Ø´Ùر :ÛÙ Ù¾Ùاک با Û٠ساک -شب ÙشتÙ
رÙ
ضاÙ95 - سÛد رضا ÙرÛÙ
اÙÛ.mp3
6.55M
🎵 #صوت_شهدایی
یه پلاکـــ با یه ساکـــ
میبینی که همین دو قـلم پیش ما مونده....💔💔💔
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانـے
👈تقدیم به فرزندان شهدا
🍃🌹🍃🌹
بسم رب الشهدا🌹
سردار #بی_سر شهید مدافع حرم
جاویدالاثر حاج #عبدالله_اسکندری
شهیدی که #سر مطهرش را به #نیزه کردند...
از لحاظ عشق ، اخلاق ، ايمان و دينداري زندگي ما در ميان آشنايان و بستگان سرآمد بود🙏❣
و برای ما از محبت هیچی کم نمیگذاشت، اين را هم بگويم كه شهيد اسكندري يك هفته بعد از ازدواج، راهي مناطق عملياتي شدند.😔
من نامه هاي ايشان را كه از جبهه برايم
مي فرستاد ، نگه داشته ام، نامه ها پر از عشق و #محبت، كه همه را بايگاني كردم،
او در نامه هايش به ما #دلگرمي و اميدواري
مي داد .
جنگ كه تمام شد ، نگراني ايشان جا ماندن از #قافله_شهدا بود ،هميشه يك دلواپسي داشتند كه از دوستان شهيدشان جامانده 😔
تاريخ ازدواج و شهادتشون يكي بوده
تاريخ ازدواجشون هم يك خرداد ١٣٦٠ بوده
تاریخ شهادتشان هم یک خرداد 93 بوده است
سال وصال و فراق در يك روز بوده ❣😔
همسر محترم شهید
محل شهادت #سوريه استان حماء
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_13 _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد ن
♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۴
⚠️ #قسمت_پایانے
_ما چهارده نفر بودیم...
«ابوربیر»،«ابوعلے»،«ڪولک»،«ابوخدر»،«ابومحمد»(چون در پایش پلاتین بود ابو سیخ صدایش میڪردیم)،«مجید»،«عبدالله»،«خلیل»،«ضیاء»،«ابونبیر»...
نام بقیه را فراموش کردم!
یڪے با آرپےجے میخواست بزند،گفتیم:«دیوانه!اگر تو آرپےجے بزنے ڪه خودمان میرویم روے هوا»!
آنجا یک در خیلے بزرگ داشت...
خلیل تا در را هل داد و گفت سه؛امانشان ندادیم!
از بس به آنها شلیک ڪردیم،آبکش شده بودند...
_براے اینڪه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نڪند،ماشین با یک کیلومتر فاصله از زندان مستقر بود...
ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان!
یک ون سفید آنجا بود...
موبایل ها و بی سیم ها و هــر چه پول و مدارک داخل اتاق بود را برداشتیم،گذاشتیم داخل یک کیسه و سوار ماشین شدیم!
تماس گرفتیم با ارتش...
شماره فرمانده را گرفتند!
با آنها هماهنگ ڪردیم ڪه برویم سمتشان!
به محض اینڪه موافقت ڪردند،رفتیم داخل اتاق و راه افتادیم!
_رسیدیم به اولین ایستگاه پلیس...
همه صورت هایمان را بسته بودیم!
صداے ضبط را زیاد ڪردیم و با بے سیم خاموش صحبت ڪردیم...
یڪ تڪفیــرے داشت محوطه را جارو میڪرد!به او سلام دادیم...
به لطف خدا آنجا را راحت رد ڪردیم!
چهار،پنج ڪیلومتـر ڪه رفتیم،رسیدیم به ایستگاه بعدے...
او به ما مشڪوک شد!ماشین را خاموش ڪردیم...
ریختند دور و برمان!
پرسیدند:«اول صبحے ڪجا میروید!؟»
خلیل از قبل به ما گفته بود در پلیس راه هیچ ڪس حق ندارد صحبت ڪند جز خودم!
او به آنها گفت:« بچه هاے جبهه النصره در محاصره هستند و بےسیم زده اند از زندان نیرو بفرست،ما نیرو ڪم داریم!
داریم میرویم آنها را از محاصره در بیاوریم...
این را ڪه گفت سریع راه را باز ڪردند!
_دو پلیس راه قبلے از بچه هاے جیش الحر بودند!
اما سومے از بچههاے جبهة النصره بودند...
اگر این را هم رد میڪردیم،خاڪریز بعدے بچههاے خودمان بودند!
وقتے به پست سوم رسیدیم،دیگر توقف نڪردیم!
گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم...
_در پیچ و واپیچ هاے پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند!
اما توانستیم آنجا را رد ڪنیم...
تڪفیرےها سریع دست به ڪار شدند و با دوشڪا و قناسه ما را از پشت میزدند!
چرخ هاے ماشین پنچر شد...
با همان لاستیک هاے پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودے!
با بچه هاے مخابرات هماهنگ ڪرده بودیم اطلاع دهند ما داریم میاییم...
اما آنها نگفته بودند!
وقتے پیاده شدیم با ظاهرے ڪه داشتیم ، آنها فڪر ڪردن انتحارے هستیم!
ریختند سرمان...
ابوربیر پیاده شد ، تا خواست دستش را ببرد بالا و الله اکبر بگوید او را با تیر زدند!
همه از ماشین پریدیم پایین و لباس هاےمان را در آوردیم...
آنها به اطرافمان تیر میزدند!
خون زیادے از ابوربیر میرفت...
حدود ۲۰ دقیقه به ما شلیک شد تا در نهایت بچه هاے مخابرات اطلاع دادند ڪه ما خودے هستیم!
آنها از سنگرها آمدند سمت ما ابوربیر را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر!
_فرماندهان جیش السورے اسممان را پرسیدند!
هیچڪس داستان ما را باور نمیڪرد...
خدا را شڪر ابوربیر هم زنده ماند و ما به دیدنشان رفتیم!
وقتے ڪل ماجرا را ڪه نگاه میڪنم میبینم واقعا همه عنایت خدا بود و بس...
هنوز هم بعد از حدود ۶ ماه ڪه به خانه برگشتم ، از لحاظ روحے حالم مساعد نیست!
منے ڪه در روز چهار،پنج ساعت خوابیدن ڪفایت میڪرد ، الان قرصهایے میخورم ڪه ڪل بیست چهار ساعت خوابم!
ز نظر روحے اعصابم از بین رفته...
نمیتوانم یڪجا چند دقیقه بنشینم!
پلاتین هاے بدنم شڪسته و اذیتم میڪند...
هنوز شبها با ڪابوس از خواب بیدار میشوم!
دندان هایم شڪسته...
در روند درمان آن با ڪمبودهایے مواجه هستند اما همچنان پیگیرم!
زمانے ڪه آزاد شدم احساس میڪردم دنیا را به من دادند...
دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم!
انشالله روزےام شود♥️
ـــــــــــــــ پایان ــــــــــــــ
✍🏻 ز.بختیـــارے
#پرواز_تا_آسمان...🕊
بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴
حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید.
مادر شهید :
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس میکردم مهمان داریم. .
عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
" : جمله ی آخر شهید دهقان : "
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
#شهیـد #محمدرضا_دهقان
معلم اومد سر كلاس و حاضر غايب كرد:
بزرگراه همت....................حاضر
غيرت همت.................غايب
ورزشگاه همت.............حاضر
مردونگي همت............غايب
مرام همت..............غايب
سمينار همت.............حاضر
اقايي همت................غايب
صداقت همت.............غايب
همايش همت............حاضر
صفاي همت...........غايب
عشق همت............غايب
آرمان همت............غايب
ياران همت............غایب
کجاید مردان بی ادعا
🔸 فرماندهای که از شلوغی مراسم تشییعش میترسید ...
یڪ روز بعد از پایان عملیات والفجر۸ تویوتا را روشن کرد و به سمت آبادان حرکت کردیم. حالش آشفته بود تا به حال اینگونه او را ندیده بودم، یک به یک شهدا را یاد میکرد و برایشان گریه میکرد، گفتم حالا چرا اینقدر ناراحتی گفت: «بیشتر برای زمان بعداز شهادتم ناراحتم»
متوجه حرفش نشدم با تعجب گفتم: بعداز شهادت که ناراحتی نداره ! گفت: « برای ما داره از آنجایی که من فرمانده بودم، مردم و مسئولین مرا میشناسند. ناراحتم و میترسم از آن روزی که وقتی شهید بشوم، تشییع جنازهام شلوغ شود، مسئولین بیایند، برایم تبلیغات ڪنند. کل استان اعلامیه پخش کنند. این است که برای بعداز شهـادتم هم ناراحتم ، من خودم را شرمنده شهدایی که واقعاً زحمت کشیدند و نامی از آنها نیست میدانم.
با این اعتقادی که داشت، خدا به او عنایت کرد و بعد از شهادتش، مفقود ماند و تشییع نشد. مدتها از زمان شهادتش گذشت تا اینکه در سال ۱۳۷۴بهمراه هفتاد و چند تن از شهدای مازندران تشییع شد.
✍ راوی: همرزم شهید
#شهید_سردار #محمدحسن_طوسی
#جانشین_فرمانده_لشکر۲۵کربلا
#شهادت_عملیات_کربلای۸
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
یه شهیداگه بخوادمیتونه شفاعت بکنه
اگه کربلابخوادمیتونه عنایت بکنه
خوش بحال اون که باشهیدرفاقت بکنه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada