صدای خروس سگ الاغ
شلمچه بودیم!
شیخ اکبر گفت: (( امشب نمیشه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن.)) تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر میکردیم که صالح کفت: ((یه فکری!)) همه سرهامون رو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یک متر از بلدوزر ها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمیشد. انگار بیابون ارواح بود. فاصلمون با عراقیا خیلی کم بود اما هیچ سروصدایی نمیومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: ((یک… دو… سه… .)) هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش در میاورد. صدای خروس، سگ، بز، الاغ و…
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کارافتاد. جیغ و دادمون که تموم شد پوتینارو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا. ما می دویدیم و عراقیا آتش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم. عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمیدیدن. تا صبح گلوله هاشون رو تو باتلاق حروم کردن و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.
💠 خاطرات طنز جبهه😅
_
استاد سرکار گذاشتن بچه ها بود. روزی از یکی از برادران
پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه رو می شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه
می گویید؟» آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی کند.
اولا باید وضو داشته باشی، ثانیا رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشة ريزا بدستنا
یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتك يا ارحم الراحمین» طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتما حديث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و
گفت :«اخوی غریب گیر آورده ای؟»😅
💠خاطرات طنز جبهه😅
شهــادت ...
پایان نیست ؛ آغاز است
تولـدی دیگـر است ،
در جهانی فراتر از آنکہ
عقــل زمینـــی
به ساحت قدس آن راه یابد ...
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهـید_علی_عسگری
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🔸جوان بود
مومن بود
انقلابی بود
نماینده مجلس بود
به جرمِ افشای ذات خبیثِ زهرا رهنورد و #ميرحسين_موسوي (۲۸ سال زود تر از سال ۸۸) توسط منافقین به شهادت رسید.
#شهید_دیالمه
#جوان_مومن_انقلابی
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
سیّد همیشه یازهرا(س) میگفت، البته عنایاتی هم نصیب ما میشد: مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار میخواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهمان است،تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو.
🌷شهید سیدمجتبی علمدار🌷
راوی: همسر شهید
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
یه کار زیبا ❤️
به نقطه قرمز داخل عکس به مدت 15 ثانیه خیره شوید
سپس به دیوار نگاه کنید و تند تند پلک بزنید.....
دوست شهید من
#شهیدابراهیم_هادی
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان شهیدبافنده درحرم حضرت زینب(س)
ان شاالله قیامت شهدا دستمونو بگیرن دوستان نماز اول وقت یادتون نره
التماس دعا🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_12 _حدود یک سال قبل از اسارت در سوریه بودم و خاطرات زیادے داشتم... با ای
#فرار_از_زندان_داعش
#قسمت_13
_اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد نمیڪرد!
اسیر یا مبادله میشد یا ڪشته...
آنها پوست اسیر را مےڪندند تا از او اطلاعات بگیرند!
ڪاری میکردند داعشےاے ڪه صد ڪیلو وزنش بود ، بعد از اسارت و شڪنجه میشد ۴۰ ڪیلو!
آنها میگفتند:شیعه و طرفداران بشار ڪافرند ، اما شما مسلم هستید و جرم تان بدتر است!
این دو گروه دائم برای هم ڪمین میگذاشتند!
یک بار بعد از این ڪه جبهة النصره یڪے از مقامات داعش را ڪشت ، در زندان براے ما شیرینی پخش ڪردند و جشن گرفتند و گفتند ما فلانی را ڪشتیم!
_در زندان سعے میڪردند روے افڪار ما تأثیر بگذارند...
به شدت میخواستند دو نفر از بچه های جیش سورے را جذب خودشان بکنند!
سرانجام یڪے از آنها مبادله شد...
آن دیگری بیست و چهار ساعت با آنها بود و موفق شده بود در دلشان جا باز ڪند!
خبر رسید ڪه او جذب جبهة النصره شده است...
تڪفیرے ها میگفتند:او دیگر از خود ما است!
او دو ماه با آنها همه جا رفت!
بعد از دوماه سوار موتور شد و فرار ڪرد...
پس از فرار به همان فرمانده جبهة النصره ڪه درصدد جذب او بود زنگ میزند و میگوید:من بشار اسد را دوست دارم تو خر ڪے هستے!؟
این جمله را عیناً به عربے گفته بود...
این فرارها ڪار را براے ما سخت تر ڪرده بود!
_یک روز ابو ربیر آمد و گفت:بچه ها بیایید از اینجا فرار ڪنیم!
گفتیم:اگر بفهمند چه!؟
اینجا چهل تا نگهبان دارد!
مگر میشود فرار کرد!؟
او گفت:میشود!
_حدود دویست نفر زندانے آنجا بود!
از عراقے پاکستانی دیدم تا اردنی و ترک؛از فرانسه و انگلیس هم بودند! البته این اروپایے ها آنجا براے تڪفیرے ها ڪار میڪردند!
بعد از پیشنهاد ابو ربیر شروع ڪردیم به نقشه ڪشیدن...
این ڪار ۶ ماه طول ڪشید!
_خب،آنها را میبردند بیرون از مقر یک ماهے ازشان در آنجا ڪار میڪشیدند!
به نوعے اعتمادشان را جلب ڪرده بودند...
دیگر چشمانشان را نمیبستند و وقتی مےآمدند توضیح میدادند ڪه ما را از ڪدام مسیر بردند!
مثلاً میگفتند:فلان جا دو ایستگاه پلیس راه دارد یا فلان جا آن کوچه به فلان خیابان منتهے میشود!
ما هم از روے همین گراها نقشه را تنظیم میڪردیم...
بین ما یڪے نقیب بود و یڪے دیگر ڪه در حد سرهنگے بود و براے نقش ڪشیدن اطلاعات لازم را داشت!
_چند بار نزدیک بود سر نقشه لو برویم...
چون گاهے میریختند داخل زندان و همه چیز را زیر و رو میڪردند!
این جور وقت ها یک پلاستیک برمیداشتیم و نقشه را داخل آن میگذاشتیم و مےانداختیم داخل سطل آب!
آن جا را نمیگشتند...
نقشه روے غلتک افتاده بود!
_دوشنبه شبے بود ڪه میخواستیم همان شب فرار ڪنیم!
ابو ربیر تنها با منو خلیل صحبت میڪرد!
او به من گفت: عماد من میروم سر و گوشے آب بدهم؛تا ببینم میشود امشب فرار ڪرد یا نه!؟
آمد و گفت:نمیشود!
گفتم:چرا!؟
گفت:یڪے از تڪفیرے ها رفت دور بزند...
اگر دو نفرے ڪه مراقب ما هستند را خلاص ڪنیم ، ممڪن است او برگردد!
فردا شب میرویم...
_ساعت ۴ صبح؛دو نفر از تڪفیرےها گفته بودند ما را براے نماز صبح بیدار ڪنید...
آن شب ابو ربیر رفت آنها را صدا ڪرد و آمد!
گفت:بچه ها آماده اید!؟
گفتیم:بله!
گفت:وقتے ڪه وضو گرفتند بروند داخل اتاق میرویم سر وقت شان!
بچه هاے جیش سوری گفتند:بهتر است با چاقو آنها را بڪشیم!
من گفتم:اگر بخواهیم با چاقو بڪشیم شان من نمےآیم!
چون آنها هیڪلے هستند و ممڪن است این ڪار طول بڪشد...
ڪلید مهمات خانه دست ما بود!
ما توانسته بودیم در این مدت اعتماد زندانبان ها را به خوبی جلب ڪنیم...
به گونه اے ڪه روزهاے اول ڪه بچه ها میخواستند براے ڪار بروند ، باید ڪلید را تحویل میگرفتند!
اما بعدها دیوارے بود ڪه ڪلید ها روے آن آویزان بود و همه میتوانستند آنها را بردارند...
مثلاً شیخ فریاد میزد ڪلید ماشین را بیاور!
میرفتیم برایش مےآوردیم!
اصلا تصور نمیڪردند ممکن است ما فرار ڪنیم...
گیج بودند و خیالشان راحتِ راحت!
_یڪے از بچهها عصا داشت...
او را روے ڪولمان انداختیم و رفتیم داخل حیاط!
ابوربیر رفت داخل اتاق مهمات...
هر ڪدام رفتیم آنجا یک اسلحه و یک ڪمربند انتحارے برداشتیم!
خلیل گفت:صبر ڪنید من سر و گوشے آب بدهم...
نگاه ڪرد و خبر داد هر ڪدام از آن ها داخل اتاق یک طرف نشستند و سرشان به موبایل گرم است!
یک ڪلت ڪمرے هم دارند...
گفت:وقتے سه گفتم نباید امان دهید! اگر یڪے از ما تیر بخورد روحیه مان از بین میرود و همه شڪست میخوریم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از "بیداری مــردم "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| #ببینید/ نظر حجتالاسلام پناهیان، حجت الاسلام ماندگاری، محمد سرشار (مدیر شبکه پویا و نهال)، علیاکبر رائفیپور، حجتالاسلام عباسیولدی، حسن عباسی، رحیم مخدومی، نجمالدین شریعتی و فضه سادات حسینی درباره یک فیلم سینمایی
🔴 این فیلم سینمایی به واسطه ژانر و محتوای خاص خود مورد استقبال بسیاری از کارشناسان قرار گرفته است.
برای دانلود این فیلم اینجا کلیک کنید: yun.ir/z4emfg
✅ @AmmarYar_ir
🍃🌸مثل بچه #بسیجی ها زندگی میکرد
خیلی ساده و به دور از تجملات...
نمیپذیرفت درخانه حتی مبل داشته باشد؛
🔸نه این که بخواهد تظاهر به زهد کند و از روی تصنع باشد؛
روحیه اش این طور بود!
🔹این اواخر در میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم که پرسیدم:
"با حقوق پاسداری زندگی چطور میگذرد؟ "
♦️گفت:من راضی به گرفتن همین حقوق هم نیستم؛ دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل پاسداری برای تأمین زندگی نباشد!!
📚کتاب تو شهید نمیشوی؛حیات جاودانه شهید #محمودرضا بیضایی به روایت برادر/صفحه 32
🕊🍃🦋🕊🍃🦋🕊🍃🦋🕊🍃🦋
هدایت شده از "بیداری مــردم "
﷽
#تلنگر⚠️
💠 #پیامبر_اکرم (ص) :
📛کسی که با زن نامحرمی شوخی کند، در مقابل هر کلمه ای که در دنیا به او گفته است، هزار سال در دوزخ حبس میشود.
📚 ميزان الحكمه ج ۱۲ ص ۴۲۵
✅ #کانال_شیعه_منتظر
جهت ارتباط با ادمین👇👇
@Ad_mahdis
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@shobahat_ds
╚══••🍃🌺🍃••═╝
➖➖➖➖➖➖
هر وقت می خواست برای
جوانان یادگاری بنویسد,
می نوشت:
« من کان لله,کان الله له
هر که با خدا باشد خدا با اوست.
رسم عاشق نیست؛
یک دل و دو دلبر داشتن...
🌷 #شهید_محمد_ابراهیم_همت
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و
🌸 آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
➖➖➖➖➖➖
💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراسم «رژه خدمت» روز ارتش
🔹این رژه همزمان با تهران در ۲۴ مرکز استان برگزار میشود و یگانهای حاضر در این رژه، بلافاصله پس از عبور از جایگاه، برای رفع آلودگی و ضد عفونی معابر و همچنین اقدامات مردمیاری به مناطق کم برخوردار و دورافتاده اعزام خواهند شد.
محمدرضا شیفته ے مردانگے #سید_الشهدا
و غیرت #ابوالفضل شد . رد پاے آموخته هایش، سبب شد تا سِیلے از #جوانان را شیفته مرام و خوشرویے خود ڪند،ردپاےی ڪه عطر #ایمان در جاے جاے خاڪش به مشام میرسد و مشام هارا نوازش میڪند.
در گفت و گوهایش با مادر گفته بود.
«قول میدهم مادر ڪه #شهید شوم آخر»
سر را فداے #حرم عمه سادات ڪرد و قول او براے همیشه ماندگار و یادگار شد.
غیرتش باعث شد جانش را #فدا ڪند تا مبادا نگاه چپ حرامے ها سوے حرم عقیله بنے هاشم باشد.
چه #عاشقانه پر ڪشید و جام شهادت را سر ڪشید. رفت اما تجربه و مردانگے خود را به یادگار گذاشت تا سرمشق شیر مردانے باشد ڪه #عشق به وصالِ #معشوق دارند و آرزوے نوشیدن جام #شهادت در #دل....
به مناسبت تولد #شهید #محمدرضا_دهقان امیری
📆تـاریخ تـولـد: ۲۶/فروردین/۱۳۷۴.تهران
📆تـارےخ شـهادت: ۲۱/آبان/۱۳۹۴.حلب
🗺مـحل مـزار: گلزار شهداے علے اڪبر چیذر
📚ڪتاب هاے منتشر شده در رابطه با شهید:
#ابووصال
#یڪ_روز_بعد_از_حیرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیوان آزاری از دید گاه اسلام
✅ #کانال_شیعه_منتظر
جهت ارتباط با ادمین👇👇
اذیت یه حیوان قصی القلبی میاره پس اینهایی که این همه جوجه رو کشتن چیَن اصلا قلب دارند؟
بزرگواران ببخشید زنده به گور کردن این جوجه ها خیلی اعصاب منو خورد کرده گفتم بزارمشون کانال 😔
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_52 پشتش رابه من می کند و به سمت اتاق مطالعه می رود. امروز دل را به دریا زده ام!
#قسمت_پنجاه_و_سه
وموهای آشفته و آرایش نه چندان زیادم را می بیند.
اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان
می گیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام
و احوال پرسی می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟
جوابی نمیدهم!
تو همیشه این موقع میای خونه؟!
با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده
دارم!
آها!
حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان
می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید
و قبل از اینکه ازپله ها بالابروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله
فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!
باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم!
و به طرف اتاقم می دوم. باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلو ینی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانوم!
میزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودتر
تو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم
نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی
جلوتر به لاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را
نشانم
داد و فلسفه بافت! راجع به مشکالتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن
متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم!
بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم
به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدر
هیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می
خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج
نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوسم داشته
باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_سه وموهای آشفته و آرایش نه چندان زیادم را می بیند. اخم می کند و ماشین را نگه میدارد
#قسمت_پنجاه_و_چهار
جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟!
فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام او
مرد رویاهایم بود!
اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده!
پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی می کنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل
کرده ی من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینی میخرم با چندشاخه گل رز! من
او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد؟! تصمیم
دارم خیلی هم خودم را بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی
غافل گیر می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش می
روم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاری بروم؟! سرم راتکان می دهم
شاگرد دوسش داری و قدردان زحماتش هستی همین! لبخند موذیانه ای می زنم و نه احمق جون! فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه
ادامه میدهم: بعدم صبرمی کنی که ببینی اون تو جواب دوست دارم چی میگه!
بعدم دوباره سوالی چرا خوب دورتونو نگاه نمی کنید برای ازدواج و این
چیزا... باالخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هس؟!
ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی
خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت
تا منزلش راه است و به لاخره باکلافگی می رسم. سی چهل متر مانده به در
ساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو می
روم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر باز
می کند تا او پیاده شود! حتما اشتباه می کنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم...
خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی
میگذارد.
قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی
و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...
دختری که چیزی تاع*ر*ی*ا*ن شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری
مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند
زنش باشد! من عکسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد مگر جدا نشده
اند! محمدمهدی با این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده