زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_275
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بستهست وتکون نمیخوره...
اول به آرومی تک تک در کمد دیواریهارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره...
بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل
چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود...
و در اتاق کاملا باز بود...
آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم
من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونهی غریب ندارم...
کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی...
با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نردههای راه پله رفتم از همونجا نیما رو صدا کردم
با شنیدن صدام جواب داد
_اینجام عشقم... توی اشپزخونه
پلههارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود
_شکمو باز گشنهت شده؟
صاف شد و ظرفی که حاوی مرغهای نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت.
_بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه
نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم میکرد و مدام اصرار میکرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا میکردم...
فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل میخورد...
اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامههاش برای عروسیمون میگفت و من هم لذت میبردم...
دمدمای صبح خوابم برد...
صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت
دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم...
از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم میدونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمیتونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم...
حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس میشه...
ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمیشدم...
خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن میگیرم باهم آشتی کرده باشیم...
من دلم نمیخواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشتهی نیماخان ازم پرستاری کنه...
حتما اونموقع به حمایت ومراقبتهای مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت
خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد وسلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد
وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامانِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچهها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمهی خودم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم...
دلم نمیخواد نیما متوجه حال درونیم بشه...
به آرومی
سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم
باید موهام رو خشک میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_275 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنار کنسول و آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینهی قدی مشغول خشک کردنشون شدم...
از دست نیما دلخورم
اگه میدونستم دیگه به سمنان برنمیگردیم لااقل ساک وچمدون خودم رو از خونهشون بر میداشتم
حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم...
این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید...
کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم...
این لباسای راحتی خیلی بهم میاد...
قیمتشون به اندازه لباس مجلسیهایی هست که قبلا میتونستم بخرم...
هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم
یکیش همین خونه...
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم...
همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه
اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم میارزه...
طفلک اهالی اون خونه... هیچوقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد...
یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونهی دوران تاهلیمون رو خودم درست کنم...
بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم
وَووو چه خبره...
دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم
شیر مرغ وجون آدمیزاد که میگن اینه...
از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه وچقدر مرتب چیدمان شده...
لابد کار فرشتهست... خیلی خوشم اومد زیادی خوشسلیقهست
انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونهست داخل یخچاله...
کمی دنبال پیاله و پیشدستی ووسایلی که نیازم بود گشتم وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم...
چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم...
نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم
ساعت نزدیک هشت شده
هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه...
یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ...
با دیدن من نون رو نشونم داد
_سلام... خانوم... صبح... بخیر
_سلام عزیزم صبح تو هم بخیر...
خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم...
تو ساعت ده بیا اینجا...
کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد
_ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام
طفلکی دوباره لکنت گرفت
_میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم صبحونهی امروزو درست کنم...
ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته...
انگار خیالش راحت شد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_275
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بستهست وتکون نمیخوره...
اول به آرومی تک تک در کمد دیواریهارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره...
بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل
چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود...
و در اتاق کاملا باز بود...
آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم
من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونهی غریب ندارم...
کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی...
با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نردههای راه پله رفتم از همونجا نیما رو صدا کردم
با شنیدن صدام جواب داد
_اینجام عشقم... توی اشپزخونه
پلههارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود
_شکمو باز گشنهت شده؟
صاف شد و ظرفی که حاوی مرغهای نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت.
_بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه
نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم میکرد و مدام اصرار میکرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا میکردم...
فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل میخورد...
اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامههاش برای عروسیمون میگفت و من هم لذت میبردم...
دمدمای صبح خوابم برد...
صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت
دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم...
از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم میدونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمیتونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم...
حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس میشه...
ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمیشدم...
خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن میگیرم باهم آشتی کرده باشیم...
من دلم نمیخواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشتهی نیماخان ازم پرستاری کنه...
حتما اونموقع به حمایت ومراقبتهای مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت
خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد وسلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد
وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامانِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچهها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمهی خودم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم...
دلم نمیخواد نیما متوجه حال درونیم بشه...
به آرومی
سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم
باید موهام رو خشک میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنار کنسول و آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینهی قدی مشغول خشک کردنشون شدم...
از دست نیما دلخورم
اگه میدونستم دیگه به سمنان برنمیگردیم لااقل ساک وچمدون خودم رو از خونهشون بر میداشتم
حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم...
این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید...
کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم...
این لباسای راحتی خیلی بهم میاد...
قیمتشون به اندازه لباس مجلسیهایی هست که قبلا میتونستم بخرم...
هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم
یکیش همین خونه...
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم...
همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه
اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم میارزه...
طفلک اهالی اون خونه... هیچوقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد...
یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونهی دوران تاهلیمون رو خودم درست کنم...
بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم
وَووو چه خبره...
دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم
شیر مرغ وجون آدمیزاد که میگن اینه...
از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه وچقدر مرتب چیدمان شده...
لابد کار فرشتهست... خیلی خوشم اومد زیادی خوشسلیقهست
انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونهست داخل یخچاله...
کمی دنبال پیاله و پیشدستی ووسایلی که نیازم بود گشتم وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم...
چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم...
نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم
ساعت نزدیک هشت شده
هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه...
یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ...
با دیدن من نون رو نشونم داد
_سلام... خانوم... صبح... بخیر
_سلام عزیزم صبح تو هم بخیر...
خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم...
تو ساعت ده بیا اینجا...
کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد
_ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام
طفلکی دوباره لکنت گرفت
_میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم صبحونهی امروزو درست کنم...
ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته...
انگار خیالش راحت شد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام شب بخیر
دوستان عزیزم خیلی ببخشید کانالی که پارتهای رمان مرگ تدریجی یک رویا رو ازش بر میداشتم و در این کانال میگذاشتم به مشگل برخورده و نتونستم پارت بگذارم در اولین فرصت که مشگلش حل بشه پارت های رو میگذارم🌹❤️🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
نفس راحتی کشید و با تکون دادن سرش اجازه گرفت و رفت...
نون رو داخل جانونی روی میز قرار دادم و به طبقه بالا رفتم
نیما هنوز خواب بود...
بهم گفته بود ساعت هشت ونیم بیدارش کنم و
هنوز ده دقیقه تا اون ساعت مونده...
یادم افتاد از نمای ساختمون چند تا تراس به چشم میخورد برای همین به طرف پردههای روشن رفتم و کنار کشیدم درش رو امتحان کردم دیدم باز نمیشه خوب که بررسی کردم یه قفل بزرگ خورده بود،
یاد کلیدهایی که داخل یکی از کشوها دیده بودم افتادم
سراغ کشو رفتم و آروم بیرون کشیدم
دوتا کلید هم شکل و اندازه در یک حلقهی کوچیک،
برداشتم و سعی کردم بیصدا قفل رو باز کرده و بیرون بیارم
در رو که باز کردم ورود نسیم دلنواز صبح پاییزی به داخل حس خوشایندی رو بهمراه آورد اما همزمان در اتاق به هم کوبیده شد
ترسیده پشت سرم رو نگاه کردم شدت باد خیلی کم بود ولی باعث بسته شدن در شد
نیما روی تخت جابجا شد
_چیکار میکنی مثلا خوابیدما...
_ببخشید در این تراس رو که باز کردم باد...
به اینجای حرف که رسیدم نیما به سرعت از جا پرید
_ چی کار میکنی؟
_مگه چیه خب؟
_با عصبانیت بلند شد وبه طرفم اومد
_تو فضولی نکنی میمیری؟
قفل کو؟
دستم رو بالا آوردم
به محض دیدن چیزی که میخواست اون رو از دستم قاپ زد و جلوتر اومد و با پس زدن من پرده رو که به زیبایی با تکونهای باد به رقص در اومده بود کنار زد و در رو با سرو صدا بست و قفل رو جا انداخت
بعد هم دست به سینه به طرفم برگشت
با اشاره دست و صدای نسبتا عصبی داد زد
_سرصبحی با اینجا چیکار داری آخه؟
هنوز تو شوک حرف و رفتارشم در سکوت نگاهش میکردم
نمیدونم غم چهره یا مظلومیتم بود یا چیز دیگه که پوفی کرد و جلو اومد خواست دستم رو بگیره اما با کشیدن دستم اجازه ندادم...
عصبی نگاهم کرد
_نهال عصبیم نکن... لابد دلیلی داره که میگم در اون وامونده رو باز نکن
بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم
کمی مکث کردم وبعد درحالی که به طرف در اتاق میرفتم
گفتم
_ من میرم آشپزخونه... یساعته
برات صبحونه آماده کردم
_تو برو منم میام
بغض راه گلوم رو سد کرده و اجازه تنفس بهم نمیده
فکری شدم
چرا اجازه نداد برم توی تراس؟ اونجا چه خبر بود مگه؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم
من باید از همه چی این خونه سر دربیارم
یعنی چی که بهم اجازه نداد برم اونجا... قفلی که دوباره زد باعث شده کمی بهم بربخوره
ناسلامتی منم صاحب و خانم این خونهام
مشغول پختن نیمرو شدم آماده که شد زیر قابلمهای رو روی میز انداختم و ماهیتابه رو روش قرار دادم...
نیما بدون اینکه نگاهم کنه وارد شد
_بهبه چه میزی قشنگی از چیدمان میز کاملا معلومه همهش کار خودته
متعجب نگاهی به میز و بعد صورتش کردم
لبخندی زد و روی اولین صندلی نشست
_اولا که نون توی جانونی و روی میزه...
دوما با قابلمه تخممرغت رو گذاشتی سر میز
خندهم گرفت
_قابلمه چیه؟ این ماهیتابهست... خوب جای ظرفارو بلد نیستم مدام باید بگردم
دیگه با همین ظرف گذاشتم
دوباره ادامه داد
_اینهمه مربا گذاشتی اما خبری از کره نیست و ناقص چیدی میزو
چهارماً از ظرفای مخصوص صبحونه استفاده نکردی
حتما منظور نیما ظروف صبحونهخوریه...در تک تک کابینتا رو باز کردم
_عه چرا اینارو ندیده بودم؟ چند دست اینجا هست
_ولش کن این حرفارو بیا زودتر بخوریم
دوتا چای ریختم وتا پشت میز بنشینم نیما با قاشق از روی مرباها میخورد
_پس چرا این دختره نیومده؟ گفته بودم هرروز سر ساعت ۸ کارش رو توی آشپزخونه شروع کنه
_سر ساعت اومد...اتفاقا بربری هم خریده ... در جانونی رو باز کردم وجلوش گذاشتم
_پس کجا رفته؟
_من ردش کردم دلم میخواست امروز صبحونه رو خودم درست کنم
تیکهای از نون کند و شروع به خوردن کرد
بعد از خوردن چند لقمه تازه متوجه من شد
_چرا نمیخوری؟
_نمیخورم دیگه...
_دارم میگم چرا؟
_همینجوری... با اون فریادی که توی اتاق سرم زدی میل به صبحونه خوردن از وجودم پرید...
نوچی کرد و قاشق رو روی میز رها کرد
خب... خب یه چیزی شده نمیشو اونجا بری...
_چه چیزی؟ چرا پس بهم نمیگی؟
تا متوجه باز شدن در تراس شدی اون واکنش و عصبانیت فقط یه چیزو بهم ثابت میکنه...
اینکه یه چیزی رو اونجا پنهان کردی
_چرت نگو...
از فکرم گذشت نکنه این خونه رو خیلی وقته تهیه کرده و زن میاورده اینجا و حالا هم چیزی از وسایل اونا اونجا جامونده یا خودش پنهان کرده...
بغضم گرفت
چرا همچین فکری به مغژم خطور کرد آخه...
_نیما اونجا چی داری که نباید میدیذم؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این مزخرفات چیه عزیزم
نردههای محافظ تراس شکستگی داره و هر آن ممکنه با کمی فشار از جاش در بره د بیفته پایین
من از قبل میدونستم نرده های اونجا مشکل داره و خودم سپردم بهش قفل بزنند.
خودتم دیدی گرم خواب بودم که فهمیدم در رو باز کردی و ایستادی جلوش، یه لحظه با خودم گفتم اگه نهال رفته بود توی تراس ممکن بود چه اتفاقی براش بیفته
شاید باورت نشه اما یه لحظه تصورش کردم برای همینه که عصبی شدم
فقط همین... من نمیتونم آسیب دیدن تو رو یا هراتفاقی که باعث از دست دادنت باشه تحمل کنم
چهرهای غمبار به خودش گرفت
_نهالم... من بیتو میمیرم میفهمی اینو؟
_منم بیتو میمیرم عزیزم... ولی چند وقته خیلی عصبی شدی و مدام سرم داد میزنی و توهین میکنی...
خوب منم اذیت میشم
سرم رو بالا گرفتم و ادامه دادم
_چرا یکم ملاحظه حال منو نمیکنی؟
منم غرور و شخصیت دارم
غصه دار از دست دادن خونوادهم هستم
از وقتی فهمیدم پدرو مادر واقعیمو سالها پیش از دست دادم عزادارشون شدم داغ آدمیایی به دلمه که نمیشناسمشون...
میدونی چیه نیما؟
کاش بابات حقیقت رو بهم نگفته بود لااقل اینجوری خونواده داشتم اما الان چی؟ من جز تو هیچ کسی رو توی دنیا ندارم...
با نگاهی شبیه تاسف از طرز فکرم گفت
تعجب میکنم تو تا دیروز نمیدونستی یوسف و فاطمه پدرومادر واقعیت نیستند ولی طی یه مسالهای باهاشون قهر کردی و به خونه ما پناه آوردی و گفتی دیگه نمیخوام برگردم پیششون و خواهش کردی عروسی رو جلو بندازم
اما از وقتی فهمیدی اونا پدرو مادرت نیستند و میدونی چه بلایی سر براتعلی بیچاره و زنش که مامان بابای واقعیت هستند آوردند هرروز یادشون میکنی و هوس برگشتن به سرت میزنه...
یه لحظه از یوسف و فاطمه متنفری و یه یلحظه دلتنگ و دوستدارشون...
یه بار میگی وجود اونا مخل آرامش و خوشیهام بود و همون بهتر گذاشتمشون کنار
یه بارم میخوای بری سراغشون
تکلیفت با خودت معلوم نیستا... فازت رو دریاب
به فکر رفتم با بغض گفتم
_آره راست میگی... تا وقتی هنوز خونوادم بودند ازینکه تورو قبول نداشتند خیلی اذیت میشدم ولی حالا هم دارم اذیت میشم..
اینکه اونا خونوادم نیستن یه طرف ماجراست یه طرف دیگه هم علاقه و محبتی که سالها بینمون بوده...
من نوزده سال با اون ادما سر کردم اونا برام زحمت کشیدند حتی نریمان...
نوچی کردم و آروم روی پیشونیم کوبیدم
نیما دارم دیوونه میشم...واقعا قاطی کردم
اشک توی چشمام حلقه بست
_چیکار کنم؟
واقعا نمیدونم برای اروم شدن دلم چیکار کنم؟
غمگین نگاهم کرد از جاش بلند شد و به طرفم اومد بغلم کرد و به آرومی کنار گوشم پچ زد خودم نوکرتم... تو لب تر منی همهجوره در خدمتم...
میخوای به بچهها بگم حاضر بشن بیان اینجا یه دورهمی داشته باشیم تا دلت باز بشه؟ اینجوری از فکر و خیال هم خارج میشی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی فکر کردم
_ قربون محبتت عزیزم همین که به فکرمی حالمو خوب میکنه...
تا روز عروسی بهتره مهمونی و دورهمی نداشته باشیم آخه خیلی کار داریم باید همه رو انجام بدیم وگرنه مامانت رو که میشناسی؟
اکه جایی از مراسم به اشکال کوچیکی بربخوریم پوست از سر هردومون میکنه...
_ زدی تو هدف... دقیقا... وای نهال اصلا دلم نمیخواد حتی بهش فکر بکنم... دوست ندازم کوچکترین مشکلی تا آخر مراسم پیش بیاد...
اولین کاریه که بابام صفر تا صدش رو به عهده خودم گذاشته میخوام امتیاز صد رو ازش بگیرم...
اینجوری بیشتر از قبل به توانمندیهام پی میبره...
مامانمم که دیگه برات نمیگم اگه رضایت کامل داشته باشه... اونوقت چپ و راست از قابلیتهای داشته ونداشتهم با بابام حرف میزنه اینجوری کارهای بزرگتری رو بهم میسپره
...
روی صندلی جلوی آینه نشستم و مشغول پاک کردن آرایشم شدم...
از چرخ زدن در مراکز خرید تهران ادم خسته نمیشه... از صبح که رفتیم فقط در حال چرخیدن و انتخاب لباس و کیف وکفش بودیم... اونجا یه لحظه هم احساس خستکی نکردم... نهارمون رو هم بیرون خوردیم...
اما حالا که رسیدیم خونه از خستگی حتی نتونستم شامم روکامل بخورم...
نمیدونم فرشته چشه... از وقتی برگشتیم تو خودش بود و حتی چند مرتبه بغض سنگین داشت... هرچی ازش پرسیدم جواب نداد
دوست دارم یه بار از زندگیش برام تعریف کنه خیلی دلم میخواد بدونم چی توی زندگیش گذشته ...
اون از قبل آشنایی من با نیما هم بدبختتره...
بخاطر فقر و نداری مجبوره برای دیگران کار کنه...
من یه استکان چای برای کسی میریختم احساس کلفتی بهم دست میداد
یا وقتی در پهن کردن و جمع کردن سفره کمک میکردم رسما خودم رو در مقام کلفت میدیدم...
چقدر از کار خونه بدم میومد...
و این فرشتهی بدبخت تر از گذشتهی من بالاجبار برای دیگران خم و راست میشه
و حتی خصوصی ترین کارهای مربوط به اونارو انجام میده...
یکیش همین سه ساعت پیش...
وقتی به خونه برگشتیم و نیما بخاطر حال بدش بالا آورد
این دختر بیچاره مجبور به تمیز کردن فرش و گوشه مبل شد...
از شدت احساس همدردی که نسبت بهش دارم دلم میخواد برم و بغلش کنم و تا میتونیم باهم زار بزنیم...
با صدای نیما بهش نگاه کردم...
_وای دلم خیلی درد میکنه برو ببین چیزی پیدا میکنی بدی من بخورم؟
_چی مثلا؟
_ من چهمیدونم مگه من دکترم؟
_خوب منم دکتر نیستم..
ولی هروقت یکی توی خونمون دلدرد میشد مامانم آبجوش نبات با دارچین بهش میداد
یا چای زنجبیل
البته اگه گرمازده یا مسموم میشدیم آبلیمو هم بهمون میداد...
خوب برو یکی از همینارو برام بیار
اونقدر کلافهست و به خودش میپیچه که نتونستم حرفی که توی ذهنمه بهش بگم...
بی هیچ حرفی راه افتادم و به طبقه پایین و بعد هم اشپزخونه رفتم
آبلیمو رو از توی یخچال پیدا کردم اما هرچی گشتم نبات پیدا نمیکنم
مایوسانه یه بار دیگه ظرفهای پاسماروی رو باز میکنم داخل ظرف قند یه تیکه بزرگ نبات قرار داشت
همون رو برداشتم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
داخل لیوانی که دستمه انداختم و زیر شیر سماوری که همیشه ابجوش داره قرار دادم
وقتی پرش کردم یه تیکه دارچین هم از ظرفی که قبلا پیدا کردم بهش اضافه میکنم
از در یه قندون هم برای پوشوندن سرش استفاده کردم و گذاشتم روی سماور...
ده دقیقه منتظر شدم تا دم بکشه
برش داشتم و با یه قاشق شربت خوری هم زدم و داخل یه پیش دستی به سمت پلهها راه افتادم
وارد اتاق که شدم نیما مثل مار گزیده به خودش میپیچید... با دیدن من گوشی رو نشون داد
_زنگ بزن اورژانس دارم میمیرم
ترسیده گوشی رو برداشتم
از هولم دستام میلرزه، شماره رو اشتباه گرفتم...قطع کردم ، دوباره و با دقت شماره ۱۱۵ رو گرفتم
و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم
اونقدر هول شدم که نمیدونم چی گفتم و چی شنیدم و دوباره چی جواب دادم...
اما وقتی آدرس ازم پرسید با اشاره نیما زدم رو آیفون وگوشی رو نزدیکش گرفتم
به سختی و با ناله آدرس رو گفت...
نفس راحتی کشیدم و گوشی رو قطع کردم
ده دقیقه بعد اورژانس دم در بود با گوشی نیما شمارهی فرهاد رو گرفتم و بهش گفتم در حیاط رو برای ماشین اورژانس باز کنه...
لباس مناسب پوشیدم
دقایقی بعد دوتا مرد که لباس ویژه اورژانس تنشون بود بهمراه فرهاد به اتاق اومدند
یکیشون نیما رو معاینه کرد و خیلی سریع تشخیص آپاندیس داد
نیما که از شدت درد نمیتونست تکون بخوره به سختی گفت
_چند روز دیگه... مراسم دارم... اکه میشه فعلا ... با... دارو... دووم بیارم
_همون مرد با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت
_مراسم رو بیخیال... هنوز هیچی قطعی نیست...
تشخیص من اینه... باید ببریمت بیمارستان بعد از معاینه پزشک اونجا و احتمالا سونو و آزمایش جواب نهایی رو میگن
جلو رفتم
_نیما جان مراسم رو میشه عقب انداخت اما اگه اپاندیست بترکه چی؟ پاشو عزیزم آقایون کمکت میکنند
همینکه کمی عقب رفتم سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم اما از دیوار گرفتم همینطور که نیما رو میبردند
ایستاد و با اشاره به اون دوتا اقا فهموند باهام کار داره بهم کفت
_تو... خستهای... بیای اونجا... بدتر تو دست وپایی... بمون... پیش فرشته... فرهاد... با من... میاد...
رو به فرهاد گفت
برو...فرشته...رو بگو... بیاد اینجا...خودتم... با من...بیا
از دیدن حالش در اون وضعیت به پهنای صورت اشک میریختم
گویی به مسلخ میبرند...
بلند شدم و جلو رفتم نه من خوبم تروخدا بذار بیام
با نگاه جدیش فهمیدم نباید بیشتر ازین اصرار کنم
البته اونقدر حالم بد بود که بهتره خونه بمونم وگرنه اونجا کاری از دستم برنمیومد
به همراه همگی به طبقه پایین رفتیم، فرشته هم کنار در سالن منتظرمون بود
نیما هیکل درشت و وزن نسبتا سنگینی داره معلومه برای پایین بردن از پلههای ایوون خیلی اذیت میشن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی او رو داخل آمبولانس قرار دادند
بهشون اشاره کرد یلحظه من برم پیشش
بهم سفارش کرد به کسی حتی پدرو مادرش اطلاع ندم...
گفت اونا درگیر کارای نقل و انتقالاتشون به تهران هستند و کاری از دستشون برنمیاد...
منم قول دادم فعلا صبر کنم وبه کسی چیزی نگم.
فرهاد مقابل فرشته ایستاده و با تکون دادن دستاش که خوب معلومه عصبی و کلافهست سفارشاتی به خواهرش میکنه
وقتی رفتند فرشته یه لحظه اجازه گرفت تا به اتاقشون بره و چیزی بیاره...
وقتی رفت نگاهی به اطراف کردم سکوت و تنهایی باعث ترسم شد
پشت سرش وارد خونهشون شدم...
وقتی برگشت با دیدنم لبخندی زد وبا اشارهی دست گفت
_بفر...مایید...خا..نوم
داخل شدم و در رو پشت سرم بستم خیلی هم کوچیک نبود...
یه هال حدودا بیست متری و یه آشپزخونه جمع و جور و دوتا در کنار هم که حتما یکیش مربوط به اتاق خوابه و یکی هم سرویس بهداشتی... به فرشته نگاه کردم
از حالتاش معلومه سردرگمه و نمیدونه باید چکار کنه...
_فرشته کارت رو انجام بده زودتر بریم ساختمون ما... همش استرس دارم از بیمارستان زنگ بزنن...
به اتاق رفت و بعد از چند دقیقه بیرون اومد
_تموم شد؟ بریم؟
_ب...له
این طفلکی دوباره استرسی شد لکنتش شروع شده
بهمراه هم بیرون رفته و وارد سالن شدیم...
اول کلید در سالن رو از جاکلیدی برداشتم و در رو قفل کردم
نفس راحتی کشیدم و به طرف مبلی رفتم و تقریبا روش لم دادم
فرشته به آشپزخونه رفت و با یه لیوان که تا نیمه چیزی شبیه آبی کدر داخلش بود به طرف اومد
_بفرمایید خانوم... عرق بهارنارنجه... آرومتون میکنه
لکنتش کمتره و این یعنی ترس و استرسش کم شده
لیوان رو برداشتم
_ممنون که به فکرمی... یه لیوان هم برای خودت بیار...تو هم دست کمی از من نداری
سرش رو پایین انداخت...
با تکون شونههاش احساس کردم داره گریه میکنه
کمی جابهجا شدم
_فرشته... فرشته داری گریه میکنی؟ کمی بعد در حالیکه بینیش رو بالا میکشید و صدای فین فینش بلند شده بود سر بلند کرد با تکون سر ببخشیدی گفت و به عقب برگشت و با کمی خم شدن یه دستمال کاغذی از جادستمالی برنجی پایه دار پشت سرش بیرون کشید
درحالیکه صورتش رو پاک میکرد گفت
_ب...بخشید... خانوم... دست...خودم...نبود
_ خوب دلیل گریهت چیه؟ از وقتی اومدیم خونه فهمیدم از یه چیزی ناراحتی ولی نتونستم ازت بپرسم
الان بگو چته؟
خواست حرفی بزنه که به مبل روبرویی اشاره کردم
یه لحظه به خودم اومدم منم دارم مثل فرشته میشم میتونستم برای ابراز همدردی بیشتر تعارفش کنم کنارم بنشینه اما معاشرت با فرشته باعث شده رفتارهای اورو تقلید کنم
خواستم بگم نه بیا پیش خودم اما دیگه نشسته بود
کمی عقب کشیدم پا روی پا انداختم
_بگو عزیزم چی شده؟
خدایا من چم شده؟
نه شبیه خود قبلیم هستم ونه شبیه فرشته این یه نهال دیگهست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثلا نگرانشم پس این ژست یعنی چی؟ یجورایی از سر دلسوزی میخوام مشکلش رو بشنوم نه از سر انسانیت و مردمداری... آره این دلسوزی شبیه دلسوزیه یه آدمیه که میدونه میتونه مشکل دیگران رو حل کنه با خودش میگه پس بذار بشنوم
این نهال رو دوست ندارم... پس کمی جلوتر میام وراحتتر میشینم
_بگو عزیزم
اره این نهالِ مهربونه که از سر انسانیت میخواد حرفای مخاطب رو بشنوه
_راس...تِش مادر... بزرگم... مریضه...
همسایه مون... زنگ زد... گفت ... حالش... خیلی بد... شده...
بعدم زد زیر گریه طوری که به هق هق افتاد... بلند شدم وکنارش نشستم، دست روی شونهش گذاشتم
_نفهمیدم... مادربزرگت مریضه یا پدربزرگ؟ آخه داداشت گفت پدربزرگت رو برده دکتر
کمی خودش رو جابهجا کرد و با سری افکنده ادامه داد
_پدر... بزرگم... تهرانه... خونهی... پسردای...یِ... خودشه...
کاملا چرخیدم به طرفش
دستم رو کشیدم کنار صورتش
_فرشته... چند تا نفس عمیق بکش تا استرست کم بشه و راحت بتونی حرف بزنی
انگار از حرفم خجالت کشید
_خجالت نداره که... تو خیلی خوب حرف میزنی... فقط وقتی استرس میگیری یکم لکنت داری که اونم با چند تا دم وبازدم عمیق درست میشه
الان امتحان کن خودت میفهمی
خودم شروع کردم به دم وبازدم عمیق
_ببین هوا رو از بینی کامل میفرستی توی ریههات یکم نگه میداری و بعد از دهنت به فشار میدی بیرون
و خودم همون کار رو چندبار انجام دادم
_بلدم... خانوم... چشم
و شروع کرد ... چند تنفس عمیق انجام داد
اشاره کردم ادامه بده
بلند شدم وبه آشپزخونه رفتم یه بطری روی کابینته... برش داشتم و برچسب روش رو نگاه کردم یه لیوان براش ریختم و براش بردم
مقابلش گرفتم... خجالتزده ازم گرفت
_ممنون خانوم... چرا شما؟
_بخور خودتم آروم بشی
لیوان رو به دهانش نزدیک کرد و نصفش رو خورد
با اشاره چشم فهموندم بقیهشم بخوره
بقیه محتویات لیوان روکه خورد روی میز گذاشت
_ممنونم
_نوش جونت
یاد نیما باعث شد یهو از جا بپرم
نگاهی به چهره ترسیدهی دختر کنار دستم کردم
_چیزی نیست... برم یه زنگ به گوشی نیما بزنم ببینم چیکار کردند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨