زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_نه پسرم چه منافاتی ؟ ان شاالله مادرتم بهتر میشن.
بعد از اتمام آزمایش نیما گفت مامانم گفته بریم حلقه و دوسه تا وسایل که برای سرعقد لازمه بخریم ...
نریمان گفت کاش زودتر میگفتی من فقط به اندازه ی یه آزمایشگاه رفتن مرخصی گرفتم.
اگه اجازه بدید بعد از خرید خودم نهال و حاج خانم رو میرسونم خونه
زحمتت میشه میشه بذار یه زنگ بزنم بگم دوسه ساعت دیگم برام مرخصی رد کنند.
چهارنفری به سمت پاساژ طلافروشی رفتیم اینجایی که نیما من رو اورده تابه حال نیومده بودم چه پاساژ بزرگ و شیکی چند تا مغازه رفتیم تا بالاخره دوتا انگشتر ست انتخاب کردیم .
همون لحظه نریمان جلو اومد و دستش رو روی بازوی نیما گذاشت و پرسید
_شمام طلا برمیداری؟
اره دیگه حلقه ست ...
عه ...عه...اگه موضوع پولشه مشکلی نیست پول هر دو حلقه رو خودم می پردازم.
نریمان که مشخصه به سختی جلوی خودش رو گرفته تا عصبانیتش رو بروز نده تا خواست چیزی بگه خودم پیش دستی کردم
_ببین نیما داداشم منظورش قیمت حلقه نیست.
خونواده ما معتقدند که طلا برای مرد حرامه و معمولا برای داماد حلقه ی نقره یا پلاتین میخرن.
داداش که دیگه از عصبانیت گوشاش سرخ شده بود
با دلخوری رو به من گفت
_فقط اعتقادات ما این رو میگه؟
یعنی تو معتقد نیستی؟
نگاهی به نیما کردم و دستِ داداشِ عصبانیم رو گرفتم و هدایتش کردم به سمت مامان که روی صندلی داخل مغازه نشسته بود.
_داداش جان اگه الان طلا نخریم بعدا هزار تا حرف باید بشنویم.
خوب الان براش طلا بخرید بعدا من راضیش میکنم این حلقه رو دستش نکنه و بعدش خودمون دوتایی میایم به جاش یه چیز دیگه میخریم...
فقط خواهشا الان براش بخرید.
_ببین خواهر من نیما داره شوهر تو میشه پس باید از همین حالا محکم روی باورهای دینی ت بمونی تا بدونه با چه جور ادمی طرفه.
حرام حرامه چرا باید این همه پول بدیم برای چیزی که استفاده ش برای نیما حرامه؟
مامان که متوجه موضوع بحثمون شده بود گفت
_دخترم داداشت راست میگه چرا طلا؟
مرد رو چه به استفاده از طلا؟
از اون حلقه ها هست که بعضیا برا داماد میخرن که اونم مثل طلا گرونه از اونا بخرید.
بعدم رو به داداشم گفت
مامان جان بابات صبح کارتش رو بهم داد بیا بدم از همون حلقه ها براش بخرین.
_نه مامان کارت خودم همراهمه میخرم.
طلا نباشه هرچی بود اشکال نداره.
با دست به سمت پیشخوان هدایتم کرد.
نیما که معلوم بود حوصله ش سر رفته با تکون دادن سرش پرسشی نگاهم میکرد وقتی دید چیزی نمیگم به داداش نگاه کرد.
اقا نیما با حلقه ی پلاتین موافقین؟
طلا برای مرد حرامه ما طلا نمیخریم اگه ممکنه پلاتین انتخاب کنید.
بالاخره حلقه هارو خریدیم و بعد هم به سفارش مامان یه پارچه چادری سفید و یه روسری خریدیم...
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
4_5922371807939133806.mp3
4.04M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوسوم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خاستگار زیاد داشتم ولی من عاشق حسین بودم همسایه جدیدمون که وضع مالی خیلی خوبی داشتند،خونه شون حداقل پنج برابر خونه ما بود و ماشین شاسی بلند و خلاصه حسابی چشمم رو گرفته بود.برای همین اونقدر برای پسر اون خونواده دلبری کردم تا اینکه اومدند خاستگاریم... درست فردای خاستگاریم...
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
رمان جذاب و پرهیجان کابوس عشق💔
🍃🌹🍃
🔴معاون سیاسی سپاه: یهودیان بدانند که اسرائیل دیگر محلی برای زندگی نیست؛ چمدانها را ببندند
🔹سردار یدالله جوانی:اسرائیل باید محو شود و این باور به یقین میرسد یهودیان بدانند که اسرائیل دیگر محلی برای زندگی نیست، آنها چمدانها را ببندند و به کشورهایشان برگردند
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
مقاومت یعنی این...
✍️ این جماعت دیشب تا 4 بامداد احیا داشته، 4 بامداد روزه گرفته و حالا در خیابان است؛
#مقاومت یعنی این...
✍آقای تحلیلگر
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 کلکشون کنده میشه؛ این پیام یک زن است که سناش از کل عمر رژیمصهیونیستی بیشتراست.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خانم خونه. دو تا دختر داره یکی ۶ ساله یکی ۹ ساله و توی این اوضاع گرونی ، زندگی براشون طاقت فرسا شده
باید نقل مکان کنن اما هزینهی کرایه خونه ها خیلی بالاست
نیت کردیم با کمک دوستان هزینهی اضافه کرد پول پیش خونه و مقداری از بدهی هاشون رو جمع آوری کنیم.
هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کنه من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
5894631547765255محمدی فیش رو حتما برای این آیدی ارسال کنید @Karbala15
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خان
کمکهای چشمگیری شده😍 مدد بدید تا عید فطر بتونیمتمام بدهی هاشون رو بدیم
عزیزان دست این خانوادهی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه
صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نیما خیلی اصرار داشت وسایل دیگه هم بخریم که مامان گفت جز حلقه فعلا چیزی لازم نیست.
بعد هم ما با ماشین داداش به خونه برگشتیم و نیما هم خودش رفت.
تا روز عقد هرروز تلفنی باهم در تماسیم.
توی کشوهام دنبال چیزی میگشتم که چشمم به دفتر خاطرات کلاس دهمم افتادم
با خوندن یکی از خاطرات یاد تصمیم اون روزم افتادم
همیشه دلم میخواست با افراد شرور مدرسه دوست بشم.
آخه انقدر شرور بودن که هرکاری دلشون می خواست انجام میدادن. دوستی با اونها باعث میشد احساس قدرت کنم
مدتی گذشت نه مثل قبل خوب درس میخوندم ، نه رفتار درست و شایسته ای داشتم، به خاطر کتکی که از نریمان خورده بودم هرکاری که حس میکردم سرشکستهش میکنه وجریحه دار میشه انجام میدادم.
با دوستام توی خیابون قهقهه خنده راه مینداختم با پسرها راحت صحبت میکردم و ارتباط برقرار میکردم، با چند تا پسر دوست شده بودم و دلم میخواست هر چه بیشتر خط قرمزها رو دور بزنم. اون روز پسرها گفتند فردا عصر تولد یکی از بچه هاست و پارتی ترتیب دادن.
تو فکر پیچوندن مادرم بودم که از بد شانسیم همون روز مامانم به مدرسه اومد و وقتی از وضعیت درسی افتضاح و تغییرات رفتارم توی مدرسه مطلع شد خیلی دعوام کرد و تا مدتها موقع رفت و برگشت مدرسه همراهیم میکرد... و اونقدر تو گوشم خوند و تهدیدم کرد که به بابا و نریمان میگه، که کم کم از اون اکیپ فاصله گرفتم.
یادش بخیر چه دورانی بود خداروشکر از اون اکیپ جدا شدم چون بعدها تک تکشون از مدرسه اخراج شدند.
با صدای بابا که دم در اتاقم بود به خودم اومدم...
_دخترم نهال یه سوال ازت میپرسم خوب فکر کن بعد جواب بده
_چشم
_تو این مدتی که نیما رو شناختی به نظرت چه جور ادمیه؟
تا خواستم جواب بدم دستاش رو به حالت صبر کن بالا اورد
_گفتم اول فکر کن
کمی گذشت بعد گفتم
_نیما ادم خیلی مهربون و با محبتیه..
بابا سرش رو به حالت تایید تکون داد بعد منتظر ادامه حرفام موند
ادمیه که با تمام توانش هرکاری میکنه من رو خوشحال کنه
ادامه دادم
ادم خیلی صادقیه،حتی اگه تو بدترین شرایطم باشه هیچوقت دروغ نمیگه...
به اینجای حرفم که رسیدم بابا گفت
مطمینی؟
یعنی اون روزی که وانمود میکرد تورو دزدیده تو در جریان بودی میخواد چکار کنه؟ اصلا اون روز بهت دروغ نگفته؟
به ماهم دروغ نگفته که با همید؟
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم
_نه اون روز فرق میکرد...اون به خیال خودش داشته مصلحت اندیشی میکرده.
_خوب پس با این حساب از اون دسته ادماست که پاش بیفته تا دلش بخواد دروغ مصلحتی میگه اونم به مصلحت خودش نه کسی که ادعا میکنه عاشقشه
دخترم... نیما و خونواده ش زمین تا اسمون با ما اختلاف عقیده دارن اختلاف فرهنگ دارن اختلاف سلیقه دارن.
من باباش رو از جوونی میشناسم پسرشم تو این مدت شناختم اینا اهل نماز و روزه نیستند، به خمس و زکات که اصلا اعتقادی ندارند، از دین فقط یه امام حسین میشناسن که محرم به احترامش یه کمکی به مسجد و هیات میکنند.
میدونی بی نمازی چی به روزگار ادم میاره؟
فک و فامیلشون هم که با ما خیلی متفاوتند...
پس فردا هم که برا اون یکی پسرشون هم زن میگیرن و خدا میدونه با چه خونواده ای وصلت کنند؟
تو قراره با اونها رفت و امد کنی و ارتباط داشته باشی، من میدونم این تفاوتهایی که برات گفتم خیلی اذیتت میکنه دخترم.
حس کردم بابا میخواد نظر من رو تغییر بده عصبی اما اروم بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم گفتم
_بابا الان میخواین نظر من رو تغییر بدین؟ حالا که ما نامزد شدیم؟
_نه نمیخوام نظرت رو عوض کنم. فقط میخوام چشمات رو بازتر کنم.
ادم عاقل تا قبل از ازدواج چشماش رو خوب باز میکنه تا با دید باز همسرش رو انتخاب کنه ،
اونوقت بعد از ازدواج دیگه...
کپی حرام
_______________________________
بابام مبتلا به بیماری لاعلاج بود و هر ان ممکن بود از دست بدیمش. خیلی دلم میخواست سوالاتی که اینهمه سال تو ذهنم بود رو ازش بپرسم برای اینکه سرصحبت رو باز کنم بهش گفتم بابا من از بچگی بخاطر شرایط مامان از همه خجالت میکشیدم چرا با مامان ازدواج کردی؟ چرا وقتی بچه بودم مارو رها کردی و رفتی؟ چی شد که برگشتی؟نمیدونی چقدر اینهمه سال عذاب کشیدم... دلم میخواد همه چی رو برام کامل توضیح بدی. گفت به شرط اینکه بعدش حلالم کنی هرچند میدونم سخته بعدم با شرم شروع کرد به تعریف کردن، گفت...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خانم خونه. دو تا دختر داره یکی ۶ ساله یکی ۹ ساله و توی این اوضاع گرونی ، زندگی براشون طاقت فرسا شده
باید نقل مکان کنن اما هزینهی کرایه خونه ها خیلی بالاست
نیت کردیم با کمک دوستان هزینهی اضافه کرد پول پیش خونه و مقداری از بدهی هاشون رو جمع آوری کنیم.
هر کی در حد توانش به این خانوادهی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید.
پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کنه من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او میدهم
عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏
از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
بزنید رو کارت ذخیره میشه
5894631547765255محمدی فیش رو حتما برای این آیدی ارسال کنید @Karbala15
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان خانواده ای از سادات که بد سرپرست هستن ، مهلت خونهش تموم شده. هزینههای زندگی افتاده گردن خان
کمکهای چشمگیری شده😍 مدد بدید تا عید فطر بتونیمتمام بدهی هاشون رو بدیم
عزیزان دست این خانوادهی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه
صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_ نه بابا ، خیالتون راحت من همه فکرام رو کردم
_ان شاالله همینطوره که تو میگی. الهی خوشبخت و عاقبت بخیر بشی که تنها آرزوی ما همینه
بعدم دیگه سکوت کرد.
منم به اتاقم برگشتم
از دست بابا عصبانیم ،حال خوبم رو خراب کرد
نسرین که همه ی حرفای بابا رو شنیده بود پرسید
_از حرفای بابا دلگیر شدی؟ اون پدره باید بهش حق بدی که نگران آینده ت باشه.
یه مثال زنده جلوی چشماته.
_منظورت چیه؟
_ببین نهال، اگه یادت باشه ابجی نیلوفر از همون اول هم یه دنده و لجباز بود و هم بداخلاق و گوشت تلخ،،،،دلیلش رو شاید تو ندونی ولی من خوب یادمه چرا اینجوری شد.
_عه ...واقعا تو دلیل اینهمه بداخلاقی و پررویی و طلبکاری نیلوفر رو میدونی؟
_عه بیچاره نیلوفر اینقدرام که تو میگی بد نیست ...
اره من میدونم . وقتی نیلوفر کلاس سوم راهنمایی بود من کلاس پنجم بودم.تا اونموقع دختر مهربون و حرف گوش کنِ مامان و بابا بود، ی فامیل بود و ی نیلوفر
اونقدر همه از اخلاق خوش و مهربونیش راضی بودند که نگو
_چی میگی نسرین داری جوک تعریف میکنی؟ نیلوفر و اخلاق خوش؟! نگو که خندم میگیره
_بله نیلوفر خودمون رو میگم.
تا اینکه تو همون سال نیلوفر هرچند وقت یکبار سردردهای شدید میگرفت چندبار بردنش دکتر و ازمایش و عکس برداری و ام آر ای از سرش گرفتند تا اینکه فهمیدیم یه تومور تو سرشه.
دیگه همه دست به دست هم دادند تا هر طوری شده نیلوفر رو درمان کنند.
یادمه اون سال تو تازه میخواستی بری کلاس اول
بابا و مامان به من سپرده بودند که حواسم به تو باشه و بیشتر وقتا ما دوتا یا خونه عمه بودیم و یا عمه پیش ما بود.
عمه تازه ازدواج کرده بود و هنوز بچه نداشت...
نیلوفر هنوز نمیدونست تومور مغزی داره اما درمان بیماریش خیلی طول کشید و هرروز سردرداش بیشتر میشد تا جایی که از اون نیلوفر خوش برخورد و مهربون یه دختر بداخلاق به جا موند که از زور درد به هر چیزی گیر میداد ....
الحمدلله بعد از دوسال بالاخره درمان جواب داد و با دومین عمل جراحی دکترا تونستند توده رو بردارند ...
از اون موقع به بعد با اینکه سردردهای نیلوفر دیگه درمان شد اما اخلاق بد و تند خویی ها سرجاش موند ...
بابا و مامان خیلی باهاش حرف زدند و تلاش کردند رفتارش رو درست کنه اما از بس دردکشیدن هاش رو دیده بودند دلشون نمیومد خیلی با جدیت باهاش برخورد کنند.
یواش یواش نیلوفر شد همینی که الان میبینی...
_خوب الان اینایی که میگی چه ربطی به حرفای بابا و ناراحتی من داره؟
_صبر کن الان میگم...
یادمه موقعی که مامانِ اقا جواد اومد خواستگاری نیلوفر ، بابا از بیماری قبلی نیلوفر بهش گفت و اینم گفت که از اون موقع نیلوفر اخلاقش تند و عصبی شده و زبونش تلخه.
بنده خدا مامان آقا جواد ، اونقدر که به مامان و بابای ما ارادت داشت وخصوصا به خاطر تعریفهای خانواده ی زن داداش که اون موقع تازه با داداش نامزد کرده بود، به بابا گفت دختر خانم شما اونقدر نجابت داره که بشه از زبون تلخش چشم پوشی کرد.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨