eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
776 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
📑 🌺 زمانی که محمد هادی در تهران بود و در بازار آهن فعالیت می کرد، همیشه دست به خیر داشت. خصوصاً برای هیئت ها بسیار خرج می کرد. ✿ هادی میگفت باید مجلس "امام حسین" (علیه السلام) پر رونق باشد. باید این بچه ها که هیئت می آیند خاطره خوشی داشته باشند. ✿ هربار که برای هیئت و یا کارهای فرهنگی مسجد احتیاج به کمک مالی داشتیم اولین کسی که جلو می آمد هادی بود. همیشه آماده بود برای هزینه کردن. ☘☘☘
https://eitaa.com/chatreshohada/186 قسمت اول رمان قبله عشق https://eitaa.com/chatreshohada/1516 پارت امروزقبله عشق👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/541 قسمت اول فرار از زندان داعش👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/1206 قسمت امروز فرار از زندان داعش👆👆https://eitaa.com/chatreshohada/1206 هرگونه کپی چه بالینک و چه بدون لینک از پستهای شهدا آزاد است 🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_44 تمرین را شروع کردیم. توضیحاتش را به دقت گوش می دادم و گاها بدون منظور به چشما
قسمت_چهل_پنج سر می گیرد. گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب میشد. به او اعتماد داشتم و به راحتی به منزلش می رفتم. بهانه های مختلفی هم هر بار پیش می آمد. احساس می کردم که خود او هم بی میل نیست. مادرم اوایلش می پرسید: چی شده باز بعضی روزا دیر میای؟! من هم با پناهی هماهنگ کردم که به مادرم می گویم: کلاس فوق العاده و خصوصی برایم گذاشته اید. او هم با خوشحالی پذیرفت و زیرلب گفت: خیلی بلایی ها. پای من به حریم خصوصیو درواقع مرکز اشتباهاتم باز شد. رفته رفته دیگر توجیهی برایم بوجود نمی آمد دیگر خجالت نمی کشیدم از تصور دوست داشتنش. با دلی قرص و محکم به تفکراتم دامن می زدم. دیگر او برایم فقط یک استاد نبود. صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری به خود گرفته بود. خودم را غرق در آزادی و شادی می دیدم. نام دختری که خبر جدایی محمدمهدی را به گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد به نظر می رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها! هربار از خانه ی محمدمهدی بر می گشتم به او زنگ می زدم و از حرفهایمان می گفتم. اوهم غش غش می خندید و گاها می گفت: دروغ؟ برو! باورش نمی شد که مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم. از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت. می گفت: پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم می خندیدم و با حماقت می گفتم: -خب محیا باهمه فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود. دنیایی که خودم برای خودم ساخته بودم. دنیایی که هرلحظه مرا بیشتر درخود می کشید و فرو میخورد. به سقف خیره می شوم و با دهانم صدا در می آورم. از عصرجمعه متنفرم. ازبچگی عادت داشتم باصدای دهانم مغز همه را تیلیت کنم. این بار هم نوبت مادرم بود که صدایش سریع درآمد: نَمیری دختر! چرااینقد بااعصاب بازی می کنی؟! سرجایم می نشینم و به چهره ی کلافه اش با پررویی زل می زنم. و باز صدا در میاورم! روبه روی تلویزیون نشسته و سالاد درست می کند. من
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قسمت_چهل_پنج سر می گیرد. گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب میشد. به او اعت
قسمت_چهل_و_شش که تاچند دقیقه ی پیش روی مبل لم داده بودم، از جا بلند می شوم و کنارش می نشینم. پیاز دستش می گیرد و بااولین برش زیر گریه می زند. باتعجب نگاهش می کنم -وا! چی شد؟ چاقوی کوچک با دسته زرد را بالا می آورد و بابغض جواب میدهد: دیدی چجوری گذاشت رفت؟! بااسترس می پرسم: کی کیو گذاشت؟ با سرچاقو به صفحه ی تلویزیون اشاره می کند و ادامه می دهد: این پسره متین! گذاشت رفت! دوزاری ام می افتد منظورش سریال مزخرفی است که هرشب پایش می نشیند. هوفی می کنم و بلند می گویم: مادرمن دلت خوشه ها! نشستی واسه یه تخیل فانتزی اشک می ریزی! اخم می کند نگفتم که توام گریه کنی! می خندم و یک خیار نصفه که درظرف سالاد بود بر می دارم و به طرف اشپزخانه می روم. بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟! ببینم این استاده مرد خوبیه؟! بابات خیلی نگرانته. میگه این استادمیشنگه -نه مادرمن. بابا بیخود نگرانه اون زن داره. آخه خیلی جوونه. باذوق زیر لب می گویم: خیلیم خوبه! مامان- خلاصه مراقب باش دختر! به غریبه هااعتمادی نیست. در یخچال را باز می کنم و بطری کوچک آبمیوه ام را بر می دارم استادمه ها. مامان می دونم. می دونم! ولی... حق بده دلش شور بیفته! باالخره خوشگلی... سرزبون داری. - خُب خُب ؟
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قسمت_چهل_و_شش که تاچند دقیقه ی پیش روی مبل لم داده بودم، از جا بلند می شوم و کنارش می نشینم. پیا
در بطری را باز می کنم و سر می کشم مامان- الحمدولله یه چادر سرت نمی کنی که خیالمون یخورده راحت شه. ابمیوه به گلویم می پرد. عصبی می گویم: یعنی هنوز زندگی ما لنگ یه چادرمنه؟! ازجا بلند می شود و با لبخند جواب می دهد: نه عزیزم! خدا رو شکر اعصاب نداری دوکلمه بهت حرف بزنم! -آخه همش حرفای کهنه و قدیمی! بزرگ شدم بخدا. اونم مرد خوبیه. بنده خدا خیلی مراقب درسمه. نمره هامم عالیه. شانه بالا میندازد خب خداروشکر که مرد خوبیه. خدا برا زنش نگهش داره. دردلم می گویم: اتفاقا خوب شد که نگه نداش. اما بلند جواب می دهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره! و با حالتی مسخره میخندم روی میز می نشینم و با شکلک ادای معلم زیست را درمی آورم و همه غش غش میخندند! همیشه دراین کارها مهارت خاصی داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظه چندتقه به درمیخورد معاون آموزشی وارد کلاس می شود. سریع ازروی میز پایین می پرم و سرجایم مثل بچه تخس ها آرام می نشینم. موهایم راکه بخاطر تحرک بیرون ریخته زیر مقنعه ام میدهم و به دهان خانوم اسماعیلی خیره می شود. یک برگه نشانمان میدهد که زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنیاست. هر بخش را با هایالیت یک رنگ کرده. چه حوصله ای. برگه را به مسئول کلاس می دهد تا به برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی کافی برای کنکور نداشتم. خانوم اسماعیلی بعداز توضیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانیهای به بندکشیده ازجا می پرند و مشغول مسخره بازی می شوند. میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور! درسش خوب نبود و همیشه سرامتحان با سرخودکارش پایم را سوراخ می کرد. یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده لبخند میزنم -خب نده. خلیا! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_47 در بطری را باز می کنم و سر می کشم مامان- الحمدولله یه چادر سرت نمی کنی که خیالمون یخورده
چه می دونم! خب بده! برو بابا توام بااین راهنماییت! واقعا؟! من همش فکر می کردم، میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی !خب خودمم نمی دونم میخوام چی بخونم تودانشگاه! اصن انگیزه ندارم! مثل گیج ها می پرسم: یعنی چی؟ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یه کوچولو آزاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلا مامان باباها نباشن! هاج و واج نگاهش می کنم. یکدفعه ازجا می پرم و می گویم: ببین یه بار دیگه بگو! چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟! -همین ...این این...این چیز... اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیزی درذهنم جرقه میزند! دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد چته تو؟! دیوونه "درسته! حرفش کاملا درست است! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات نیستند!" پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف می کنم. دهنش را کج و کوله می کند و می گوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دور لبم را پاک می کنم -اوممم! یه سرطان خوشمزه! اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه می کنم. نصفش فقط با هوا پر بود! کلاه بردارا! مادرم عینکش را روی بینی جا به جا می کند و کتاب آشپزی مقابلش را ورق می زند، حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر به اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد... ومن عنصر مشترک میان این دو نازنین خدا را شکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهی بودم! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!
حیـا را از شهـدا بیاموزیـم سـر کلاس جـواب معلمـش را نمیـداد میگفت تا حجابتـان را رعایتـ نکنید ما باهم حرفے نداریمـ
‌‌رهبرانه {🌸🍃} •| 🌹 نسل جوان امروز . . 💪 برای عقبـ⚔‌ راندن دشمن، از نسـل اول آماده تر است..⛓
سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋ ☑️ *وفای به عهد*🕊️ *شهید حسین جمالی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۶۵ تاریخ شهادت: ۸ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: فسا/شیراز محل شهادت: حلب/سوریه 🌹مادرش میگوید←ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذری می پزیم🍲 و بانی آن حسین بود🌷 آن روز تمام وسایلهای نذر را خرید.🍲سپس لباسهایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب را پشت سرش ریختم💦. با یک چشم پر از غم و عمیق نگاهم کرد و رفت.🥀سوم محرم زنگ زد گفت مادر چه خبر از حسینیه..⁉️ گفتم: مادر کی میای ؟ *گفت: روز تاسوعا خانه هستم*🕊️ از زبان همرزم←شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند🌷 حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : *دعا کن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم ..*🕊️ مادر← روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینیه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم.🍲 هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه💫 همان روز خبر شهادتش را آوردند🕊️ *گفت تاسوعا بر میگردم برگشت اما جور دیگر.*🕊️ او با سر بند یا فاطمه الزهرا(س)🏴 *با اصابت تیر در پهلو🖤 در روز تاسوعا*🏴 شهد شیرین شهادت را نوشید🕊️و به سیمرغ محرم شهدای عملیات محرم ملقب گردید🕊️🕋 *شهید حسین جمالی* *شادی روحش صلوات*💙🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪلام‌شهید:^^ مــن‌براے|شهــادٺـ🥀|اصــرارنمےڪنمـ••• آنقـدرڪـــارمےڪنـمـ ڪہ‌لایـق‌شهـــادٺ‌شـومـ ۅخــدامن‌رابخـــرد.☝️🏻✨ 🕊👑 :)💚