هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینهای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایلش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که اگر دوباره مورد حمایت شما قرار بگیریم حلش کنیم.
دست یاری به سمت شما دوستداران اهل بیت برای تهیهی تهویههوا، پمپ آب، درست کردن انباری بالای دستشویی و راه آب، گرفتیم
این کمکهای شما صدقه جاریه است اجر همتون با امام حسین علیه السلام.
شماره حساب👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
ارسال فیش پرداختی به این ایدی👇👇
@Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینهای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایلش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که
عزیزان شده با ۵ هزار و یا ۱۰ هزار تومان واریز دست ما رو بگیرید، ما شدیدن به یه تهویه نیاز داریم، مداح خانم که میخونه ما در و پنجرهها رو میبندیم، گرما و بوی عرق بدن واقعا طاقت فرساست، فردا ما در این مکان جشن میلاد امام رضا علیه السلام رو داریم، بتونیم تهویه رو نصب کنیم، خدا خیرتون بده ان شاالله خدا به مال و جانتون برکت بده🌸
شماره حساب زهرا لواسانی👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
📽نماهنگ ✨
#سلطان اثر جدید #پویابیاتی هنرمند باعزتمون
ویژه ی ولادت امام رضا (ع)
پیشکش به ساحت نورانی شاه خراسان
#امام_رضا علیه السلام
#میلاد_امام_رضا علیه السلام
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
*صلوات خاصهی آقا امام رضا علیه السلام *
*اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ مُوسَىٰ الرِّضَا الْمُرْتَضَىٰ الْإِمامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَحُجَّتِكَ عَلَىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرَىٰ الصِّدِيقِ الشَّهِيدِ صَلاةً كَثِيرَةً تامَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ*
#امام_رضا علیه السلام
#میلاد_امام_رضا علیه السلام
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۶ به قلم #ک
🌺🌟
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_مامانم با چشمای اشکی در اغوش گرفت ...موهاش رو نوازش میکرد و میبوسیدش.
_اره عزیزم اگه چند روز پیش ما بمونید باباتم کارش تموم میشه و برمیگرده.
طاقت شنیدن مکالماتشون رو ندارم.
وسایلی که داخل سینی چیده بودم بلند کردم و به اشپزخونه بردم.
ساعت یازده و ده دقیقه من و مامان بهمراه نیما به سمت بیمارستان راه افتادیم ...
بابا بیدار اما بیحال بود. با دیدن ما اول از همه حال نریمان رو پرسید.
مامان هم بخاطر اینکه دوباره حال بابا بد نشه مجبور به داستان پردازی شد.
_نریمان سرش شکسته فعلا باید بیمارستان بستری باشه ...
بابا هم دیگه چیزی نپرسید.
تا ظهر کارهای ترخیص انجام شد و به خونه برگشتیم.
شب اقا کاوه و اقا جواد به خونه برگشتند.
اقا کاوه چایی رو از داخل سینی مقابلش برداشت
_چشم حاج خانم فردا میبریمتون به اقا نریمان سر بزنید.
ولی باور کنید اومدن و نیومدن شما چیزی رو تغییر نمیده.
اون بنده ی خدا که متوجه نمیشه الان کی اومده یا کی نیومده ملاقاتی.
اینجا حاج اقا به حضور شما بیشتر احتیاج داره.
باور بفرمایید ما خودمون حواسمون هست.
اقا جواد هم گفتند که زنگ زدند با محل کارشون و فعلا مرخصی گرفتند.
ما فردا هم میریم تهران
نیلوفر با دلخوری رو به شوهرش گفت
_یعنی مارو نمیبرید بیمارستان؟ما باید بیخبر بمونیم از داداشم؟
جواد سری تکون داد
_ما برای راحتی خودتون و اقا جون میگیم
ولی اگه اصرار دارید مشکلی نیست شماهارم میبریم.
از طرفی غصه ی حال داداش که هنوز در کما بسر میبره و از طرفی حال بابا و زنداداش دست و پامون رو بسته
دیشب با نیما هماهنگ کردم اونم بیاد.اولش زیر بار نمیرفت و میگفت نمیتونه صبح به اون زودی بیدار بشه.
اما با التماسهای من قبول کرد.
صبح بعد از خوندن نماز صبح من و نیما، نیلوفر و شوهرش، زنداداشم و پدرو مادرش بهمراه عمه و اقا کاوه به سمت تهران راه افتادیم.
اول به بیمارستان رفتیم.
هماهنگی اینکه بتونیم برای ملاقات داداش بریم کار سختیه.
اما قبول کردند برای چند دقیقه از پشت شیشه ببینیمش.
دیدن حال داداش در اون وضعیت حال همگی مون رو دوباره خراب کرده.
ناامیدی از سرو روی همه مون میباره .
نیلوفر و زنداداش اونقدر خودشون رو زدند و گریه کردند که دیگه رمقی براشون نمونده.
تو محوطه ی بیمارستان روی نیمکت نشسته بودیم که نیما کنارم نشست.
یهو چیزی رو که به یادم اومد به نیما گفتم:
_راستی نیما خونه ی من و تو چقدر تا بیمارستان فاصله داره؟
_چطور؟
_الان همه خسته هستن میشه بریم اونجا استراحت کنیم؟
_چرا که نه...الان با سرایدار اونجا هماهنگ میکنم، دیگه تا هروقت داداشت تهران هست هرکی اومد ملاقاتش بره خونه ی ما تا هروقت هم دلش خواست همونجا بمونه...
بعدم بلند شد رفت سمت عمه و شوهرش.
یکم بعد با اخم اومد پیشم
_چقدر بدم میاد از یسری اخلاق فامیلات
دلخور شدم از حرفی که زد ولی مثل همیشه خودم رو کنترل کردم
_باز چی شد؟
رفتم به عمه ت و شوهرش میگم
خونه ی من همین نزدیکی هاست
مبله ست و فول امکانات ... الان زنگ میزنم سرایدارم خونه رو اماده کنه و زنگ بزنه غذا سفارش بده
همگی بریم اونجا نهار بخوریم استراحت کنیم تا هروقت هم که اقا نریمان اینجاست تو اون خونه بمونید تا راحتتر هم برگردید بیمارستان.
دیگه لازم نباشه این مسیر سه ساعته ی شهرخودمون تا تهران رو هم هر روز توی راه باشید.
هردوشون سریع گفتند نه مزاحم نمیشیم
بهتره بیمارستان بمونیم شاید کاری پیش بیاد
من که میدونم عمدا نمیخوان بیان
_وای نیما دوباره شروع کردیا...اون بیچاره ها مقصودشون تعارف بوده.
خودم الان درستش میکنم.
بلند شدم جلوی عمه که حالا کنار نیلوفر و زنداداشم ایستاده بود رفتم و حرفای نیما رو بهشون انتقال دادم.
انگار از پیشنهادم خیلی خوشحال نشدند.
عمه گفت
_باشه عزیزم ....اگه بتونیم فعلا بیمارستان بمونیم که بهتره.
من یکی اصلا دلم نمیاد تا وقتی توی تهران هستیم از محوطه ی بیمارستان دور بشم.
حالا بخاطر وضعیت زنداداشت ببینیم چکار کنیم بهتره.
زنداداش که حرفامون رو شنیده.
بیحال جواب داد
_ممنون نهال جان ...از اقا نیما هم تشکر کن
ایشون لطف داره
من که نمیفهمم حالم چجوریه.
بغضش ترکید.
بچه ها شهر خودمون پیش خواهرم ...شوهرم اینجا گوشه ی بیمارستان.
دوست ندارم تا وقتی توی تهرانم از بیمارستان دور بشم.
از حرفای عمه و زنداداش کمی بهم برخورد ...
نگاهی به عمه و زنداداش کردم
و رو به نیلوفر که ساکت بود با تندی گفتم
موندنمون توی بیمارستان مگه فایده ای هم برای داداش داره؟
چرا همه دارن لج میکنند؟
عمه با کمی اخم جلو اومد
_کی لج کرده؟ ما الان تو این شرایط همینجا راحتتریم چرا شلوغش میکنی؟
روم رو ازش گرفتم
تو دلم گفتم
_من که میدونم از حسادت و خجالت حرفایی که در مورد نیما میگفتین روتون نمیشه بیایین خونه ش. اصلا به جهنم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۷ به قلم #کهربا(ز_ک) _مامانم با چشمای اشکی در اغوش گرفت
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
صدای پدر زینب و حرفی که زد باعث شد نگاه متعجبم رو بهش بدوزم
_معلوم نشد کدوم از خدا بیخبری قصد جون اقا نریمان رو کرده بوده؟
جلوتر رفتم تا بهتر صداشون رو بشنوم.
_فعلا که نه حاج اقا ....
ظاهرا یه مغازه دار که شاهد تصادف بوده از پلاک ماشین عکس گرفته و به ماموران اگاهی داده گفته صحنه ی تصادف رو کاملا دیده و از عمدی بودن صحنه ی تصادف اطمینان داره...
حاج اقا اهی کشید و ادامه داد
_اخه این بنده ی خدا با کسی مشکلی نداشته که...
دوباره قدمی به جلو برداشتم
با صدای گرفته و بغضی خفه لب زدم
_اقا جواد میخواین بگین کسی از قصد میخواسته داداشم رو بکشه؟
جواد من من کنان گفت
_نهال خانم فعلا کسی از خونواده تون چیزی نفهمند.
البته احتمالا تا فردا مامورای اگاهی سراغ همه مون میان اما فعلا چیزی ندونند بهتره.
اشک جمع شده توی چشمام رو با دستمال خشک کردم.
داداش من آزارش به مورچه هم نرسیده چطور ممکنه کسی بهش سوقصد داشته باشه.
خدای من یعنی ممکنه؟
چیزهایی که شنیدم غیر قابل باوره.
وقت اذانه وارد نمازخونه ی بیمارستان شدیم.
بعد از خوندن نماز هر کدوم مشغول مناجات شدیم.
با ورق زدن کتاب دعای توی دستم سعی کردم کمی تمرکز کنم.
زیارت عاشورا رو انتخاب کردم.
دعای مورد علاقه ی داداشم
سعی کردم صدای خوندن داداشم رو به یاد بیارم
شروع به خوندن کردم.
به اخر دعا رسیدم ولی اصلا نفهمیدم چی خوندم. همه حواسم به چیزی که شنیدم هست.
تصادف عمدی....یعنی ممکنه کسی با داداشم اینقدر دشمنی عمیق داشته باشه که بخواد بکشتش؟ پذیرش چنین چیزی برام خیلی سخته
سرم رو به اطراف تکون دادم تا از هجوم افکار منفی و ترسناک جلوگیری کنم
تا غروب بیمارستان بودیم ولی دیگه چاره ای جز بازگشت به خونه نداشتیم.
نیما از اینکه بقیه دعوتش رو برای رفتن به خونه مون رد کردند حسابی دلخور و دمغه برای همین دیگه تعارف نکرد
الان تنها چیزی که برام مهمه حال داداشمه پس سعی میکنم اصلا به حال نیما و چرندیاتی که در مورد این موضوع داره تو ذهنش میسازه کاری ندارم.
بعد از گذشت پنج ساعت و نیم زمان طی شده که در مسیر بودیم خسته و کوفته اخر شب رسیدیم خونه.
مازودتر از بقیه رسیدیم نیما هنوز دلخوره، خستگی رو بهونه کرد و من رو جلوی در خونه پیاده کرد
از ماشینش پیاده شدم و با یه خداحافظی کوتاه زنگ خونه رو زدم.
تا خواستم دستی براش تکون بدم در سیاهی شب با سرعت دنده عقب گرفت و رفت.
رفتارش باعث شده هم از خودش دلخور باشم که تو این شرایط درکم نمیکنه و هم از بقیه که با لجبازیهاشون باعث دلخوری اون شدند اعصابم بهم بریزه
با باز شدن در وارد شدم
مامان و پشت سرش نسرین وارد حیاط شدند
_خسته نباشی دخترم بقیه نیومدن؟
اونا عقب تر بودند نیما خسته بود گفت مزاحم بقیه نمیشم و رفت خونه ی خودشون.
_بنده ی خدا حسابی خسته شده، خداخیرش بده
اتفاقا الان عمه تم زنگ زد گفت با شوهرش زینب و پدرومادرش رو میرسونند خونهشون خودشونم یه سر میان اینجا...
داخل خونه که شدم کیف و مانتو و شالم رو انداختم گوشه ی پذیرایی و از خستگی روی مبل سه نفره ولو شدم.
مامان روی مبل مقابلم نشست
_هرچی به نیلوفر زنگ میزنم جواب نمیده اونا میان اینجا یا میرن خونه ی مادرشوهرش؟
_نمیدونم مامان سرم درد میکنه خسته م
_ بمیرم برا همه تون خسته شدین.
مادر جان فقط بگو حال داداشت چطوره بهتر نشده؟ بعد برو تو اتاق بخواب.
_اخه مامان جان از صبح هر نیمساعت به یکیمون زنگ زدی حال داداش رو پرسیدی .
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
📽نماهنگ ✨
#سلطان اثر جدید #پویابیاتی هنرمند باعزتمون
ویژه ی ولادت امام رضا (ع)
پیشکش به ساحت نورانی شاه خراسان
#امام_رضا علیه السلام
#میلاد_امام_رضا علیه السلام
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
گر شب همه درهای حریم تو ببندند
آیند غریبانه به پابوس تو جانها
تا باغِ شهودت نرسد، دست خردها
تا صبحِ یقینت نرسد پای گمانها
در شأن تو لالند بیانها و سخنها
در وصف تو گنگاند قلمها و زبانها
خورشیدی و خاک تو خراسانِ رضا شد
ای با تو درخشندهترین نام و نشانها
#امام_رضا علیه السلام
#میلاد_امام_رضا علیه السلام
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
شاهنامه فردوسی، #حجاب، تمسخر امام جمعه کرج و پاسخ منطقی شهبازی مجری برنامه پاورقی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت36 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رسیدیم خوابگاه پیاده شدم در ماشین رو کو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ سهیلا موند، خیلی پکرِ، در و بستم گفتم سهیلا خوبی؟
سرشو تکون داد
نه، عباد برخوردش با من عوض شده
_صبر داشته باش، درست میشه
صدای نرگس اومد
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۳۷
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یه کم به عباد زمان بده
سهیلا کلافه جیغی زد
زمان بدم چیکار کنه؟، هضم کنه به عروس عقد نکردهش ت*جا*و*ز* شده
از کوره در رفتم توپیدم به سهلا
انقدر حماقت نکن پاشو مثل آدم بریم کلانتری همه چیو بگیم
نرگس پرید تو حرفم
دیگه الان؟
ستایش که گوشه اتاق نشسته بود، بلند شد اومد سمت ما
_چه فرقی میکنه، الان همه در خطریم
نرگس زد زیر گریه
من بد بخت عقد کردهام، چیکار کنم؟
رو کردم بهش
تو نیا
سهیلا درکمال ناباوری گفت
آها بفکر خودتون هستید؟
معترض سر چرخوندم سمتش
تا الانم ما درگیر اتفاقی که برای تو افتاده شدیم، درست صحبت کن ما هممون بخاطر تو افتادیم تو دردسر
سهیلا حولهش رو برداشت رفت حموم، هر کی یه گوشه نشست، نرگس زانوهاش رو بغل کرده گریه میکنه
الان دو روزه کسی درست حسابی دانشگاه نمیره، درس هامون روی هم انباشت شده، آرامش نداریم، انقدر این اتفاق روی من تاثیر گذاشته که حتی تو خوابم با صدای ترمز ماشین و شکستن شیشههای ماشین از خواب بیدار میشم، دیگه بیشتر از این نمیتونیم کلاس نریم، زنگ زدم مرتضی گفتم: دارم میرم دانشگاه گفت سر کوچهم، زنگ نزدم گفتم شاید خواب باشی نخوای بری
حاضر شدم رو به بچهها گفتم
کی میاد بریم دانشکاه؟
نرگس گفت
من دیگه نه،من نمیام، هیچجا نمیام، خودتون میدونید
سهیلا و ستایش با من همراه شدن اومدن سر کوچه در ماشین و باز کردم نشستم جلو، سهیلا و ستایش نشستن عقب، مرتضی گفت
خانم سهیلا مگه شما نامزد نداری؟ برای چی سوار ماشین من شدی؟؟
سر چرخوندم سمت مرتضی
_چی میگی؟
_تو ساکت شو
برگشت عقب رو به سهیلا و ستایش
«دفعه آخرتون باشه که کنار الهام میبینمتون، سلام والسلام، فهمیدید؟
اینقدر تند و تیز حرف زد که سهیلا و ستایش هیچی نگفتن دم در دانشگاه ماشین رو نگه داشت پیاده شدیم، مرتضی گاز داد رفت
سهیلا با کنایه گفت
الهام خانم اوف نشی، با مایی
لبم رو به دندون گرفتم
سهیلا خجالت بکش
ستایش با حالت قهر پادتند کرد از خیابون به سمت در دانشگاه قدم برداشت
رو به سهیلا گفتم
تقصیر من چیه که مرتضی اینطوری حرف زد
گفت
آره، ولی یادم نمیره چجوری سکوت کردی وقتی بهت گفتم دوره مارو خط بکشی...
__________________________
برادر کوچیکم مجرد بود مادرم خودش گیر داد که باید زن بگیری و تشکیل خانواده بدی معنی نداره تو انقدر مجرد بمونی برادرم گفت من الان زن نمیخوام انقدر مادرم قهر کرد لج کرد تا برادرم کوتاه اومد و قرار شد برن خواستگاری مادرم حتی خودش زن داداشمم انتخاب کرده بود و برادرم روز خواستگاری وقتی دیده بودش مهرش به دلش نشست هیچ وقت خوشحالی مادرم رو یادم نمیره لبخندش بسته نمیشد از ذوق ازدواج داداشم توی عقدشون هم خوشحال بود اما بعد از مراسم خیلی پکر بود هر چی...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینهای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایلش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که اگر دوباره مورد حمایت شما قرار بگیریم حلش کنیم.
دست یاری به سمت شما دوستداران اهل بیت برای تهیهی تهویههوا، پمپ آب، درست کردن انباری بالای دستشویی و راه آب، گرفتیم
این کمکهای شما صدقه جاریه است اجر همتون با امام حسین علیه السلام.
شماره حساب 👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
بانک پارسیان لواسانی
ارسال فیش پرداختی به این ایدی👇👇
@Mahdis1234
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم فیلمی که قول داده بودم از تهویه میگرم و براتون میزارم، ببخشید که صدا کیفیت نداره
🙏
اجر همتون یا امام رضا علیه السلام
عزیزانی که کمک کردید ان شاالله هر چی از خدا میخواهید به حق امام جواد علیه السلام دردانه امام رضا حاجت رواشید، به همت شما عزیزان تهویه خریداری و نصب شد حتما در حین برنامه امروز فیلم میگیرم و در کانال میگذارم🌹
عزیزان الان میخوایم پمپ آب بخریم چون فشار آب کمه و اب به پشت بام نمیره، کمک های شما صدقات جاریه،است شده با ۵ هزار و یا ۱۰ هزار تومان ما رو یاری کنید، خدا به مال و جانتون برکت بده🌸
شماره حساب زهرا لواسانی👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
این حسینه رو مادر شهید مصطفی عبدلی وقف خواهران کرده