زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_285 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
دو واحد هم برای بچهها که در آینده بی سرپناه نمونن
عموم اونقدر زبون بازی کرد تا بابابزرگم بهش وکالت داد و از من و داداشمم خواست به عمو وکالت بدیم ...
ما به عمو اعتماد نداشتیم اما بابابزرگ گفت من پسرمو میشناسم مال یتیم از گلوش پایین نمیره...
به اصرار او وکالت دادیم اونم هردوتا خونه رو فروخت منتها گفت دنبال خونه ای با مشخصاتی که بابابزرگ خواسته هست و باید کمی صبر کنیم...
اما یهروز فهمیدیم عمو همه پولارو برداشته و با زن صیغهایش فرار کرده و رفته... اون حتی به زن وبچه خودشم رحم نکرد...
اونروز مامان بزرگ یه سکته رو رد کرد...
چند وقت بعد فهمیدیم اون زن که میزان کلاهبرداریش از عموم بیشتر بود سرش رو کلاه گذاشت و پولا رو بالا کشید و رفت خارج از کشور...
عمو هم که فکر نمیکرد ازش شکایت کنیم دست از پا درازتر به خونهش برگشت
اما بابابزرگم که خودشو مدیون ما میدونست با مامور رفت در خونه عمو...اونموقع زن عموم بعنوان قهر خونه پدرش رفته و طلب مهریه کرده بود...
وقتی مامورا عموم رو میبردند اونجا نبود تا حمایتهای مامان بزرگم روببینه... اخه اون با دیدن عموم جلو رفت و نفرینش کرد میگفت تو نه تنها در حق این دوتا بچه یتیم بد کردی بلکه در حق زن وبچه خودتم بد کردی حالا که پولاتو اون زن برده چطور میخوای حق اینارو پس بدی؟
همون موقع حالش بد شد وقتی به بیمارستان رسوندیمش دکتر گفت بخاطر فشار عصبی سکته کرده و از اون به بعد زمینگیر شد...
من مجبور شدم از خیر دانشگاه رفتن بگذرم...
عموم بیماری مزمن ریوی داشت و مدتی که بازداشت بود حالش بدتر میشه یه بار تا به بیمارستان برسونن از دنیا میره...
خلاصه که هم من وبرادرم خونه پدریمون رو از دست دادیم و هم پدربزرگ...
موعد تخلیهی خونه سر رسید نه جایی رو داشتیم که به اونجا بریم و نه پولی که بتونیم جایی رو اجاره کنیم...
زن عمو که خودش هم زخم خورده از عمو بود بعد از دستگیری اون به خونهش برگشت
وقتی فهمید بخاطر شکایت ما از عمو ممکنه خونهای که توش زندگی میکنند بینمون تقسیم بشه یا قانون براش تصمیم مشابهی بگیره سریع رفت و پروندهی مطالبهی مهریه رو دوباره به جریان انداخت.
نمیدونم حق زن عمو بود که خونه بعنوان مهریه بهش تعلق بگیره یا وکیلش زد وبند کرد که خونه رو تصاحب کردند و ما بعد از مرگ عمو دستمون به جایی بند نشد...
چون مامان بزرگ حالش بد بود زن عمو اجازه داد پیشش بمونه ولی به ما اجازه موندن نداد...
اون معتقد بود عموم از اول آدم بدی نبود از وقتی پدربزرگم بخاطر رسیدگی به ما از حق و حقوق اونا مایه گذاشت شوهرش کینه به دل گرفت وشد اون آدمی که سر همسر و فرزندش و حتی پدرو مادر و بچه های یتیم برادرش کلاه بذاره...
نمیدونم این منطق از کجا سرچشمه میگرفت ولی چارهای نداشتیم...
بابابزرگ به مراتب وضعیت بهتری نسبت به مامان بزرگم داشت مامان بزرگ موند پیش زنعمو...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
من وداداشم وبابابزرگ در شهر خودمون بعنوان سرایدار در یه باغ مشغول شدیم
پسر صاحب باغ چندبار خواست بهم نزدیک بشه اما برادرم همیشه حواسش بهم بود براب همین اون پسر هیچوقت به هدفش نرسید
اونجا یه سگ نگهبان داشتند یروز که من نمیدونستم طناب اون سگ بازه از کنارش رد میشدم و اون بهم حمله کرد با اینکه همون پسره خیلی راحت میتونست سگش رو اروم کنه اما معلوم بود باهام لج کرده اولش فقط تماشا میکرد...
اما با داد و فریاد داداشم سگش رو صدا زد و آرومش کرد اما من با اینکه بهم آسیبی نرسید اما از اونموقع ترس به جونم افتاد و حتی چند شب تب کردم... از اون موقع به بعد هروقت مضطرب میشم و استرس بهم وارد میشه دچار لکنت میشم...
سری تکون دادم... که اینطور بیچاره فرشته ...
_خوب ادامه بده
_بله... بعد از مدتی مامان بزرگ رو پیش خودمون آوردیم شرایط خیلی بدی بود اما خوب و بد میگذشت...
چهار سال دیگه بابا بزرگ بیماریش عود کرد
و کلیهها کاملا از بین رفته بود و نیاز به دیالیز و پیوند داشت ولی بخاطر شرایط سنی و جسمی امکان پیوند وجود نداشت برای دیالیز هم بدنش یه مشکلی داشت که فقط بیمارستانهای تهران تجهیزات لازم رو داشتند...
ماهم که نه جایی رو در تهران داشتیم ونه کسی رو میشناختیم
تا اینکه صاحب باغی که قبلا سرایدارش بودیم صاحب این خونه رو معرفی کرد و ما اومدیم اینجا ...
تا دیروز که هنوز حال بابابزرگ خیلی وخیم نشده بود با ما در همین خونه سرایداریِ توی حیاط زندگی میکرد و فرهاد هفته ای دوسه بار میبردش دیالیز...
اما دیروز که مثل همیشه رفتند در حین دیالیز حالش بدتر شده و بستریش کردند...
دکتر به فرهاد گفته بابابزرگ مهمون امروز و فرداست حالش اصلا خوب نیست
و دوباره زد زیر گریه و دوباره صدای هقهقش بلند شد
دلم خیلی براش سوخت...
زندگی فرشته رو با زندگی خودم مقایسه کردم...
اونم مثل من از بچگی پدرومادرش روهمزمان از دست داده
و دقیقا شبیه من یه زندگی عادی و متوسط
بدون پدرو مادر و با ادمای دیگهای داشته...
تا اینجا مشابه هم بودیم... اما از یه جایی به بعد بخاطر خیانت عموش همه دار و ندارشون رواز دست دادند... برعکسِ من که تازه صاحب دارایی و مال و مکنت شدم...
یکم فکر کردم
من با تصمیم و اراده خودم با دلی شکسته از خونوادهم جدا شدم
اما فرشته به اجبار... بخاطر مرگ که هر آن ممکنه سراغ پدربزرگ ومادربزرگش بیاد اونا رو از دست میده...
آهی پردرد کشیدم...
و دستی به صورتم...
نمیدونم این اشکی که صورتم رو خیس کرده برای وضعیت خودمه یا فرشتهی بخت برگشته...
باید با نیما صحبت کنم کمی باهاشون همراهی کنه تا تحمل وضع موجود براشون راحتتر باشه...
دوباره یاد نیما افتادم...
چشمام به اشک نشست و من هیچ مقاومتی برای فرونشاندنش نکردم
برای همین به بهشون اجازهی باریدن دادم ...
فرشته برای بدبختیهایی که در انتظارش هستند گریه میکنه اما من بخاطر بیخبری از نیمایی که مدتهاست جزئی از وجودم شده...
در دل نیما رو سرزنش میکردم چون همین امروز چندین مرتبه بهش اصرار کردم برام گوشی بخره ولی گفت میخواد سورپرایزم کنه...
اما من فکر میکنم اون به خاطر اینکه با خونوادهم در تماس نباشم از خرید گوشی امتناع میکنه
اونکه میدونست خط تلفن این خونه قطعه و منم گوشی ندارم پس چرا لااقل گوشی خودش رو نذاشت خونه بمونه.
بهرحال این وقت شب دوتا دختر کم سن وسال اگه اتفاقی برامون بیفته چیکار میتونیم کنیم؟
خدای من یعنی الان نیما در چه حالیه؟
یه لحظه ته دلم خالی شد
نکنه به عمل جراحی نیاز داشته باشه و الان داخل اتاق عمله؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستم به هیچ جا بند نیست نتونستم احساساتم رو کنترل کنم دست روی چشمام گذاشتم و هقهق گریه م بلند شد
کمی بعد دستان فرشته روی شونههام نشست
در گوشم با حرفاش سعی در آروم کردنم داشت اما هرلحظه صدای گریههام بلندتر میشد...
فرشته که دید حرف زدن بیفایدهست بیخیالم شد اما کمی بعد صداش رو از مقابل میشنیدم
به تلاشش برای برداشتن دستام از روی صورتم پاسخ دادم...
سریع با دستمال توی دستم بینیم رو گرفتم و اشکام رو پاک کردم... به صورتش نگاه میکردم با محبت لیوان آبی که روبهروم گرفته رو تعارفم کرد
ازش گرفتم و به لبهام نزدیک کردم
یه قلپ ازش خوردم
به اصرار فرشته کمی دیگه خوردم...
به تقلید از خودم گفت
_خانوم چند نفس عمیق بکشید... حالتون بهتر میشه...
خندهای که روی لبهام میومد دوباره با یاد نیما تبدیل به بغض شد
با همون بغض گفتم
_فرشته اگه بلایی سر نیما بیاد من میمیرم، گوشی هم نداریم ازش یه خبر بگیرم...
چیکار کنم؟ دارم دق میکنم...
_قرآن بیارم باهم بخونیم؟ برای سلامتی آقا هم دعا میکنیم؟ اینطوری دل خودتون هم آروم میگیره
چرا به فکر خودم نرسیده بود همیشه موقع این طور گرفتاریها اولین چیزی که یادم میومد نماز و قرآن خوندن بود هم آرومم میکرد و هم امیدوارم میکرد چون میدونستم خدا صدامو میشنوه و مشکلاتمو حل میکنه برای همین آروم میشدم.
اما من که اینجا قرآن نداشتم...
گوشی هم نداشتم که سورهای رو سرچ کنم و از روی اون بخونم
با ناامیدی به فرشته نگاه کردم
اینجا قران هست؟
با نگاه به اطراف جواب داد
_نمیدونم...یعنی فکر نکنم... چون تابحال ندیدم... اما من تو خونه دارم برم بیارم براتون؟
نگاهم روی در سالن قفل شد...
_نه... من میترسم... الان نیما توی خونه نیست داداش خودتم نیست
من از محوطه حیاط میترسم
ولش کن اصلا...
بیا بشین هر سوره و دعایی که بلدیم از حفظ میخونیم...
بیا هرکدوممون هرچندتا میتونیم سوره حمد بخونیم
_بله خوبه... حمدِ شفا...
در دل شروع به خوندن کردم...
واقعا چرا مامانم یه خبر از من نگرفته؟ اون که نمیدونه من از جریان پدرو مادر واقعیم باخبرم... بابام چی؟ هیچکس جز نیما و پدرش از مطلع شدن من خبر نداره پس چرا هیچ کدوم نه بهم زنگ زدند و نه تا وقتی خونه پدرشوهرم بودم اومدند دیدنم...یعنی براشونمهم نبود من برای همیشه ازشون قهر کردم؟ نیلوفر ونسرین چی؟
چطور تونستند این همه سال نسبت خواهریمون رو بخاطر دعوا وغرغرهای روز اخری که ازشون جدا شدم فراموش کنند... اصلا من تصمیم به قهر و جدایی براش همیشه داشتم اونا چرا قبول کردند؟
باورم نمیه اونهمه سال نتونسته بودم اعضای خونواده قلابیم رو بشناسم...
اونا خانواده من بودند یه عمر محبت بینمون برقرار بود اما یهو کاملا قید من رو زدند...
نمیدونم چقدر از زمان گذشته اما وقتی به خودم اومدم میبینم از حمد اولی که شروع کردم کاملا حواسم پرت شده و فکر و خیالات مختلف در ذهنم رژه رفتند...
رو کردم به فرشته سرش رو به پشتی مبل تکیه دادهو جشماش رو بسته
لبهاش تکون میخوره و مشغول قرائته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
به ساعت دیواری نگاه کردم الان دو و نیم نیمه شبه و سه ساعت از رفتن نیما میگذره
دلم برای خودم میسوزه خونوادم به همین راحتی من روکنار گذاشتند...
الان تنهاچیزی که برام مهمه نیماست
سرم رو بالا گرفتم ملتمسانه در دل فریاد زدم
خدایا من فقط نیما رو دارم اتفاق بدی براش نیفته... مواظبش باش
تکونی به سرم دادم تا از افکار و خیالات بیخودی رها شم.
دوباره تمرکز کردم و با زمزمه شروع به قرائت حمد کردم
محاله اون خونواده به همین راحتی قهر من رو پذیرفته باشند... نکنه مامان وبابا همه چی رو در مورد من به بقبه گفته باشن؟ شاید الان همه خواهرو برادرام میدونن من خواهر واقعیشون نیستم که هیچ کس نه سراغم زو گرفته و نه زنگی زده...گوشی نیما پدرشوهرو مادرشوهرم و حتی منزل پدرشوهرم... اونا از هر طریقی میتونستند پیگیر من باشن ولی این کارو نکردند...
وقتی به خودم اومدم چیزی از خوندن سوره یادم نیست دوباره حواسم پرت شده...
کلافه شدم... ساعت میگه یه ربع گذشته و من با فکر کردن به ادمایی که یه زمان خونواده خودم تلقی میکردم زمان دعا کردن برای نیمارو از دست دادم و یه کلمه هم از سورهای که قرار بود بخونم یادم نیست...
نمیدونم اصلا چیزی ازش خوندم یا نه...
ولش کن چرا قران بخونم؟ الان اصلا تمرکز ندارم و بهتره با زبون خودم با خدا حرف بزنم
_چشمام رو بستم _خدای من خدای مهربون من که خوب هوام رو داری
خدایی که وقتی فهمیدم اون آدما خونواده من نیستند نیما رو داشتم
خدایا کمک کن نیما چیزیش نشه...
خدایا نیما تنهاکس منه من بدون نیما میمیرم کمک کن نیاز به جراحی نداشته باشه و همین الان برگرده...
ودوباره باد نریمان افتادم
اون زمان که هنوز فکر میکرد خواهر واقعیش هستم برام پرونده درست کرد و متهم شدم به همدستی با پدرشووهرم و نیما برای کار خلاف
پس حالا که میدونه همخونشون نیستم و خواهر واقعیش نیستم صددرصد دنبالم میاد تا دوباره پرونده سازی کنه...
اون از من خیلی کینه به دل داره...
درسته آدم کینهای نیست اما از قمار و ربا و بهره متنفره
حالا که مدعی بود از خلافکاری پدر نیما اطمینان داره و یهبار هم پروندهسازی کرده مطمینم دوباره این کارو میکنه...
پس باید هرطور شده کاری کنم نتونن هیچ ردی از من پیدا کنند...
اون روز توی محضر نیما با شوخی به پدرش گفت حالا که از اموالت بنام نهال میزنی اسمشم به نام خودت مصادره کن...
فکر بدی نیست... البته نه اینکه حتما اسم فامیلم رو همنام اونا کنم...
یه اسم دیگه... چه میدونم از "شیرکوهی" به نامِ... مثلا "آرین" تغییر بدم... من این اسم رو خیلی دوست دارم...
یا مثلا... یاد پدرومادر واقعیم افتادم... هروقت به یادشون میفتم اونقدر دلگیر ودلتنگ میشم که فراموش کردم از نیما بپرسم نام خانوادگی راتعلی و نیره چی بوده...
شایدم اسم فامیل اونهارو انتخاب کردم...
آره... خونواده من تابحال به این خونه نیومدند و هیچ آدرسی ازم ندارند
پدرو مادر نیما هم که برای همیشه دارن میان تهران
اگه منم تغییر نام بدم نریمان نمیتونه هیچ ردی ازم پیدا کنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
در همین افکار غوطه ور بودم که با صدای فرشته به خودم اومدم...
_خانوم از بیرون صدا میاد
ترسیده چشم باز کردم
یعنی کی میتونه باشه؟
ترسیده با صدای نسبتا بلند گفتم
_نکنه دزد باشه
به وضوح رنگ فرشته هم پرید...
کمی نگاهم کرد و آروم و با دقت کنار در سالن رفت و گوشهی پرده رو کنار زد کمی نگاه کرد و با خوشحالی به طرفم برگشت
_فرهاده... با آقا برگشته
با خوشحالی از جا پریدم
و به طرفش رفتم
دست فرشته روی دستگیره در رفت وقتی یادش اومد قفل شده
کلید رو چرخوند و بازش کرد
با دست فرشته رو پس زدم و خودم پیش رفتم نیما به کمک فرهاد از پلهها بالا میومد
لباسهایی که موقع حضور نیروهای امدادی پوشیده بودم هنوز تنمه پس مشکلی برای رویارویی با فرهاد ندارم...
کاملا وارد ایوون شدم
به بالاترین پله که رسیدند هردو سربلند کردند نگاهم روی صورت نیما قفل شده
دست فرهاد رو پس زد کمرش رو کاملا صاف کرد و با هیبتی مثل همیشه جلو اومد
انگار نه انگار این نیما همون نیمای چند ساعت پیش و حتی نیمایی هست که از پلهها بالا میومد...
اشکام گوله گوله از چشام بیرون میریخت
جلو رفتم و دستاش رو گرفتم
نیما چی شده بودی؟
بهتری الان؟
چرا تلفن خونه قطعه؟
گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم از نگرانی مُردم
کمی در خودش جمع شد
معلومه که هنوز درد داره
با اشاره دست بهم فهموند که به خونه برگردم
باهم وارد خونه شدیم
فرشته رو توی سالن ندیدم
نیمارو از مقابل اشپزخونه تا اواسط سالن همراهی کردم بوی اسفند به مشام میرسید
با صدای فرشته پشت سرم رو نگاه کردم
اسفند دود کن یه دستش بود ودر دست دیگرش سینی که داخلش یه لیوان آب ودوتا فنجون چای بود...
سینی رو روی اولین میز جلو مبلی گذاشت وبا اسفند دودکن نزدیکمون شد
و اون رو مقابل نیما و من گرفت.. با فوت کردن به دودی که از روی اون به اطراف منتشر میشد
به سمت ما دونفر منحرف میکرد
از این کارش خوشم اومد
خیلی به موقع بود اما نیما با تکون و اشاره دست بهش فهموند اون رو ببره
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
سر بالا آوردم
_عه نیما بذار دود اسفند بهت بخوره
یادت نیست مامانتم به همیشه همین کارو میکرد
خواستم کمکش کنم روی مبل بنشینه اما گفت خیلی خوابم میاد بریم بالا روی تخت استراحت میکنم
با نگاه از فرشته تشکر کردم و با همسری که جونم به جونش بستهست پلههارو به آرومی طی کردیم...
کمکش کردم روی تخت دراز بکشه... پتو روش کشیدم
_ببخشید نیما الان برمیگردم
و سریع پلههارو پایین اومدم
فرشته سینی به دست جلوی پلهها ایستاده
دست جلو بردم و همزمان که تشکر میکنم سینی رو ازش گرفتم... ابرو بالا انداخت ومشمای دارویی که توی دست دیگرش بود رو بالا انداخت
_اینم داروهاشونه فرهاد الان بهم داد
_ممنونم
راستی در مورد تو وداداشت و گرفتاریهاتون با نیما حرف میزنم تا کمکتون کنه حلش کنید
_شما لطف دارید خانوم
دعا کنید حال پدربزرگ ومادربزرگم خوب بشه...
_حتما... الان میتونی بری استراحت کنی
صبحم یه ساعت دیرتر بیا
_چشم خانوم
دیگه نموندم و با عجله پیش نیما برگشتم...
لباس بیرونی رو از تنش خارج کرده
و روی تخت نشسته
_پس کجا رفته بودی؟
کیسه داروهاسو نشونش دادم
_داروهاته... صبر کن نگاه کنم ببینم کدوما رو الان باید استفاده کنی؟
_فعلا هیچ کدوم الان سرم و آمپول تزریق کردند بهم بهترم...
همه وسایلی که توی دستم بود روی میز جلوی مبل گذاشتم
لباسهام رو با لباس راحتی تعویض کردم
همزمان که سینی رو روی پام قرار میدادم کنارش روی تخت نشستم...
میتونی چای بخوری؟
_نه... نمیخوام
_آب چی؟ اینم نمیخوای؟
_نه... فقط میخوام بخوابم...
خم شدم و سینی رو روی پاتختی گذاشتم
با صدای نیما بهش نگاه کردم
_از وقتی که رفتیم تو نخوابیدی؟
چشمهی اشکم دوباره به جوشش افتاد
اولین قطره اشک رو پاک کردم
_از وقتی تو رفتی هزاربار مردم و زنده شدم
خودم که گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم
این دختره ی بدبختم گوشیش خراب شده
خواستم با گوشی ثابت خونه زنگ بزنم که اونم قطع بود...
دستم به هیچ جا بند نبود
بغض راه گلوم رو گرفت
_تو نمیگی با اون حال از خونه بردنت با بیخبر موندن دق میکنم؟
لبخند کجی زد
_واقعا؟
من که فکر میکردم اونقدر خستهای ماشین آمبولانس از حیاط خارج شد توهم با خیال راحت گرفتی خوابیدی
_آره با اون حال از خونه رفتی اونوقت من تخت بگیرم بخوابم؟
_خوب حالا که اومدم بیا بگیریم بخوابیم
_اول بگو دکتر چی گفت؟
برای چی دل درد گرفتی؟ هنوزم که خوب نشدی و به خودت میپیچی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
دکتر برام سونوگرافی و آزمایش نوشت خوشبختانه آپاندیسم نبود
هرچی هست مربوط به معده یا صفرام میشه
دوباره برام آندوسکوپی و کلی آزمایش و ستیاسکن و یه سونوی دیگه نوشت
بخاطر تو که خونه تنها مونده بودی دلم نیومد بیشتر اونجا بمونم برای همین یکم که حالم بهتر شد به فرهاد گفتم یه ماشین بگیره برگردیم خونه...
حالا بعدا میرم دکتر بررسی کنه ببینم چمه...
_واقعا بهخاطر من برگشتی؟
ممنون عزیزم ... ولی یوقت بیماریت خطرناک نباشه؟
_نه نیست...
چشمام رو به نشانه تاکید به هم فشار داد و گفت
_خیالت راحت...
خیالت راحت رو طوری ادا کرد که ته دلم قرص شد... من این نمیای حمایتگر رو دوست داشتم
که با یه جمله ته دلم رو قرص کنه
برای همین خم شدم و خودم رو طوری توی بغلش جا کردم که به شکمش فشار نیارم
با بغض گفتم
_نیما تو همه کس منی... من بدون تو میمیرم...
پر احساستر از قبل ادامه دادم
_حتی یه خار به چشمات بره من میمیرم...
من رو از خودش جدا کرد
با اخم گفت
_خار به چشمم بره که کور میشم...
_آهان اونی که معمولا میگن اینه "یه خار به پات بره"
نتونست خندهش رو مهار کنه
دست روی شکم و سینهش گذاشت
_خدا نکشتت نهال
من هم خندهم گرفته بود اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا اونم خندهش بند بیاد
_حالا هم بیا بخوابیم... بیخوابی به تو هم فشار آورده
با اخم و قهر نمایشی روی تخت با زانو از کنارش رد شدم و بغل دیوار پشت به همسر خندان و لج درارم دراز کشیدم
کمی بعد او هم دراز کشید
به آرومی موهام رو نوازش میداد
نفسهای منظمش بهم فهموند به خواب رفته
خیلی نرم به طرفش چرخیدم
باورم نمیشه مرد روبروم همون نیمای پر شر و شور و پر هیجان چند ماه پیش باشه...
اونزمان کوچکترین ناراحتی من باعث میشد همه تلاشش رو برای خوشحال کردنم بکنه...
هروقت ناز میکردم نازم رو میخرید...
یادمه دوسال پیش یه بار از دندون پزشکی پیشم اومد دندونش رو عصب کشی کرده بود و خیلی بیقرار بود گاهی از درد به خودش میپیچید همون لحظه یه زنبور اومد طرف صورتم و من از ترس وسط خیابون جیغ میکشیدم و دیوانه وار بالا پایین می.پریدم ودست به صورتم میکشیدم و بعدا که به خودم اومدم متوجه رفتارم شدم خیلی مسخره بود از خجالت آب شدم... نیما که متوجه خجالتم شد با وجود درد زیادی که داشت همه کار کرد تا من رفتار اون لحظهمو فراموش کنم. چندین مرتبه اتفاقات مشابه افتاده و هربار نیما حواسش بهم بود که خودم رو معذب نکنم...
یا مثلا هروقت ناز میکردم از سبک رفتارم خوشش میومد و کلی نازکشی میکرد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما الان مدتیه که وقتی براش ناز میکنم هیچ واکنشی ازش نمیبینم... خوب من همسرشم اگه الان که مال هم هستیم براش ناز نکنم پس برای کی کنم؟
با همه این حرفا عاشقشم... دوسش دارم همهی وجودم فریاد میزنه عاشقتم نیما...
دستم رو جلو بردم ته ریشش رو لمس کنم اما دلم نیومد، ترسیدم بیدار بشه
روبه سقف چرخیدم یاد فرشته افتادم باید یه کاری براش انجام بدم
ظاهرا خانواده اونم مثل خونواده من مذهبی هستند که امشب با دیدن حال پریشونم پیشنهاد داد قرآن بخونیم...
با دهن کجی با خودم زمزمه کردم
و من چقدر خوب تونستم متمرکز بشم برای خوندن یه سورهی به این راحتی...
یاد خونوادهم باعث شد یه بار دیگه نتیجهگیریهایی که امشب در موردشون داشتم رو در ذهنم مرور کنم
خدای من چقدر خوب شد فیروز خان واقعیت زندگیم رو برام تعریف کرد
وگرنه من داشتمکوتاه میومدم
و دوباره رفت و آمدم رو با خونوادم شروع میکردم
اونوقت ممکن بود نریمان با یه پرونده جدید بیاد سراغم...
دلم برای خودم میسوزه دوباره یه اتفاق جدید باعث شد بهترین روزهای زندگیم که باید شاد باشم رو با استرس رد کنم
شب عروسی هیچکس از خونواده واقوام من حضور ندارند
خوب مهمونهای نیما براشون سوال پیش نمیاد؟ نمیگن این عروس چرا بیکس وکاره؟
این روزها اونقدر این افکار تو سرم رژه رفتند میترسم آخرش از غصه توش توموری غدهای چیزی در بیاد
آخه زیاد شنیدم که میگن غم وغصهی آدما یجا تو بدنشون تجمع میکنه و به جسم آسیب میزنه و بالاخره بصورت یه بیماری خودش رو نشون میده...
این همه فکر و خیال بالاخره منو هم از پا در میاره...
اگه بابا... سریع اسم بابا رو از ذهنم پاک کردم
زمزمه کردم
اون بابای من نیست اون بابای من نیست
اونقدر با خودم تکرار کردم تا خسته شدم
یاد محبتا و زحماتش که میفتادم کوتاه میومدم اما اینکه اون باعث مرگ پدرومادرمه، برای این احساس تنفری که در وجودم شعلهور شده کافیه...
تمام این سالها اگه خودش و مامان هیچ تفاوتی بین من و بقیه بچههاشون قائل نبودند شاید دلیلش عذاب وجدان از مرگ پدرومادرم بوده... اون موظف و مسئول بود در قبال نوزادی که در حین به دنیا اومدن پدرومادرش رو از دست داده...
اون باعث مرگ پدرو مادرم بود... مامان هم... کلمه مامان رو هم چند بار تو ذهنم مرور کردم
دوباره باخودم حرصی گفتم
اون مامان من نیست...اون مامان من نیست...
اون وظیفهش بود بهم محبت کنه بهم رسیدگی کنه... بایدم این کارو میکرد هرچی نباشه خبر داشت که خودخواهی و ترس شوهرش دلیل کشته شدن بابا براتعلی و مامان نیرم شده
بچههاشونم موظف بودند کمبودهای من رو جبران کنند...
خدایا از همهشون متنفرم...
خواهش میکنم کمکم کن برای همیشه همهی خاطرات ومحبتی که ازشون در دل و یادم هست فراموش کنم...
دیگه نمیخوام حتی لحظهای یادشون کنم...
خونواده من نیماست...
ازین بهبعد خونواده من پدرومادر نیما هستند...
صورتم از یاد مادرشوهرم جمع شد
اون نه... اون فقط عاشق پسراشه... و مرسده...
اما فیروزخان با اون فرق داره... بهم ثابت کرده که من و نیما رو به یه اندازه دوست داره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
آره خونواده من از این به بعد خلاصه میشه به همین دوتا مرد زندگیم
نیما و پدرش...
اونقدر فکر و خیال کردم که کمکم خواب به چشمام اومد...
با صدای زنگ گوشی نیما تکونی به خودم دادم
وای سرم رفت چرا نیما گوشی رو جواب نمیده؟
چشمام رو به زور باز کردم
اونقدر سنگین خوابیده که انگار بیهوش بیهوشه...
اول نشستم وبه زور خودم رو از روی نیما طوری که بهش برخورد نکنم رد کردم و به پاتختی رسیدم اما دیگه قطع شده بود
منتظر شدم تا اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم اما خبری نشد...
ساعت دیواری رو نگاه کردم نزدیک دوازده ظهره...
چقدر خوابیدیم
نمیدونستم باید نیمارو بیدار کنم تا به پدرش زنگ بزنه یا نه...
گوشی هم که دیگه زنگ نخورد پس بیخیال اون شدم و به سرویس رفتم هنوز خیلی خوابم میومد اما دیگه وقت خواب نبود
توی آینه نگاهی به خودم انداختم...
چشمام پف کرده... نفسم رو بیصدا بیرون دادم...
هرکی من رو با این وضعیت ببینه متوجه گریههای زیادم میشه...
آبی به دست وروم زدم و بیرون اومدم...
خوبه که نیما به فرهاد گفته دیگه تو این ساختمون نیاد وگرنه باید لباسهام رو با یه لباس پوشیدهتر عوض میکردم
برسم رو از داخل کشو بیرون کشیدم وشونه ای به موهام زدم...
رژ لب و کمی کرم به صورتم رنگ و لعاب داد و از اون حالت پف کردهی قبلی خارجم کرد
در اتاق رو باز کردم و پلههارو به ارومی طی کردم صدای فین فین وگریهی کسی از آشپزخونه میومد...
متعجب نگاه دوبارهای به فضای اونجا کردم اما کسی رو ندیدم...
کانتر رو رد کرده و داخل شدم
فرشته پشت به کانتر روی زمین تکیه کرده
زانوهاش رو توخوش جمع کرده وصورتش رو روی دستهاش که به زانوهاش تکیه زده گذاشته...
چی شده فرشته
با شنیدن صدام همزمان که سر بلند میکرد به سرعت از جا بلند شد...
با دستمال توی دستانش صورتش رو پاک کرد...
_ببخشید... خانم... متوجه... حضورتون... نشدم
_گفتم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
دوباره سیلاب اشک روی گونههاش راه افتاد
_خانوم... بابابزرگم... بابابزرگم... از دنیا... رفت
_ای وای...کی فهمیدید؟
مابین گریههاش جواب داد
_ساعت... نه... از... بیمارستان... زنگ زدند... به فرهاد... گفتند... تموم کرده...
غم صداش باعث شد آغوش باز کنم و پیش برم
دست دور شونههاش انداختم
انتظار این کار رو نداشت
چون تا لحظاتی بدون هیچ واکنشی در آغوشم بود و کمی بعد اونم دستاش رو بالا آورد و حلقه دستاش رو تنگ تر کرد
هایهای گریه میکرد...
مثل آدمی که یه آشنا برای درددل کردن پیدا کرده باشه.
_خانوم... بابابزرگم... همه ...کسم بود...انگار بابام...بود...
حالا بدون... اون ... چیکار... کنیم؟
برای تسکین غمش گفتم
_عزیزم خدا بهت صبر بده...
بابابزرگت آدم خوبی بود...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
امیدوارم بهشت جایگاهش باشه... روحش شاد
اینقدر خودتو اذیت نکن... روحش رو آزار میدی.
کمی تو بغلم گریه کرد
کمکش کردم روی صندلی پشت میز آشپزخونه بنشینه
یه لیوان از توی آبچکان برداشتم و از شیر آب پرش کردم
برگشتم تا مقابلش بگیرم...
ناگهان چشمم با نگاه نیما تلاقی کرد
دست روی شکمش گذاشته و من رو نگاه میکنه
لیوان رو روی میز گذاشتم...
_فرشته اینو بخور حالت جا بیاد
نگاه از نیما برنداشتم میز رو دور زدم و از اشپزخونه بیرون رفتم
نیما نگاه از من گرفت و داد به پشت سرم
خواستم چیزی بگم که با صدای کشیده شدن صندلی برگشتم تا فرشته رو ببینم
متوجه حضور نیما شده ایستاده و سر به زیر انداخته
دوباره به نیما نگاه کردم
قبل ازینکه چیزی به دختر داغدار و دلشکسته ی مقابلش بگه باید بهش بگم چه اتفاقی افتاده...
بنابراین با چند قدم بزرگ خودم رو بهش رسوندم
دستم رو روی دستی که روی شکمش بود گذاشتم
_بهتر نشدی عزیزم؟
و با دست پشت سرم درست جایی که نگاه میکرد رو نشون دادم
صبح زنگ زدند خبر فوت پدربزرگشو بهش دادند برای همین گریه میکنه...
بی اهمیت به حرفم نگاهم کرد و با پلک بعدی نگاه فرشته کرد
عصبانیت تو نگاهش داشت موج میگرفت
نباید اجازه میدادم چیزی بگه... این دختر دلشکسته بود. گناه داشت
_نیما جان بابابزرگش حکم پدرومادرشونو دارن... اخه یتیمن... پدرمادرشونو از بچگی از دست دادن
ابروهاش در هم گره خورد
تیز نگاهم کرد
_این باعث میشه تو برای کلفت این خونه خوشخدمتی کنی؟
دوباره تیز به فرشته نگاه کرد...
برو فرهاد رو صدا کن بیاد
نیما جدیدا خیلی عوض شده...
از وقتی سرکار رفته تو این جور مسائل نسبت به زیر دستاش خیلی بدپیله وبیرحم شده...
انگار پول و قدرت رحم و انصاف رو ازش گرفته...
دست روی بازوش گذاشتم کمی عشوه توی صدام ریختم
_عزیزم... میشه باهات حرف بزنم
_باشه بگو
_اینجا نه، سالارم... اول بیا بریم بشینیم
نگاهش روی فرشته قفل شده
_تقصیر من شد باور کن...
اون بیچاره نمیخواست بشینه من مجبورش کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی آروم سرش رو پایین آورد و گذرا نگاهم کرد و به طرف مبلها رفت
_تو خیلی بیخود کردی
_بامنی عزیز؟ باور کن دلم براش سوخت
نذاشت ادامه بدم
_میدونی چرا گفتم بیخود کردی؟ چون اگه به این جماعت رو بدی دیگه نمیتونی جمعشون کنی... اینا پرروتر ازین حرفا هستند.
کنارش روی مبل نشستم برای اینکه بتونم به این بحث خاتمه بدم با کمی بغض گفتم
_نیما از حرفت دلخور شدم... منم قبلا از همین جماعت بودم... منم ثروتمند و پولدار نبودم ولی آدم بودم و دارای شخصیت...
وقتی تو عاشقم شدی بخاطر خودم بود نه موقعیتم...
مثل من که اول عاشق خودت شدم و بعد فهمیدم پولداری...
جدیت توی چهرهش رنگ باخت
لبخند روی لبش نشوند
_تو فرق میکنی عشق جان
تو نهالی... با انگشت به نوک بینیم زد...
تو نهال جوووون منی.
_پس اگه نهال جونتم، تروخدا باهاشون مهربون باش...
سری به محبت تکون داد
_خیلی خب باشه... اینقدر دلبری نکن
_ممنونتم
جلو رفتم و یه ماچ از صورتش کردم...
بلند شدم به آشپزخونه برم... با دست بازوم رو گرفت
_کجا؟
در هرشرایطی اون خدمتکار این خونهست حقوق شش ماه بعدشونم ازم گرفتن پس باید کار کنه... توروخدا نهال این دلسوزیهارو بذار کنار...
کل خونه و زندگیم رو بهشون سپردم اگه وا بدم و یکم نرمش به خرج بدم فکر میکنن چه خبره و اونوقت معلوم نیست چه خیانتها نکنند... همیشه از اینا باید زهره چشم گرفت تا کوتاهی نکنند...
نهال خواهشا توی امور مربوط به من دخالت نکن... خواهش کردم...
خواهش کردم رو اونقدر محکم گفت که تنها برداشتی که میشد ازش بکنی دستور بود...
با تکرار اون جمله دستور داد دخالت نکنم
حتی اونقدر محکم گفت که جرات ندارم ناراحتیم رو با عضلات صورتم بروز بدم...
پس سر تکون دادم
_باشه... هرچی تو بگی
_خوبه... حالام بهش بگو یه چیزی برای نهار بیاره کوفت کنیم.
خیلی گشنمه...
برای اینکه کمی از حساسیتش رو نسبت به این موضوع کم کنم از همون جا کمی صدام رو بالا بردم
_فرشته نیما جان گرسنهشه
نهار رو زودتر بیار...
از خجالت رفتارم حتی روم نشد به آشپزخونه نگاه کنم...
_آفرین کمکم میفهمی چرا باید جدی رفتار کنی
نگاهم به دستی که روی شکمش بود رفت...
_درد میکنه؟
_نه... بیشتر گرسنهمه اگه دختره غذارو زودتر بیاره دردش میفته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨