eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
783 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_33 پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کنم... چرخی می زنم و به پاهام خیره میش
وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد! حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم کلاسی هام شد. خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد مهدی پناهی " محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم! نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! می گفت که استاد در حالی که باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مرد مذهبی و بااخالق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه با چادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم ل*ذ*ت می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خالسانه دوس داشتم محمدمهدی نگام کنه!" لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگی! چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از خودم متنفر می شوم، نمی توانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه می روند... به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد!بگوید:بله! و من هم با ذوق بگویم:سلام! محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیاتبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به
💐 کشکول (99/22):👇 💠ما توی بسیج مسجدمان یه نفر داریم به نام "...!؟😳" که آچار فرانسه مسجد است... تقریبا همه کارها سخت مسجد, بسیج,گروه جهادی,هیئت و... 👈 مال اوست. اصلا اهل ریا و شهرت و مطرح شدن نیست!؟😍 بلکه شدیدا😇 هم از شهرت و مطرح شدن دوری می کند.... او نه تنها هزینه ائی برای مسجد ندارد, بلکه بیشترین کمک های مادی مسجد هم مال اوست... او بیشرین و سخت ترین کارها را انجام می دهد👈 مثلا شستن دیگهای پخت و پز ایام محرم... شستن سرویس های بهداشتی... شستن استکانها و نظافت آبدارخانه... بردن آشغالهای مسجد و... مال اوست✌در زمانی که اکثریت جامعه از ترس 👽 کرونا در منازل خود سنگر گرفتند😊 شستن و غسل دادن فوت شدگان کرونائی بااوست. شبها با وجود خستگی فراوان وقتی به محل میاد گندزدایی و ضد عفونی کردن محلات اطراف مسجد مال اوست...😊 در ایام سیل و زلزله او اولین نفری است که پا کار است😉 و برایش هم فرقی نمی کند اونجا باشه یا اینجا... او همیشه کار خودش را تحت هر شرایطی, انجام می دهد 👈 خالصانه و بی ریا و به دور از شهوت خودنمائی و شهرت... ای کاش من و شما هم با این همه ادعا می توانستم مثل او باشیم!؟👌 این حکایت اکثریت جامعه ی ماست, که کمترین کاررا انجام میدهند(چه موقع آرامش و چه موقع خطر)👈 ولی از زمین و زمان طلبکار هستند... حقیر با مطالعاتی فراوانی که انجام داده و بارها نیز در خاطرات شهدا نوشتم👈 بیشترین کسانی که بعدها شهید می شوند مال این طایفه هستند✌ اینها شهدای زنده هستند که همیشه پاکار انقلاب و مردم در تمام دوران چهل ساله انقلاب اسلامی بوده اند... و دارند خالصانه وبه دور از ریا خدمت می کنند... اینها شهیدان زنده ایی هستند که قبل از شهادت جسمانی به👈 شهادت رسیده اند 💠اخلاص شهید محسن حججی:👌 حسینه ای بود در اصفهان که آقا محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه ی ما در اصفهان... نماز مغرب را آنجا می خواند... ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام میداد و آخر شب هم دوباره 60 کیلومتربرمی گشت... 💠محسن👈 دوتا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود👈 اول اینکه  منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. (در ویترین جلوی چشم مردم نباشم)👈 دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم(شستن دیگهای غذا و...) 💠بعضی شب ها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین(ع) فقط باید سر داد."😇نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا👈 کاری  کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و در اربعین عکس این شهید جهانی شده است... محسن با اخلاصش  رضایت خدا را کسب کرد و شد 👈 "دردانه ی خدا..."دقیقا مثل شهیدان همدانی,کاظمی, همت, خرازی, تهرانی مقدم, شهریاری,فهمیده, قاسم سلیمانی و... کتاب_عظمت_مجسم,  ناصر_کاوه راوی: حجت الاسلام لقمانی برنامه ی سمت خدا ارسالی از ناصر کاوه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.)) یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا. همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!😅 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
اصلا حيف است بعضي انسانها به مرگ طبيعي از دنيا بروند.. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
از گریبان تـو صبــح صادق می‌گشاید پر و بال ، تـو گل سرخ منی تـو گل یاسمنی تـو چنان شبـنم پاک سحــری نه!!! از آن پاک‌تری . . . 📎سلام ،صبـحتون شهــدایـی 🌺 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰گفتاری از شهید سیدمرتضی آوینی؛ "دویدن ، مبارزه ، نانوایی" انقلاب همین است! یک روز باید آستین‌هایمان را بالا بزنیم برویم کار جهادی در سیستان و بلوچستان یک روز پاچه‌ هایمان را بالا بزنیم برویم برای کمک به سیل لرستان یک روز دشمن را هزاران کیلومتر آن‌طرف‌ تر از خانه‌ی زن و بچه‌ و ناموسمان‌ نگه‌داریم... روز دیگر در همین کوچه پس‌کوچه‌ها ، شهر خودمان را ضدعفونی کنیم و در مساجدمان تولیدی ماسک راه بیاندازیم و پای کار جهاد برای سلامت همشهری هایمان بمانیم.
و چه زیبا فرمود امام روح الله(ره): خون شهیدان ما, امتداد خون پاک شهیدان کربلاست. . کربلا را دریاب... ☘☘☘
خوب نگاه ڪڹ..! نگاهـش به توســت.. ✋به حیاءت.. 👍عفتت.. 👌راهَت.. از همه مهمـــتر... 💜 چـــادُرَت‌ (حجـابت)💜 🌹شهدای گمنام🌹😔😭
مـرا بـالـی اسـت از پـرواز مـانـده قـدمهـایی اسـت در آغـاز مـانــده شهیــدان! دستهایم را بگیـریــد منــم همــراهِ از ره بــازمانـده 😭😔
كُلُّناٰ فِــــداٰكِ ياٰ زِيْـنَـبْ(س): آسمانِ عشق را یک کوکب است .. عشق اگر عشق است عشقِ است .. ما را مدافعان حـرم آفریده اند ☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار‌از‌زندان‌داعش #قسمت_7 _یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے
_بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند! هر ڪسے مرا به یک سمتے مےڪشید... ترسیده بودم و با خودم میگفتم: بالأخره یکےشان مرا مے برد و مےکشد! سوار ماشینم مےڪردند،گروهے دیگر مرا پیاده مےڪرد و سوار ماشین خودشان مےڪرد،دوباره گروهے دیگر مرا پیاده مےڪردند و با خود مےبردند! وضع عجیبی بود... ابوحسن آمد و گفت: «این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم» او فرماندهے بود ڪه تقریباً آنجا همه از او حساب مےبردند... دیگر ڪسے حرفے نزد! مرا عقب تویوتایش انداخت ، خواباند خودشان هم نشستند ، پاهایشان روے سینه‌ے من بود و دو اسلحه روے سرم! _رفتیم جلوتر پلیس راه بود... آنجا را هم رد ڪردیم! حس ڪردم داخل شهر شدیم! جلوے خانه اے نگه داشتند و من را مثل یک گونی از ماشین پرت ڪردند پایین ، بعد دو دستم را گرفتند و ڪشیدند داخل یک زیرزمین! بیمارستان شان بود! حالا علاوه بر سرم از دهان و بینی ام هم خون مےآمد... دوباره یک درمان سرپایی ڪردند و چند دقیقه دیگر بردند! چیزی ڪه بیشتر از ڪشته شدن مرا می‌ترساند ، شماره تلفن‌هایے بود ڪه همراه داشتم!‌ تلفن اقوام و پدر و مادر و بچه ها در آن بود! فڪرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بِڪِشَند آنجا و بلایی سرشان بیاورند... دیگر مرگ را فراموش ڪرده بودم! یڪے از آنها شماره ها را در آورد و به علاوه ی حدود ۲۰۰ دلار ڪه همراهم بود ، پولها را گذاشت داخل جیبش اما ، دفترچه را نگاهے انداخت و ریز ریز ڪرد و انداخت داخل سطل زباله! لاے پول هایم چند تا اسکناس پنج هزار تومانے و ده هزار تومانے ایرانے بود... با دیدن عڪس امام روے این پول‌ها مرا شدید تر زدند! داد مےزدند: «أنت شیعه! مِن ایران!» اوضاع برایم بدتر شد... با دیدن پولها ولم نمےڪردند! یڪےشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم ڪرد داخل صندوق عقب ماشین اش... ده دقیقه بعد زمانے ڪه از داخل صندوق عقب بیرونم آوردند وارد مڪان دیگرے شده بودیم! ڪنار یک تیر برق نگه ام داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین... با چفیه چشم هایم را بستند و بردنم داخل! آنجا اتاق فرماندهان بود! _وارد ڪه شدم حس ڪردم هفت،هشت نفر دورم را گرفتند... آنجا هم بدون هیچ حرفے همه ریختند سرم و من را زدند! جز لباس زیرم دیگر چیزے تن ام نبود! پانزده دقیقه بے وقفه با شیئے مثل لوله آب اما پلاستیڪے به بدنم می‌زدند دیگر جانے در بدنم نمانده بود... _بعد از آن پذیرایے به داخل اتاقے انداختند و چشمانم را باز ڪردند!‌ دیدم پنج،شش نفر ڪنارم عڪس مےگیرند و مسخره بازے در مےآورند... بعد از چند دقیقه سرگروهان ها آمدند! پیڪر بےجان و زخمےام برایشان جذابیت داشت و سعے مےڪردند هیچ ڪدامشان از عڪس گرفتن جا نمانند... فیلم هم مےگرفتند! یک نفر نبود ڪه در این مدت مرا ببیند و کتک نزند... ساعت سه نیمه شب بود ڪه من را با بدن عریان داخل اتاقے ڪه ڪَفَش سیمان بود انداختند! آن هم در زمستان و هواے بسیار سرد و سوزدار... هواے سوریه ، شب هاے بسیار سردے دارد و روزهاے گرم! حالم به گونه‌اے بود ڪه تمام بدنم درد میڪرد... نه مےتوانستم بنشینم نه بایستم! دیگر به فڪر خونریزے سر و صورتم نبودم! داشتم یخ میزدم ، تا حدود ساعت ده صبح آنجا بودم ڪه تازه آن موقع یک دست لباس دادند بپوشم... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار‌از‌زندان‌داعش #قسمت_8 _بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند! هر ڪسے مرا
_بردنم پیش یک نفر و شروع کرد به پرسیدن... از ڪجا هستے!؟ ایران! براے چه به اینجا آمدے!؟ اینجایش را متوجه نشدم منظورش چیست! شڪسته بسته گفتم:من عربے متوجه نمےشوم؛با سیلے محڪم به صورتم مےزد و گفت:ڪذاب خودت را به آن راه زده اے"؟! تو سورے هستے و عربے بلدے! وقتے جواب سوالے را متوجه نمیشدم سکوت مٻڪردم او هم میزد... _ساعت ۱۲ ظهـر غذایے برایم آوردند ڪه ظاهراً گوشت بود؛اما تنها چیزے ڪه در آن پیدا نمےشد گوشت بود! نامردها همه گوشت ها را خورده بودند و استخوانش را با چند هویج جلویم انداختند! همانے ڪه غذا را آورد فریاد زد:«بخور!» _شب شد دوباره من را از اتاق بردند... ابوحسن آمد! ابوحسن تنها یڪبار همان موقع ڪه من را در منطقه دید یک سیلے زد و دیگر کتک نزد... به نظرم آن آدم بدی نبود! البته آدم خوب در میانشان نبود اما بین بقیه این آدم بهترے بود... ابوحسن اسم مرا پرسید! گفتم:«عماد»هستم! فڪر ڪردم آنها حتما با حضرت علے صلوات الله علیه دشمن هستند! براے همین اسم اصلے ام را ڪه علے بود نگفتم و خودم را عماد معرفے ڪردم... این اسم ناگهان به زبانم آمد! ابو حسن پرسید: عماد گرسنه هستے!؟گفتم:بله! پولے داد به یڪے از ڪسانے ڪه آنجا بود و گفت:«برو برایش فلافل بخر» فلافل را ڪه خوردم یک سیگار داد بڪشم... یک چاے هم آورد! با خودم گفتم: خدا را شڪر انگار خوب شدند! اما نگو مے خواستند از من اطلاعات بگیرند... لحظاتے بعد یک مترجم آمد و به فارسے گفت: «همه چیز را بگو!» او فارسے را بسیار سلیس و بدون لهجه صحبت میکرد! ابوحسن پرسید: بدنت درد مےڪند!؟ گفتم: بله! مُسَڪِّن آورد تا بخورم... با خودم گفتم: نه به آن روزهاے اول نه به الان! _دفتر و خودڪار آوردند... ابوحسن گفت: حالا دیگر حرف بزن! یک لوله هم ڪنارش گذاشت و یڪے از شیخ هایشان هم آمد آنجا نشست! آن ڪسے ڪه فارسے را خوب بلد بود بسیار من را متعجب ڪرد... با خودم گفتم: بے برو برگرد ایرانے است! او به من گفت: اینها با تو ڪاری ندارند؛«تو فقط حرف بزن» _سوال ها شروع شد!!! سوال هایے از این دست ڪه مقرّتان کجا بود و خانه تان ڪجاست و از این قبیل یک سوال را درست پاسخ ندادم! مثلاً اگر مقرمان کفرین بود میگفتم: درعا! اگر مڪان را درست مےگفتم با یک ڪیلومتر جابجایے اعلام مےڪردم! _او پرسید براے چه به سوریه آمدے!؟ اصلیت ڪجایے است!؟ من افغانستانے هستم ؛ اما مقیم ایرانم و به خاطر حضرت زینب آمده ام! حضرت زینب!؟ حضرت زینب دیگر ڪیست!؟ حضرت زینب همان ڪسے است ڪه در دمشق او را به خاک سپردند... شروع ڪرد به خندیدن و گفت: شما عقل ندارید؛ مثل هندے ها مےچسبید به یک مجسمه و آن را عبادت مےڪنید! او مےپرسید و پشت سرهم مسخره میڪرد... فیلم هم مےگرفتند! دوباره به اتاق بغلے انداختنم! _شب پنجم من را سوار ماشین ڪردند ڪه مثل قبل بود! دو نفر به همراه ابوحسن ڪنارم نشستند... رفتیم داخل یک ساختمان سه طبقه! ڪسے از دل من خبر نداشت... آن مدت روزی صد بار میمردم و زنده میشدم! میگفتم: خدایا حداقل مرا خلاص ڪن... به جز شڪنجه تحقیر هایشان هم آزارم مےداد! بدجورے مقدسات را مسخره مےڪردند... «نوزده ماه اسیر بودم!» ابوحسن من را به زندان برد! پیش از آن در همان ساختمان سه طبقه به یک تخت بستنم؛ پایم را زنجیر کردند؛ دستهایم را بستند و تا فردا شبش همانجا رهایم ڪردند و رفتند... _فردا شب مقدارے غذا آوردند... یک پرچم سیاه داعش را به دیوار زدند! یک میز گذاشتند و پانزده نفر با دوربین آمدن داخل... مترجم گفت: چیزهایے را ڪه به تو میگویم براے آنها تڪرار ڪن! بگو: «من از ایران براے حمله آمده ام! آمده ام سنے ها را بکشم! بخاطر امام حسین(ع) آمدم! از طرف آیت الله شیرازے و رضایے آمده ام!» ابتدا ابوحسن مقدارے صحبت ڪرد و بعد به من گفت: حالا تو صحبت ڪن! همان ها را تڪرار کردم... بعد از فیلم دوباره من را زدند و بعد به تخت بستند! در فیلم ایرانے معرفے ام ڪردند و به افغانستانے بودنم اشاره اے نڪردند! از من پرسیدند: تو سرباز هستے!؟ آن جا با همه سختے هایے ڪه ڪشیده بودم به ذهنم رسید بگویم از «فرماندهانم و درجه دار هستم!» چون سرباز معمولے را به راحتے آب خوردن سر مےبریدند؛ اما درجه دار برایشان ارزشمند بود! براے همین در این مدت مرا نگه داشته بودند... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ ♥️|• (س) ‍♂ 🔻 ۱۰ _چهل روز گذشت... روزے یک وعده غذا به من مےدادند! یک شب حدود ساعت ۹ آمدند داخل اتاق تعجب کردم ، چون معمولاً شبها نمےآمدند! ابوحسن بود با یک نفر از جبهة الشام و چند نفر دیگر ڪه صورت هایشان را بسته بودند... گفتند: می‌خواهند من را ببرند و بڪشند! آمدند دستبندم را باز ڪردند و بردند پایین... چشم هایم باز بود! جلوے در چهار تویوتا پارک بود! پشت هر ڪدام یک دوشڪا بسته بودند... تعداد زیادے آدم از جیش الحُر آمده بود! در ازاے پاڪت پول به ابو حسن من به آنها فروخته شده بودم... آنها من را به مقرشان بردند! _مقر آنها جاے تاریڪے بود! فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفته ایم... هر ڪسے مےآمد یک شڪم سیـر من را مےزد! آنجا علاوه بر من سه تا از بچه هاے سورے هم ڪه در شیخ مسڪین اسیر شده بودند حضور داشتند... آن سه نفر ڪه خودشان از جیش السوری بودند شروع ڪردند به «بشار اسد» توهین ڪردند! مےگفتند: بشار اسد قاتل مسلمین است! به خاطر همین فحاشے ها و این که سنے بودند تڪفیرےها با آنها ڪاری نداشتند... آن سه نفر با من صحبت مےڪردند تا اطلاعات ام را به جیش الحُر بدهند! فرداے آن روز دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبالم... این بار به گروه العمری فروخته شده بودم! از وسط راه چشمهایم را بستند... یک ساعتے رفتیم تا رسیدیم داخل یک پارڪینگ! آنجا چشمهایم را باز ڪردند و خواباندنم روے زمین... مقدارے آب به من دادند و چاقو را درآوردند و گذاشتند روے گردنم ! با خودم گفتم: «اینها قصد ڪشتن مرا ندارند ، چون پاے پول در میان است ، باز هم من را خواهند فروخت!» درست حدس زده بودم... آنها تنها مےخواستند آزارم بدهند! بردنم داخل یک اتاق... بیست دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و من را با آن بردند! بردند جایے ڪه دوباره ابوحسن آمد! او از من پرسید: «عماد اشلونک!؟» یعنی عماد چطوری!؟ اذیتت نکردند؟ گفتم: اذیتم بڪنند یا نه براے شما فرقے مےڪند!؟ همه شان از گروه‌هاے خودتان هستند! و با خنده گفتم: همه شان آدم‌هاے خوبے بودند... عماد تورا تبادل مےڪنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردے! آنها در راه چند بار ماشین عوض ڪردند و باز هر گروهے ڪه پول بیشترے مےداد ، براے چند روزے من را به او مےفروختند! جالب اینڪه حضور ابوحسن هنگام فروختن من الزامے بود... _پنجمین بار به دست جبهة النُصره فروخته شدم! گروهے ڪه از همه شقے تر بود و آنچه فڪرش را نمیڪردم برایم اتفاق افتاد... آن شب چهار تا بچه آمدند حدود شانزده ساله! این چهار بچه ڪاری ڪردند ڪه تا صبح دیگر دستم را ڪامل از زندگے شسته بودم... هر ڪارے را ڪه فڪر ڪنید با من ڪردند! گوش هایم را با انبردست مےڪشیدند و آنقدر من را زدند ڪه خسته شده بودند... به آنها گفتم: «یک تیر بزنید و راحتم ڪنید» صبح فرمانده آنها آمد و پرسید: از ایران هستے!؟ بله! براے چه اینجا آمدے و ما سنے ها را میڪشے!؟ _چشم هایم را بستند و بردنم بیرون... یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم ڪه دارند من را سمت پله مےبرند! پایم را ڪه درست گذاشتم فهمیدند چشمانم میبیند... دو نفرے ڪه ڪنارم بودند ڪنار رفتند و پشت سرے با لگد پرتم ڪرد روے پله ها! سرم دوباره شڪست... بلندم ڪردند و سوار ماشین دیگرے شدم! گفتند: «سرت را بگیر پایین ، حق ندارے جایے را ببینے» گویا من را برده بودن جایے شبیه آگاهے! _وقتے رسیدم آنجا زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند... شش ماه هم آنجا ماندم! این شش ماه روزهاے سختے بر من گذشت... مثلاً اندازه ے دو لیوان غذا برایم مےآورند ، نگهبان دستهایم را از جلو باز ڪرد و از پشت بست... مےگفت:غذایت را بخور!!! همین که دولا مےشدم غذایم را با دهان بردارم ، آنهم غذاے بسیار داغ ، با لگد به صورتم مےزد و من دوباره برمےگشتم عقب! مےگفت: «والک،دوباره بخور» تا ۳ بار این ڪار را انجام مےداد بعد با لوله کتکم مےزد! آخر با چه بدبختے غذا را میخوردم... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قرائت سوره ی مبارکه؛ ""امروزهدیه میشه؛ به روح شهدای والا مقام❤️ 🌷 من در قفس خویشم در فڪر پس و پیشم ٺوفــارغے از اینها گمنــام ٺویے یامن؟! من همنفس درد و اندیشھ بیمارم ٺو همسخن زهـرا(س)گمنام تویے یامن؟! ❀°🌷°❀°🌷°❀°🌷°❀
کجاست اهل دلی تا دعا کند قدری که از دعای چو من هیچ اثر نمی آید ...
واقعا کی فکرش رو میکرد ادامه راهتان اینقدر سخت باشد بعد از شما غرق شدیم در روزمرگی هایمان و گیر کردیم به سیم خاردار نفس . شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات ☘☘☘
شهید، چشم تفحص تاریخ است؛ چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، دوام. شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ عالمی نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، انتشار یافتنی است؛ چرا که شهادت، فصل اول کتاب رسالت است و رسالت، همان مسئولیت شهودی است که بر دوش همه انسان‏ها، از لحظه تشییع پیکر شهید، قرار می‏گیرد.  
اگردوباره جنگی شروع شد وما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا بگوئید: در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید. مبادا *ارزش‌ها* را در خاکریزها جا بگذارید، اگر چنین کنید، ارزش ها، مثل امروز، *عوض* می شود و *عوضی‌ها* ارزشمند می شوند. می بینید که چگونه ما را *غریبه* می‌پندارند!  آن روزها: *قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن* بر می گشتیم. *راست قامت*  می رفتیم.. *کمر خمیده* بر می گشتیم. *دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها* بر می گشتیم. بی‌هیچ استقبال و جشن و سروری. فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..! اما مردانه، ایستادیم... باور کنیدکه: ماهم دل داشتیم، فرزند و عیال و خانمان ‌داشتیم. اما با *دل* رفتیم... *بی‌دل* برگشتیم. با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم. با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم. با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم. با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم. مااکنون *پریشان* هستیم. اما *پشیمان* نیستیم. *ما* همان کهنه *رزمندگان* پیاده‌ایم که *سواری* نیاموخته‌ایم. *ما* همان هایی هستیم که به *وسوسه‌ی قدرت* نرفته بودیم. می‌دانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟؟ *۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!! اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم. ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم. رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم. اکنون نیز *فریاد* می‌زنیم که: این *حرامیان یقه سفیدان قافله‌ی اختلاس* از ما نیستند... *این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریده‌اند* از ما نیستند . این *خرافات خوارج ‌‌‌پسند* وصله ی مرام ما نیست. *ما* نه اسب امام زمان دیدیم، نه بی ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم. اما *استخوان در ‌گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمنده‌ایم,, شرمنده ایم، با صورتی سرخ. شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید! *ما*، اگر به جبهه نمی‌رفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردیم؟ شما را به آن سالار شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید. حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به پای ما ننویسید. *بگذارم و بگذرم* سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان گر سر برود من نروم از سر پیمان ای خاک مقدس که بود نام تو ایران فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟ تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند. شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قحطی در ترکیه مردم را به جان هم انداخت یک وقت اشتباه نکنید اینجا کشور جنگ زده سوریه نیست که ۹ سال است تروریست‌های چند ملیتی و دست‌پروردگان عردوغان در حال آدمکشی در آنجا هستند، اینجا سوریه نیست که پدرخوانده تروریست‌ها ارتشش را برای حمایت از آنها راهی ادلب کرده است!! اینجا ترکیه, جایی است که رئیس‌جمهورش همین دو روز پیش ادعا کرد که ترکیه از ویروس کرونا قوی‌تر است و حالا خودتان نگاه کنید که شکم‌های گرسنه از همه چیز قوی‌تر هستند. بله اینجا ترکیه است که مردم برای یک تکه نان به جان هم افتاده‌اند و در حال تکه پاره کردن یکدیگر هستند، اینجا کشوری است که ۲۰ سال است عردوغان بر آن حکم می‌راند و به هر شکلی که خواسته آن را اداره کرده و امروز فقط با یک اعلام حکومت نظامی اینگونه به هم ریخته و مردم در حال دریدن یکدیگر هستند. در طول دو هفته گذشته که مردم ترکیه به صورت علنی درگیر مبارزه با کوروناویروس بودند، اردوغان همچنان ارتش اشغالگر خود را راهی سوریه می‌کرد تا به حمایت از تروریست‌ها ادامه دهد، اما اوضاع در ترکیه آنقدر خراب است که او ناچار شد تا حکومت نظامی اعلام کند!!
هزار هزار شور و شوق لبان پر ز خنده هزار هزار بسیجی هزار هزار پرنده هزار هزار پهلوون هزار هزار همخونه رفتند که ما بمونیم رفتند که دین بمونه شهدا را یاد کنیم اگرچه با یک صلوات
🕊 شهدا را یاد کنید با یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘☘☘
سختی های این راه شیرین می شود! وقتی که به یاد می آوری این راه ، امتداد راه حسیــن علیه السلام است... فروردین ۱۳۶۷ عراق ،سلیمانیه ،منطقه بیت المقدس۴🌷 📎عکاس: احسان رجبی
⤴️‏شرط عاقبت بخیری از نگاه دو سپهبد شهید علی صیادشیرازی و شهید قاسم سلیمانی🌷