eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
779 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴گرگ هایی در لباس روحانیت! 🔺شما تا به حال آخوند نماهای زیادی دیده اید. 🔺اما اینبار تعداد 24 گرگ را به شما معرفی میکنیم که لباس روحانیت را پوشیده اند و مدعی هستند که از فدائیان امام زمان تقلبی خود یعنی احمد الحسن یمانی هستند. 🔺امام سیزدهم آنها هم اکنون فراری شده، ولی طرفدارانش می گویند غیبت کرده است! 🔺چهره های آنها را بشناسید تا اگر کلیپی از این گرگها در فضای مجازی دیدید فریب آنها را نخورید. 🔺 آنها جرأت ندارند در فضای حقیقی با مردم روبرو شوند ولی اگر آنها را دیدید کَت بسته تحویل پلیس دهید. 🍃أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
اینطوری لو رفت دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و ‌های های می‌خندیدند.😂😂 گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی»👨🏿 گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند.😂 گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آوردهبنده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت 🍹گرفته بود. پول داده بود!»💷 اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.😂😂
سربه سر عراقی ها😄 هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.📞 گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام" 🗣 تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت😄. از رو نرفتم وگفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم."😉 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی" طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت" همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم." ولی او عکس العمل جدی نشان داد😠 و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." دیدم اوضاع قمر🌙 در عقرب🦂 شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.😂😂 كانال خاطرات طنز جبهه
AUD-20200407-WA0019.mp3
5.92M
آهنگ زیبای تولد امام زمان(عج)😍 نیمه ی شعبان مبارک باد😊 ♥️🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌺🌺🌺🌷🌷🌷🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌹🌹🌹 ارسالی از مخاطبین
برﺍﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺑﻨﮕﺮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ! 🔵‍ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ،ﻧﻤﺎﺯ «ﻣﻮﺷَﮑﯽ»ﺍﺳﺖ.😁 ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻏﻔﻠﺖ ﻗﻀﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ،ﻧﻤﺎﺯ«ﯾﺪﮐﯽ»ﺍﺳﺖ.☺️ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﭘﻔَﮑﯽ» ﺍﺳﺖ.😐 ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﺍَﻟَﮑﯽ»ﺍﺳﺖ.😕 ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺒﻠﻪ ﻭ ﻭﺿﻮﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ «ﭼَﭙَﮑﯽ» ﺍﺳﺖ.😒 ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻭﺭ ﻭ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺑﻘﯿﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﺯﻭﺭَﮐﯽ»ﺍﺳﺖ.😡 ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ «ﭘﻮﻟَﮑﯽ»ﺍﺳﺖ.😊 ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ ﻭﺑﺎ ﺑﯽﺣﺎﻟﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ «ﺁﺑَﮑﯽ» ﺍﺳﺖ.😏 ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﻧَﻤَﮑﯽ»ﺍﺳﺖ.😋 ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻓﻠﻪ ﻣﺴﺘﺤﺒﯽ ﺧﻮﺍندﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ «ﮐُﻤَﮑﯽ» ﺍﺳﺖ.😍 ✅ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺧﻠﻮﺹ ﻧﯿﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ«ﺭﺍﺳﺘﮑﯽ» ﺍﺳﺖ...ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ..ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺣﻖ..👏😍😘 ﺣﺎﻻ‌ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻧﻤﺎﺯ میخونیم!!🙏 نماز بخوانیم به بهترین طریق❤️
عراقی سرپران اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب 🌙عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان 👱🏼را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.😰 ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار 🐍در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم.😨 فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست🖐🏻 طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم🔫 محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.🏃 لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم😐 که آن شیر پاک خورده من بوده ام.😝😝
یعنے؛ زندگے کن، اما ... اگـــــر شهادت میخواهید زنـدگی کنـید ... ☘☘☘
شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.)) یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا. همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!
هرشہـید، نشانےست ازیڪ یڪ ڪہ دارد خاموش مےشود وحالا تو و یڪ شہید و یڪ راه ناتمام را بردار؛ و خونین شہید را ادامہ بده🕊 شبتون شهدایی⭐️ ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀❣🍀 🦋 بسم الله الرحمن الرحیم 🦋 🌸بار الها سرآغاز روزم 🕊با یاد و نام تو دریچه قلبم را 🌸خالصانه به سوی تو میگشایم 🕊تا نسیم رحمتت به آن بوزد 🌸و نوری از محبت و 🕊عشق تو به قلبم ببارد ه🦋الهی به امید تو یا ارحم الراحمین🦋 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
مهدی گل بی خزان ال الله است🎊 ای منتظران حضرتش برخیزیدپیغام دوباره سحردرراه است🌹
رفته سردار نفس تازه کند برگـردد... چون ظهور گل نرگس به خدا نزدیک است.... شهید حاج سلام صبحتون شهدایی. ✋ ☘☘☘
‍♂ 🔻 _ ۳۲ سال پیش پدرم"سیدمیرزا جعفرے"و مادرم"زهرا صفزی" ڪہ هر دو اهل روستاے شیعہ نشین سوف افغانستان بودند؛بہ دلیل تهاجم طالبان و مشکلات دیگر تصمیم مےگیرند به ایران مهاجرت کنند! _اغلب مردم این روستا از سادات هستند... ما نیز جزو سادات هستیم! ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم ڪہ دو خواهرم فوت کردند! من سال ۱۳۷۲ در ایران متولد شدم بہ دلیل این ڪہ باید در امر معاش خانواده ڪنار پدرم خدمت می‌ڪردم؛ نتوانستم تحصیلاتم را ادامه دهم... _ده سالم بود ڪہ در یڪ ڪارخانه ڪفش سازے مشغول ڪار شدم! شغل پدرم در افغانستان ڪشاورزے بود و زمین های زیادے داشت! بعدها مجبور شد یڪ سالے به آنجا برگردد تا علاوه بر دیدن خانواده فڪرے هم به حال زمین هایش بڪند و من هم به همین علت مجبور شدم درس را رها ڪنم تا در نبود پدر ڪمڪ حال خانواده شوم... _چسبیده بودم به ڪار و زندگے... شبها ڪار مے‌ڪردم و ۶ صبح ڪہ مے‌رسیدم خانہ تا بعد از ظهر مے‌خوابیدم! خدا را شڪر اوضاع زندگے مان بد نمے گذشت تا اینکه زمزمه آغاز جنگ در سوریه شنیده شد! _سال ۹۲ بود یڪ روز صبح تازه رسیده بودم خانه و خواب بودم... با صداے پسر خالہ ام بیدار شدم!داشت با پدرم در مورد اوضاع آنجا صحبت میکرد! خودش یڪ بار اعزام شده بود... میگفت:درگیرے خیلے شدید است و حضرت زینب سلام الله علیها تنهاست! اگر نرویم بجنگیم تڪفیرے ها همه چیز را خراب میڪنند و به حرم خانوم هتڪ حرمت می شود! وسط صحبتشان از خواب بیدار شدم و پرسیدم:سید مصطفے از سوریه براے من بیشتر بگو... گفت جنگ است دیگر!!! از نظر امنیت بسیار خطرناڪ است و دشمن در حال پیشروے براے گرفتن ڪل خاڪ سوریه است! پرسیدم:میشود من هم بروم؟؟؟ گفت:چرا نمیشود؟ _فرداے همان روز همراهش رفتم ثبت نام ڪردم! پدرم وقتے متوجه رفتنم شد؛مخالفتے نکرد و گفت: پسرم برو من سپردمت به حضرت زینب... ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 دارد...
🔻 _براے رفتن داشتن ڪارت اقامت الزامے بود ڪه من داشتم! خودم را ڪامل معرفی ڪردم... فرمے بود از باب اینڪه مریضے نداشته باشم! آن را هم پر ڪردم... بقیه مدارک هم جور شد! به جایے ڪه در آن مشغول ڪار بودم اعلام ڪردم ڪه ممڪن است دیگر نتوانم بیایم... _هشت روز بعد،ساعت ۷ صبح رفتم محله ۷۲ تن! ۱۰۹ نفر بودیم ڪه به پادگانے در تهران فرستادن مان... ۱۷ روز آموزش سخت و فشرده دیدیم ڪه بعدها در جنگ بسیار کمک مان ڪرد... آموزش ها تکنیک ها و آشنایے با سلاح و همچنین آشنایے با جنگ شهرے ڪه مثلاً چگونه باید وارد یک خانه شد! مےگفتند یک دفعه نروید،چون ممڪن است پشت در بمب باشد و وقتے با لگد در را باز میڪنید بمب منفجر شود... این تاکتیک ها ڪاربردے بود و خیلے هم به درد مان خورد! حدوداً روزے ۵ ساعت مے خوابیدیم! حتے وسط خواب بیدارمان می‌ڪردند ڪه عادت ڪنیم... مےگفتند آنجا منطقه جنگے است و جاے خواب نیست!!! همینطور هم بود... گاهے ۱۵ روز در خط بودیم و بعد به عقب برمےگشتیم و خواب مان نیم ساعت سرپایے بود! زیرا هر لحظه ممڪن بود بخوابیم تکفیرے ها هجوم ڪنند... _روزے ڪه تماس گرفتند و گفتند براے اعزام بیایید،یک ذره ترس اینڪه فڪر ڪنم ممڪن است شهیــد یا زخمے شوم نداشتم... خوشحال و خونسرد زنگ زدم به صاحب ڪارم و گفتم دیگر نمی توانم بیایم سرڪار! پرسید چرا!؟ گفتم دارم مے روم سوریه! صاحب ڪارم گفت:ڪجا میخواهے بروے!؟ بمان همینجا!!! شبها ڪار ڪن؛روزها هم برو ڪنار خانواده ات... گفتم:نه!من به شما از یک هفته قبل گفتم! ممڪن است دیگر نیایم و حالا تماس گرفتم فقط خبر دهم... _آدم در طول راه و حتے زمانے ڪه در آنجا حضور پیدا می ڪند دچار وسوسه هاے شیطانے مے شود و ڪم ڪم این افڪار ذهن شما را احاطه می ڪند ڪه اگر دستم قطع شود چه ڪار ڪنم!؟ یا اگر اسیــر شوم چه!؟ _اینها همه فڪر هایے است ڪه شیطان به ذهن آدم مےرساند... من هم آدم بودم و دچار این افڪار مے شدم! اما ناگهان به خود نهیب میزدم... هر اتفاقے ڪه مے خواهد بیفتد! _سختے هاے ڪار دو دلم می ڪرد! وقتے ڪه به ما تمرین مے دادند،بعد از نماز صبح دیگر نمے گذاشتند بخوابیم و باید تمرین می‌ڪردیم... یک ساعت و نیم مے دویدیم،کلاغ پر مے رفتیم و ڪلی تکنیک هایے ڪہ با اسلحه باید انجام مے دادیم... از این تمرین ها بسیار خسته میشدم! به خصوص ڪه پیش از آن تصادفے ڪرده بودم ڪه در بدنم پلاتین بود! در اینجور وقت‌ها میگفتم:"ول ڪن بابا جنگ چیه!؟برمیگردم خانه" اما باز پیش خودم میگفتم:"بعدها دستم خالے است و زمانے ڪه همه مقابل حضرت زینب سلام الله علیها سربلند هستند من چیزے ندارم..." _در طول مسیر در هر مرحله‌اے از راه و اعزام،حتے وقتے ڪه بعد از همه آموزش ها به سوریه بروے هر جایے احساس کنے دلت می‌خواهد برگردے زورے بالاے سرت نیست و تنها به تصمیم خودت بستگی دارد... برایت نامه اے مے زنند ڪه مے توانے برگردے! بنابراین تصمیم گرفتم یک بار زیارت ڪنم و بروم ببینم جنگ چطورے است! به هر حال در این ۱۷ روز با همه افکار و سختے ها تصمیم نهایے خود را گرفتم... ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺...
🔻 _من تا پیش از آن ساعت ۶ صبح را ندیده بودم! در واقع ۵ صبح به خانه می‌آمدم می‌خوابیدم تا بعد از ظهر... اما حالا خبرے از این حرفها نبود! _بین همه بچه هایے ڪه مے آمدند تنها ۲۳ نفر برگشتند! آن هم نه به خاطر ترس؛به این دلیل ڪه سنشان زیاد بود و نمے توانستند بجنگند! _ساعت چهار پنج بعد از ظهر هواپیما حرڪت ڪرد و بعد از دو ساعت رسیدیم... هوا تاریک بود! از فرودگاه چیزے باقی نمانده بود!هیچ آبادے به چشم نمے خورد... با خودم گفتم اینها ڪه با خانه ها این ڪار را ڪردند با آدمیزاد ڪه جاے خود دارد... _حس و حال عجیبے داشتم... تا چشم ڪار میڪرد تمام منطقه جنگ زده و خراب بود و وضع بدے داشت! تازه آنجا فهمیدم واقعا آمدیم جنگ! _هیچ ڪدام مان تا به آن روز جنگ را ندیده بودیم و این ترس در وجودمان افتاد! همان جا اسلحه دستمان دادند و فرستادند منطقه... _حدود یک ساعت بعد ما را در گردان هاے مختلف تقسیم ڪردند! هر گردان ۱۵ نفر سوار مے ڪرد... من براے هجوم و پیشروے رفتم!خودم انتخاب ڪردم ڪه بروم... _وقتے رفتیم خط مقدم؛واقعاً صحنه سختے دیدم! باید دو هزار متر از یک بیابان رد مےشدیم و خود را به یک خانه مے رساندیم... در حالے ڪه از روبرو تک تیرانداز دشمن بچه ها را میزد! در مسیر یک جایے ما را زیر آتش گرفتند به حدے ڪه سرمان را هم نمےتوانستیم بلند ڪنیم... _خیلے روز سختے بود! هر آن مے گفتم:الان است ڪه یڪے از این تیرها به من اصابت کند... بچه ها از عقب آتش ریختند و ما توانستیم از این معرڪه نجات پیدا کنیم! _وقتے به خانه اے ڪه مقرّمان بود رسیدیم؛سربازان عراقے آنجا بودند... فرمانده ما به نام "سید مقداد" که از قدیمے ها بود،به عراقے ها گفت:دیوار این خانه را نڪنید ممڪن است از همین جا تیر بخوریم... اما یڪے از عراقےها گوش نڪرد و شروع ڪرد به ڪندن! در همین حین تیرے به پاے او خورد... آنجا بود ڪه براے اولین بار هم خون دیدم،هم ڪسے ڪه زخمے شده است! با خودم گفتم اینجا هیچ چیز شوخے نیست... تا صبح مے ترسیدم و فڪر می ڪردم هر لحظه ممڪن است بریزند داخل! دشمن الله اڪبـر گویان نارنجک می انداخت و جلو می‌آمد... ما حدود پانزده نفر بودیم! سید مقداد می گفت: "نترسید!این صداهایی که میشنوید صدای تعدادی بچه است." _تا صبح از ترس دست هایم مے لرزید... چند فیلم هم از تڪفیرے ها دیده بودم و همه اش مے ترسیدم ڪه اگر مرا بگیرند سرم را میبرند! تا فردا آنجا ماندیم و قرار شد پیشروے ڪنیم! "ابو حیدر"فرماندهے ڪه عقب تر بود به ما گفت:شما برگردید براے استراحت سربازان سوری می‌آیند جایگزین شما مےشوند... وقتے برگشتیم یواش یواش ترس از چشمم افتاد و اتفاقات برایم عادے شد! بیست و چهار ساعت در مقر ماندیم و دوباره برگشتیم همانجا و هفت روز ماندیم! دیگر براے من لذت‌ بخش شده بود با هم مے گفتیم و مے خندیدیم... مےجنگیدیم و همه اینها را با خونسردے انجام مےدادیم! _وقتے برگشتیم اسامے را خواندند... مجددا مڪانے ڪه باید در آن خدمت میڪردیم عوض شد! من به واحـد بهدارے منتقل شدم و باید مجروحان را از خط به عقب مے‌آوردم... بعد از درگیرے ها به ما بے سیم مے زدند ڪه فلان نقطه مجروح داریم بروید بیاورید! ما پانصـد متر از خط اصلے فاصله داشتیم... وظیفه ما این بود ڪه مجروحان را پانسمان ڪنیم و سپس آنها را به بیمارستانے واقع در زینبیه بفرستیم! _چهل و پنج روز در منطقه ماندم... حالا دیگر از آن جمع پانزده نفره خیلےها شهید شده بودند و خیلےها هم مجروح! یڪے دو دستش قطع بود! یڪے دیگر پایش را از دست داده بود! اصلا فڪرش را نمیڪردم این چیزها را تحمل ڪنم... ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 با ما همـــراه باشید... دارد...
🔻 _ یک بار دم صبح بود ساعت پنج صبح دایے ام هم با من بود ڪه(بعدها به شهادت رسید...) بعد از نیم ساعت خط را به گروهے دیگر تحویل دادیم... چند لحظه بعد یک خمپاره ۱۲۰ خورد وسط بچه ها ڪه یڪجا جمع شده بودند! "حیدر" ، "محمد" ، "سیدناظر" ، "سید رضا" دایے ام ، همه با هم بودند... محمد سرش نبود،حیدر پاهایش پریده بود و هردو هم آنجا تمام ڪرده بودند! اولین بارم بود ڪه شهید می دیدم! یڪے از بچه ها با دیدن حیدر از ترس زبانش بند آمد... او پنج،شش روز نمی توانست صحبت ڪند! اما من چون خون دیده بودم برایم عادے تر بود. خیلے ناراحت بودم... حیـدر هم اتاقے ام بود! با هم اخت شده بودیم! حیدر و محمد هیچ ڪسے را نداشتند... خانواده هایشان همه در افغانستان بودند و خودشان در ایران در یک اتاق مجردے زندگے می‌ڪردند! باهم فامیل هم بودند... همان موقع بود ڪه احساسے به من دست داد ڪه ، خوش به حالشان... آنها رفتند!!! تلخے داستان این بود ڪه آنها به عشق حضرت زینب سلام الله علیها آمدند اما حتے یک بار وقت نشد حرم اش را زیارت کنند... _آن زمان زینبیه خیلے خطرناک بود و عده‌ے ڪمے این توفیق را پیدا می‌ڪردند ڪه حرم را زیارت کنند! بعضے گروه ها خط را نگه نمے داشتند و حتے شب اول ول می‌ڪردند می‌رفتند... اما بچه هایے مثل حیدر و محمد جانانه مےجنگیدند! _آن دو را در ڪیسه هاے مخصوص گذاشتیم ، پلاڪشان را زدیم ، نامشان را نوشتیم و به عقب فرستادیم! بعضے از بچه ها زندگے هاے سختے داشتند و از خانواده‌هاےشان دور بودند... یادم هست محمد مےگفت:"قدر پدر و مادرت را بدان ، ما در شهر غربت بودیم و همه کارهایمان را خودمان باید انجام دهیم یا ڪار می ڪنیم یا در این اتاق زندگی میڪنیم"... هر دوےشان هم سرے اول به شهادت رسیدند! شهادت آنها براے ما گران تمام شده بود... _بعد از شصت روز برگشتیم خانه! ڪل فاطمیون آن زمان صد و شصت نفر بودند و با تعدادے ڪه اڪنون سوریه هستند اصلاً قابل قیاس نیست... من پنج بار اعزام شدم و بار پنجم اسیر شدم! مے توانم بگویم دفعه اول هیجاناتے داشتم ڪه مرا به جنگ مےڪشاند ، اما دفعه هاے بعد دیگر خبرے از آن هیجان ها نبود و آگاه تر قدم در این راه گذاشتم! خیلے ها فکر مے ڪنند مدافعان حرم به دلیل تسهیلاتے به سوریه میروند... من زمانے ڪه در ایران مشغول ڪار بودم ، حقوق متعارفے داشتم و ڪارم اگر چه سختےهاے خودش را داشت اما خوب بود! در ڪنار خانواده بدون هیچ خطرے زندگے مے‌ڪردم... خانواده ما مشڪل اقامت در ایران را هم نداشت! ترس این را هم ڪه ممڪن است دست و پایم قطع شود نداشتم... بنابراین من نه نیاز به این پول داشتم و نه نیازے داشتم بروم مثلا ڪارت اقامت بگیرم ، اما غریبے حضرت زینب سلام الله علیها ما را به جنگ کشاند! _هر چهل و پنج روز ڪه در سوریه مے ماندم حدود یک سوم حقوق را به عنوان حق ماموریت دریافت می‌ڪردم! فرمانده و رزمنده عادے هم فرقے با هم نداشتند... الان برادر خودم هشت بچه دارد ، اما در سوریه است تازه برادر من مجروح هم شده است! تا زمانے ڪه در سوریه باشیم ، این حقوق را دریافت مےڪنیم ، اما وقتے که برگردے ایران حقوقش قطع مے شود!!! این در حالے است ڪه دیگر ڪار قبلے ات را هم از دست داده ای... _وقتے براے اولین بار به سوریه رفتم ، تصوراتم ڪاملا با واقعیت فرق میڪرد... زمین تا آسمان،احساسم،آب و هوا، همه چیز! اما جنگ آدم را شجاع و دلاور مےڪند... من از جنگ ایران و عراق چیزهایے شنیده بودم اما هیچ تصورے نداشتم! سرے چهارم ڪه مرخصے آمدم ، نزدیک اربعین بود ، رفتم ڪربلا... فڪر نمےڪردم بتوانم از مرز عراق رد شوم اما ، به راحتے این ڪار را انجام دادم! اصلا فڪر نمےڪردم بتوانم از مرز رد شوم و بروم حرم امام حسین صلوات الله علیه را ببینم! _نُه روزے آنجا ماندم... قشنگ زیارت هایم را ڪردم! در حرم امام حسین صلوات الله علیه یک چفیه داشتم ڪه آن را از کمرم باز ڪردم و انداختم روے حرم‌ حضرت... دستم راحت به ضریح رسید! براے خیلے ها سخت بود اما ، براے من همه جا به آسانے این اتفاق افتاد! از مرز عراق تا خود ڪربلا پیاده رفتیم... ماشینم بود اما ، ما تصمیم گرفتیم پیاده برویم! _از ڪربلا ڪه برگشتم دو روز خانه بودم و روز سه شنبه اعزام شدم... مادرم صبح مرا بیدار ڪرد! ساعت چهار صبح قرآن گرفت و من راهی شدم... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد۰۰۰
🔻 _در مقر بودیم ڪه گفتند:فعلا پرواز نداریم! دو روزے آنجا ماندیم تا اینڪه بعد از دوروز هواپیما حرڪت ڪرد و دو ساعت بعد دمشق بودیم... _سال ۹۳ بود و این بار پنجم بود ڪه اعزام می‌شدم! این سرے ما را به "ڪفرین" بردند... این مقر در خود زینبیه واقع شده بود!بچه‌ها شهر "ملیه" را پاڪسازے ڪرده بودند و ما قرار شد برویم سمت "شیخ مسکین"... دو سه روز در ڪفرین ماندیم ، خودمان را تجهیز ڪردیم! دو روز ما را به یک مقر دیگر بردند و مجدداً برمان گرداندند همینجا... _صبح ها ورزش و تمرین مے‌ڪردیم! چون گفته بودند چند روز دیگر حمله داریم... بعد از سه روز ما را به دانشگاهے در "درعا" بردند! جاے بزرگے بود... یک مقر برای سربازان سورے بود و یک مقر هم براے فاطمیون! فرماندهان اطلاعات عملیات ایران هم آنجا بودند... با آنکه آموزش دیده بودیم اما باز هم تمرین مے‌ڪردیم! _یک روز "سید حڪیم" آمد و گفت: «گردان کوثر ۱ و ۲ آماده باشد می خواهیم برای حمله برویم» تا بچه ها تجهیز شدند ، اتوبوس ها هم آمدند... یڪے از رزمنده‌ها ڪه سن زیادے هم داشت ، یک پلاستیک خاک ڪربلا دستش گرفته بود و هر ڪسے ڪه سوار مي شد مقدارے از آن خاک را روے سرش مے ریخت تا تبرک شود! در اتوبوس یک نفر براے مان مداحے ڪرد و سینه زنی ڪردیم! _روز قبل از رفتن من ، برادرم به خط رفته بود و گفت:هر وقت که آمدی بیا و به من هم سر بزن... برادرم در گردان بچه هاے قناسه بود! یک ساعت و نیم تا منطقه شیخ مسڪین راه بود... منطقه بزرگے ڪه پر از زن و بچه بود و البته جیش السوری هم آنجا حضور داشت! به یڪے از بچه هاے همراه به نام "ابراهیـم "ڪه از قدیمے هاے آنجا بود گفتم:«چرا زن و بچه ها را از اینجا بیرون نمے‌ڪنند!؟» آنجا منطقه خطرناڪے بود و با دشمن ۳۰۰۰ متر بیشتر فاصله نداشت... خمپاره به راحتے میرسید! ابراهیم گفت:«آنها خودشان نمے خواهند بروند ، میےخواهند ڪنار همسرانشان بجنگند و مقاومت ڪنند» با تعجب پرسیدم:«مگر زن هم مے جنگد!؟» خب،تا آن موقع ندیده بودم... گفت:«بله آنها هم اسلحه دست میگیرند» _داخل شیخ مسڪین پادگان بسیار بزرگے بود... وقتے رسیدیم ، سید حڪیم بچه‌ها را پیاده ڪرد و گفت:ڪمے استراحت ڪنید ڪه ساعت یک باید برویم خط را تحویل بگیریم! _قبل از اینڪه در ڪنار بچه ها استراحت ڪنم یک سر به آشپزخانه زدم... سیدحیدر ڪه مرد سن و سال دارے بود در حال پخت غذا بود! او را مے شناختم و ڪمے با هم احوالپرسے ڪردیم... همان جا ناهارم را خوردم! بعد از نیم ساعت آمدم دیدم هیچ ڪس در مقر نیست... همه رفته بودند منطقه و من جا مانده بودم!!! همان وقت سید حڪیم با یک ماشین دیگر آمد از من پرسید: «سیدعلے اینجا چه ڪار میڪنی!؟» گفتم:«جامانده ام» بعد از چند دقیقه متوجه شدیم حدود پانزده نفر در این دقایق رفته بودند به دوستان شان سر بزنند ڪه جا مانده بودند... خود سید حڪیم ما را برد منطقه! ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 دارد...
🔻 _در راه بودیم ڪه یڪے از بچه ها بے سیم زد به سید حڪیم ڪه هرچه زودتر نیروهایت را بفرست ڪه دشمن بچه ها را دور زده و آنها الان در محاصره هستند! بچه هاے ما شانسے ڪه آورده بودند همه شان تخس بودند و توانسته بودند خودشان را به هر زحمتے ڪه بود عقب بڪشانند ، هرچند زخمے هم داده بودند!!! قبل از رفتن به خط باید به بهدارے مےرفتیم و مشخصات مان را مےدادیم ڪه اگر اتفاقے افتاد هویت مان مشخص شود... من هم این ڪار را ڪرده بودم اما، پلاڪم در مقر جا مانده بود! _یک ماشین آمد ڪه برای بچه هاے تک تیرانداز بود! عقب ماشین پر از خون بود! یک لحظه دلم شور افتاد... با خودم گفتم نڪند برادرم زخمے شده باشد!!! خودم را به بیخیالے زدم و به خط رفتم! با بچه ها مشغول صحبت شدیم ڪه یڪے از بچه ها گفت: یازده نفر از بچه هاے تک تیرانداز در یک خانه بر اثر اصابت خمپاره زخمے شدند... هیچ ڪدامشان هم سالم نیستند! "سلیمان" فرمانده بچه هاے قناسه آمد! از او پرسیدم:«چه ڪسانے زخمے شده‌اند!؟» اسم ها را گفت و گفت:«نور احمد» برادرم هم ڪمے زخمے شده... خواهش ڪردم به عقب بروم و برادرم را ببینم اما ، سید سلیمان گفت:«باید از سید حڪیم اجازه بگیرے»وقتے سید حڪیم آمد به بچه ها سر بزند،از او خواهش ڪردم اجازه بدهد بروم به برادرم سر بزنم... سید حڪیم گفت:«چیزی نیست ، من او را دیدم چهار تا ترڪش خورده و مشڪل جدے ندارد.» قبول ڪردم و رفتم سمت راست خط اما دلم همچنان شور میزد... چند دقیقه بعد یک آرپی‌جی بالای سر دو تا از بچه‌ها اصابت ڪرد! آنها گیج شده بودند و بردنشان عقب... فاصله ام با آنها حدود صد مترے بود! _خیلی راحت تڪفیرے ها را از پشت خاکریز مے دیدم... حدود ۱۰۰۰ متر فاصله مان بود! تا قبل از آن اصلا تڪفیرےها را از نزدیک ندیده بودم،فقط جنازه دیده بودم... _درگیرے به شدت ادامه داشت!ساعت شش عصر بود،ما چهار نفر بیسیم نداشتیم! یڪے پیڪا میزد... یڪے آرپےجے مےزد... دو نفرمان هم ڪلاش داشتیم!!! من ڪمے جلوتر رفتم! تڪفیرےها را از دور دیدم اما چون لباس هایشان شبیه لباس هاے سربازان سورے بود،فڪر ڪردم از بچه‌هاے خودمان هستند... آنها از زمانے ڪه من به سمت شان راه افتادم با دوربین دید در شب مرا دیده بودند! دو گـودال بود ڪه قبلا دست ما بود... اما من نمے دانستم ڪه تڪفیرے ها آن را از ما پس گرفته اند! تعدادے از آنها در گودال ها مخفے شده بودند،تعدادے دیگر هم با لباس هاے شبیه ما ایستاده بودند! همین ڪه وارد جمع شان شدم یڪے با اسلحه محڪم به سرم ڪوبید در جا افتادم... آنها همه عربے صحبت می‌ڪردند و من فڪر میڪردم از بچه هاے حزب الله هستند! همین ڪه اسلحه را بر سرم ڪوبیدند،تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد...
_یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے» یک لحظه فڪر ڪردم آنها از بچه های جیش السورے هستند ڪه اشتباهے من را دستگیر ڪردند! با صداے بلند گفتم:«لبیک یا زینب،انأ فاطمیون» یڪےشان پرسید:«فاطمی!؟» آنجا بود ڪه ڪاملاً مطمئن شدند من فاطمیون هستم... یڪے چاقو در آورد ڪه سرم را ببرد؛ فرمانده شان فریاد زد:«نه!نه!این اسیر را من گرفتم؛حق ندارید دست به او بزنید،مال خودم است! به من دستبند زدند! من روے زمین افتاده بودم... پاے یڪے از آنها روے سرم بود! یڪے آمد با پیراهن و شلوار افغانے، هیڪلے و سیاه چهره ڪه صورتش را با دستمال بسته بود در حالے ڪه به شدت مے لرزیدم،توے دلم گفتم:«خدایا! من اسیر شدم!؟» با خودم زمزمه ڪردم ڪه جداً اسیر شدم! نمےدانم چرا آن لحظه اصلاً به مرگ فڪر نمے ڪردم ! با خودم گفتم:«چطور ممڪن است جیش مرا اشتباه گرفته باشد؟!چرا مرا می زنند؟!» همچنان مبهوت بودم و نمے خواستم اسارتم را قبول ڪنم... می گفتم:اینها حضرت زینب«سلام الله علیها»را مے شناسند،براے همین بلند فریاد میزدم:«لبیک یا زینب!» _همینطور ڪه از پیشانے ام خون مے آمد،مرا دست بسته بردند... پیشانے ام تقریبا ترڪیده بود و خون شدید مے آمد! دوباره با لگد و مشت ریختند سرم! آن مرد قوے هیڪل افغانستانے،یک گونے روے سرم ڪشید! دیگر مطمئن شدم آنها مرا مے ڪشند... یا ابوالفضل!یا حضرت زینب!خودتان کمک ڪنید! اینها سر من را میبرند! خیلی ترسیده بودم! از ترس داشتم سڪته میڪردم... وقتے گونے را به سرم ڪشید،من را روی ڪولش انداخت و برد! سیصد مترے فاصله بود!!! دم خاڪریز گونے را از سرم برداشتند... دیدم پنجاه،شصت نفر آدم آنجا هستند! همه با ریش ها و مو هاے بلند مثل جن! سرشان را ڪه تڪان مےدادند میترسیدم... یڪے یڪے مے آمدند با من عڪس مےگرفتند! چند دقیقه‌اے کتک مےزدند و مےرفتند نفر بعد مےآمد... آن جور ڪه حساب ڪردم،حدود نُه خاڪریز من را عقب بردند تا رسیدیم به خاڪریز آخر! ڪنار هر خاڪریز خانه هایے بود و در آن افرادے بودند... آنها تا من را مےدیدند فریاد مےزدند: «جیش!» و با هلهله و شادے مے گفتند:«اسیر ایرانی!» چون هرچه با من صحبت مے ڪردند متوجه نمےشدم مےپرسید«وأین؟» جواب مےدادم:«مِن ایران!» بعد دستشان را به سمت گردنشان تڪان مےدادند و مےگفتند:«سڪین!» یعنی با چاقو مے ڪشیمت!!! _در پاهایم هیچ رمقے نبود... آنها تقریباً من را مےڪشیدند! دو نفر زیر بغل هایم را گرفته بودند! یڪے هم از پشت لگد مےزد تا راه بروم... گاهاً با پشت به سرم مےڪوبیدند! وقتی رسیدیم به مقر پشتیبانے از لاے درختان مرا بردن داخل خانه! انداختنم روے تشڪے،دست و پایم را بستند؛خون همچنان از سرم جارے بود... تعداد بسیار زیادے ریختن دورم" یڪےشان پوتین هایم را دید و گفت: به به! چه ڪفش هایے! البته اینها را به زبان عربے مےگفت... ڪفش هایم را در آورد و برد! دیگرے جوراب هایم را درآورد و یڪے یڪے چیزهایے را ڪه همراهم بود را بردند... ‌من ڪماڪان مبهوت نگاه مےڪردم! داخل جیبم مُسَڪِّن سردرد بود... خیلے پیش مےآمد ڪه در خط بچه ها سردرد مےگرفتند! این قرصها را درآوردند و فریاد زدند:«حرام! حرام! اینها ترامادول است!» بهشان فهماندم این ترامادول نیست ژلوفن است و چرک خشک ڪن! اما آنها گفتند تو ڪافـرے و من را زدند! بازگفتن اینها همه مخدرات است... از زدن ڪمترین مضایقه اے نمے ڪردند! سیگار و فندک مرا هم برداشتند... از من پرسید:«دخان!؟» (ینی سیگار) گفتم:.«بله!» فریاد زد:«حرام !» _مدتے ڪه در بهداری بودم،در حد چند ڪلمه عربے یاد گرفتم و برخے از حرف‌هایشان را مےفهمیدم! «ابوحسن قفس» همان ڪسے ڪه مرا اسیر گرفته بود! همه جا دنبال مےآمد... سوری بود و آنجا من را به دو نفر تحویل داد و گفت:«ببریدش مقر تا من خودم بیایم"» _من را داخل اتاقے بردند،دواگلی آوردند و سرم را سرسرے باندپیچے کردند... دائم به خودم مےگفتم:شاینها الان من را میبَرند و سرم را میبُرند! ترس وجودم را احاطه ڪرده بود... دوباره بردنم بیرون! حدود پانصد نفر بودند! وضع عجیبی بود! «جبهة الشام» ، «جبهة النصره» ، «جیش الحر» ، «العمری» ، «داعش» و گروه‌هاے دیگر هر ڪدام تعدادے از نیروهاے شان بودند... هر ڪدامشان مرا مے ڪشیدند و مےگفتند او را به ما بدهید! من هم میان آنها دستبند دستم فشار عجیبے مے آورد ... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد...
▫️فــــرازی از وصیتنـــــامه من باچشم باز این راه را پیمودام و ثابت قدم مانده‌ام. خوب به آیات قران گوش کنید و سرمشق زندگی تان قرار دهید، آیات قران را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. فرماندهی برای من لطف نیست یک تکلیف شرعی است مسلما در راه امر به معروف ونهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و به عزم راسخ‌تان پایدار باشید. 🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
هدایت شده از "بیداری مــردم "
🌷حضرت مهدی(عج) می فرماید: 🍀فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. 🍀 🌟ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. 🌟 📚بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰فرازی از وصیت نامه شهید محمد مختاران🌷 در آخر سخنى با دوستان و آشنايانم؛ سلام عليكم، دوستان عزيز تنها وصيت اين حقير به شما اين است كه امام را تنها نگذاريد و قدر امام را بدانيد و به نماز اهميت بيشترى بدهيد زيرا كه امام صادق (ع) فرموده كسانى كه نماز را خفيف و سبك بشمارند به شفاعت ما نمى رسد.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 3⃣ (بخش اول) آغاز تحول 🍃رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. اما احمد به گونه ای دیگر خدا را می شناخت و بندگی می کرد. ما نماز می خوانیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسربچه دوازده ساله عجیب بود. من سعی کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود. من در آن دوران دوست احمد بودم. رازدار هم بودیم. 🍃یک روز به او گفتم: «احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم. اما یه سوال ازت دارم! من نمی دانم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من...» لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: «حتما یه علتی داره، باید برام بگی؟» بعد از کلی اصرار گفت: «طاقتش را داری؟!» با تعجب گفتم: «طاقت چی رو!؟» گفت: «بشین تا بهت بگم.» نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند. یکی از بزرگترها بهم گفت: «احمدآقا برو این کتری را آب کن بیاور.» رفتم کنار رودخانه که ازمون دور بود آب بیارم. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه ... 👈 ادامه دارد... 📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 3⃣ (بخش دوم) آغاز تحول 🍃تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم! همانجا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف من را نمی دید. من می تونستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه می کند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من بخاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم و رفتم از جای دیگر آب برداشتم. رفتم پیش بچه ها. 🍃هنوز مشغول بازی کردن بودن. به همین خاطر مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشک از چشمم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا گفته بود هر کسی برای خدا گریه کند خدا خیلی او را دوس خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. 🍃همین طور اشک می ریختم با توجه گفتم: یا الله یا الله ... به محض تکرار این عبارت یکباره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. از همه درخت و کوه و سنگ ها صدا می آمد!! همه می گفتند: «سُبوحٌ قُدّوس رَبُنا و رب. الملائکه و الرُوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)» وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه بازی بچه ها فهمیدم که آنها چیزی نشنیده اند! من در آن غروب، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همه ی ذرات عالم این صدا را می شنیدم! 🍃احمد گفت: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن! 📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃