زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی او رو داخل آمبولانس قرار دادند
بهشون اشاره کرد یلحظه من برم پیشش
بهم سفارش کرد به کسی حتی پدرو مادرش اطلاع ندم...
گفت اونا درگیر کارای نقل و انتقالاتشون به تهران هستند و کاری از دستشون برنمیاد...
منم قول دادم فعلا صبر کنم وبه کسی چیزی نگم.
فرهاد مقابل فرشته ایستاده و با تکون دادن دستاش که خوب معلومه عصبی و کلافهست سفارشاتی به خواهرش میکنه
وقتی رفتند فرشته یه لحظه اجازه گرفت تا به اتاقشون بره و چیزی بیاره...
وقتی رفت نگاهی به اطراف کردم سکوت و تنهایی باعث ترسم شد
پشت سرش وارد خونهشون شدم...
وقتی برگشت با دیدنم لبخندی زد وبا اشارهی دست گفت
_بفر...مایید...خا..نوم
داخل شدم و در رو پشت سرم بستم خیلی هم کوچیک نبود...
یه هال حدودا بیست متری و یه آشپزخونه جمع و جور و دوتا در کنار هم که حتما یکیش مربوط به اتاق خوابه و یکی هم سرویس بهداشتی... به فرشته نگاه کردم
از حالتاش معلومه سردرگمه و نمیدونه باید چکار کنه...
_فرشته کارت رو انجام بده زودتر بریم ساختمون ما... همش استرس دارم از بیمارستان زنگ بزنن...
به اتاق رفت و بعد از چند دقیقه بیرون اومد
_تموم شد؟ بریم؟
_ب...له
این طفلکی دوباره استرسی شد لکنتش شروع شده
بهمراه هم بیرون رفته و وارد سالن شدیم...
اول کلید در سالن رو از جاکلیدی برداشتم و در رو قفل کردم
نفس راحتی کشیدم و به طرف مبلی رفتم و تقریبا روش لم دادم
فرشته به آشپزخونه رفت و با یه لیوان که تا نیمه چیزی شبیه آبی کدر داخلش بود به طرف اومد
_بفرمایید خانوم... عرق بهارنارنجه... آرومتون میکنه
لکنتش کمتره و این یعنی ترس و استرسش کم شده
لیوان رو برداشتم
_ممنون که به فکرمی... یه لیوان هم برای خودت بیار...تو هم دست کمی از من نداری
سرش رو پایین انداخت...
با تکون شونههاش احساس کردم داره گریه میکنه
کمی جابهجا شدم
_فرشته... فرشته داری گریه میکنی؟ کمی بعد در حالیکه بینیش رو بالا میکشید و صدای فین فینش بلند شده بود سر بلند کرد با تکون سر ببخشیدی گفت و به عقب برگشت و با کمی خم شدن یه دستمال کاغذی از جادستمالی برنجی پایه دار پشت سرش بیرون کشید
درحالیکه صورتش رو پاک میکرد گفت
_ب...بخشید... خانوم... دست...خودم...نبود
_ خوب دلیل گریهت چیه؟ از وقتی اومدیم خونه فهمیدم از یه چیزی ناراحتی ولی نتونستم ازت بپرسم
الان بگو چته؟
خواست حرفی بزنه که به مبل روبرویی اشاره کردم
یه لحظه به خودم اومدم منم دارم مثل فرشته میشم میتونستم برای ابراز همدردی بیشتر تعارفش کنم کنارم بنشینه اما معاشرت با فرشته باعث شده رفتارهای اورو تقلید کنم
خواستم بگم نه بیا پیش خودم اما دیگه نشسته بود
کمی عقب کشیدم پا روی پا انداختم
_بگو عزیزم چی شده؟
خدایا من چم شده؟
نه شبیه خود قبلیم هستم ونه شبیه فرشته این یه نهال دیگهست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثلا نگرانشم پس این ژست یعنی چی؟ یجورایی از سر دلسوزی میخوام مشکلش رو بشنوم نه از سر انسانیت و مردمداری... آره این دلسوزی شبیه دلسوزیه یه آدمیه که میدونه میتونه مشکل دیگران رو حل کنه با خودش میگه پس بذار بشنوم
این نهال رو دوست ندارم... پس کمی جلوتر میام وراحتتر میشینم
_بگو عزیزم
اره این نهالِ مهربونه که از سر انسانیت میخواد حرفای مخاطب رو بشنوه
_راس...تِش مادر... بزرگم... مریضه...
همسایه مون... زنگ زد... گفت ... حالش... خیلی بد... شده...
بعدم زد زیر گریه طوری که به هق هق افتاد... بلند شدم وکنارش نشستم، دست روی شونهش گذاشتم
_نفهمیدم... مادربزرگت مریضه یا پدربزرگ؟ آخه داداشت گفت پدربزرگت رو برده دکتر
کمی خودش رو جابهجا کرد و با سری افکنده ادامه داد
_پدر... بزرگم... تهرانه... خونهی... پسردای...یِ... خودشه...
کاملا چرخیدم به طرفش
دستم رو کشیدم کنار صورتش
_فرشته... چند تا نفس عمیق بکش تا استرست کم بشه و راحت بتونی حرف بزنی
انگار از حرفم خجالت کشید
_خجالت نداره که... تو خیلی خوب حرف میزنی... فقط وقتی استرس میگیری یکم لکنت داری که اونم با چند تا دم وبازدم عمیق درست میشه
الان امتحان کن خودت میفهمی
خودم شروع کردم به دم وبازدم عمیق
_ببین هوا رو از بینی کامل میفرستی توی ریههات یکم نگه میداری و بعد از دهنت به فشار میدی بیرون
و خودم همون کار رو چندبار انجام دادم
_بلدم... خانوم... چشم
و شروع کرد ... چند تنفس عمیق انجام داد
اشاره کردم ادامه بده
بلند شدم وبه آشپزخونه رفتم یه بطری روی کابینته... برش داشتم و برچسب روش رو نگاه کردم یه لیوان براش ریختم و براش بردم
مقابلش گرفتم... خجالتزده ازم گرفت
_ممنون خانوم... چرا شما؟
_بخور خودتم آروم بشی
لیوان رو به دهانش نزدیک کرد و نصفش رو خورد
با اشاره چشم فهموندم بقیهشم بخوره
بقیه محتویات لیوان روکه خورد روی میز گذاشت
_ممنونم
_نوش جونت
یاد نیما باعث شد یهو از جا بپرم
نگاهی به چهره ترسیدهی دختر کنار دستم کردم
_چیزی نیست... برم یه زنگ به گوشی نیما بزنم ببینم چیکار کردند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا من میرم زنگ بزنم تو تنفس عمیق رو ادامه بده تا برگردم
به طرف میز تلفن که از جنس برنجی هست رفتم و گوشی تلفن رو برداشتم
کلید سبز رو فشار دادم و
کنار گوشم قرار دادم اما هرچی منتظر شدم دیدم بوق نمیخوره خواستم دوباره فشارش بدم که با صدای فرشته چرخیدم
_ولی خانوم خط تلفن خونه قطعه...
ناامید نگاهش کردم
پس حالا چیکار کنیم؟
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد
حدس زدم میخواد بگه با موبایل خودت تماس بگیر
برای همین گفتم
_گوشی من شکسته هنوز وقت نکردیم بخریم
کم مونده بود اشکم سرازیر بشه
حالا باید چیکار میکردم؟
من از قطعی تلفن خونه بیاطلاع بودم نیما که میدونست چرا گوشی موبایل رو با خودش برد؟
با حرص مشت به چپ چونهم میکوبیدم
نیما... نیما... چند بار گفتم بریم تا برام یه گوشی بخری ولی گفت برات یه گوشی خاص سفارش دادم تا آماده شدنش باید صبر کنی
خدای من چقدر دلواپس نیما هستم نکنه اتفاقی براش بیفته ...
نگاه به فرشته کردم که حالا کنارم ایستاده
_تو موبایل نداری؟
سریع جواب داد
_داشتم اما سوکتش خراب شده نمیتونم شارژش کنم قراربود فرهاد برام شارژر بخره ولی وقت نکرده
_فرهاد چی؟ اون که داره؟
_بله خانوم ولی با خودش برده
_دست روی سرم گذاشتم
اونقدر حرصی و عصبانی هستم که اگه دسام به نیما برسه خودم خفهش میکنم
چقدر این آدم بیفکره... الان من چطور باید از وضعیتش مطلع بشم؟
اشکام راه خودشون رو پیدا کردند و روی گونهم سرمیخوردند
فرشته دستم رو گرفت
_نگران نباشید خانوم گریه شما که فایده نداره
جز اینکه وقتی آقا برگردند از من عصبانی باشن و دعوام کنن و بگن چرا مراقب شما نبودم
لبخندی زدم
دستش رو گرفتم و با خودم به طرف مبلها کشوندم
_آره راست میگی گریه من بیفایدهست
...توروخدا بیا بشینیم با من حرف بزن شاید یکم حواسم پرت بشه این همه دلشوره ازم دور بشه...
دارم از نگرانی میمیرم...
بعدم تو دلم گفتم نیما بیمنطقه... چون داره دستمزد میده بهتون توقع داره دلشورهی منو درمان کنی تا گریه نکنم
اونوقت عوض اینکه بابت قطعی تلفن خونه و عدم خرید گوشی برای من پاسخگو باشه توی بدبخت رو مقصر جلوه میده
فرشته دست روی بازوم گذاشت
_نگران نباشید خانوم
ماشاالله آقا خیلی بدنشون مقاومه
انشاالله که چیزیشون نمیشه
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_285
به قلم #کهربا(ز_ک)
انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت
_راستی در مورد پدربزرگم سوال پرسیدید
پدر بزرگم یعنی پدر پدرم تهرانه...
اشک توی چشماش جمع شد
حالش اصلا خوب نیست...
مادر بزرگم قبل از بابابزرگ بیمار شد اما حالش خیلی بد نبود در طول این پنجاه روزی که بخاطر تامین هزینههای درمان هردوشون به تهران اومدیم وضعیت کلیههای بابابزرگم بدتر شده و دیالیز هم دیگه جواب نمیده...
امروز همسایه مامانبزرگ به فرهاد زنگ زده و گفته زن عموم دیکه به مامانبزرگ سر نمیزنه و اونم خیلی بدتر از قبل شده گفت امروز حالش بد شده و بردنش دکتر که اونم گفته دیگه امیدی بهش نیست وهمین روزاست که...
به اینجای حرف که رسید زد زیر گریه البته با صدای آروم
_حالا زنعموت نمیره سر بزنه پس عموتو پدر و مادر خودت چی پس؟
انگار که داغ دلش تازه تر شد
سر بلند کرد و با چشمای اشکی گفت
_مادر پدرمو تو بچگی از دست دادم اونم وقتی که من و فرهاد چهارساله بودیم
_وای... خیلی ناراحت شدم واقعا متاسفم خدا رحمتشون کنه...
_ممنون...
_چطور از دست دادیشون؟
_تصادف... رانندهی نامرد هم فرار کرد...اگه کمی زودتر به بیمارستان رسیده بودند شاید زنده میموندن
بعد از اون بابابزرگم مارو برد خونه خودشون و با مامان بزرگم از من و داداشم نگهداری کردند... خیلی برامون زحمت کشیدند نذاشتند هیچوقت احساس یتیمی کنیم... یه عمو داشتم که اصلا از ما خوشش نمیومد و همیشه مدعی بود بابابزرگ از سهم اون داره برای ما هزینه میکنه...
یه خونه از پدرم برامون مونده بود همه امید من وفرهاد به اون بود که برای آینده یه سرمایه داریم... تا اینکه وقتی من و داداش تازه دیپلم گرفته بودیم
پریدم وسط حرفش
_یعنی شما دوتا دیپلم دارید؟ پس اینجا؟ کار تو این خونه؟
نتونستم جملهمو کامل کنم... خودش متوجه منظورم شد
_بله خانوم... حتی من همون سال اول کنکور قبول شدم اما بخاطر اتفاقاتی نتونستم برم دانشگاه
_یروز عموم اومد خونه بابابزرگ یه سند وقولنامه نشونمون داد وگفت خونه شما رو من با باباتون شریک بودم بابابزرگ هرچی بالا و پایینش کرد نتونست بفهمه اصله یا تقلبی
اخه بعد از فوت بابام بابابزرگم نتونسته بود سند خونه رو پیدا کنه و قولنامهای که دست عمو بود قید شده که شریک بابامه...
عموم گفت پول لازم دارم و میخوام سهممو بفروشم ولی ما پولی برای خرید سهم عمو نداشتیم عموم گفت پس خونه رو میفروشم تا هرکدوم سهم خودشو برداره...
اما اون مقدار پول دیگه به دردمون نمیخورد ونمیشد باهاش خونه بخریم...
خونه بابا بزرگ خیلی بزرگ بود و با ارزش عمو همیشه میگفت داداشم چون زود مرده ازین خونه سهم نداره و همش مال منه...
بابابزرگ به عموم گفت خونه من رو هم بفروش نصف پولش سهمالارث تو و نصفش رو میذارم روپول بچه ها یه خونه سه واحدی کوچیک تو یه محله پایینتر میخرم
یکی برای من و مامان بزرگشون
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_285 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
دو واحد هم برای بچهها که در آینده بی سرپناه نمونن
عموم اونقدر زبون بازی کرد تا بابابزرگم بهش وکالت داد و از من و داداشمم خواست به عمو وکالت بدیم ...
ما به عمو اعتماد نداشتیم اما بابابزرگ گفت من پسرمو میشناسم مال یتیم از گلوش پایین نمیره...
به اصرار او وکالت دادیم اونم هردوتا خونه رو فروخت منتها گفت دنبال خونه ای با مشخصاتی که بابابزرگ خواسته هست و باید کمی صبر کنیم...
اما یهروز فهمیدیم عمو همه پولارو برداشته و با زن صیغهایش فرار کرده و رفته... اون حتی به زن وبچه خودشم رحم نکرد...
اونروز مامان بزرگ یه سکته رو رد کرد...
چند وقت بعد فهمیدیم اون زن که میزان کلاهبرداریش از عموم بیشتر بود سرش رو کلاه گذاشت و پولا رو بالا کشید و رفت خارج از کشور...
عمو هم که فکر نمیکرد ازش شکایت کنیم دست از پا درازتر به خونهش برگشت
اما بابابزرگم که خودشو مدیون ما میدونست با مامور رفت در خونه عمو...اونموقع زن عموم بعنوان قهر خونه پدرش رفته و طلب مهریه کرده بود...
وقتی مامورا عموم رو میبردند اونجا نبود تا حمایتهای مامان بزرگم روببینه... اخه اون با دیدن عموم جلو رفت و نفرینش کرد میگفت تو نه تنها در حق این دوتا بچه یتیم بد کردی بلکه در حق زن وبچه خودتم بد کردی حالا که پولاتو اون زن برده چطور میخوای حق اینارو پس بدی؟
همون موقع حالش بد شد وقتی به بیمارستان رسوندیمش دکتر گفت بخاطر فشار عصبی سکته کرده و از اون به بعد زمینگیر شد...
من مجبور شدم از خیر دانشگاه رفتن بگذرم...
عموم بیماری مزمن ریوی داشت و مدتی که بازداشت بود حالش بدتر میشه یه بار تا به بیمارستان برسونن از دنیا میره...
خلاصه که هم من وبرادرم خونه پدریمون رو از دست دادیم و هم پدربزرگ...
موعد تخلیهی خونه سر رسید نه جایی رو داشتیم که به اونجا بریم و نه پولی که بتونیم جایی رو اجاره کنیم...
زن عمو که خودش هم زخم خورده از عمو بود بعد از دستگیری اون به خونهش برگشت
وقتی فهمید بخاطر شکایت ما از عمو ممکنه خونهای که توش زندگی میکنند بینمون تقسیم بشه یا قانون براش تصمیم مشابهی بگیره سریع رفت و پروندهی مطالبهی مهریه رو دوباره به جریان انداخت.
نمیدونم حق زن عمو بود که خونه بعنوان مهریه بهش تعلق بگیره یا وکیلش زد وبند کرد که خونه رو تصاحب کردند و ما بعد از مرگ عمو دستمون به جایی بند نشد...
چون مامان بزرگ حالش بد بود زن عمو اجازه داد پیشش بمونه ولی به ما اجازه موندن نداد...
اون معتقد بود عموم از اول آدم بدی نبود از وقتی پدربزرگم بخاطر رسیدگی به ما از حق و حقوق اونا مایه گذاشت شوهرش کینه به دل گرفت وشد اون آدمی که سر همسر و فرزندش و حتی پدرو مادر و بچه های یتیم برادرش کلاه بذاره...
نمیدونم این منطق از کجا سرچشمه میگرفت ولی چارهای نداشتیم...
بابابزرگ به مراتب وضعیت بهتری نسبت به مامان بزرگم داشت مامان بزرگ موند پیش زنعمو...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
من وداداشم وبابابزرگ در شهر خودمون بعنوان سرایدار در یه باغ مشغول شدیم
پسر صاحب باغ چندبار خواست بهم نزدیک بشه اما برادرم همیشه حواسش بهم بود براب همین اون پسر هیچوقت به هدفش نرسید
اونجا یه سگ نگهبان داشتند یروز که من نمیدونستم طناب اون سگ بازه از کنارش رد میشدم و اون بهم حمله کرد با اینکه همون پسره خیلی راحت میتونست سگش رو اروم کنه اما معلوم بود باهام لج کرده اولش فقط تماشا میکرد...
اما با داد و فریاد داداشم سگش رو صدا زد و آرومش کرد اما من با اینکه بهم آسیبی نرسید اما از اونموقع ترس به جونم افتاد و حتی چند شب تب کردم... از اون موقع به بعد هروقت مضطرب میشم و استرس بهم وارد میشه دچار لکنت میشم...
سری تکون دادم... که اینطور بیچاره فرشته ...
_خوب ادامه بده
_بله... بعد از مدتی مامان بزرگ رو پیش خودمون آوردیم شرایط خیلی بدی بود اما خوب و بد میگذشت...
چهار سال دیگه بابا بزرگ بیماریش عود کرد
و کلیهها کاملا از بین رفته بود و نیاز به دیالیز و پیوند داشت ولی بخاطر شرایط سنی و جسمی امکان پیوند وجود نداشت برای دیالیز هم بدنش یه مشکلی داشت که فقط بیمارستانهای تهران تجهیزات لازم رو داشتند...
ماهم که نه جایی رو در تهران داشتیم ونه کسی رو میشناختیم
تا اینکه صاحب باغی که قبلا سرایدارش بودیم صاحب این خونه رو معرفی کرد و ما اومدیم اینجا ...
تا دیروز که هنوز حال بابابزرگ خیلی وخیم نشده بود با ما در همین خونه سرایداریِ توی حیاط زندگی میکرد و فرهاد هفته ای دوسه بار میبردش دیالیز...
اما دیروز که مثل همیشه رفتند در حین دیالیز حالش بدتر شده و بستریش کردند...
دکتر به فرهاد گفته بابابزرگ مهمون امروز و فرداست حالش اصلا خوب نیست
و دوباره زد زیر گریه و دوباره صدای هقهقش بلند شد
دلم خیلی براش سوخت...
زندگی فرشته رو با زندگی خودم مقایسه کردم...
اونم مثل من از بچگی پدرومادرش روهمزمان از دست داده
و دقیقا شبیه من یه زندگی عادی و متوسط
بدون پدرو مادر و با ادمای دیگهای داشته...
تا اینجا مشابه هم بودیم... اما از یه جایی به بعد بخاطر خیانت عموش همه دار و ندارشون رواز دست دادند... برعکسِ من که تازه صاحب دارایی و مال و مکنت شدم...
یکم فکر کردم
من با تصمیم و اراده خودم با دلی شکسته از خونوادهم جدا شدم
اما فرشته به اجبار... بخاطر مرگ که هر آن ممکنه سراغ پدربزرگ ومادربزرگش بیاد اونا رو از دست میده...
آهی پردرد کشیدم...
و دستی به صورتم...
نمیدونم این اشکی که صورتم رو خیس کرده برای وضعیت خودمه یا فرشتهی بخت برگشته...
باید با نیما صحبت کنم کمی باهاشون همراهی کنه تا تحمل وضع موجود براشون راحتتر باشه...
دوباره یاد نیما افتادم...
چشمام به اشک نشست و من هیچ مقاومتی برای فرونشاندنش نکردم
برای همین به بهشون اجازهی باریدن دادم ...
فرشته برای بدبختیهایی که در انتظارش هستند گریه میکنه اما من بخاطر بیخبری از نیمایی که مدتهاست جزئی از وجودم شده...
در دل نیما رو سرزنش میکردم چون همین امروز چندین مرتبه بهش اصرار کردم برام گوشی بخره ولی گفت میخواد سورپرایزم کنه...
اما من فکر میکنم اون به خاطر اینکه با خونوادهم در تماس نباشم از خرید گوشی امتناع میکنه
اونکه میدونست خط تلفن این خونه قطعه و منم گوشی ندارم پس چرا لااقل گوشی خودش رو نذاشت خونه بمونه.
بهرحال این وقت شب دوتا دختر کم سن وسال اگه اتفاقی برامون بیفته چیکار میتونیم کنیم؟
خدای من یعنی الان نیما در چه حالیه؟
یه لحظه ته دلم خالی شد
نکنه به عمل جراحی نیاز داشته باشه و الان داخل اتاق عمله؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستم به هیچ جا بند نیست نتونستم احساساتم رو کنترل کنم دست روی چشمام گذاشتم و هقهق گریه م بلند شد
کمی بعد دستان فرشته روی شونههام نشست
در گوشم با حرفاش سعی در آروم کردنم داشت اما هرلحظه صدای گریههام بلندتر میشد...
فرشته که دید حرف زدن بیفایدهست بیخیالم شد اما کمی بعد صداش رو از مقابل میشنیدم
به تلاشش برای برداشتن دستام از روی صورتم پاسخ دادم...
سریع با دستمال توی دستم بینیم رو گرفتم و اشکام رو پاک کردم... به صورتش نگاه میکردم با محبت لیوان آبی که روبهروم گرفته رو تعارفم کرد
ازش گرفتم و به لبهام نزدیک کردم
یه قلپ ازش خوردم
به اصرار فرشته کمی دیگه خوردم...
به تقلید از خودم گفت
_خانوم چند نفس عمیق بکشید... حالتون بهتر میشه...
خندهای که روی لبهام میومد دوباره با یاد نیما تبدیل به بغض شد
با همون بغض گفتم
_فرشته اگه بلایی سر نیما بیاد من میمیرم، گوشی هم نداریم ازش یه خبر بگیرم...
چیکار کنم؟ دارم دق میکنم...
_قرآن بیارم باهم بخونیم؟ برای سلامتی آقا هم دعا میکنیم؟ اینطوری دل خودتون هم آروم میگیره
چرا به فکر خودم نرسیده بود همیشه موقع این طور گرفتاریها اولین چیزی که یادم میومد نماز و قرآن خوندن بود هم آرومم میکرد و هم امیدوارم میکرد چون میدونستم خدا صدامو میشنوه و مشکلاتمو حل میکنه برای همین آروم میشدم.
اما من که اینجا قرآن نداشتم...
گوشی هم نداشتم که سورهای رو سرچ کنم و از روی اون بخونم
با ناامیدی به فرشته نگاه کردم
اینجا قران هست؟
با نگاه به اطراف جواب داد
_نمیدونم...یعنی فکر نکنم... چون تابحال ندیدم... اما من تو خونه دارم برم بیارم براتون؟
نگاهم روی در سالن قفل شد...
_نه... من میترسم... الان نیما توی خونه نیست داداش خودتم نیست
من از محوطه حیاط میترسم
ولش کن اصلا...
بیا بشین هر سوره و دعایی که بلدیم از حفظ میخونیم...
بیا هرکدوممون هرچندتا میتونیم سوره حمد بخونیم
_بله خوبه... حمدِ شفا...
در دل شروع به خوندن کردم...
واقعا چرا مامانم یه خبر از من نگرفته؟ اون که نمیدونه من از جریان پدرو مادر واقعیم باخبرم... بابام چی؟ هیچکس جز نیما و پدرش از مطلع شدن من خبر نداره پس چرا هیچ کدوم نه بهم زنگ زدند و نه تا وقتی خونه پدرشوهرم بودم اومدند دیدنم...یعنی براشونمهم نبود من برای همیشه ازشون قهر کردم؟ نیلوفر ونسرین چی؟
چطور تونستند این همه سال نسبت خواهریمون رو بخاطر دعوا وغرغرهای روز اخری که ازشون جدا شدم فراموش کنند... اصلا من تصمیم به قهر و جدایی براش همیشه داشتم اونا چرا قبول کردند؟
باورم نمیه اونهمه سال نتونسته بودم اعضای خونواده قلابیم رو بشناسم...
اونا خانواده من بودند یه عمر محبت بینمون برقرار بود اما یهو کاملا قید من رو زدند...
نمیدونم چقدر از زمان گذشته اما وقتی به خودم اومدم میبینم از حمد اولی که شروع کردم کاملا حواسم پرت شده و فکر و خیالات مختلف در ذهنم رژه رفتند...
رو کردم به فرشته سرش رو به پشتی مبل تکیه دادهو جشماش رو بسته
لبهاش تکون میخوره و مشغول قرائته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
به ساعت دیواری نگاه کردم الان دو و نیم نیمه شبه و سه ساعت از رفتن نیما میگذره
دلم برای خودم میسوزه خونوادم به همین راحتی من روکنار گذاشتند...
الان تنهاچیزی که برام مهمه نیماست
سرم رو بالا گرفتم ملتمسانه در دل فریاد زدم
خدایا من فقط نیما رو دارم اتفاق بدی براش نیفته... مواظبش باش
تکونی به سرم دادم تا از افکار و خیالات بیخودی رها شم.
دوباره تمرکز کردم و با زمزمه شروع به قرائت حمد کردم
محاله اون خونواده به همین راحتی قهر من رو پذیرفته باشند... نکنه مامان وبابا همه چی رو در مورد من به بقبه گفته باشن؟ شاید الان همه خواهرو برادرام میدونن من خواهر واقعیشون نیستم که هیچ کس نه سراغم زو گرفته و نه زنگی زده...گوشی نیما پدرشوهرو مادرشوهرم و حتی منزل پدرشوهرم... اونا از هر طریقی میتونستند پیگیر من باشن ولی این کارو نکردند...
وقتی به خودم اومدم چیزی از خوندن سوره یادم نیست دوباره حواسم پرت شده...
کلافه شدم... ساعت میگه یه ربع گذشته و من با فکر کردن به ادمایی که یه زمان خونواده خودم تلقی میکردم زمان دعا کردن برای نیمارو از دست دادم و یه کلمه هم از سورهای که قرار بود بخونم یادم نیست...
نمیدونم اصلا چیزی ازش خوندم یا نه...
ولش کن چرا قران بخونم؟ الان اصلا تمرکز ندارم و بهتره با زبون خودم با خدا حرف بزنم
_چشمام رو بستم _خدای من خدای مهربون من که خوب هوام رو داری
خدایی که وقتی فهمیدم اون آدما خونواده من نیستند نیما رو داشتم
خدایا کمک کن نیما چیزیش نشه...
خدایا نیما تنهاکس منه من بدون نیما میمیرم کمک کن نیاز به جراحی نداشته باشه و همین الان برگرده...
ودوباره باد نریمان افتادم
اون زمان که هنوز فکر میکرد خواهر واقعیش هستم برام پرونده درست کرد و متهم شدم به همدستی با پدرشووهرم و نیما برای کار خلاف
پس حالا که میدونه همخونشون نیستم و خواهر واقعیش نیستم صددرصد دنبالم میاد تا دوباره پرونده سازی کنه...
اون از من خیلی کینه به دل داره...
درسته آدم کینهای نیست اما از قمار و ربا و بهره متنفره
حالا که مدعی بود از خلافکاری پدر نیما اطمینان داره و یهبار هم پروندهسازی کرده مطمینم دوباره این کارو میکنه...
پس باید هرطور شده کاری کنم نتونن هیچ ردی از من پیدا کنند...
اون روز توی محضر نیما با شوخی به پدرش گفت حالا که از اموالت بنام نهال میزنی اسمشم به نام خودت مصادره کن...
فکر بدی نیست... البته نه اینکه حتما اسم فامیلم رو همنام اونا کنم...
یه اسم دیگه... چه میدونم از "شیرکوهی" به نامِ... مثلا "آرین" تغییر بدم... من این اسم رو خیلی دوست دارم...
یا مثلا... یاد پدرومادر واقعیم افتادم... هروقت به یادشون میفتم اونقدر دلگیر ودلتنگ میشم که فراموش کردم از نیما بپرسم نام خانوادگی راتعلی و نیره چی بوده...
شایدم اسم فامیل اونهارو انتخاب کردم...
آره... خونواده من تابحال به این خونه نیومدند و هیچ آدرسی ازم ندارند
پدرو مادر نیما هم که برای همیشه دارن میان تهران
اگه منم تغییر نام بدم نریمان نمیتونه هیچ ردی ازم پیدا کنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
در همین افکار غوطه ور بودم که با صدای فرشته به خودم اومدم...
_خانوم از بیرون صدا میاد
ترسیده چشم باز کردم
یعنی کی میتونه باشه؟
ترسیده با صدای نسبتا بلند گفتم
_نکنه دزد باشه
به وضوح رنگ فرشته هم پرید...
کمی نگاهم کرد و آروم و با دقت کنار در سالن رفت و گوشهی پرده رو کنار زد کمی نگاه کرد و با خوشحالی به طرفم برگشت
_فرهاده... با آقا برگشته
با خوشحالی از جا پریدم
و به طرفش رفتم
دست فرشته روی دستگیره در رفت وقتی یادش اومد قفل شده
کلید رو چرخوند و بازش کرد
با دست فرشته رو پس زدم و خودم پیش رفتم نیما به کمک فرهاد از پلهها بالا میومد
لباسهایی که موقع حضور نیروهای امدادی پوشیده بودم هنوز تنمه پس مشکلی برای رویارویی با فرهاد ندارم...
کاملا وارد ایوون شدم
به بالاترین پله که رسیدند هردو سربلند کردند نگاهم روی صورت نیما قفل شده
دست فرهاد رو پس زد کمرش رو کاملا صاف کرد و با هیبتی مثل همیشه جلو اومد
انگار نه انگار این نیما همون نیمای چند ساعت پیش و حتی نیمایی هست که از پلهها بالا میومد...
اشکام گوله گوله از چشام بیرون میریخت
جلو رفتم و دستاش رو گرفتم
نیما چی شده بودی؟
بهتری الان؟
چرا تلفن خونه قطعه؟
گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم از نگرانی مُردم
کمی در خودش جمع شد
معلومه که هنوز درد داره
با اشاره دست بهم فهموند که به خونه برگردم
باهم وارد خونه شدیم
فرشته رو توی سالن ندیدم
نیمارو از مقابل اشپزخونه تا اواسط سالن همراهی کردم بوی اسفند به مشام میرسید
با صدای فرشته پشت سرم رو نگاه کردم
اسفند دود کن یه دستش بود ودر دست دیگرش سینی که داخلش یه لیوان آب ودوتا فنجون چای بود...
سینی رو روی اولین میز جلو مبلی گذاشت وبا اسفند دودکن نزدیکمون شد
و اون رو مقابل نیما و من گرفت.. با فوت کردن به دودی که از روی اون به اطراف منتشر میشد
به سمت ما دونفر منحرف میکرد
از این کارش خوشم اومد
خیلی به موقع بود اما نیما با تکون و اشاره دست بهش فهموند اون رو ببره
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
سر بالا آوردم
_عه نیما بذار دود اسفند بهت بخوره
یادت نیست مامانتم به همیشه همین کارو میکرد
خواستم کمکش کنم روی مبل بنشینه اما گفت خیلی خوابم میاد بریم بالا روی تخت استراحت میکنم
با نگاه از فرشته تشکر کردم و با همسری که جونم به جونش بستهست پلههارو به آرومی طی کردیم...
کمکش کردم روی تخت دراز بکشه... پتو روش کشیدم
_ببخشید نیما الان برمیگردم
و سریع پلههارو پایین اومدم
فرشته سینی به دست جلوی پلهها ایستاده
دست جلو بردم و همزمان که تشکر میکنم سینی رو ازش گرفتم... ابرو بالا انداخت ومشمای دارویی که توی دست دیگرش بود رو بالا انداخت
_اینم داروهاشونه فرهاد الان بهم داد
_ممنونم
راستی در مورد تو وداداشت و گرفتاریهاتون با نیما حرف میزنم تا کمکتون کنه حلش کنید
_شما لطف دارید خانوم
دعا کنید حال پدربزرگ ومادربزرگم خوب بشه...
_حتما... الان میتونی بری استراحت کنی
صبحم یه ساعت دیرتر بیا
_چشم خانوم
دیگه نموندم و با عجله پیش نیما برگشتم...
لباس بیرونی رو از تنش خارج کرده
و روی تخت نشسته
_پس کجا رفته بودی؟
کیسه داروهاسو نشونش دادم
_داروهاته... صبر کن نگاه کنم ببینم کدوما رو الان باید استفاده کنی؟
_فعلا هیچ کدوم الان سرم و آمپول تزریق کردند بهم بهترم...
همه وسایلی که توی دستم بود روی میز جلوی مبل گذاشتم
لباسهام رو با لباس راحتی تعویض کردم
همزمان که سینی رو روی پام قرار میدادم کنارش روی تخت نشستم...
میتونی چای بخوری؟
_نه... نمیخوام
_آب چی؟ اینم نمیخوای؟
_نه... فقط میخوام بخوابم...
خم شدم و سینی رو روی پاتختی گذاشتم
با صدای نیما بهش نگاه کردم
_از وقتی که رفتیم تو نخوابیدی؟
چشمهی اشکم دوباره به جوشش افتاد
اولین قطره اشک رو پاک کردم
_از وقتی تو رفتی هزاربار مردم و زنده شدم
خودم که گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم
این دختره ی بدبختم گوشیش خراب شده
خواستم با گوشی ثابت خونه زنگ بزنم که اونم قطع بود...
دستم به هیچ جا بند نبود
بغض راه گلوم رو گرفت
_تو نمیگی با اون حال از خونه بردنت با بیخبر موندن دق میکنم؟
لبخند کجی زد
_واقعا؟
من که فکر میکردم اونقدر خستهای ماشین آمبولانس از حیاط خارج شد توهم با خیال راحت گرفتی خوابیدی
_آره با اون حال از خونه رفتی اونوقت من تخت بگیرم بخوابم؟
_خوب حالا که اومدم بیا بگیریم بخوابیم
_اول بگو دکتر چی گفت؟
برای چی دل درد گرفتی؟ هنوزم که خوب نشدی و به خودت میپیچی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
دکتر برام سونوگرافی و آزمایش نوشت خوشبختانه آپاندیسم نبود
هرچی هست مربوط به معده یا صفرام میشه
دوباره برام آندوسکوپی و کلی آزمایش و ستیاسکن و یه سونوی دیگه نوشت
بخاطر تو که خونه تنها مونده بودی دلم نیومد بیشتر اونجا بمونم برای همین یکم که حالم بهتر شد به فرهاد گفتم یه ماشین بگیره برگردیم خونه...
حالا بعدا میرم دکتر بررسی کنه ببینم چمه...
_واقعا بهخاطر من برگشتی؟
ممنون عزیزم ... ولی یوقت بیماریت خطرناک نباشه؟
_نه نیست...
چشمام رو به نشانه تاکید به هم فشار داد و گفت
_خیالت راحت...
خیالت راحت رو طوری ادا کرد که ته دلم قرص شد... من این نمیای حمایتگر رو دوست داشتم
که با یه جمله ته دلم رو قرص کنه
برای همین خم شدم و خودم رو طوری توی بغلش جا کردم که به شکمش فشار نیارم
با بغض گفتم
_نیما تو همه کس منی... من بدون تو میمیرم...
پر احساستر از قبل ادامه دادم
_حتی یه خار به چشمات بره من میمیرم...
من رو از خودش جدا کرد
با اخم گفت
_خار به چشمم بره که کور میشم...
_آهان اونی که معمولا میگن اینه "یه خار به پات بره"
نتونست خندهش رو مهار کنه
دست روی شکم و سینهش گذاشت
_خدا نکشتت نهال
من هم خندهم گرفته بود اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا اونم خندهش بند بیاد
_حالا هم بیا بخوابیم... بیخوابی به تو هم فشار آورده
با اخم و قهر نمایشی روی تخت با زانو از کنارش رد شدم و بغل دیوار پشت به همسر خندان و لج درارم دراز کشیدم
کمی بعد او هم دراز کشید
به آرومی موهام رو نوازش میداد
نفسهای منظمش بهم فهموند به خواب رفته
خیلی نرم به طرفش چرخیدم
باورم نمیشه مرد روبروم همون نیمای پر شر و شور و پر هیجان چند ماه پیش باشه...
اونزمان کوچکترین ناراحتی من باعث میشد همه تلاشش رو برای خوشحال کردنم بکنه...
هروقت ناز میکردم نازم رو میخرید...
یادمه دوسال پیش یه بار از دندون پزشکی پیشم اومد دندونش رو عصب کشی کرده بود و خیلی بیقرار بود گاهی از درد به خودش میپیچید همون لحظه یه زنبور اومد طرف صورتم و من از ترس وسط خیابون جیغ میکشیدم و دیوانه وار بالا پایین می.پریدم ودست به صورتم میکشیدم و بعدا که به خودم اومدم متوجه رفتارم شدم خیلی مسخره بود از خجالت آب شدم... نیما که متوجه خجالتم شد با وجود درد زیادی که داشت همه کار کرد تا من رفتار اون لحظهمو فراموش کنم. چندین مرتبه اتفاقات مشابه افتاده و هربار نیما حواسش بهم بود که خودم رو معذب نکنم...
یا مثلا هروقت ناز میکردم از سبک رفتارم خوشش میومد و کلی نازکشی میکرد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨