زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی بگم والا... من که سلیقهی مامانتو نمیدونم الان هرکاری کنیم شب عروسی میاد کلی سرکوفت میزنه
یا از سلیقهم ایراد میگیره یا بابت اینکه قبلا ازین مجالس ندیدم و تجربهای ندارم مسخرهم میکنه
_دستبردار نهال... تا کجای دنیا این قصهی عروس ومادر شوهر قراره ادامه پیدا کنه؟
اینا همهش توهمه تویه... وگرنه مامان که عاشق سلیقهی توست و همیشه به خواست و علایق تو احترام میذاره...
_ ببین نیما اصلا حوصله ندارم حرفایی که قبلا بهت زدم رو دوباره بازگو کنم.
_شایدم تو راست میگی و من توهم زدم...
باشه با هم میریم و هرچی تو بپسندی انگار من پسندیدم...
فقط یه لطفی کن و همه کارها رو با سلیقه و علایق خودت انجام بده... پای من وسط نباسه هم خودم آرامش بیشتری دارم و هم اعصاب خودت سرجاش میمونه...
کمی به سکوت گذشت
_دلبرکم... بنظرت شام شب عروسی چیا باشه خوبه؟
تو دلم گفتم بفرما... هنوز هیچی نشده شروع شد... من چهمیدونم تو عروسیای شما چه غذاهایی سرو میشه...
مجالس عروس اقوام ما که تابحال فقط کوبیده و جوجه کباب سرو شده...
بقیه مسیر به سکوت بین هردو گذشت
از خیابونهای عریض و خلوت اون منطقه عبور کردیم و
و بعد از طی مسافتی ماشین وارد اتوبان تهران شد
سرعت ماشین بالاست ولی کوچکترین تکونی رو احساس نمیکنم
انگار نه انگار که در حال حرکتیم
نگاهم روی ماشین مقابله
رو به نیما گفتم
_بابات خیلی مسلط رانندگی میکنهها...
دقیقا چقدر راهه تا تهران
__حدودا ۳ ساعت
ولی با این سرعتی که بابا میره فکر کنم نیمساعت زودتر برسیم...
اول میریم جایی که بابا باهامون کار داره
بعدم میریم خونه نهار میخوریم و یکی دوساعتم استراحت میریم
غروب هم برای دیدن تالار وقت میذاریم و اگه فرصت شد یکی دوتا مزون هم سر میزنیم
_پس روز پرکاری داریم
ولی بدجنسی نکن دیگه... بگو بابات مارو کجا میبره؟
_نچ... از من نخواه اسرار بابا رو فاش کنم...منم خیلی اتفاقی متوجه شدم وگرنه قرار بود بنده هم کنار شمت سورپرایز بشم
خیلی دوست دارم بدونم چرا داریم میریم تهران وپدرشوهرم چه سورپرایزی برام داره...
اصلا چرا اینهمه عجله؟ چرا همین امروز؟
شایدم بخاطر حال بد دیشبم دلش برام سوخته و میخواد با این سورپرایز خوشحالم کنه.
جاده خیلی خلوته و من هم حوصلهم سررفته
چشم روی هم میذارم تا کمی استراحت کنم...
گرسنگی هم بر من غلبه کرده و حسابی کلافه شدم
با احساس دستی که روی گونهم رو نوازش میکنه چشم باز کردم
_پاشو عشقم... رسیدیم.
دستی به شالم کشیدم و موهای فرم رو کمی مرتب کردم
نگاهی به محیط پیرامونم انداختم
جایی که هستیم شبیه پارکینگه...
با حرف نیما بند کیف رو روی دوشم مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم
پدرشوهرم با کمی فاصله از ما ماشینش رو پارک کرده و داره پیاده میشه
دزدگیر ماشین رو زد و انداخت توی جیب کتش
کش وقوسی به بدنش داد و با اشاره به من و نیما راه افتاد
پشت سرش رفتیم و وارد آسانسو شدیم
کلید طبقه سوم رو زد وقتی در طبقه مورد نظر توقف کرد
با اشاره ی مردهای همراهم اول من خارج شدم و بعد هم نیما و پدرشوهرم... راهروی بزرگ با چند در چوبی قهوهای...
تابلوی اتاقی که مقابلش ایستادیم روش نوشته دفتر اسناد رسمی...
با تعجب چشم از تابلو برمیدارم
توی فکرم که من رو چرا اینجا آوردند؟
اگه پدرومادر پولداری داشتم با خودم میگفتم نکنه میخوان گولم بزنن و وادارم کنند اموالم رو به نامشون ثبت کنم.
با این افکار مسخره خودمم خندهم گرفت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت84 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت85
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گوشیم قفل بود ولی نمیدونستم میثم اینقدر زرنگه که رمز منو بلد بوده
گوشیمو بعد از مهمونی بهم پس داد و منو رسوند
اومدم خونه دیدم با گوشی من تماس نگرفته خیالم راحت شد
زنگ زدم مرتضی گفتم مرتضی من متاسفم شرایط خوبی نداری و پدرت و از دست دادی ولی یادت نره با من چیکار کردی، از زندگی من برو بیرون و دیگه هیچوقت به من زنگ نزن فهمیدی؟
مرتضی گریه میکرد زار میزد، گفت الهام هیچکس مثل تو تویه زندگیم نبود حتی بعد ازدواجم فهمیدم چقدر از زنم بدم میاد. اون داره طلاق میگیره و یه بچه دو ساله رو دستم مونده
بدون حرف تلفن رو قطع کردم و فهمیدم آقا دوراشو زده حالا که با بچهش تنها شده یاده من افتاده
رفتم بیرون و سیم کارتم رو شکستم و انداختم تو سطل زباله و یه سیم کارت دیگه خریدم زنگ زدم میثم و گفتم مزاحم داشتم خط مو عوض کردم
میثم گفت مزاحمت کی بود؟
گفتم اسمش مرتضی بود مربوط به دوران دانشجویی م بود ... اگر با این موضوع مشکل داری بگو ...
اینقدر تند و عصبی حرف زدم میثم گفت نه دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنی
بدون خداحافظی قطع کردم
فکر میکرد صاحب منه یا من باید بابت روزهای تلخ و سخت گذشته م بهش توضیح میدادم ...
رابطهم از اون حالت عشق و دوست داشتن به وابستگی تبدیل شده بود ولی نجسی خوردنهاش و مست شدن و معتاد بودنش اذیتم میکرد اما جز میثم هیچی نمیدیدم ...
چند روز دیگه عروسی خواهرم بود.
آماده عروسی میشدم میثم گفت الهام نمیتونم بفهمم مگه میشه آدم با دوست دخترش ازدواج کنه؟
حس کردم داره به رابطه خودمون طعنه میزنه، گفتم آره میتونه، با دوست دختر خودش ازدواج نکنه بره با دوست دختر یکی دیگه ازدواج کنه
میثم با چشمایی پر از خشم بهم نگاه کرد
حرص مو با کاراش درمیاورد.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
منو شوهرم زندگی خوبی داشتیم وقتی اومد خواستگاریم هیچی نداشت با تلاش خودش و قناعت من به همه چیز رسیدیم خدا بهمون سه تا پسر و یه دختر داد زندگی ایده آل و نرمالی داشتیم شوهر من دستش دیگه باز شده بود و سختی هایی که اول زندگی کشیدم رو دیگه نمی کشیدم در واقع تو ی سطح پر از ارامش بودیم و کم و کسری وجود نداشت، اما...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_به چی میخندی؟
مگه دلیل اومدنمون رو میدونی؟
با تعجب به نیما که این سوالو پرسیده بود نگاه کردم
_واقعا من خندیدم؟
_آره یه لبخند کج گوشه لبته... انگار از همه چی خبر داری، آخه خود منم دیشب فهمیدم
_نه بابا یه چیزی یادم افتاد خندم مال اونه
_چی؟ چی یادت افتاد
_بیخیال بابا
با ورودمون به داخل دفتر و سلام و علیک و ادای احترام مردی که پشت میز نشسته حواس نیما از من پرت شد
نفس راحتی کشیدم
مرد جوونی که مشخصه منشی دفتره بعد از تعارفات معمول هرسه نفر مارو به اتاق مجاور دعوت کرد و خودش هم جلوتر راه افتاد
در چوبی قهوهای رنگ رو باز کرد و با اشاره دست به فیروز خان بفرما زد
_فیروزخان وارد شد و بعد هم نیما و من
ازینکه اول خودش وارد شد وتعارف من نکرد ناراحت شدم اما چیزی نگفتم
آقای نسبتا جوونی هم داخل اتاق پشت میز بزرگ و مجللی ایستاده بود
از پشت میز بیرون اومد و با اشاره دست هرسه نفر مارو دعوت کرد تا روی صندلیها بنشینیم
اتاق زیبا و مجللیه... تابحال وارد چنین دفتری نشده بودم...
با اشارهی نیما کنارش روی صندلی نشستم
شکوه اتاق توجه من رو حسابی به خودش جلب کرده
برادر من هم وکیل شرکتشونه
یه بار به دفترش رفته بودم
یه اتاق کوچیک با یه میز و چند تا صندلی
ولی اینجا خیلی فرق داره
آقایی که معلومه خیلی به فیروزخان ارادت داره
پوشه ای رو باز کرد و مقابل پدرشوهرم گرفت او هم مشغول خوندن برگههای داخل اون شد
با تکون دادن سر چیزی رو تایید کرد و خودکاری از جیب کتش در آورد و امضاش کرد، اون آقا استامپ رو از روی میز برداشت ومقابل فیروزخان گرفت و اوهم ته برگه رو انگشت زد...
همون مرد پوشه رو مقابل من هم گرفت و با انگشت اشاره پایین برگه ای رو نشونم داد
بفرمایید خانم شیرکوهی اینجا رو امضا بفرمایید و بعد هم خودکار توی دستش رو با احترام مقابلم گرفت
نمیدونستم چی رو دارم امضا میکنم اما روی پرسیدن هم نداشتم
بعد از زدن امضا پای اون برگهها
همزمان که پوشه رو میبست اون رو با احترام بهم تعارف کرد
_مبارکتون باشه
نمیدونستم باید چکار کنم که با حرف نیما دستم رو پیش بردم و اون رو از دست آقای وکیل تحویل گرفتم
نیما کنار گوشم گفت
مبارکت باشه الان تو صاحب باغ لواسون شدی
_ها؟
و سپس به صورت خندون نیما زل زدم
چشمکی بهم زد
_بفرما همچین دل بابامو بردی که گفت تا قبل از مراسم کادوی عروسی رو پیش پیش تقدیم نهال کنم
_واقعا باغ به نامم کردند؟
_اره حالام برو از بابا تشکر کن
_واقعا باورم نمیشد
یاد فکری که اون بیرون منو به خنده وادار کرده بود افتادم و بابت افکار منفی خودم رو سرزنش کردم
یه لحظه به سرم زد به نسرین یا مامانم زنگ بزنم و بهشون جریان امروز رو بگم که یاد ماشینی که نیما برام خریده بود افتادم
و تازه یادم افتاد اونا همیشه از پول فراری بودند و حتی اگه کسی صاحب مال و مکنت میشد رو ترش میکردند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه خوب شد قبل از اینکه برم خونهمون فیروز خان حقیقت رو بهم گفت
از این بهبعد واقعا با اون آدما نسبتی ندارم و اجازه نمیدم در هیچ کدوم از امورات زندگیم دخالت کنند
ایستادم و به طرف پدر شوهرم رفتم و روی صندلی مجاورش نشستم
_ممنونم بابا چرا این کارو کردید؟
_تو هم دخترمی عزیزم
هرچی من و فرشته داریم مال بچههامونه
من جز خوشبختی شماها چیزی نمیخوام...
یاد مادرشوهرم افتادم، یعنی اونم خبر داره؟
دوباره تشکر کردم که با لبخند جوابم رو داد
پرصلابت بلند شد
_پاشو دخترم که دیگه باید بریم
پوشهی توی دستم رو دوباره نگاه کردم و با احساسی خوشایند اون رو با دست لمس کردم
نیما به طرفمون اومد
هرسه از دفتر خارج شدیم
توی پارکینگ فیروز خان بهم تبریک گفت ومن هم از لطفی که در حقم کرده تشکر کردم
رو کرو به نیما
_من دیگه باید برم خیلی کار دارم... کلید خونه رو که داری؟
_آره دارمش...
خیلی خب
پس برید استراحت کنید گفتم براتون نهار آماده کنند...
پسرم همین امروز پیگیر تالار باشید یه جای دنج وشیک و زیبا به سلیقه عروسم پیدا کن
اصلا به هزینههاش فکر نکن
و بعد هم زودتر از ما سوار ماشین شد و راه افتاد
رفتنش رو با چشم دنبال میکردم
که با تکون دستی مقابل چشمام به خودم اومدم
_چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟
_هاااا؟ ببخشید حواسم نبود
_میگم چرا اینجوری بابامو نگاه میکنی؟
_نمیدونم... چه سوالایی میپرسی از آدم.
_پس بشین که من حسابی گرسنمه
در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم
از در پارکینگ که خارج شد تازه تونستم ساختمونهای بزرگ و شیک اون محدوده رو ببینم
دوتا میدون و چندین خیابون رو رد کرد تا وارد خیابون عریض و پر از درخت زیبایی شد
این خیابون رو میشناختم
خونهی من و نیما اینجا بود
خونهای که از وقتی دیدمش حسابی عاشقش شدم
همون خونهای که وقتی روز اول برای ملاقات داداش همه خونوادمبه تهران اومدند نیما هرچقدر تعارفشون کرد که برای استراحت بیان اما هیچ کدوم قبول نکردند
حتی خواهرام یکم ذوق برای دیدن خونهای که قرار بود من توش زندگی کنم از خودشون بروز ندادند.
تازه میفهمم چرا ازدواج و خوشبختی من برای هیچکس از اعضای اون خونه ذوق و هیجان نداشت و هرکس به نوعی مخالف ازدواجم بود و سعی در برهم زدن ارتباط من با نیما داشت
چون حس نزدیکی باهام نداشتند
بارها از مامان شنیده بودم خون خون رو میکِشه... منظورش این بود که دونفر که نسبت خونی باهم داشته باشن در هر شرایطی پشت هم هستند و حامی هم...
و حالا تازه دلیل اونهمه مخالفت خونوادم رو برای خوشبخت شدنم میفهمم...
چون اون حس حمایتگری رو در مقابلم نداشتند
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۲۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
تازه میفهمم اون همه تفاوت من از کجا نشات میگرفت... من بر خلاف همه اعضای اون خونواده از بچگی شر و شیطون و پرانرژی اما درون گرا بودم
اما نریمان و نیلوفر و حتی نسرین که معمولا تو خودش بود آدمای برونگرایی بودند هر سه نفر اونها خیلی خوب میتدنستند احساسات درونی خودشون رو به دیگران ابراز کرده و به اشتراک بذارن حتی با هر نوع آدمی خوب ارتباط میگرفتند و تعامل صمیمانه داشتند تنها استثنایی که وجود داشت نیما و پدرو مادر بودند...درست مثل مامان و بابا... هه هنوزم اونارو مامان و بابا خطاب میکنم
مامان وبابای واقعی من براتعلی و نیُره هستند...
اعضای خونواده شیرکوهی نه با نیما ارتباطی صمیمی داشتند و نه با پدرو مادرش...
خدایا چقدر من خنگ بودم که نمیفهمیدم نسبت خونی بین ما وجود نداشت که بخواد باعث حس صمیمیت و حمایتگری بینمون بشه.
چقدر من خنگ بودم که تمام اون سالها هیچ وقت متوجه تفاوتهای بین خودمو بقیه نمیشدم...
حتی از جهت چهره من با بقیه متفاوت بودم
نریمان شبیه مامان بود و نسرین شبیه بابا و نیلوفر تلفیقی از چهرهی مامان و بابا ولی بیشتر شبیه مامان بود...
اما من شبیه هیچکدوم نبودم... یادمه بچه که بودم یه بار یکی از مامانم پرسید چرا دختر کوچیکهت شبیه خودت و شوهرت نیست و مامانم گفت نهال خیلی شبیه پدرخودمه... هه چه راحت ذهن آدم رو سمت و سویی که دلشون میخواست سوق میدادند...
برای این اسم بابابزرگ خدابیامرزم رو میآورد که کسی متوجه واقعیت نشه...
چون بابا بزرگم خیلی سال پیش فوت کرده بود و کسی چهره اون رو یادش نمیاومد...
با صدای بوق ماشین به خودم اومدم...
نگاه نیما کردم داشت شماره ای رو با موبایلش میگرفت... تندی کنار گوشش گذاشت
_کجایی پس؟... چرا بوق میزنم درو باز نمیکنی؟...
خیلی خب زود باش
گوشی رو روی داشبورد پرت کرد
روبروی یه در آهنی بزرگ سفید با طرحهای زیبای طلایی قرار گرفتیم...
اینجا خونهی زیبای ماست...
به نیما که چیزی رو زمزمه میکرد برگشتم ونگاهش کردم
_خیلی خستهم از گرسنگی دارم میمیرم
صبحم که صبحونه نخوردم دارم ضعف میکنم
دستم روبالا آوردم و ساعت مچیم رو نگاه کردم.ساعت پنج دقیقه به دو هست... بهش حق دادم اخه معمولا این ساعت نهارش رو با اشتهای کامل خورده و تموم کرده اونم وقتی که صبحش یه صبحونه مفصل هم نوش جان کرده... اما امروز فقط یه لقمه... که اونم به زور خورد
پسر جوونی تقریبا همسن وسال خود نیما در رو برامون باز کرد و با گذاشتن دست روی سینه و خم کردن کمر وگردنش بهمون سلام کرد.
چه حس خوبی داره دنیای پولداری...
یه خونهی ویلایی خیلی بزرگ و زیبا اونم در بهترین نقطهی پایتخت،
کنار یه همسر خوشتیپ و با جذبه
با وجود کسی که همیشه دست به سینه مقابلت بایسته، تا کمر برات خم بشه و در جواب همه دستوراتت بگه چشم...
تازه میفهمم چرا فرشته اونقدر مغرور و از خودراضی بود...
من که دلم نمیخواد شبیه اون بشم
اما برای پرستیژ خودمم که شده مجبورم مقابل دیگران کمی جدی عمل کنم تا ازم حساب ببرن .
نیما ماشین رو داخل حیاط زیبامون برد و نزدیکترین جا به ساختمونِ مقابلمون پارک کرد.
با وجد و خوشحالی همه جارو از زیر نگاهم گذروندم... آخه بهزودی من میشم خانوم این خونه
_پیاده شو
به دستور نیما از ماشین پایین اومدم جوونی که در رو برامون باز کرده بود بهمون سلام کرد وخوشآمد گفت
_ببین فرخ اگه میخوای اینجا بمونی باید گوش به زنگ باشی وگرنه یذره معطل نگه داشتن من مساویست با اخراجت...
نگاه زیر چشمی که بهم داره معذبم میکنه
این چرا اینطوری نگاه میکنه
از کی تا حالا خدمتکارا و سرایدارا جرات پیدا کردند اینطوری به ارباب خودشون نگاه کنند؟
ارباب؟... چه لفظی برای خودم استفاده کردم
من و این مدل تفکرات؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ ۲۵۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
باید با نیما صحبت کنم تا این مرتیکه رو بفرسته بره و یکی دیگه رو جاش بیاره چه معنی داره یه پسر جوون سرایدارمون باشه
نیما با کلافگی به طرف ساختمون رفت و من هم پشت سرش
در منبتکاری زیبای مقابل رو باز کرد و وارد شد و من هم پشت سرش
یهو برگشت ونگاهی به دستام کرد
_پس پوشه کو؟
_ها؟ پوشه... اوم نمیدونم... حتما تو ماشبن از دستم افتاده زیر پام اخه...
تا به اینجای حرفم رسیدم نعرهای زد
_خاک بر...
ادامه حرفشو خورد...
از هواری که سرم کشید تو خودم جمع شدم
هیچ وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش...
دوسه تا دم و بازدم عمیق انجام داد و اخرین بازدم رو با صدا بیرون داد
_نهال چرا گیج بازی در میاری؟
میدونی وجود اون قولنامه برای تنظیم سند ضروریه؟
سری تکون داد و گوشه ی لبهاش رو به سمت پایین کش آورد
معنی این نگاه و حرکت سر رو من میشناسم
یعنی تو چه میفهمی؟؟؟
به پشت سرم نگاهی انداخت وبا حرکت دست
بهم فهموند برم تو
_تو برو تو خونه
بعدهم با صدای بلند جوون پشت سرم رو مخاطب قرار داد
_فرهاد... این دزدگیرو بگیر... برو در ماشینو باز کن و اطراف و زیر صندلی سمت شاگرد رو بگرد یه پوشه اونجاست اونو برام بیار
خوب چیکار کنم؟ توی ماشین خوابم برد لابد همون موقع از دستم افتاده... نمیدونم چرا موقع پیاده شدن اصلا یاد اون پوشه نبودم...
زیر نگاه نیما کمی معذب شدم
فریادی که جلوی این مرتیکه زد باعث شد خیلی بهم بربخوره...
نگاهی به وسایل سالن انداختم و بیتفاوت به اخم نیما توی دلم سلام بلندی به خونهم کردم
سلام خونه قشنگم،
سلام وسایل زیبای خونه خودم،
دلم براتون تنگ شده بود،
سلام زندگی اعیونی...
نیما بین در ایستاده و منتظر اون پسرهست
دوباره توی سالن چشم چرخوندم تا وسایل شبک اینجا رو دید بزنم
با صدای نیما از خیالات در اومدم
داشت با اون پسره که حالا هردو در چند قدمی من قرار داشتندحرف میزد
_آره همینه...
و با اشاره دست میزی رو نشونش داد
_بذارش همونجا بعدا برش میدارم
گوشه لبهام،رو به پایین کش اومد خوب چه کاریه؟ چه اینجا روی میز باشه و چه توی ماشین ... همچین عربده کشید من فکر کردم الان با احترام از دست این پسره میگیره و میبره میذاره تو گاوصندوق
بعد هم کتش رو در آورد و روی دستهی یکی از مبلها پرت کرد
عادتشه هروقت با پدرش جایی میره کت و شلوار میپوشه ...بعدا باید دلیل این کارش رو ازش بپرسم
هنوز نگاه زیر چشمیم به حرکات نیماست
سرآستین لباسش روتا زد
یه لحظه دلم پرکشید و رفت تو خونه ی خودمون
همیشه موقع اذان، بابام و نریمان همین طوری آستین لباسشون رو تا میزدند و برای وضو گرفتن آماده میشدند.
با حرفی که نیما زد از فکر خارج شدم
_نهار آمادهست؟
میز روبچین الان میام
و بعد هم دری رو باز کرد و واردش شد
اونجایی که رفت سرویس بهداشتیه...
اما به کی گفت میز رو بچین؟
یعنی با من بود؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت85 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت86
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گفتم میثم من با خانوادهم میرم شمال و برمیگردم برای عروسی آماده شم ... میریم مهمون دعوت کنیم و کارت بدیم و برگردیم ...
منو بدرقه کرد ... داشتم با خودم فکر میکردم که این چند وقت که واسه پول مواد کم میاورد از من میگرفت این چند روز که من نیستم میخواد چیکار کنه ...
خیلی بد بود ... میثم پدرش بالای سی سال سابقه اعتیاد وحشتناک داشت ...
من همه چیو تجربه کردم ولی این خیلی وحشتناک بود خیلی ...
سمیه از نزدیک ترین دوستام بود که با هم تو دفتر شرکت کار میکردیم و راضیه هم دوست خواهرم بود که با رفیق میثم دوست شده بود و بعدا همو شناختیم اونروز قبل از رفتن به شمال به راضیه گفتم حواست به میثم باشه من میرم و میام تو این مهمونی ها میترسم از دستش بدم 😔 من دوستش دارم
راضیه گفت اولین و آخرین احمقی که با این آدم عرق خور، الوات و معتاد دوست میشه خودتی و بس خیالت راحت ... بشین درستش کنی واسه زندگی کردن، بعد کلی بهم خندیدن
ولی من جز اون هیچی نمیدیدم خیلی باهاش بودن به من خوش میگذشت خیلی خوب بود ولی این بدیهارو هم داشت
باید تحمل میکردم درست میکردم نه اینکه از هر کی خوشم نیاد یا نپسندمش بندازمش دور
اینجوری نمیتونستم زندگی کنم
ولی راه درست رو نمیدیدم و شاید بیشتر از هر چیز اگر یه خانواده گرم داشتم که به بچهشون بیتشر توجه و محبت میکرد شرایط م این نبود
مادرم کارمند پدرم کارمند ... مادرم حتی فکر نمیکرد ما از بیرون میایم چی بخوریم، حتی زمان بچگیآمون
اونا همهش سرکار بودن و ما وقتی از مدرسه میومدیم نهایت بزرگترمون ده سالهش بود و باید پخته و نپخته یه چی پیدا میکردیم خودمونو سیر میکردیم تا خانوادهمون بیان و حتی نمیپرسیدن چی خوردید ...
خیلی بد بود که من حتی یه راهنما نداشتم...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت86 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت87
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هشت ماه از رابطه مون میگذشت و لذت دنیا رو با خوشگذرونی با میثم و گروه رفیق ش میبردم، از بس آدم اتو کشیده دیدم بودم خسته شده بودم و داشتم رساله دکترامو مینوشتم ...
همه چی عالی بود ...
راهی شمال شدم با خانواده م که کارت عروسی خواهرمو بدم لب ساحل تو فانتزی های ذهن م خوشحال بودم و چند باری زنگ زدم بهش
مرضیه زنگ زد بهم گفت الهام میثم و دوست پسر من و وحید رفیق میثم با دو تا دختر رفتن ساوه، یکیشون با میثم رفیق ه
پای تلفن خشکم زدگفتم
امکان نداره
گفت
بخدا من مطمینم
زنگ زدم میثم گفتم کجایی گفت دارم میرم قزوین
شک افتاد تو دلم حرفی نزدم و قطع کردم
از شمال برگشتیم کلی سوغاتی براش خریده بودم رفتم بهش دادم، عجله داشت بره خیلی محل م نگذاشت، این رفتارش خیلی ناراحتم کرد، از شدت ناراحتی قفسه سینهم درد گرفت
چند روزی رفتاراش عجیب شده بود به پیشنهاد دوستام یه کم سرسنگین رفتار کردم ببینم طرفم میاد، حتی دیگه پیام صبح بخیر و شب بخیرم نمیداد
اینقدر بهش زنگ زدم تا گوشی رو برداشت گفت.
الهام میشه ول کنی؟؟،
گفتم چیو ...
گفت الهام من با تو موذبم ...
گفتم بعد از هشت ماه؟؟
گفت ببین اگه فکر کردی من تو رو میگیرم سخت در اشتباهی، دختر خیابون ماله خیابون ه من یکیو میخوام پا به پام سیگاری بکشه، تو اهل درس و مشقی چرا نمیفهمی منم کم میارم!
صداش تو گوشم پیچید، و سرم گیج رفت، بعد از مکسی کوتاه،با صدایی بغض آلود گفتم
من دوستت دارم، میثم صدای دوستت دارم های تو هر روز وشب توی گوش من مپیچه، دیگه نتوتستم بغضم رو نگه دارم زدم زیر گریه
خیلی سرد گفت
الهام من اگر گفتم دوستت دارم چون همه به هم میگن منم گفتم دوستت دارم
_دختر پیدا کردی منو ول کردی؟؟
با تمام پررویی گفت
آره یکی مثل خودم هم میتونه شب بیرون باشه هم پا به پایه من سیگاری بکشه
تلفن و قطع کردم خودکارو پرت کردم زمین شروع کردم با صدای بلند بلند گریه کردن، تازه فهمیدم چرا کم محلی م میکرد، چند روزی گذشت ولی من مثل احمق ها منتظر بودم ترک کنه و پشیمون بشه بیاد باهم ازدواج کنیم. ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد
زنگ زدم مرضیه گفتم مرضیه حق با توعه ...
____________________________
دوستم خداحافظی کرد و رفت شب سعید شوهرم از سر کار اومد باهاش صحبت کردم گفتم میخوام برم پیش مشاوره
گفت مشاوره برای چی مگه چیزی شده گفتم ببین سعید ازنظر روحی خیلی به هم ریختم حتماً باید با یکی صحبت کنم تا کمکم کنه داشتم دعا دعا میکردم میگفتم الان میشینه باهام حرف میزنه
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت87 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 88
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ولی یه خبر بهت بدم
_توی این اشفته بازار روحی من جای یه خبر کمه، بگو ببینم چه خبری
میثم با دوست دخترش سحر دعواش شده
چقدر این خبر خوشحالم کرد، گفتم
راست میگی? سرچی دعواشون شده
آره راست میگم، این دختره لنگه خود میثم معتاد، قبلا صیغه حمید دو میثم بوده، فردا هم حمید و میثم قرار دعوا دارن.
نمی دونم با این خبر الان خوشحال باشم یا ناراحت، یه لحظه حس مقایسه م گل کرد گفتم
مرضیه سحر خوشگل تره یا من
خوشگلیش که خوشگله ولی اعتیاد بهمش ریخته، والا الهام میثم انقدر ارزش نداره که تو بخوای بهش فکر کنی و بشینی براش گریه گریه کنی
نفس عمیقی کشیدم
مرضیه دست خودم نیست من خیلی دوستش دارم، بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم تماس رو قطع کردم
نشستم به زار زار گریه کردن، خدایامن چیکار کنم
زنگ زدم مهران، احساس کردم آه مهران منو گرفته، میخواستم بگم منو حلال کن که میثم برگرده، ولی گوشیش خاموش بود
دوباره زنگ زد به مرضیه گفتم
مهران گوشیش خاموشه کجاست میخوام بهش بگم منو حلال کنه، احساس میکنم اگر مهران منو ببخشه میثم برگرده
_الهام بس کن این اراذل اوباش ه بدرد تو نمیخوره احمق، بعدم مهران نیست، یک ماه پیش قاچاقی رفته استرالیا، گفته بعد از حرکت میثم و الهام نمیتونم دیگه تو محل بمونم، پاشو بیا اینجا با هم حرف بزنیم
باشه الان میام
زنگ زدم به خواهرم و از نامردی میثم گفتم، خواهرم باور نمیکرد
گفتم میخوام برم کافه پیش مرضیه
خواهرم گفت بگو سمیه بیاد دنبالت منم از سرکار میام پیشتون همه اونجا همو ببینیم
زنگ زدم به سمیه گفتم بیا دنبالم با هم بریم پیش مرضیه، اونم اومد، هر کاری کرد که منو از فکر میثم بیاره بیرون نتونست چون من صدای هیچ کسی رو نمیشنیدم و فقط میثم و میخواستم
سمیه رو مجبور کردم از خیابون سر کار میثم دور بزنه، بیست بار دور زد نمایشگاه رو با چشمام سانت میزدم تا دیدیمش ...
______________________
وقتی ۷ ساله شدم و به کلاس اول میرفتم با اولین راز زندگیم روبرو شدم.
اینکه من فرزند اون خونواده نبودم و درک این موضوع برای یه بچه در اون سن و سال که هیچ کسی رو توی دنیا بجز اونها نداشت خیلی سخت بود.
خورد شدم،شکستم ،گریه کردم اما کسی نیومد حتی دلداریم بده.
چون روم نمیشد پیش کسی احساساتم رو بروز بدم توی زیرزمین خونه عموم اونقدر گریه کردم تا کمی خالی شدم.
وقتی برگشتم پیش بقیه اصلا کسی نپرسید کجا بودی و چرا صورتت این قدر ورم کرده و چشمهای بادکرده و سرخت برای چیه؟
من مجبور به حفظ اون راز بودم تا اینکه...😰
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234