#فراراززندانداعش
🔻 #قسمت_5
_در مقر بودیم ڪه گفتند:فعلا پرواز نداریم!
دو روزے آنجا ماندیم تا اینڪه بعد از دوروز هواپیما حرڪت ڪرد و دو ساعت بعد دمشق بودیم...
_سال ۹۳ بود و این بار پنجم بود ڪه اعزام میشدم!
این سرے ما را به "ڪفرین" بردند...
این مقر در خود زینبیه واقع شده بود!بچهها شهر "ملیه" را پاڪسازے ڪرده بودند و ما قرار شد برویم سمت "شیخ مسکین"...
دو سه روز در ڪفرین ماندیم ، خودمان را تجهیز ڪردیم!
دو روز ما را به یک مقر دیگر بردند و مجدداً برمان گرداندند همینجا...
_صبح ها ورزش و تمرین مےڪردیم! چون گفته بودند چند روز دیگر حمله داریم...
بعد از سه روز ما را به دانشگاهے در "درعا" بردند!
جاے بزرگے بود...
یک مقر برای سربازان سورے بود و یک مقر هم براے فاطمیون! فرماندهان اطلاعات عملیات ایران هم آنجا بودند...
با آنکه آموزش دیده بودیم اما باز هم تمرین مےڪردیم!
_یک روز "سید حڪیم" آمد و گفت: «گردان کوثر ۱ و ۲ آماده باشد می خواهیم برای حمله برویم»
تا بچه ها تجهیز شدند ، اتوبوس ها هم آمدند...
یڪے از رزمندهها ڪه سن زیادے هم داشت ، یک پلاستیک خاک ڪربلا دستش گرفته بود و هر ڪسے ڪه سوار مي شد مقدارے از آن خاک را روے سرش مے ریخت تا تبرک شود!
در اتوبوس یک نفر براے مان مداحے ڪرد و سینه زنی ڪردیم!
_روز قبل از رفتن من ، برادرم به خط رفته بود و گفت:هر وقت که آمدی بیا و به من هم سر بزن...
برادرم در گردان بچه هاے قناسه بود! یک ساعت و نیم تا منطقه شیخ مسڪین راه بود...
منطقه بزرگے ڪه پر از زن و بچه بود و البته جیش السوری هم آنجا حضور داشت!
به یڪے از بچه هاے همراه به نام "ابراهیـم "ڪه از قدیمے هاے آنجا بود گفتم:«چرا زن و بچه ها را از اینجا بیرون نمےڪنند!؟»
آنجا منطقه خطرناڪے بود و با دشمن ۳۰۰۰ متر بیشتر فاصله نداشت...
خمپاره به راحتے میرسید!
ابراهیم گفت:«آنها خودشان نمے خواهند بروند ، میےخواهند ڪنار همسرانشان بجنگند و مقاومت ڪنند»
با تعجب پرسیدم:«مگر زن هم مے جنگد!؟»
خب،تا آن موقع ندیده بودم...
گفت:«بله آنها هم اسلحه دست میگیرند»
_داخل شیخ مسڪین پادگان بسیار بزرگے بود...
وقتے رسیدیم ، سید حڪیم بچهها را پیاده ڪرد و گفت:ڪمے استراحت ڪنید ڪه ساعت یک باید برویم خط را تحویل بگیریم!
_قبل از اینڪه در ڪنار بچه ها استراحت ڪنم یک سر به آشپزخانه زدم...
سیدحیدر ڪه مرد سن و سال دارے بود در حال پخت غذا بود!
او را مے شناختم و ڪمے با هم احوالپرسے ڪردیم...
همان جا ناهارم را خوردم!
بعد از نیم ساعت آمدم دیدم هیچ ڪس در مقر نیست...
همه رفته بودند منطقه و من جا مانده بودم!!!
همان وقت سید حڪیم با یک ماشین دیگر آمد از من پرسید: «سیدعلے اینجا چه ڪار میڪنی!؟» گفتم:«جامانده ام»
بعد از چند دقیقه متوجه شدیم حدود پانزده نفر در این دقایق رفته بودند به دوستان شان سر بزنند ڪه جا مانده بودند...
خود سید حڪیم ما را برد منطقه!
✍🏻 ز.بختیـــارے
🔺 #ادامه دارد...
#فراراززندانداعش
🔻 #قسمت_6
_در راه بودیم ڪه یڪے از بچه ها بے سیم زد به سید حڪیم ڪه هرچه زودتر نیروهایت را بفرست ڪه دشمن بچه ها را دور زده و آنها الان در محاصره هستند!
بچه هاے ما شانسے ڪه آورده بودند همه شان تخس بودند و توانسته بودند خودشان را به هر زحمتے ڪه بود عقب بڪشانند ، هرچند زخمے هم داده بودند!!!
قبل از رفتن به خط باید به بهدارے مےرفتیم و مشخصات مان را مےدادیم ڪه اگر اتفاقے افتاد هویت مان مشخص شود...
من هم این ڪار را ڪرده بودم اما، پلاڪم در مقر جا مانده بود!
_یک ماشین آمد ڪه برای بچه هاے تک تیرانداز بود!
عقب ماشین پر از خون بود!
یک لحظه دلم شور افتاد...
با خودم گفتم نڪند برادرم زخمے شده باشد!!!
خودم را به بیخیالے زدم و به خط رفتم!
با بچه ها مشغول صحبت شدیم ڪه یڪے از بچه ها گفت: یازده نفر از بچه هاے تک تیرانداز در یک خانه بر اثر اصابت خمپاره زخمے شدند...
هیچ ڪدامشان هم سالم نیستند!
"سلیمان" فرمانده بچه هاے قناسه آمد!
از او پرسیدم:«چه ڪسانے زخمے شدهاند!؟»
اسم ها را گفت و گفت:«نور احمد» برادرم هم ڪمے زخمے شده...
خواهش ڪردم به عقب بروم و برادرم را ببینم اما ، سید سلیمان گفت:«باید از سید حڪیم اجازه بگیرے»وقتے سید حڪیم آمد به بچه ها سر بزند،از او خواهش ڪردم اجازه بدهد بروم به برادرم سر بزنم...
سید حڪیم گفت:«چیزی نیست ، من او را دیدم چهار تا ترڪش خورده و مشڪل جدے ندارد.»
قبول ڪردم و رفتم سمت راست خط اما دلم همچنان شور میزد...
چند دقیقه بعد یک آرپیجی بالای سر دو تا از بچهها اصابت ڪرد!
آنها گیج شده بودند و بردنشان عقب...
فاصله ام با آنها حدود صد مترے بود!
_خیلی راحت تڪفیرے ها را از پشت خاکریز مے دیدم...
حدود ۱۰۰۰ متر فاصله مان بود!
تا قبل از آن اصلا تڪفیرےها را از نزدیک ندیده بودم،فقط جنازه دیده بودم...
_درگیرے به شدت ادامه داشت!ساعت شش عصر بود،ما چهار نفر بیسیم نداشتیم!
یڪے پیڪا میزد...
یڪے آرپےجے مےزد...
دو نفرمان هم ڪلاش داشتیم!!!
من ڪمے جلوتر رفتم!
تڪفیرےها را از دور دیدم اما چون لباس هایشان شبیه لباس هاے سربازان سورے بود،فڪر ڪردم از بچههاے خودمان هستند...
آنها از زمانے ڪه من به سمت شان راه افتادم با دوربین دید در شب مرا دیده بودند!
دو گـودال بود ڪه قبلا دست ما بود...
اما من نمے دانستم ڪه تڪفیرے ها آن را از ما پس گرفته اند!
تعدادے از آنها در گودال ها مخفے شده بودند،تعدادے دیگر هم با لباس هاے شبیه ما ایستاده بودند!
همین ڪه وارد جمع شان شدم یڪے با اسلحه محڪم به سرم ڪوبید در جا افتادم...
آنها همه عربے صحبت میڪردند و من فڪر میڪردم از بچه هاے حزب الله هستند!
همین ڪه اسلحه را بر سرم ڪوبیدند،تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
#فراراززندانداعش
#قسمت_7
_یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے»
یک لحظه فڪر ڪردم آنها از بچه های جیش السورے هستند ڪه اشتباهے من را دستگیر ڪردند!
با صداے بلند گفتم:«لبیک یا زینب،انأ فاطمیون»
یڪےشان پرسید:«فاطمی!؟»
آنجا بود ڪه ڪاملاً مطمئن شدند من فاطمیون هستم...
یڪے چاقو در آورد ڪه سرم را ببرد؛ فرمانده شان فریاد زد:«نه!نه!این اسیر را من گرفتم؛حق ندارید دست به او بزنید،مال خودم است!
به من دستبند زدند!
من روے زمین افتاده بودم...
پاے یڪے از آنها روے سرم بود!
یڪے آمد با پیراهن و شلوار افغانے، هیڪلے و سیاه چهره ڪه صورتش را با دستمال بسته بود در حالے ڪه به شدت مے لرزیدم،توے دلم گفتم:«خدایا! من اسیر شدم!؟»
با خودم زمزمه ڪردم ڪه جداً اسیر شدم!
نمےدانم چرا آن لحظه اصلاً به مرگ فڪر نمے ڪردم !
با خودم گفتم:«چطور ممڪن است جیش مرا اشتباه گرفته باشد؟!چرا مرا می زنند؟!»
همچنان مبهوت بودم و نمے خواستم اسارتم را قبول ڪنم...
می گفتم:اینها حضرت زینب«سلام الله علیها»را مے شناسند،براے همین بلند فریاد میزدم:«لبیک یا زینب!»
_همینطور ڪه از پیشانے ام خون مے آمد،مرا دست بسته بردند...
پیشانے ام تقریبا ترڪیده بود و خون شدید مے آمد!
دوباره با لگد و مشت ریختند سرم!
آن مرد قوے هیڪل افغانستانے،یک گونے روے سرم ڪشید!
دیگر مطمئن شدم آنها مرا مے ڪشند...
یا ابوالفضل!یا حضرت زینب!خودتان کمک ڪنید!
اینها سر من را میبرند!
خیلی ترسیده بودم!
از ترس داشتم سڪته میڪردم...
وقتے گونے را به سرم ڪشید،من را روی ڪولش انداخت و برد!
سیصد مترے فاصله بود!!!
دم خاڪریز گونے را از سرم برداشتند... دیدم پنجاه،شصت نفر آدم آنجا هستند!
همه با ریش ها و مو هاے بلند مثل جن!
سرشان را ڪه تڪان مےدادند میترسیدم...
یڪے یڪے مے آمدند با من عڪس مےگرفتند!
چند دقیقهاے کتک مےزدند و مےرفتند نفر بعد مےآمد...
آن جور ڪه حساب ڪردم،حدود نُه خاڪریز من را عقب بردند تا رسیدیم به خاڪریز آخر!
ڪنار هر خاڪریز خانه هایے بود و در آن افرادے بودند...
آنها تا من را مےدیدند فریاد مےزدند: «جیش!» و با هلهله و شادے مے گفتند:«اسیر ایرانی!»
چون هرچه با من صحبت مے ڪردند متوجه نمےشدم مےپرسید«وأین؟» جواب مےدادم:«مِن ایران!»
بعد دستشان را به سمت گردنشان تڪان مےدادند و مےگفتند:«سڪین!»
یعنی با چاقو مے ڪشیمت!!!
_در پاهایم هیچ رمقے نبود...
آنها تقریباً من را مےڪشیدند!
دو نفر زیر بغل هایم را گرفته بودند! یڪے هم از پشت لگد مےزد تا راه بروم...
گاهاً با پشت به سرم مےڪوبیدند! وقتی رسیدیم به مقر پشتیبانے از لاے درختان مرا بردن داخل خانه!
انداختنم روے تشڪے،دست و پایم را بستند؛خون همچنان از سرم جارے بود...
تعداد بسیار زیادے ریختن دورم" یڪےشان پوتین هایم را دید و گفت: به به! چه ڪفش هایے!
البته اینها را به زبان عربے مےگفت... ڪفش هایم را در آورد و برد!
دیگرے جوراب هایم را درآورد و یڪے یڪے چیزهایے را ڪه همراهم بود را بردند...
من ڪماڪان مبهوت نگاه مےڪردم!
داخل جیبم مُسَڪِّن سردرد بود...
خیلے پیش مےآمد ڪه در خط بچه ها سردرد مےگرفتند!
این قرصها را درآوردند و فریاد زدند:«حرام! حرام! اینها ترامادول است!»
بهشان فهماندم این ترامادول نیست ژلوفن است و چرک خشک ڪن!
اما آنها گفتند تو ڪافـرے و من را زدند!
بازگفتن اینها همه مخدرات است...
از زدن ڪمترین مضایقه اے نمے ڪردند!
سیگار و فندک مرا هم برداشتند...
از من پرسید:«دخان!؟»
(ینی سیگار)
گفتم:.«بله!»
فریاد زد:«حرام !»
_مدتے ڪه در بهداری بودم،در حد چند ڪلمه عربے یاد گرفتم و برخے از حرفهایشان را مےفهمیدم!
«ابوحسن قفس» همان ڪسے ڪه مرا اسیر گرفته بود!
همه جا دنبال مےآمد...
سوری بود و آنجا من را به دو نفر تحویل داد و گفت:«ببریدش مقر تا من خودم بیایم"»
_من را داخل اتاقے بردند،دواگلی آوردند و سرم را سرسرے باندپیچے کردند...
دائم به خودم مےگفتم:شاینها الان من را میبَرند و سرم را میبُرند!
ترس وجودم را احاطه ڪرده بود... دوباره بردنم بیرون!
حدود پانصد نفر بودند!
وضع عجیبی بود!
«جبهة الشام» ، «جبهة النصره» ، «جیش الحر» ، «العمری» ، «داعش» و گروههاے دیگر هر ڪدام تعدادے از نیروهاے شان بودند...
هر ڪدامشان مرا مے ڪشیدند و مےگفتند او را به ما بدهید!
من هم میان آنها دستبند دستم فشار عجیبے مے آورد ...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
▫️فــــرازی از وصیتنـــــامه
من باچشم باز این راه را پیمودام و ثابت قدم ماندهام.
خوب به آیات قران گوش کنید و سرمشق زندگی تان قرار دهید، آیات قران را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
فرماندهی برای من لطف نیست یک تکلیف شرعی است مسلما در راه امر به معروف ونهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و به عزم راسختان پایدار باشید.
🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از "بیداری مــردم "
#حدیث
🌷حضرت مهدی(عج) می فرماید:
🍀فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. 🍀
🌟ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. 🌟
📚بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
#قسمت 3⃣ (بخش اول)
آغاز تحول
🍃رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. اما احمد به گونه ای دیگر خدا را می شناخت و بندگی می کرد. ما نماز می خوانیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسربچه دوازده ساله عجیب بود. من سعی کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود. من در آن دوران دوست احمد بودم. رازدار هم بودیم.
🍃یک روز به او گفتم: «احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم. اما یه سوال ازت دارم! من نمی دانم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من...» لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: «حتما یه علتی داره، باید برام بگی؟» بعد از کلی اصرار گفت: «طاقتش را داری؟!» با تعجب گفتم: «طاقت چی رو!؟» گفت: «بشین تا بهت بگم.» نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند. یکی از بزرگترها بهم گفت: «احمدآقا برو این کتری را آب کن بیاور.» رفتم کنار رودخانه که ازمون دور بود آب بیارم. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه ...
👈 ادامه دارد...
📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
#قسمت 3⃣ (بخش دوم)
آغاز تحول
🍃تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم! همانجا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف من را نمی دید. من می تونستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه می کند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من بخاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم و رفتم از جای دیگر آب برداشتم. رفتم پیش بچه ها.
🍃هنوز مشغول بازی کردن بودن. به همین خاطر مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشک از چشمم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا گفته بود هر کسی برای خدا گریه کند خدا خیلی او را دوس خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
🍃همین طور اشک می ریختم با توجه گفتم: یا الله یا الله ... به محض تکرار این عبارت یکباره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. از همه درخت و کوه و سنگ ها صدا می آمد!! همه می گفتند: «سُبوحٌ قُدّوس رَبُنا و رب. الملائکه و الرُوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)» وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه بازی بچه ها فهمیدم که آنها چیزی نشنیده اند! من در آن غروب، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همه ی ذرات عالم این صدا را می شنیدم!
🍃احمد گفت: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!
📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#قبلهعشق
#قسمت_32
غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه!
دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بالاخره آزادی!
باخوشحالی در رو باز می کنم و لبخند دندون نمایي به مادرم میزنم. اخم و
گوشه چشمی برام نازک می کنه. دست راستش رو به حالت خاک بر سرت بالا میاره
و می گه: ینی...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندی؟
-نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید!
خیلی پررویی خیلی!
درحالیکه سرم رو می رقصونم ازپله ها پایین میرم. به چهار پله ی آخر که می
رسم از مسخره بازی دست می کشم و آهسته به اتاق نشیمن میرم. پدرم روی مبل
نشسته، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته و پای چپش روتکون میده. گلوم روصاف
می کنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا می گیره و به چشمام خیره میشه.
نگاه سردش تامغز استخوانم رو می سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخندسلام می کنم.
از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو
برداری.
بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ی من اخم غلیظی میکنه و ادامه میده:
ولی... سنگین می پوشی! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزای دیگه رو کنار
بذاری! فکر نکن دلم به این کار راضیه! چاره ای ندارم! خیلی برام سخته،
ولی تو کله شقتر از این حرفایی...
پشتش رو میکنه تا سمت در بره که سرش رو
تکون میده و زیرلب جمله ی آخرش رو میگه: ولی بدون بابا! یه روز بخاطر
جنگی که با ما کردی پشیمون میشی، میگی کاش می جنگیدم تا چادرم رو نگه
دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشی!
ازحرفهاش چیزی نمی فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندی جواب میدم: مرسی که
قبول کردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم!
مادرم که گوشه ای شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو میده:
اون روزتم خواهیم دید!
صدای آلارم ساعت درگوشم می پیچه. خمیازه ای طولانی می کشم و روی تخت می
شینم. نسیم صبح گاهی پرده ی حریرم رو با موج یکنواختی تکون میده. دهانم
رو مزه مزه و آلارم رو قطع می کنم. درحالیکه سرم رو می خارونم از تخت
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
آن قسمتي
از شروع صبح
را
دوست دارم
كه بايد به
" شما "
فكر
كرد...
عاشقان یادتان بخیر . . .
📎سلام بر شهدا✋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_32 غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه! دستهام رو در هوا تکون می
#قبلهعشق
#قسمت_33
پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کنم...
چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم خب! چرا الان پاشدم؟!
باکف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه می کنم: امروز اول مهره و من چرا خو اینقد خنگم؟!
بدون چادر میرم مدرسه.
بالا و پایین می پرم و زیر لب شعر می خونم. با خوشحالی یونیفورم مدرسه رو
به تن می کنم و مقنعه ی مشکیم رو از روی جالباسی برمیدارم. مقابل آینه می
ایستم و مقنعه رو روی شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالای سرم جمع می کنم
و مقنعه رو سرم می کنم. چشمای روشنم در آینه می خندن! کوله پشتیم رو
برمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه
مشتم را پر از آب می کنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن.
اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی
که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم. کتونی های نو با بندهای
رنگی رو به پا می کنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده!
آسمون آبی تر! مثل دیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام
رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا
نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو
پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم.
احساس آزادی می کنم!
-آخ! بالاخره پریدم!
دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و
فیزیک
یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب
به
نظر می رسید. در تدریس بسیار جدی بود و از شوخی های بی جا شدیدا بدش می
اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_33 پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کنم... چرخی می زنم و به پاهام خیره میش
#قبلهعشق
#قسمت_34
وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد!
حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم
کلاسی هام شد. خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای
ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد
مهدی
پناهی "
محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و
عقب مانده نبود! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در
مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه
کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از
هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی
شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! می گفت که استاد در حالی که
باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز
فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مرد
مذهبی و بااخالق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم
دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه
با چادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی
نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم ل*ذ*ت
می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خالسانه دوس
داشتم محمدمهدی نگام کنه!"
لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به
من و حماقت هجده سالگی! چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از
خودم متنفر می شوم، نمی توانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها
مقابل چشمانم رژه می روند... به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور
شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به
تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد!بگوید:بله! و من هم با ذوق بگویم:سلام!
محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیاتبدیل شد!
برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به
💐 کشکول (99/22):👇
💠ما توی بسیج مسجدمان یه نفر داریم به نام "...!؟😳" که آچار فرانسه مسجد است... تقریبا همه کارها سخت مسجد, بسیج,گروه جهادی,هیئت و... 👈 مال اوست. اصلا اهل ریا و شهرت و مطرح شدن نیست!؟😍 بلکه شدیدا😇 هم از شهرت و مطرح شدن دوری می کند.... او نه تنها هزینه ائی برای مسجد ندارد, بلکه بیشترین کمک های مادی مسجد هم مال اوست... او بیشرین و سخت ترین کارها را انجام می دهد👈 مثلا شستن دیگهای پخت و پز ایام محرم... شستن سرویس های بهداشتی... شستن استکانها و نظافت آبدارخانه... بردن آشغالهای مسجد و... مال اوست✌در زمانی که اکثریت جامعه از ترس 👽 کرونا در منازل خود سنگر گرفتند😊 شستن و غسل دادن فوت شدگان کرونائی بااوست. شبها با وجود خستگی فراوان وقتی به محل میاد گندزدایی و ضد عفونی کردن محلات اطراف مسجد مال اوست...😊 در ایام سیل و زلزله او اولین نفری است که پا کار است😉 و برایش هم فرقی نمی کند اونجا باشه یا اینجا... او همیشه کار خودش را تحت هر شرایطی, انجام می دهد 👈 خالصانه و بی ریا و به دور از شهوت خودنمائی و شهرت... ای کاش من و شما هم با این همه ادعا می توانستم مثل او باشیم!؟👌 این حکایت اکثریت جامعه ی ماست, که کمترین کاررا انجام میدهند(چه موقع آرامش و چه موقع خطر)👈 ولی از زمین و زمان طلبکار هستند... حقیر با مطالعاتی فراوانی که انجام داده و بارها نیز در خاطرات شهدا نوشتم👈 بیشترین کسانی که بعدها شهید می شوند مال این طایفه هستند✌ اینها شهدای زنده هستند که همیشه پاکار انقلاب و مردم در تمام دوران چهل ساله انقلاب اسلامی بوده اند... و دارند خالصانه وبه دور از ریا خدمت می کنند... اینها شهیدان زنده ایی هستند که قبل از شهادت جسمانی به👈 شهادت رسیده اند
💠اخلاص شهید محسن حججی:👌
حسینه ای بود در اصفهان که آقا محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه ی ما در اصفهان... نماز مغرب را آنجا می خواند... ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام میداد و آخر شب هم دوباره 60 کیلومتربرمی گشت...
💠محسن👈 دوتا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود👈 اول اینکه منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. (در ویترین جلوی چشم مردم نباشم)👈 دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم(شستن دیگهای غذا و...)
💠بعضی شب ها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین(ع) فقط باید سر داد."😇نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا👈 کاری کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و در اربعین عکس این شهید جهانی شده است... محسن با اخلاصش رضایت خدا را کسب کرد و شد 👈 "دردانه ی خدا..."دقیقا مثل شهیدان همدانی,کاظمی, همت, خرازی, تهرانی مقدم, شهریاری,فهمیده, قاسم سلیمانی و... کتاب_عظمت_مجسم, ناصر_کاوه راوی: حجت الاسلام لقمانی برنامه ی سمت خدا
ارسالی از ناصر کاوه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
شلمچه بودیم!
آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.))
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا.
همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!😅
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
اصلا حيف است بعضي انسانها به مرگ طبيعي از دنيا بروند..
#محمد_بلباسي
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
از گریبان تـو
صبــح صادق
میگشاید پر و بال ،
تـو گل سرخ منی
تـو گل یاسمنی
تـو چنان شبـنم پاک سحــری
نه!!!
از آن پاکتری . . .
📎سلام ،صبـحتون شهــدایـی 🌺
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم :) 🍃
#شهیدبیضایی🕊
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰گفتاری از شهید سیدمرتضی آوینی؛
"دویدن ، مبارزه ، نانوایی"
انقلاب همین است!
یک روز باید آستینهایمان را بالا بزنیم برویم
کار جهادی در سیستان و بلوچستان
یک روز پاچه هایمان را بالا بزنیم برویم برای کمک به سیل لرستان
یک روز دشمن را هزاران کیلومتر آنطرف تر از خانهی زن و بچه و ناموسمان نگهداریم...
روز دیگر در همین کوچه پسکوچهها ، شهر خودمان را ضدعفونی کنیم و در مساجدمان تولیدی ماسک راه بیاندازیم و پای کار جهاد برای سلامت همشهری هایمان بمانیم.
كُلُّناٰ فِــــداٰكِ ياٰ زِيْـنَـبْ(س):
آسمانِ عشق را یک کوکب است ..
عشق اگر عشق است عشقِ #زینب است ..
ما را مدافعان حـرم آفریده اند
☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فراراززندانداعش #قسمت_7 _یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے
#فراراززندانداعش
#قسمت_8
_بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند!
هر ڪسے مرا به یک سمتے مےڪشید...
ترسیده بودم و با خودم میگفتم: بالأخره یکےشان مرا مے برد و مےکشد!
سوار ماشینم مےڪردند،گروهے دیگر مرا پیاده مےڪرد و سوار ماشین خودشان مےڪرد،دوباره گروهے دیگر مرا پیاده مےڪردند و با خود مےبردند! وضع عجیبی بود...
ابوحسن آمد و گفت: «این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم»
او فرماندهے بود ڪه تقریباً آنجا همه از او حساب مےبردند...
دیگر ڪسے حرفے نزد!
مرا عقب تویوتایش انداخت ، خواباند خودشان هم نشستند ، پاهایشان روے سینهے من بود و دو اسلحه روے سرم!
_رفتیم جلوتر پلیس راه بود...
آنجا را هم رد ڪردیم!
حس ڪردم داخل شهر شدیم!
جلوے خانه اے نگه داشتند و من را مثل یک گونی از ماشین پرت ڪردند پایین ، بعد دو دستم را گرفتند و ڪشیدند داخل یک زیرزمین!
بیمارستان شان بود!
حالا علاوه بر سرم از دهان و بینی ام هم خون مےآمد...
دوباره یک درمان سرپایی ڪردند و چند دقیقه دیگر بردند!
چیزی ڪه بیشتر از ڪشته شدن مرا میترساند ، شماره تلفنهایے بود ڪه همراه داشتم!
تلفن اقوام و پدر و مادر و بچه ها در آن بود!
فڪرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بِڪِشَند آنجا و بلایی سرشان بیاورند...
دیگر مرگ را فراموش ڪرده بودم!
یڪے از آنها شماره ها را در آورد و به علاوه ی حدود ۲۰۰ دلار ڪه همراهم بود ، پولها را گذاشت داخل جیبش اما ، دفترچه را نگاهے انداخت و ریز ریز ڪرد و انداخت داخل سطل زباله!
لاے پول هایم چند تا اسکناس پنج هزار تومانے و ده هزار تومانے ایرانے بود...
با دیدن عڪس امام روے این پولها مرا شدید تر زدند!
داد مےزدند: «أنت شیعه! مِن ایران!»
اوضاع برایم بدتر شد...
با دیدن پولها ولم نمےڪردند!
یڪےشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم ڪرد داخل صندوق عقب ماشین اش...
ده دقیقه بعد زمانے ڪه از داخل صندوق عقب بیرونم آوردند وارد مڪان دیگرے شده بودیم!
ڪنار یک تیر برق نگه ام داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین...
با چفیه چشم هایم را بستند و بردنم داخل!
آنجا اتاق فرماندهان بود!
_وارد ڪه شدم حس ڪردم
هفت،هشت نفر دورم را گرفتند...
آنجا هم بدون هیچ حرفے همه ریختند سرم و من را زدند!
جز لباس زیرم دیگر چیزے تن ام نبود! پانزده دقیقه بے وقفه با شیئے مثل لوله آب اما پلاستیڪے به بدنم میزدند دیگر جانے در بدنم نمانده بود...
_بعد از آن پذیرایے به داخل اتاقے انداختند و چشمانم را باز ڪردند! دیدم پنج،شش نفر ڪنارم عڪس مےگیرند و مسخره بازے در مےآورند... بعد از چند دقیقه سرگروهان ها آمدند!
پیڪر بےجان و زخمےام برایشان جذابیت داشت و سعے مےڪردند هیچ ڪدامشان از عڪس گرفتن جا نمانند...
فیلم هم مےگرفتند!
یک نفر نبود ڪه در این مدت مرا ببیند و کتک نزند...
ساعت سه نیمه شب بود ڪه من را با بدن عریان داخل اتاقے ڪه ڪَفَش سیمان بود انداختند!
آن هم در زمستان و هواے بسیار سرد و سوزدار...
هواے سوریه ، شب هاے بسیار سردے دارد و روزهاے گرم!
حالم به گونهاے بود ڪه تمام بدنم درد میڪرد...
نه مےتوانستم بنشینم نه بایستم!
دیگر به فڪر خونریزے سر و صورتم نبودم!
داشتم یخ میزدم ، تا حدود ساعت ده صبح آنجا بودم ڪه تازه آن موقع یک دست لباس دادند بپوشم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فراراززندانداعش #قسمت_8 _بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند! هر ڪسے مرا
#فرار_از_زندان_داعش
#قسمت_9
_بردنم پیش یک نفر و شروع کرد به پرسیدن...
از ڪجا هستے!؟
ایران!
براے چه به اینجا آمدے!؟
اینجایش را متوجه نشدم منظورش چیست!
شڪسته بسته گفتم:من عربے متوجه نمےشوم؛با سیلے محڪم به صورتم مےزد و گفت:ڪذاب خودت را به آن راه زده اے"؟!
تو سورے هستے و عربے بلدے!
وقتے جواب سوالے را متوجه نمیشدم سکوت مٻڪردم او هم میزد...
_ساعت ۱۲ ظهـر غذایے برایم آوردند ڪه ظاهراً گوشت بود؛اما تنها چیزے ڪه در آن پیدا نمےشد گوشت بود!
نامردها همه گوشت ها را خورده بودند و استخوانش را با چند هویج جلویم انداختند!
همانے ڪه غذا را آورد فریاد زد:«بخور!»
_شب شد دوباره من را از اتاق بردند...
ابوحسن آمد!
ابوحسن تنها یڪبار همان موقع ڪه من را در منطقه دید یک سیلے زد و دیگر کتک نزد...
به نظرم آن آدم بدی نبود!
البته آدم خوب در میانشان نبود اما بین بقیه این آدم بهترے بود...
ابوحسن اسم مرا پرسید!
گفتم:«عماد»هستم!
فڪر ڪردم آنها حتما با حضرت علے صلوات الله علیه دشمن هستند!
براے همین اسم اصلے ام را ڪه علے بود نگفتم و خودم را عماد معرفے ڪردم...
این اسم ناگهان به زبانم آمد!
ابو حسن پرسید: عماد گرسنه هستے!؟گفتم:بله!
پولے داد به یڪے از ڪسانے ڪه آنجا بود و گفت:«برو برایش فلافل بخر»
فلافل را ڪه خوردم یک سیگار داد بڪشم...
یک چاے هم آورد!
با خودم گفتم: خدا را شڪر انگار خوب شدند!
اما نگو مے خواستند از من اطلاعات بگیرند...
لحظاتے بعد یک مترجم آمد و به فارسے گفت: «همه چیز را بگو!»
او فارسے را بسیار سلیس و بدون لهجه صحبت میکرد!
ابوحسن پرسید: بدنت درد مےڪند!؟ گفتم: بله!
مُسَڪِّن آورد تا بخورم...
با خودم گفتم: نه به آن روزهاے اول نه به الان!
_دفتر و خودڪار آوردند...
ابوحسن گفت: حالا دیگر حرف بزن! یک لوله هم ڪنارش گذاشت و یڪے از شیخ هایشان هم آمد آنجا نشست!
آن ڪسے ڪه فارسے را خوب بلد بود بسیار من را متعجب ڪرد...
با خودم گفتم: بے برو برگرد ایرانے است!
او به من گفت: اینها با تو ڪاری ندارند؛«تو فقط حرف بزن»
_سوال ها شروع شد!!!
سوال هایے از این دست ڪه مقرّتان کجا بود و خانه تان ڪجاست و از این قبیل یک سوال را درست پاسخ ندادم! مثلاً اگر مقرمان کفرین بود میگفتم: درعا!
اگر مڪان را درست مےگفتم با یک ڪیلومتر جابجایے اعلام مےڪردم!
_او پرسید براے چه به سوریه آمدے!؟ اصلیت ڪجایے است!؟
من افغانستانے هستم ؛ اما مقیم ایرانم و به خاطر حضرت زینب آمده ام!
حضرت زینب!؟
حضرت زینب دیگر ڪیست!؟
حضرت زینب همان ڪسے است ڪه در دمشق او را به خاک سپردند...
شروع ڪرد به خندیدن و گفت: شما عقل ندارید؛ مثل هندے ها مےچسبید به یک مجسمه و آن را عبادت مےڪنید!
او مےپرسید و پشت سرهم مسخره میڪرد...
فیلم هم مےگرفتند!
دوباره به اتاق بغلے انداختنم!
_شب پنجم من را سوار ماشین ڪردند ڪه مثل قبل بود!
دو نفر به همراه ابوحسن ڪنارم نشستند...
رفتیم داخل یک ساختمان سه طبقه! ڪسے از دل من خبر نداشت...
آن مدت روزی صد بار میمردم و زنده میشدم!
میگفتم: خدایا حداقل مرا خلاص ڪن...
به جز شڪنجه تحقیر هایشان هم آزارم مےداد!
بدجورے مقدسات را مسخره مےڪردند...
«نوزده ماه اسیر بودم!»
ابوحسن من را به زندان برد!
پیش از آن در همان ساختمان سه طبقه به یک تخت بستنم؛ پایم را زنجیر کردند؛ دستهایم را بستند و تا فردا شبش همانجا رهایم ڪردند و رفتند...
_فردا شب مقدارے غذا آوردند...
یک پرچم سیاه داعش را به دیوار زدند!
یک میز گذاشتند و پانزده نفر با دوربین آمدن داخل...
مترجم گفت: چیزهایے را ڪه به تو میگویم براے آنها تڪرار ڪن!
بگو: «من از ایران براے حمله آمده ام! آمده ام سنے ها را بکشم!
بخاطر امام حسین(ع) آمدم!
از طرف آیت الله شیرازے و رضایے آمده ام!»
ابتدا ابوحسن مقدارے صحبت ڪرد و بعد به من گفت: حالا تو صحبت ڪن!
همان ها را تڪرار کردم...
بعد از فیلم دوباره من را زدند و بعد به تخت بستند!
در فیلم ایرانے معرفے ام ڪردند و به افغانستانے بودنم اشاره اے نڪردند!
از من پرسیدند: تو سرباز هستے!؟
آن جا با همه سختے هایے ڪه ڪشیده بودم به ذهنم رسید بگویم از «فرماندهانم و درجه دار هستم!»
چون سرباز معمولے را به راحتے آب خوردن سر مےبریدند؛ اما درجه دار برایشان ارزشمند بود!
براے همین در این مدت مرا نگه داشته بودند...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۰
_چهل روز گذشت...
روزے یک وعده غذا به من مےدادند! یک شب حدود ساعت ۹ آمدند داخل اتاق تعجب کردم ، چون معمولاً شبها نمےآمدند!
ابوحسن بود با یک نفر از جبهة الشام و چند نفر دیگر ڪه صورت هایشان را بسته بودند...
گفتند: میخواهند من را ببرند و بڪشند!
آمدند دستبندم را باز ڪردند و بردند پایین...
چشم هایم باز بود!
جلوے در چهار تویوتا پارک بود!
پشت هر ڪدام یک دوشڪا بسته بودند...
تعداد زیادے آدم از جیش الحُر آمده بود!
در ازاے پاڪت پول به ابو حسن من به آنها فروخته شده بودم...
آنها من را به مقرشان بردند!
_مقر آنها جاے تاریڪے بود!
فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفته ایم...
هر ڪسے مےآمد یک شڪم سیـر من را مےزد!
آنجا علاوه بر من سه تا از بچه هاے سورے هم ڪه در شیخ مسڪین اسیر شده بودند حضور داشتند...
آن سه نفر ڪه خودشان از جیش السوری بودند شروع ڪردند به «بشار اسد» توهین ڪردند!
مےگفتند: بشار اسد قاتل مسلمین است!
به خاطر همین فحاشے ها و این که سنے بودند تڪفیرےها با آنها ڪاری نداشتند...
آن سه نفر با من صحبت مےڪردند تا اطلاعات ام را به جیش الحُر بدهند!
فرداے آن روز دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبالم...
این بار به گروه العمری فروخته شده بودم!
از وسط راه چشمهایم را بستند...
یک ساعتے رفتیم تا رسیدیم داخل یک پارڪینگ!
آنجا چشمهایم را باز ڪردند و خواباندنم روے زمین...
مقدارے آب به من دادند و چاقو را درآوردند و گذاشتند روے گردنم !
با خودم گفتم: «اینها قصد ڪشتن مرا ندارند ، چون پاے پول در میان است ، باز هم من را خواهند فروخت!»
درست حدس زده بودم...
آنها تنها مےخواستند آزارم بدهند!
بردنم داخل یک اتاق...
بیست دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و من را با آن بردند!
بردند جایے ڪه دوباره ابوحسن آمد! او از من پرسید: «عماد اشلونک!؟»
یعنی عماد چطوری!؟
اذیتت نکردند؟
گفتم: اذیتم بڪنند یا نه براے شما فرقے مےڪند!؟
همه شان از گروههاے خودتان هستند!
و با خنده گفتم: همه شان آدمهاے خوبے بودند...
عماد تورا تبادل مےڪنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردے!
آنها در راه چند بار ماشین عوض ڪردند و باز هر گروهے ڪه پول بیشترے مےداد ، براے چند روزے من را به او مےفروختند!
جالب اینڪه حضور ابوحسن هنگام فروختن من الزامے بود...
_پنجمین بار به دست جبهة النُصره فروخته شدم!
گروهے ڪه از همه شقے تر بود و آنچه فڪرش را نمیڪردم برایم اتفاق افتاد...
آن شب چهار تا بچه آمدند حدود شانزده ساله!
این چهار بچه
ڪاری ڪردند ڪه تا صبح دیگر دستم را ڪامل از زندگے شسته بودم...
هر ڪارے را ڪه فڪر ڪنید با من ڪردند!
گوش هایم را با انبردست مےڪشیدند و آنقدر من را زدند ڪه خسته شده بودند...
به آنها گفتم: «یک تیر بزنید و راحتم ڪنید»
صبح فرمانده آنها آمد و پرسید:
از ایران هستے!؟
بله!
براے چه اینجا آمدے و ما سنے ها را میڪشے!؟
_چشم هایم را بستند و بردنم بیرون...
یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم ڪه دارند من را سمت پله مےبرند!
پایم را ڪه درست گذاشتم فهمیدند چشمانم میبیند...
دو نفرے ڪه ڪنارم بودند ڪنار رفتند و پشت سرے با لگد پرتم ڪرد روے پله ها!
سرم دوباره شڪست...
بلندم ڪردند و سوار ماشین دیگرے شدم!
گفتند: «سرت را بگیر پایین ، حق ندارے جایے را ببینے»
گویا من را برده بودن جایے شبیه آگاهے!
_وقتے رسیدم آنجا زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند...
شش ماه هم آنجا ماندم!
این شش ماه روزهاے سختے بر من گذشت...
مثلاً اندازه ے دو لیوان غذا برایم مےآورند ، نگهبان دستهایم را از جلو باز ڪرد و از پشت بست...
مےگفت:غذایت را بخور!!!
همین که دولا مےشدم غذایم را با دهان بردارم ، آنهم غذاے بسیار داغ ، با لگد به صورتم مےزد و من دوباره برمےگشتم عقب!
مےگفت: «والک،دوباره بخور»
تا ۳ بار این ڪار را انجام مےداد بعد با لوله کتکم مےزد!
آخر با چه بدبختے غذا را میخوردم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃