
استاد پناهی برق ازسرم می پراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سر می گردانم و با دیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به
طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام می کنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش
بر می دارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی.
بله.
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
-نه خودم میام!
تعارف نکن. سوارشودیگه.
ازخداخواسته سوار می شوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را رو به
پایین فشار می دهد و آهسته حرکت می کند. فضای مطبوع ماشین به جانم
می نشیند. شاید الان بهترین فرصت است. زیپ کیفم را باز می کنم، گل را بیرون
میاورم وروی داشبورد می گذارم. جا میخوردو سریع می پرسد: این چیه؟!
مال شماست.
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پر از سوال می شود: برای من؟ به چه
مناسبت؟!
-بله. برای تشکر از زحمتاتون!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_37 با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه! محمدمهدی تکرار می کند: می بینمت درسته؟ -بل
#قبلهعشق
#قسمت_38
رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک
بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای
روشنم خیلی به من می آمد. کلاه راروی سرم انداختم، کوله ام را برداشتم و
با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به مدرسه،
مسیرم راکج می کنم و به یک گل فروشی میروم. شاخه گل رز سفیدی را می خرم و
بااحتیاط در کوله ام می گذارم. سرخوش از مغازه بیرون می زنم و مسیر را
پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی
سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چند دقیقه نگذشته صدای بوق ماشین
ازپشت سرم، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمی گردم.
پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور باال می زند. اهمیتی
نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و
قدم هایم را سریع تر بر می دارم.
پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. همان دم صدای
استاد پناهی برق ازسرم می پراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سر می گردانم و با دیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به
طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام می کنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش
بر می دارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی.
بله.
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
-نه خودم میام!
تعارف نکن. سوارشودیگه.
ازخداخواسته سوار می شوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را رو به
پایین فشار می دهد و آهسته حرکت می کند. فضای مطبوع ماشین به جانم
می نشیند. شاید الان بهترین فرصت است. زیپ کیفم را باز می کنم، گل را بیرون
میاورم وروی داشبورد می گذارم. جا میخوردو سریع می پرسد: این چیه؟!
مال شماست.
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پر از سوال می شود: برای من؟ به چه
مناسبت؟!
-بله. برای تشکر از زحمتاتون!
آه ای شهید............
ای کاش دوباره زنده میشدی و دوباره شهید میشدی
اما اینبار نه از زخم دشمن
از زخم جانکاه خودی ها
با شهادتت آینده رو برای ما خریدی
اما خرابش کردیم
بیا و دوباره آینده سازی کن
دل بر ما نبند، خودت بیا و دوباره شهید شو
شهید جهاد اکبر
شهید امر به معروف
شهید نهی از منکر
عشق یعنی یه شهید
عشق یعنی . . . . . . . . .
دلم تنگ شهیدان است امروز....
دوست دارم شبیه تــــــــــــو شوم
شبیه کلمهای که خدا دوستش دارد؛
شـــــــــهیـــــــــــد ...........😔😔😭😭
شهدا زنده اند و ما مرده
چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم
تاریخ روی تکرار ست
گوش کن
هنوز زینب می دهد حسینش را
هنوز رقیه داغ نبود پدر را دارد
هنوز که هنوز ست وداع می کند برادر با برادر
گوش کن
روایت سید اهل قلم عجیب به دل ❤️می نشیند این روزها
به راستی زنده شدند و جاودان این شهدا🌷
و مرده ایم و به خیال خود زنده ایم.......
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#دلنوشته
گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد.
آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی.
گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم،
اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟
گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی،
اما من سوختم و از تو خبری نشد؟
گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را
زمزمه کرده ام اما تو نیامدی.
گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو،
اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید
زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ
❀°🌹°❀°🌹°❀°🌹°❀
🕊 شهدا را یاد کنید با یک صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
☘☘☘