جنگ جنگ تا پیروزی
شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم.
دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
شادی روح شهدا امام شهدا صلوات
20.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت تقلیدی زیبای دو جوان مصری در خیابان
🕋سوره نازعات ایه ۲۶ الی ۳۱
🕖مدت ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه
🔹حجم ۱۹ مگابایت
😜🌷طنز_جبهه
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
فکر نکنید استقلال و پرسپولیس فقط
الانه☺️☺️☺️☺️
یکی از دوستان میگفت تو جبهه و در
شب عملیات با یکی از رفقا بر سر
استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای
لفظی 😔😔
بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم
شهید شده.....😔😔😔😭😔
.ناراحت بودم که ایکاش
حلالیت طلبیده بودم......😔😭😔
تویه همین
افکار بودم که دیدم رفیقم چندتا عراقی
رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون
سوار و بهشون یاد داده بگن استقلال
سوراخ.....😂😂😂😂
پیروزی قهرمان و داره میاد..😂😂😄😂
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
#طنز_جبهه
"امتحان اسلحه"
بوی عملیات که میآمد، یکی از ضروریترین کارها تمیز کردن سلاحها بود 😑
در گوشه و کنار مقر،
بچهها دوتادوتا و سهتاسهتا دور هم جمع میشدند
و جزبهجز اسحهشان را پیاده میکردند😰 و با نفت میشستند، 😐
فرچه میکشیدند و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک میکردند😄
تا احیاناً اسلحهشان گیری نداشته باشد😜
در میان دوستان، رزمندهای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد،😢
اسلحهی وی آرپیجی بود،🙄
ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت میکرد 🤐
بعد از نظافت قبضهی آرپیجیاش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند 😳😱
تا شب عملیات دچار مشکل نشود
هرچه همه میگفتند،
بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، 🤦♂
کسی که با آرپیجی آزمایشی نمیاندازد،🤷♂
به خرجش نمیرفت و میگفت
باید مثل بقیه اسلحهاش را امتحان کند😅😰🤐😂🤷♂
#طنز_در_آرزوے_شهادت
#خاطره فوق العاده #خواندنی
😂😂😂😂
#دلـــت_پاڪــــ_باشــــه🙄🙄
در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!
گفتم ؛ حجاب ، بافتهء ذهن ما نیست
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم
گفت ؛ حجاب اصلا مهم نیست
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه
گفتم ؛ آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنم ڪه
این حرفی ڪه گفتی خودت قبول نداری
گفت : ثابت ڪن
گفتم : ازدواج ڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدا نڪنه
گفتم : دلش پاڪه 🙄
گفت : غلط ڪردم حاجاقاااااااا😢😭😂😂😂😂
#عزیزم_مواظب_افڪارت_باش
چـــــــون
رفتـــــارت میشـــــــود
↶ °° خـــ😅😂ــاطره خنـده دار
راهیـــــان نـور °° ↷
✴️یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...
ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے
میگم ...
جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن ...
از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔
رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده
بودن 😂😂😂
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ...
یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂
یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو
شدیم ..🌅
البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم کردن.
#طنز_جبهه
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم..
که تکفیریا نفهمن...🤔
یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده😁😂
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*فرمانده دلیری که ترور شد*🖤🕊️
*شهید علی،صیاد شیرازی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۲۳
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱ / ۱۳۷۸
محل تولد: خراسان
محل شهادت: تهران
🌹میر شجاع سپاه اسلام در سال ۱۳۷۲ با حکم فرماندهی معظم کل قوا🌷 به سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد. *او در ۱۳۷۸ با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشگری نایل آمد.*💫 فرزندش← *جلوی خونمون یک نفر لباس آبى تنش بود*❌ ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى كرد🧹 تعجب كردم❗رفتگرها كه لباسشون نارنجيه⁉️درِ حياط را تا آخر باز كردم.
بابا ماشین رو گاز داد و رفت بيرون.
يك لنگه در رابستم🚪 چفت بالا را انداختم.
آن لباس آبی پوش جارويش را گذاشت كنار🧹 و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد.📃
پدر تا ديدش، در ماشين را باز كرد. نامه را ازش گرفت كه بخواند📃 دولاّ شدم، چفت پايين را ببندم. *صداى تير بلند شد*💥 ديدم يكى دارد مى دود به طرف پايين خيابان; *همان بود كه لباس آبى تنش بود*❌ با گریه مادرم رو صدا زدم ،سر بابا افتاده بود پايين🖤 *امّا غرق خون*🖤 در نهایت او فردای روزی که از مسافرت حرم امام رضا (ع) و شهیدان شلمچه برگشته بود💫 *در روز ۲۱ فروردین سال ۷۸ توسط منافقین کور دل، با شلیک گلوله به سر، سینه و شکم، تِرور* 🖤 و شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
*امیر سپهبد*
*شهید علی،صیاد شیرازی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
خوب میدونم یه روزی میرسی - @Maddahionlin.mp3
1.45M
🌸 #میلاد_امام_زمان(عج)
💐خوب میدونم یه روزی میرسی
💐خوب میدونی برام همه کسی
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
ارسالی از یاسین دادویی
🔴گرگ هایی در لباس روحانیت!
🔺شما تا به حال آخوند نماهای زیادی دیده اید.
🔺اما اینبار تعداد 24 گرگ را به شما معرفی میکنیم که لباس روحانیت را پوشیده اند و مدعی هستند که از فدائیان امام زمان تقلبی خود یعنی احمد الحسن یمانی هستند.
🔺امام سیزدهم آنها هم اکنون فراری شده، ولی طرفدارانش می گویند غیبت کرده است!
🔺چهره های آنها را بشناسید تا اگر کلیپی از این گرگها در فضای مجازی دیدید فریب آنها را نخورید.
🔺 آنها جرأت ندارند در فضای حقیقی با مردم روبرو شوند ولی اگر آنها را دیدید کَت بسته تحویل پلیس دهید.
🍃أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
اینطوری لو رفت
دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.😂😂 گفتم: «این کیه؟»
گفتند: «عراقی»👨🏿
گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» میخندیدند.😂
گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آوردهبنده با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت 🍹گرفته بود. پول داده بود!»💷
اینطوری لو رفته بود. بچهها هنوز میخندیدند.😂😂
سربه سر عراقی ها😄
هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.📞 گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام" 🗣 تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت😄. از رو نرفتم وگفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم."😉 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت"
همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم." ولی او عکس العمل جدی نشان داد😠 و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." دیدم اوضاع قمر🌙 در عقرب🦂 شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.😂😂
كانال خاطرات طنز جبهه
AUD-20200407-WA0019.mp3
5.92M
آهنگ زیبای تولد امام زمان(عج)😍
نیمه ی شعبان مبارک باد😊
♥️🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌺🌺🌺🌷🌷🌷🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌹🌹🌹
ارسالی از مخاطبین
برﺍﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺑﻨﮕﺮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ! 🔵
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ،ﻧﻤﺎﺯ «ﻣﻮﺷَﮑﯽ»ﺍﺳﺖ.😁
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻏﻔﻠﺖ ﻗﻀﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ،ﻧﻤﺎﺯ«ﯾﺪﮐﯽ»ﺍﺳﺖ.☺️
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﭘﻔَﮑﯽ» ﺍﺳﺖ.😐
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﺍَﻟَﮑﯽ»ﺍﺳﺖ.😕
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺒﻠﻪ ﻭ ﻭﺿﻮﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ «ﭼَﭙَﮑﯽ» ﺍﺳﺖ.😒
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻭﺭ ﻭ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺑﻘﯿﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﺯﻭﺭَﮐﯽ»ﺍﺳﺖ.😡
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ «ﭘﻮﻟَﮑﯽ»ﺍﺳﺖ.😊
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ ﻭﺑﺎ ﺑﯽﺣﺎﻟﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ «ﺁﺑَﮑﯽ» ﺍﺳﺖ.😏
ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﻧَﻤَﮑﯽ»ﺍﺳﺖ.😋
ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻓﻠﻪ ﻣﺴﺘﺤﺒﯽ ﺧﻮﺍندﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ «ﮐُﻤَﮑﯽ» ﺍﺳﺖ.😍
✅ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺧﻠﻮﺹ ﻧﯿﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﺭﺍﺳﺘﮑﯽ» ﺍﺳﺖ...ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ..ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺣﻖ..👏😍😘
ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻧﻤﺎﺯ میخونیم!!🙏
نماز بخوانیم به بهترین طریق❤️
عراقی سرپران
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب 🌙عراقیها بپرند تو ستون و سرتان 👱🏼را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.😰
ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار 🐍در دشتی میخزید جلو میرفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم.😨 فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست🖐🏻 طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم🔫 محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.🏃
لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم😐 که آن شیر پاک خورده من بوده ام.😝😝
#شهـــــادت یعنے؛
زندگے کن، اما #فقط_برای_خدا...
اگـــــر شهادت میخواهید
زنـدگی کنـید #فقط_برای_خدا...
☘☘☘
شلمچه بودیم!
آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.))
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا.
همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!
هرشہـید،
نشانےست ازیڪ #راه_ناتمامـ
یڪ #فانوس ڪہ دارد خاموش مےشود
وحالا
تو #مانده_اے و یڪ شہید و یڪ راه ناتمام
#فانوس را بردار؛
و #راه خونین شہید را ادامہ بده🕊
شبتون شهدایی⭐️
☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀❣🍀
🦋 بسم الله الرحمن الرحیم 🦋
🌸بار الها سرآغاز روزم
🕊با یاد و نام تو دریچه قلبم را
🌸خالصانه به سوی تو میگشایم
🕊تا نسیم رحمتت به آن بوزد
🌸و نوری از محبت و
🕊عشق تو به قلبم ببارد
ه🦋الهی به امید تو یا ارحم الراحمین🦋
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
رفته سردار نفس تازه کند برگـردد...
چون ظهور گل نرگس به خدا نزدیک است....
شهید حاج #قاسم_سلیمانی
سلام صبحتون شهدایی. ✋
☘☘☘
♂ #فراراززندانداعش
🔻 #قسمت_1
_ ۳۲ سال پیش پدرم"سیدمیرزا جعفرے"و مادرم"زهرا صفزی" ڪہ هر دو اهل روستاے شیعہ نشین سوف افغانستان بودند؛بہ دلیل تهاجم طالبان و مشکلات دیگر تصمیم مےگیرند به ایران مهاجرت کنند!
_اغلب مردم این روستا از سادات هستند...
ما نیز جزو سادات هستیم!
ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم ڪہ دو خواهرم فوت کردند!
من سال ۱۳۷۲ در ایران متولد شدم بہ دلیل این ڪہ باید در امر معاش خانواده ڪنار پدرم خدمت میڪردم؛ نتوانستم تحصیلاتم را ادامه دهم...
_ده سالم بود ڪہ در یڪ ڪارخانه ڪفش سازے مشغول ڪار شدم!
شغل پدرم در افغانستان ڪشاورزے بود و زمین های زیادے داشت!
بعدها مجبور شد یڪ سالے به آنجا برگردد تا علاوه بر دیدن خانواده فڪرے هم به حال زمین هایش بڪند و من هم به همین علت مجبور شدم درس را رها ڪنم تا در نبود پدر ڪمڪ حال خانواده شوم...
_چسبیده بودم به ڪار و زندگے... شبها ڪار مےڪردم و ۶ صبح ڪہ
مےرسیدم خانہ تا بعد از ظهر مےخوابیدم!
خدا را شڪر اوضاع زندگے مان بد نمے گذشت تا اینکه زمزمه آغاز جنگ در سوریه شنیده شد!
_سال ۹۲ بود یڪ روز صبح تازه رسیده بودم خانه و خواب بودم...
با صداے پسر خالہ ام بیدار شدم!داشت با پدرم در مورد اوضاع آنجا صحبت میکرد!
خودش یڪ بار اعزام شده بود...
میگفت:درگیرے خیلے شدید است و حضرت زینب سلام الله علیها تنهاست!
اگر نرویم بجنگیم تڪفیرے ها همه چیز را خراب میڪنند و به حرم خانوم هتڪ حرمت می شود!
وسط صحبتشان از خواب بیدار شدم و پرسیدم:سید مصطفے از سوریه براے من بیشتر بگو...
گفت جنگ است دیگر!!!
از نظر امنیت بسیار خطرناڪ است و دشمن در حال پیشروے براے گرفتن ڪل خاڪ سوریه است!
پرسیدم:میشود من هم بروم؟؟؟
گفت:چرا نمیشود؟
_فرداے همان روز همراهش رفتم ثبت نام ڪردم!
پدرم وقتے متوجه رفتنم شد؛مخالفتے نکرد و گفت:
پسرم برو من سپردمت به حضرت زینب...
✍🏻 ز.بختیـــارے
🔺 #ادامه دارد...
#فراراززندانداعش
🔻 #قسمت_2
_براے رفتن داشتن ڪارت اقامت الزامے بود ڪه من داشتم!
خودم را ڪامل معرفی ڪردم...
فرمے بود از باب اینڪه مریضے نداشته باشم!
آن را هم پر ڪردم...
بقیه مدارک هم جور شد!
به جایے ڪه در آن مشغول ڪار بودم اعلام ڪردم ڪه ممڪن است دیگر نتوانم بیایم...
_هشت روز بعد،ساعت ۷ صبح رفتم محله ۷۲ تن!
۱۰۹ نفر بودیم ڪه به پادگانے در تهران فرستادن مان...
۱۷ روز آموزش سخت و فشرده دیدیم
ڪه بعدها در جنگ بسیار کمک مان ڪرد...
آموزش ها تکنیک ها و آشنایے با سلاح و همچنین آشنایے با جنگ شهرے ڪه مثلاً چگونه باید وارد یک خانه شد!
مےگفتند یک دفعه نروید،چون ممڪن است پشت در بمب باشد و وقتے با لگد در را باز میڪنید بمب منفجر شود...
این تاکتیک ها ڪاربردے بود و خیلے هم به درد مان خورد!
حدوداً روزے ۵ ساعت مے خوابیدیم! حتے وسط خواب بیدارمان میڪردند ڪه عادت ڪنیم...
مےگفتند آنجا منطقه جنگے است و جاے خواب نیست!!!
همینطور هم بود...
گاهے ۱۵ روز در خط بودیم و بعد به عقب برمےگشتیم و خواب مان نیم ساعت سرپایے بود!
زیرا هر لحظه ممڪن بود بخوابیم تکفیرے ها هجوم ڪنند...
_روزے ڪه تماس گرفتند و گفتند براے اعزام بیایید،یک ذره ترس اینڪه فڪر ڪنم ممڪن است شهیــد یا زخمے شوم نداشتم... خوشحال و خونسرد زنگ زدم به صاحب ڪارم و گفتم دیگر نمی توانم بیایم سرڪار!
پرسید چرا!؟
گفتم دارم مے روم سوریه!
صاحب ڪارم گفت:ڪجا میخواهے بروے!؟
بمان همینجا!!!
شبها ڪار ڪن؛روزها هم برو ڪنار خانواده ات...
گفتم:نه!من به شما از یک هفته قبل گفتم!
ممڪن است دیگر نیایم و حالا تماس گرفتم فقط خبر دهم...
_آدم در طول راه و حتے زمانے ڪه در آنجا حضور پیدا می ڪند دچار وسوسه هاے شیطانے مے شود و ڪم ڪم این افڪار ذهن شما را احاطه می ڪند ڪه اگر دستم قطع شود چه ڪار ڪنم!؟
یا اگر اسیــر شوم چه!؟
_اینها همه فڪر هایے است ڪه شیطان به ذهن آدم مےرساند...
من هم آدم بودم و دچار این افڪار مے شدم!
اما ناگهان به خود نهیب میزدم...
هر اتفاقے ڪه مے خواهد بیفتد!
_سختے هاے ڪار دو دلم می ڪرد!
وقتے ڪه به ما تمرین مے دادند،بعد از نماز صبح دیگر نمے گذاشتند بخوابیم و باید تمرین میڪردیم...
یک ساعت و نیم مے دویدیم،کلاغ پر مے رفتیم و ڪلی تکنیک هایے ڪہ با اسلحه باید انجام مے دادیم...
از این تمرین ها بسیار خسته میشدم!
به خصوص ڪه پیش از آن تصادفے ڪرده بودم ڪه در بدنم پلاتین بود!
در اینجور وقتها میگفتم:"ول ڪن بابا جنگ چیه!؟برمیگردم خانه"
اما باز پیش خودم میگفتم:"بعدها دستم خالے است و زمانے ڪه همه مقابل حضرت زینب سلام الله علیها سربلند هستند من چیزے ندارم..."
_در طول مسیر در هر مرحلهاے از راه و اعزام،حتے وقتے ڪه بعد از همه آموزش ها به سوریه بروے هر جایے احساس کنے دلت میخواهد برگردے زورے بالاے سرت نیست و تنها به تصمیم خودت بستگی دارد...
برایت نامه اے مے زنند ڪه مے توانے برگردے!
بنابراین تصمیم گرفتم یک بار زیارت ڪنم و بروم ببینم جنگ چطورے است!
به هر حال در این ۱۷ روز با همه افکار و سختے ها تصمیم نهایے خود را گرفتم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
🔺#ادامه_دارد...
#فراراززندانداعش
🔻 #قسمت_3
_من تا پیش از آن ساعت ۶ صبح را ندیده بودم!
در واقع ۵ صبح به خانه میآمدم میخوابیدم تا بعد از ظهر...
اما حالا خبرے از این حرفها نبود!
_بین همه بچه هایے ڪه مے آمدند تنها ۲۳ نفر برگشتند!
آن هم نه به خاطر ترس؛به این دلیل ڪه سنشان زیاد بود و نمے توانستند بجنگند!
_ساعت چهار پنج بعد از ظهر هواپیما حرڪت ڪرد و بعد از دو ساعت رسیدیم...
هوا تاریک بود!
از فرودگاه چیزے باقی نمانده بود!هیچ آبادے به چشم نمے خورد...
با خودم گفتم اینها ڪه با خانه ها این ڪار را ڪردند با آدمیزاد ڪه جاے خود دارد...
_حس و حال عجیبے داشتم...
تا چشم ڪار میڪرد تمام منطقه جنگ زده و خراب بود و وضع بدے داشت!
تازه آنجا فهمیدم واقعا آمدیم جنگ!
_هیچ ڪدام مان تا به آن روز جنگ را ندیده بودیم و این ترس در وجودمان افتاد!
همان جا اسلحه دستمان دادند و فرستادند منطقه...
_حدود یک ساعت بعد ما را در گردان هاے مختلف تقسیم ڪردند!
هر گردان ۱۵ نفر سوار مے ڪرد...
من براے هجوم و پیشروے رفتم!خودم انتخاب ڪردم ڪه بروم...
_وقتے رفتیم خط مقدم؛واقعاً صحنه سختے دیدم!
باید دو هزار متر از یک بیابان رد مےشدیم و خود را به یک خانه مے رساندیم...
در حالے ڪه از روبرو تک تیرانداز دشمن بچه ها را میزد!
در مسیر یک جایے ما را زیر آتش گرفتند به حدے ڪه سرمان را هم نمےتوانستیم بلند ڪنیم...
_خیلے روز سختے بود!
هر آن مے گفتم:الان است ڪه یڪے از این تیرها به من اصابت کند...
بچه ها از عقب آتش ریختند و ما توانستیم از این معرڪه نجات پیدا کنیم!
_وقتے به خانه اے ڪه مقرّمان بود رسیدیم؛سربازان عراقے آنجا بودند...
فرمانده ما به نام "سید مقداد" که از قدیمے ها بود،به عراقے ها گفت:دیوار این خانه را نڪنید ممڪن است از همین جا تیر بخوریم...
اما یڪے از عراقےها گوش نڪرد و شروع ڪرد به ڪندن!
در همین حین تیرے به پاے او خورد...
آنجا بود ڪه براے اولین بار هم خون دیدم،هم ڪسے ڪه زخمے شده است! با خودم گفتم اینجا هیچ چیز شوخے نیست...
تا صبح مے ترسیدم و فڪر می ڪردم هر لحظه ممڪن است بریزند داخل! دشمن الله اڪبـر گویان نارنجک می انداخت و جلو میآمد...
ما حدود پانزده نفر بودیم!
سید مقداد می گفت: "نترسید!این صداهایی که میشنوید صدای تعدادی بچه است."
_تا صبح از ترس دست هایم مے لرزید...
چند فیلم هم از تڪفیرے ها دیده بودم و همه اش مے ترسیدم ڪه اگر مرا بگیرند سرم را میبرند!
تا فردا آنجا ماندیم و قرار شد پیشروے ڪنیم!
"ابو حیدر"فرماندهے ڪه عقب تر بود به ما گفت:شما برگردید براے استراحت سربازان سوری میآیند جایگزین شما مےشوند...
وقتے برگشتیم یواش یواش ترس از چشمم افتاد و اتفاقات برایم عادے شد!
بیست و چهار ساعت در مقر ماندیم و دوباره برگشتیم همانجا و هفت روز ماندیم!
دیگر براے من لذت بخش شده بود با هم مے گفتیم و مے خندیدیم... مےجنگیدیم و همه اینها را با خونسردے انجام مےدادیم!
_وقتے برگشتیم اسامے را خواندند... مجددا مڪانے ڪه باید در آن خدمت میڪردیم عوض شد!
من به واحـد بهدارے منتقل شدم و باید مجروحان را از خط به عقب مےآوردم...
بعد از درگیرے ها به ما بے سیم مے زدند ڪه فلان نقطه مجروح داریم بروید بیاورید!
ما پانصـد متر از خط اصلے فاصله داشتیم...
وظیفه ما این بود ڪه مجروحان را پانسمان ڪنیم و سپس آنها را به بیمارستانے واقع در زینبیه بفرستیم!
_چهل و پنج روز در منطقه ماندم...
حالا دیگر از آن جمع پانزده نفره خیلےها شهید شده بودند و خیلےها هم مجروح!
یڪے دو دستش قطع بود!
یڪے دیگر پایش را از دست داده بود!
اصلا فڪرش را نمیڪردم این چیزها را تحمل ڪنم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
🔺 با ما همـــراه باشید...
#ادامه دارد...