eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
775 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاه به پروین کردم و‌ پاکت رو نشونش دادم لب‌خونی کردم اینو ببر بده به فرشته بگو از طرف منه... سری تکون داد و‌ پاکت رو بی صدا ازم گرفت و‌ به آشپزخونه رفت لیوان رو برداشته و به لبم نزدیک کردم... با این اعصاب خراب و خستگی ذهنی خیلی بهم چسبید لیوان خالی رو روی میز گذاشتم و ایستادم پروین بهم نگاه کرد از همونجا اشاره کردم و‌گفتم دیر میشه همین الان ببر... دست گذاشت روی چشمش یعنی چشم... و بعد هم چند تا وسیله بهمراه پاکتی که بهش داده بودم برداشت و از در سالن بیرون رفت.. نیمساعت بعد پروین من و‌ نیما رو دعوت کرد سر میز غذا بریم... تمام مدت کارش رو زیر نظر داشتم با طمانینه اما فرز کاراش رو انجام میداد... سر میز نتونستم غذای زیادی بخورم نیما همش زیر چشمی نگاهم می‌کرد _چرا بازی بازی میکنی با غذات بخور دیگه... _اشتها ندارم تازه صبحونه خورده بودیم‌... بلند شدم و به طرف پله‌ها رفتم _کجا؟ به نیما نگاه کردم وای نکنه متوجه شده پاکت رو دادم به پروین... اما خودم رو نباختم _سردرد گرفتم میرم بالا... _باشه... پس داری میری بالا اول حاضر شو چون می‌خوام ببرمت بیرون... یه پاکت کاغذی هم هست که روی دراور گذاشتم وقتی داری میای اون پاکت رو هم با خودت بیار سری تکون دادم و پله هارو بالا رفتم راستش خودمم توی خونه خسته شده بودم به اتاق رفتم و خیلی سریع آماده شدم پاکتی که گفته بود رو از روی دراور برداشتم و‌ به پایین برگشتم. شاید چهل و پنج دقیقه از رفتنم گذشته... پایین که رفتم نیما روی مبل نشسته و فکری به گوشه ای خیره مونده راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم پروین با دیدن من به طرفم اومد... با صدای خیلی آروم لب زد _خانم‌جان بردم بهش دادم... اولش قبول نمی‌کرد خیلی بهش اصرار کردم تا قبول کرد و‌ازم گرفت... با تکون سر ممنونی گفتم و‌ پیش نیما برگشتم مقابلش ایستادم _من آماده‌ام... همون لحظه تقه‌ای به در سالن خورد پروین با سرعت پشت در رفت و بازش کرد و بعد به سمت ما برگشت و گفت _آقا‌‌‌‌‌‌‌... این پسره فرهاده نیما بدون تغییر در وضعیت گفت _بگو بیاد تو برام جا باز کرد و بهم اشاره کرد کنارش بنشینم به آرومی نشستم با سلام گفتن فرهاد بهش نگاه کردم وای خدای من پاکتی که داده بودم پروین برای فرشته ببره توی دستشه به وضوح حس می‌کنم رنگ از رخم پرید بد جور استرس گرفتم... نیما اشاره کرد پاکت کاغذی که گفته بود رو بهش بدم... از من گرفت و‌گذاشت روی میز مقابلش با لحنی که عصبانیت توش موج می‌زد گفت _کلیدای باغ و ساختمون... فرهاد دست تو جیبش کرد و دوسه تا دسته‌کلید بیرون آورد و روی میز گذاشت نیما با سر اشاره‌ای به پاکتی که روز میز مقابل گذاشته بوو کرد _برش‌ دار... همه مدارک و سفته‌هات توشه... فقط یادت باشه از اینجا رفتی دیگه حق نداری این دور و اطراف برگردی... _من دارم‌ می‌رم شهرستان و‌ دیگه‌ هم بر نمی‌گردم تهران پس نگران برگشتن من نباشید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🔹🍃🌹🍃🔹 ♨️📸 ثبت دو تصویر ماندگار از سیدابراهیم‌رئیسی، رئیس‌جمهور ایران در سازمان ملل متحد طی دو سال متوالی 📌سال ۱۴۰۲: یک جلد قرآن کریم 📌سال ۱۴۰۱: تصویر شهید سلیمانی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وای چه بد عُنُق... یه جوری حرف می‌زنه انگار اون رئیس نیماست... نیماهم که معلومه حسابی بهش برخورده با جدیت صداش رو بالا برد حالام خواهرتو بردار و زودتر گمشو... نمی‌خوام دیگه ریختتو ببینم نگران به پاکت هدیه‌م که الان تو دست فرهاد بود نگاه می‌کردم... همین‌طور که از بند نگهش داشته بود روی میز گذاشت... و طوری که من مخاطبش باشم گفت _ما نیاز به صدقه شما نداریم و راهش رو کشید و رفت نیما که تازه چشمش به پاکت افتاد تا ته ماجرا دستش اومد با قیافه برزخی نگاهم کرد‌... به محض خروج فرهاد مچ دستمو چنگ زد و فشار داد و بالا آورد با چشمای به خون نشسته تو صورتم غرید آخرش کار خودتو کردی؟ چقدر تو بدبختی... خاک *بر *سرت حقت بود این برخوردی که باهات کرد... خوب شد؟‌ هدیه‌تو برگردوند... خودمو جمع و جور کردم... به آرومی لب زدم _هر آدمی مختاره... برده زرخریدمون که نیستند میتونن هدیه مون رو قبول نکنند دستم رو رها کرد و کف دستش رو به حالت خاک توسرت به طرفم گرفت خودمم به حرفی که زدم اعتقاد نداشتم حرکت این دوتا خواهر و برادر باعث‌ شد بهم بربخوره... کاری که فرشته باهام کرد آبروم رو پیش نیما برد... بلند شد و کمی توی سالن قدم زد و بعد هم به طبقه بالا رفت. خودم رو سرزنش می‌کردم _خاک تو سرت نهال... مثلا خواستی به شوهرت بفهمونی تو هم حق انجام کاری که دلت میخواد رو داری؟ مثلا خواستی محبت کنی؟ دیدی چطور محبتت رو پس زد؟ نیما راست می‌گفت این جماعت ظرفیت لطف و محبت زیاد رو از طرف کارفرما و مافوقشون ندارند حالا اگه قبول می‌کرد و‌ با خودش می‌برد چی می‌شد؟ لااقل منم پیش این نیما و خصوصا پروین ضایع نمی‌شدم... مگه دیگه نیما دست از سرم بر‌میداره؟ من چقدر احمقم... ولی از این به بعد باید حواسم باشه به این پروین روی خوش نشون ندم... خدایا کمکم کن دوباره این اشتباهو تکرار نکنم. شایدم پروین بهم خیانت کرده و بجای اینکه پاکت رو به فرشته برسونه داده به برادرش... آره ممکنم هست اینطوری باشه الان من چطوری می‌تونم بفهمم پروین بهم وفادار هست یا نه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به خاطر خوش‌خدمتی امروز داوود محاله نیما اینارو رد کنه... بابد هرطور شده برم و فرشته رو ببینم این تنها شانس منه برای شناختن پروین... عجبااا... خودمو تو چه دردسری انداختم یکم همونجا موندم ولی بعد ایستادم و‌ به طرف پنجره قدی کنار در سالن رفتم پرده رو کنار زدم تا بفهمم توی حیاط چه خبره؟ یه ماشین داخل حیاط و روبروی خونه سرایداریه... فرهاد یه سری خرت و‌پرت شبیه ساک و‌بقچه داخلش میذاره... با صدای نیما ترسیده دست روی سینه گذاشتم و به عقب برگشتم _چه خبره اون بیرون؟ _دارن میرن... _اگه دلت می‌خواد باهاش خداحافظی کنی می‌تونی بری لحنش بهم برخورد، انگار داره با خدمتکارش حرف می‌زنه... اصلا چرا منتظر اجازه ی اون بودم باید خودم از اول می‌رفتم... دلم می‌خواد از سر لجبازی با اونم که شده همین‌جا بمونم و‌ بیرون نرم اما الان وقتش نبود من باید از فرصت پیش اومده استفاده می‌کردم... باید عیار پروین رو می‌سنجیدم و می‌فهمیدم اونم مثل شوهرش آدم نیماست یا بی‌طرفه؟ پس بدون ابراز احساسم دست روی دستگیره در بردم و‌ بازش کردم وقتی بیرون رفتم نفس راحتی کشیدم... از نیما نمی‌ترسم... به هیچ‌وجه ‌‌‌‌... اما با این رفتارها داره منو ازارم می‌ده...اینکه مدام داره سین‌جیمم می‌کنه روی اعصابمه تا برگشتم که در رو پشت سرم ببندم نیما هم بیرون اومد _تا من می‌رم ماشینو روشن کنم تو هم یه خداحافظی کوتاه کن و بیا... باشه کوتاهی گفتم و‌ پا تند کردم به طرف خونه سرایداری... فرهاد با دیدن من سرش رو به طرف خونه گرفت از اینجا صداش رو شنیدم که فرشته رو صدا زد هنوز بهش نرسیده بودم که فرشته بیرون اومد و بدون معطلی خودش رو بهم رسوند و جلوم ایستاد _بله...خا...نوم کارم...داشتین؟ وقت کمی داشتم پس قدمی جلوتر رفتم... _نه خواستم بپرسم چرا هدیه مو قبول نکردی؟ با لکنت جواب داد _ببخشید خانوم... تا پروین خواست پاکت رو بهم بده فرهاد اونو دید و ازم گرفت نمی‌دونم چی بود ولی از لطفتون ممنونم با صدای تک بوق ماشین نیما مجبور شدم دیگه ادامه ندم... _امیدوارم هرکجا می‌ری زندگی خوب و آروم و بی‌دردسری داشته باشی و خوشبخت زندگی کنی _ممنون و شما هم... خانوم... یه چیزی... فرهاد گفته بهتون نگم... به آقا نیما اعتماد نکنید اخمام توی هم رفت _این فضولی‌ها به شما دوتا نیومده... نیما راست میگه که نباید به امثال شماها رو داد و با دلخوری ازش جدا شدم وقتی سوار ماشین شدم بی معطلی ماشین رو بیرون برد... نگاهی به اطراف انداختم می‌خواستم ببینم اون دوتا خانم هنوز هستند یا نه... انگار خود نیما هم استرس اونهارو داشت چون نگاهش به اطراف می‌چرخید... ولی کسی نبود _چی شد‌؟ یهو دمغ شدی به نیما که نگاهم می‌کرد چشم دوختم... نباید بذارم بفهمه از چی ناراحتم... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همینطوری کم پیشش ضایع نشدم، فضولی الان اون دختره هم بهش اضافه شد.. دختره گستاخ... حقش بود یکی می‌زدم توی دهنش... درسته بعضی رفتارهای نیما موجب رنجش من میشه اما اون خوبی‌های زیاد دیگه‌ای هم داره نباید اجازه بدم اطرافیان متوجه اختلافات کم و بیش بین ما دوتا بشن ازین به بعد می‌دونم چیکار باید بکنم... معمولا کم پیش میاد من و نیما اختلاف سلیقه‌ای داشته باشیم که این چندروز فقط به خاطر نزدیک شدنم به فرشته از جانب نیما مواخذه و سرزنش شدم... و حالا اون دختره پررو بهم میگه به نیما اعتماد نکن بعدم خیلی آروم زمزمه کردم _دختره‌ی پررو _موافقی بریم برج میلاد؟ با خوشحالی از حرفی که شنیدم به نیما نگاه کردم _واقعا؟ _آره... با یکی از دوستام قرار کاری داشتم با خودم گفتم به اونم بگم خانمشو بیاره تا شما دوتا یکم گپ و‌گفت می‌کنید جلسه ماهم تموم شده... _من فکر کردم خودمون دوتایی می‌ریم آخه من نه دوستتو میشناسم و نه خانمشو... چه حرفی به هم بزنیم آخه... ابرو داد بالا... تو ندونی؟ تویی که اگه ولت کنن با خدمتکار خونه‌تم هفته‌ها و ماهها حرف واسه گفتن داری؟ اون راست می‌گفت... اما فرشته زندگی مشابه خودم داشته برای همین اشتراک فکری باهم داشتیم خوب برای هم صحبت شدن همین میزان تفاهم کفایت میکنه... اما من با آدمی که معلوم نیست چه جور آدمیه و احتمال میدم یه افاده ای مثل مادر خودش و اون مرسده‌ی از دماغ فیل افتاده باشه... چه حرف مشترکی می‌تونم داشته باشم؟ من با این جور آدما اصلا آبم تو یه جوب نمیره... اما دلم نمی‌خواد نیما دلایلم رو بدونه... احساس می‌کنم اینطوری برام بهتر باشه پس بجای همه حرفایی که تو دلم بود گفتم _آخه من تا از کسی خوشم نیاد ‌‌و به دلم نشینه نمی‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم... از حرفم خنده‌ش گرفت همونطور که حواسش به رانندگی‌شم هست بهم نگاه کرد و باصدای بلند خندید مطمینم به دلت می‌شینه... چون خانم خوش مشرب و مهربون و‌ تو‌دل بروییه... عصبانی از تعریفایی که کرد فقط با اخم نگاهش کردم دوبار با تعجب نگاهم کرد و‌ دستش رو تکون داد _چیه؟‌ مگه چی گفتم؟ _تو بی‌خود می‌کنی از اون زنیکه اینطوری تعریف می‌کنی از اشتیاقی که برای رفتن به این جلسه داری معلومه با چه جور زنی طرفم... _مثلا چه جوری به تندی گفتم _چه می‌دونم... بعد هم دست به سینه شدم و سرم رو به طرف شیشه چرخوندم تا ریختش رو نبینم وگرنه الان پتانسیل اینو دارم تا یه قاتل حرف‌ای بشم و با دستای خودم خفه‌ش کنم... یکم که گذشت قهقهه خنده راه انداخت ناراحت شدی از اینکه گفتم خانمه خیلی تو دل بروئه؟ دیگه نتونستم جلوی اشک و بغضم رو بگیرم به طرفش چرخیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خواهشا ساکت شو نیما... هِی هیچی نمی‌گم تکرار می‌کنی‌‌‌. خیلی گستاخی به اون زنیکه میگی تو دل برو... _ تو درست حرف بزن... منم هیچی نمیگم تو دور برداشتی... زنیکه زنیکه راه انداختی... بابام اینا صبح راه افتادن اومدن تهران... بهم زنگ زد گفت یه قرار کاری نیمساعته باهم بذاریم منم گفتم بریم برج میلاد تا هم یه چرخی بیرون زده باشیم و‌هم به کارمون برسیم منظورم مامان خودم بود... بعدم با اخم به روبرو خیره شد... وای عجب گندی زدم _خوب من از کجا بدونم با مامان بابای خودت قرار گذاشتی... از کجا بدونم داری از مامان خودت تعریف می‌کنی؟ _نمی‌دونستی ولی می‌تونستی صبر کنی اول ببینی طرف کیه بعد حرفاتو بزنی و توهین کنی... _جالبه... الان من شدم مقصر؟ _نه پس لابد منم _خدایا چرا همه اطرافیان من اینقدر پررو هستن اون از فرشته که به خاطر نیما ازش ناراحت شدم اینم از خود نیما که بخاطر مادرش از خودش ناراحت شدم اینم شانس منه... به هرکی بیشتر ارادت داشته باشم زخم بیشتری هم ازش می‌خورم... قبل از اینکه به برج برسیم گوشی نیما زنگ خورد اولین بارمه که میخوام برم برج میلاد برای همین مثل بچه‌ها ذوق دارم اما بروز نمی‌دم... من و نیما عاشق همیم ولی اینکه گاهی اوقات مثل سگ و گربه به جون هم میفتیم بستگی به حال اون داره... چندماهه خیلی عوض شده... دارم فکر میکنم از کی اینجوری شده؟ از اول نامزدی؟ نه اوایل که عاشق مسلک‌تر از قبل شده بود... پس کی بود؟ از اینجا برج دیده می‌شه خیلی زیبا و باشکوهه... از مکالمه‌ی نیما فقط قسمت آخرش رو فهمیدم‌ که گفت رسیدیم خیلی دوست داشتم زودتر داخل برج بشیم... از ماشین که پیاده شدیم کنارم اومد و دستم رو گرفت دوشادوش هم راه افتادیم کمی به سرعتش افزود... _کمی تندتر بریم؟ نگاهش کردم _باشه به اطراف نگاه میندازم خیلی طول کشید تا به آسانسور شیشه‌ای رسیدیم جایی که هیجان زیادی برام داشت وقتی باهم سوار شدیم... اولش خیلی برام جذاب و هیجان‌انگیز بود نگاهی به همسرم که در حلقه دستاش محصور بودم انداختم... خدایا منو اینهمه خوشبختی... محاله... من کنار نیما... برج میلاد... کی می‌تونستم فکرشم بکنم کنار مردی به خوش تیپی و‌پولداری نیما همچین جایی بیام؟ اما با حرفی که زد همه ی ذوق و اشتیاقم برای اومدن به اینجا از بین رفت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون گفت ممکنه کار پدرش طول بکشه برای همین منو مادرش به تنهابی میتونیم از طبقات مختلف برج و جاهای جذاب اون دیدن کنیم. پوکر نگاهش می‌کردم‌ با حرفی که زد دلخوریم بیشتر شد و‌نتونستم جلوی عصبانیتم رو بگیرم _اونطوری نگام نکن... الان مامانمم میخواد اخم کنه و بگه من اومدم ترو ببینم یا برج رو؟ خوبه که... اتفاقا مامانم اینجور جاها عین بچه‌ها میشه باهم برید بگردید بهتون خوش میگذره... _ببخشید نیماجان... اگه قرار نبود تو هم همراهم باشی پس چرا منو علاف کردی و تا اینجا کشوندی؟ من تو‌ی خونه می‌موندم... _عزیزم... خواهش می‌کنم اوقات تلخی نکن. داوود و زنش تازه اومدن اون خونه... هنوز اخلاقشونو نمی‌دونم نتونستم همون لحظه ورود تورو باهاشون تنها بذارم... _جالبه خونه و‌زندگی چندصد میلیاردی‌تو پردی بهش اونوقت میگی نمیشناسی و‌اعتماد نکردی من باهاشون تنها باشم؟ اولا از همون دیروز که وکیل بابام با داوود قول و قرار گذاشته قبل ازینکه بفرستش پیش‌ من مدارک و کلی سفته ازش گرفته... اما تو فرق میکنی... تو مال و اموال نیستی که بگم عیب نداره دوباره به دستش میارم‌... تو همه وجود منی باید کمی بگذره اعتمادم بهشون کامل بشه تا بتونم باهاشون تنهات بذارم... ازینکه تا این حد براش حائز اهمیتم خوشحالم اما بیشتر خوشحالیم برای اومدن به اینجا از جهت همراهی با خودش بود ... من و‌ فرشته در برج میلاد وقت گذروندیم اتفاقا خیلی هم خوش گذشت ولی اگه با نیما بودم بیشتر خاطره‌ساز می‌شد... بالاخره بعد از چهار ساعت گشت و گذار گوشی مادرشوهرم زنگ خورد، _عه فیروزه... بعد از کمی صحبت تماس رو قطع کرد و‌گوشی رو داخل کیفش انداخت. _ فیروز گفت اگه بازدیدتون تموم شد بریم خونه... سری به تایید تکون دادم... بعد از دیدن از سکوی دید باز به گالری هنری اومده بودیم... از چند تا محصول خیلی خوشم اومد اما از اینکه مبادا فرشته با دخالتهاش حق انتخاب رو ازم بگیره از خرید منصرف شدم... یه بار باید با خود نیما بیام و‌ چیزایی که خوشم اومده خریداری کنم _خودمون رو به طبقه‌ای که فیروز گفته بود رسوندیم... و از اونجا خارج شده و هرکدوم سوار بر ماشینها به طرف خونه راه افتادیم... توی ماشین رو کردم به نیما _مامانت اینا خونه خریدن توی تهران؟ _قبلا بهت گفتم یادت نیست؟ یه خونه تو فرمانیه دارن بابا گفته دستی به سرو روش کشیدن اسباب اثاثیه‌رم فردا از سمنان میفرستند بیاد... برای همین به بابا گفتم امشب خونه ما بخوابن... _اهان... آره چه اشکالی داره... خونه خودشونه. دقایقی بعد گوشی نیما زنگ خورد... از جواب دادنش فهمیدم داووده _چیزی شده؟ خوب معلومه... هروقت پدرو مادرم و برادرم اومدند بی هبچ حرفی درو براشون باز می‌کنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونا خودشون صاحب خونه‌اند... هر دستوری دادند جز چشم چیزی نمیگی فهمیدی؟ خوبه... وقتی قطع کرد با خودش شروع کرد به زمزمه کردن و کلافه این طرف و‌اون طرفو نگاه میکرد _مرتیکه.... این دیگه سوال کردن داره؟ _چی شده؟ مامانت اینا رسیدند؟ نه بابا اونا نهایت پنج دقیقه زودتر از ما میرسن... سینا رفته اونجا... داوود زنگ زده میگه درو باز کردم اومده حیاط اجازه داره بیاد داخل خونه... آخه مرتیکه تو خودت نمیفهمی کی حق اومدن به اون خونه رو نداره که جلوی داداشمو گرفتی؟ _وای نیما جان خوب اون بدبخت از کجا بدونه... از کجا میدونه رابطه تو و داداشت چطوریه؟ تا نشناسه یا بهش نگفته باشی از کجا باید بفهمه... چیزی نگفت منم دیگه ادامه ندادم... به خونه که رسیدیم نیما چند تا بوق زد رو بهش کردم مگه ریموت نداری؟ دادمش به بابام اون همیشه زودتر از من میرسه... وقتی داخل حیاط شدیم دوتا ماشین پارک شده بود... یکی از ماشینها عروسک خودم بود... با خوشحالی پیاده شدم همینکه خواستم نزدیکش بشم تو فکر رفتم نکنه اونو دادن به سینا... همین فکر باعث شد راه رفته رو برگردم نیما که متوجه رفتارم شد سوالی نگاهم کرد _چی شد؟ چرا رفتی تو فکر؟ عروسکتو دیدی؟ _آره... هنوزم مال خودمه؟ _معلومه که آره... _فکر کردم داده باشینش به سینا... _بابا دست سینا که ماشین نمیده... یه بار با ماشین یه گندی زد ازون موقع تابحال هرچی میگه غلط کردم بابا اهمیت نمیده الانم بی اجازه ماشین تورو برداشته آورده... خوشحالم که ماشین رو آورده... اما کنجکاوم بدونم سینا چیکار کرده که تا این حد پدرش رو عصبانی کرده... چون تا جایی که من فهمیدم فیروزخان اهل سرزنش و تحریم کردن بچه‌هاش نیست.. برای همین تا قبل از رسیدن به ایوون رو به نیما پرسیدم _سینا چیکار کرده که اجازه نداره ماشین داشته باشه؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _نمی‌دونم... من مثل تو فضول نیستم برا همین نپرسیدم می‌دونم که دروغ میگه... مگه میشه ادم نسبت به موضوع به این مهمی بی‌خیال باشه ولی می‌دونم چیزی نمی‌گه پس سکوت کردم و جلوتر از اون پله‌هارو بالا اومدم... به محض ورودمون پروین که در حال پذیرایی از مهمونا بود صاف ایستاد و سلام کرد... جوابش رو‌ کوتاه دادم اما نیما جوابی نداد... با خوشرویی به پدرشوهر مادرشوهر لبخند به لبم خوش امد گفتم... هردو جواب محبتم رو دادند جلو رفتم و روی مبلی مقابلشون نشستم نیما تا خواست کنارم بشینه با صدای مادرش نیم‌خیز موند وقتی فهمید تعارفش میکنه تا کنارش بنشینه رفت و‌مبل کناری او نشست... کمی که گذشت پچ‌پچ هاشون شروع شد... من از اینکه دونفر در جمع در‌گوشی حرف بزنند متنفرم اما به احترام اینکه مهمون هستند چیزی نگفتم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو یاد سینا افتادم _پس سینا کجاست؟ مادرشوهرم جواب داد _به خاطر ماشین فیروز دعواش کرد ... _آخه چرا؟ اتفاقا ازش خیلی هم ممنونم زحمت کشیده ماشینمو آورده با گفتن این حرف نیما توی جاش جابجا شد یه چشم غره بهم رفت که چرا این حرفو زدی... نگران شدم آخه من که حرف بدی نزده بودم پس چرا اینطوری می‌کنه؟ باز این پسر چشمش به مادرش افتاده برای من آدم شده دیگه ادامه ندادم... اما خوب بالاخره سینا کجاست؟ باباش دعواش کرده خودشو که دیگه غیب نکرده... پروین یه چای هم برای من آورد موقعی که خواست برگرده مامان فرشته رو به نیما گفت _بابات که گفته بود خدمتکار و سرایدارتون هم‌سن و سال خودت هستند پس؟ _آره بودند... منتها عذرشونو خواستم همین امروز... داوود و پروین قرار بود امروز بصورت ازمایشی کار کنند و از فردا رسما شروع کنند کارشون رو اما اونقدر اون پسره فرهاد کم‌کاری میکرد که فقط گفتم از شرش خلاص بشم... _عه... اسمش فرهاد بود؟ از وقتی اومدیم منتظر روزی بودم که فرشته رو بعنوان خدمتکار مادرشوهرم معرفی کنم واکنشش رو ببینم... آخه اسمش رو از کبری به فرشته تغییر داده چون فکر می‌کرده با کلاسیه... حالا اگه بفهمه خدمتکار من همنام خودشه چه عکس‌العملی نشون میده که اتفاقا خنثی رفتار کرد برای همین فرصت رو مغتنم دونستم و گفتم _اسم خواهرشم فرشته‌ست با هم دوقلو هستند یهو گل از گلش شکفت و با ذوق پرسید _واقعا؟ دوقلو... نازی... چه قشنگ... کاش دیده بودمشون... ای بابا انگار فقط دوقلو بودنشون رو فهمید به اسمش توجه نکرد برای همین تکرار کردم... _بله... فرشته خیلی شبیه داداشش بود هنوز همون ذوق توی نگاهشه... ای بابا... چرا متوجه اسم فرشته نمی‌شه... نگاهم با نگاه نیما تلاقی کرد با اشاره سر گفت ادامه ندم عه فهمید چه نقشه‌ای داشتم بد شد حالا بعدا می‌خواد بگه چرا از خودت بچه بازی در میاری ولش کن اصلا تا خواستم بلند شم نیما زودتر ایستاد من میرم لباس عوض کنم بر می‌گردم و با اشاره دست اتاق طبقه پایین رو‌نشون داد میتونید برید این اتاق استراحت کنید البته بالا هم اتاق هست هرکجا که راحت‌ترید رو به مادرش کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پاشو نهال اتاقارو بهت نشون بده هرکدومو خوشتون اومد راحتترین همونو بردارین... با خودم گفتم اتاق اتاقه دیگه چه فرقی میکنه؟ مگه روزی که من اولین بار اومدم خونه‌تون بهم حق انتخاب دادید؟ اما بخاطر حرفی که نیما زد با کمی تعلل ایستادم _چه فرقی می‌کنه مامان جان همین اتاق پایین خوبه با حرف مامانش دوباره نشستم فرشته با ذوق به وسایل خونه نگاه می‌کرد وسایلو با سلیقه کی خریدی؟ خیلی قشنگه تا خواستم جواب بدم نیما گفت سری قبل که با بابا اومده بودم به یکی از دوستام که خانمش طراحی داخلی خونده گفتم بیان اینجا رو مبله کنند حالا واقعا خیلی خوب شده؟ _خیلی... به بابات گفته بودم خیلی از وسایلمونو باید رد کنیم اما قبول نکرد حالا که اینجارو دیدم بیشتر مشتاق شدم یادم باشه شماره دوستتو ازت بگیرم _حتما چرا که نه...من الان بر میگردم و با گفتن این حرف به طرف پله‌ها رفت به میانه‌های راه رسیده بود که اسمم رو صدا کرد فهمیدم باید دنبالش برم ایستادم با نگاه به زن و‌شوهر مقابلم یه عذرخواهی کوتاه کردم و به طبقه بالا رفتم جلوی در اتاق ایستاده بود وقتی رسیدم با سر اشاره کرد وارد بشم پشت سرم اومد و در رو بست آب دهنم رو قورت دادم و منتظر نگاهش کردم تو چرا حرف زدن بلد نیستی؟ یعنی چی که هنوز از راه نرسیده میگی سینا زحمت کشیده ماشینمو آورده؟ نمیگم تعارف کن ماشینو بدم به سینا اما لااقل اینجوری ضایعم نباش... بغض کردم با چشمای به اشک نشسته گفتم _ماشینمو تعارف کنم به سینا ؟‌فقط چون زحمت جابه‌جاییش رو کشیده؟ _خودتم اون بیرون تا ماشینو دیدی مطمین نبودی هنوز خودت صاحبشی یا نه پس سفسطه نکن چیزی نگفتم دوباره ادامه داد _این بچه بازیا چیه هی می‌خوای به روی مامانم بیاری که اسم خدمتکار قبلیمون فرشته بوده؟ وای نیما متوجه منظورم شده... اما الان وقت حاشا کردن بود _ولی من منظور بدی نداشتم _چرا داشتی... دیگه بعد از چندسال تورو نشناسم که باید سرمو بذارم بمیرم... _منظورت چی بود از این کار؟ جوابی نداشتم که بهش بگم عجب غلطی کردم کاش هیچی نگفته بودم... _با توام چه جوابی داری؟خجالت نمیکشی مثل بچه‌ها با مامانم رفتار میکنی؟ _گفتم که.‌.. باور کن منظور خاصی نداشتم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _حالا چرا وقتی بهت میگم مامانو ببر اتاقارو نشونش بده خودش انتخاب کنه اونجوری رفتار میکنی؟ _اولا که خودش گفت لزومی نداره دوما خودت بعضی وقتا برای اینکه ارادتت رو به مامانت نشون بدی یه کارای مسخره می‌کنی... _من؟‌ ببین چقدر کش میدی هر حرفیو؟ ببین نیما تو هروقت چشمت به مامانت اینا می‌خوره کلا یه ادم دیگه‌ای می‌شی مگه اونموقعی که منو برای اولین بار بردی خونتون، تک تک اتاقهارو نشون من دادی و خودم انتخاب کردم؟ _درسته مامانت اینجا مهمون محسوب نمیشه اما یعنی چه که میگی اتاقا رو‌نشون بدم خودش انتخاب کنه... اصلا خودت یه اتاقو‌در نظر بگیر بگو برن همونجا... حالا اگه می‌خوای خونه رو ببینن اون بحثش جداست میتونی تعارفشون کنی برن همه جارو ببینن. چشماش رو ریز کرد _نهال بعضی وقتا خیلی بچه می‌شی واقعا تو توقع داشتی اولین بار اومدی خونه ما مامانم همه اتاقارو نشونت بده خودت انتخاب کنی؟ _نخیرم...من همچین توقعی نداشتم و‌ندارم ولی وقتی جنابعالی چنین توقعی از من پیدا می‌کنی خوب متقابلا در من هم ایجاد میشه... سری به تاسف تکون داد _اخه آی‌کیو فرض کن من یا مامانم بهت اختیار میدادیم‌ خودت یه اتاقو انتخاب کنی تو کدومو انتخاب می‌کردی؟ وقتی نامزد منی تو خونه پدری من یه اتاق مختص خودت می‌خواستی؟ اونم به انتخاب خودت؟ تازه به سوتی که دادم پی بردم... راست می‌گه‌ها.. _نهال دست بردار از این رفتارت... اینقدر اهل تلافی نباش چیزی برای گفتن نداشتم برای همین ساکت موندم... کمی نگاهم کرد و بعد به طرف کمد لباسا رفت و‌ مشغول تعویض لباساش شد... یه گرمکن توسی با تی‌شرت توسی روشن تنش کرد بعدم بدون اینکه نگاهم کنه از در بیرون رفت نفسم رو پرصدا بیرون دادم بهتره منم لباس راحتی ببوشم... خیلی وقته دیگه مثل قبل خیلی به پوشسم اهمیت نمیدم این زندگی همونیه که خیلی وقته دنبالش بودم پس یه لباس راحت و شیک تنم کردم و‌ از اتاق خارج شدم... هنوز تو فکر سینا هستم یعنی کجا رفته؟ به طبقه پایین که رفتم کسی نبود... پروین دستمال به دست داشت میزهای جلومبلی رو تمیز می‌کرد پرسیدم _بقیه کجان؟ _نگاهی به پشت سرش کرد _خانوم رفتند اتاق استراحت کنن ولی آقا و‌ پدرشون سراغ داوود رو گرفتند فکر کنم الان بیرون توی حیاط باشن... به طرف در سالن رفتم پرده رو کنار زدم اما نمی‌بینمون برای همین در رو باز کرده و توی ایوون می‌ایستم نگاهی به حیاط میکنم آره الان می‌بینمشون توی آلاچیق نشستند این وقت شب بخاطر نور زیاد ایوون که به لطف نورپردازیها انجام شده خیلی خوب نمی‌تونم ببینمشون فیروز داره صحبت می‌کنه داوود هم تند تند سر تکون می‌ده... نیما هم گاهی یه چیزی میگه و ساکت میشه... من که متوجه کارای این پدر و پسر نمی‌شم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨