زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه نفس عمیق کشیدم. سرم ر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه جدی بهش انداختم و گفتم:
– زینب، وقتی ترانه اومد در حیاط ، از تو بلوزت یه چیزی درآوردی بهش دادی. اون چی بود؟
مامانم مضطرب محکم زد روی دستش و با نگرانی پرسید:
– وای خدا مرگم بده چی دادی به اون دختره؟ نکنه یه وقت براشون مواد جابهجا میکنی؟!
زینب صورتش رو کمی مشمئز کرد
– نه بابا، مواد دیگه چیه؟ یه چیزی بود... ولی چون قسم خوردم نگم، نمیتونم بگم.
عصبی شدم، نگاه تندی بهش انداختم
– بیخود کردی که قسم خوردی همین الان به من بگو چی بود!
زینب با ترس گفت:
– مامان، ترانه بهم گفت به مرگ مامان و بابات قسم بخور که به کسی نگی. حالا اگه من بگم، تو با بابا بمیری، من چیکار کنم؟
– نه ما نمیمیریم. بگو ببینم چی بود.
ساکت تو چشمهام زل زد.
از خیرگی و این سکوتش عصبانی شدم و دستم رو بلند کردم که بزنم تو دهنش، زینب دستش رو حائل صورتش کرد و تو خودش جمع شد. مامانم دستمو گرفت و گفت:
– نرگس، شیطونو لعنت کن! آروم باش.
با صدای بلند تهدیدش کردم:
– باشه، نگو. ولی فردا میام مدرسه، همه چی معلوم میشه.
زینب دستپاچه شد. به گریه افتاد و التماس کرد:
– نه مامان، مدرسه نیا. اگه قول بدی به کسی نگی بهت میگم
چشمهامو تنگ کردم و گفتم:
– چون نمیدونم چیه و ممکنه لازم باشه بیام مدرسه، قول نمیدم. ولی تو باید بگی چی دادی به ترانه. میفهمی زینب؟ باید بگی.
شدت گریهش بیشتر شد و بین هقهق گریه هاش گفت
– النگوی طلا بود.
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون. با تعجب کشدار پرسیدم:
– النگوی طلا؟! برای کی بوده که داده تو نگه داری؟
دستپاچه جواب داد:
– من نمیدونم. فقط گفت اینو ببر خونتون. بعداً میام ازت میگیرم.
نگاهم رو دوختم به مامانم و پرسیدم:
– چیکار کنم مامان؟ یعنی این النگو مال کی بوده؟
مامانم با قاطعیت گفت:
– هیچ کاری نکن. به زینب هم چیزی نگو. فردا برو مدرسه، ببین جریان چیه.
زینب با اضطراب دستاشو تکون داد و شروع کرد التماس کردن:
– مامان، نیا مدرسه. من به ترانه قول دادم. خیلی قول دادم.
کنترل خودمو از دست دادم و با صدای بلند داد زدم:
– دهنت رو ببند! اصلاً بیجا کردی با دختری که چهار سال ازت بزرگتره رفیق شدی!
انگشت سبابهمو گرفتم سمتش و محکم گفتم: ...
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوماه عین برق و باد گذشت.
در طول این مدت نریمان دوبار با مامان و زن و بچهش به خونمون اومد
در عجب بودم که نیما دیگه ازشون فراری نبود و حتی بی احترامی هم نمیکرد
از مراسم آخر ماه که دوهفته بعد بود مطلع بود
اما نه اون چیزی از رفتن گفته بود و نه من حرفی زده بودم.
یه شب موقع خواب دلم رو به دریا زدم
صدام میلرزید
بعد از چند تنفس عمیق کمی به خودم مسلط شدم
_ده روز دیگه عروسی نسرینه.
نمیریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه
همینطور که با گوشی مشغول بود پرسید
_دوست داری بری؟
_خب معلومه... کیه که دوست نداشته باشه عروسی خواهر برادراش نره.
سعی کردم خیلی مسلط ادامه بدم
_ اما رفتنمون بستگی به نظر خودت داره هرچی تو صلاح بدونی رئیس.
نگاهم کرد
_فقط به خاطر تو... باشه میریم
چی گفت؟
گفت که میریم؟
از خوشحالی نفهمیدم چطور از جام بلند شدم و بغلش کردم
از اونروز در تدارک بودم تا خودمون رو برای رفتن آماده کنم.
اینکه میدونستم خودش هم همراهم میاد بیشتر خوشحالم میکرد.
لباس مجلسی که دیده و پسندیده بودم در مقایسه با لباسهای خونگی زمان زندگی اعیونیمون خیلی هم ارزون بود اما با شرایط این روزهامون خیلی برامون گرون بود.
اما اینکه قرار بود با پول حلال و زحمتکشی خودش برام بخره جذابتر بود
ازش خواسته بودم که باهم به خرید بریم
وقتی قیمت لباسهارو میدید سرش رو فقط تکون میداد
با صدای خیلی آروم گفتم
_لباسای خوبین قیمتاشونم مناسبه
_آخه اینا چی هستن؟
از قیمتشون معلومه بی کیفیتن
و تازه متوجه شدم ار اینکه لباسهای ارزون دارم میخرم حس خوبی نداره
_عزیز دلم... ناراحت قیمتشی؟
لباس مجلسی رو آدم یبار بیشتر که نمیپوشه معلوم نیست دوباره کی مجلس داشته باشیم
خداییش به زندگی قبلی که نگاه میکنم میبینم چقدر اسراف میکردیم، اگه عقل و فهم و درک امروزم رو اون زمان میداشتم هیچوقت پولاتو خرج اون لباسای گرون قیمت نمیکردم، میدونی با پول اونا مشکلات چند تا آدم رو میتونستیم حل کنیم؟
سر تکون داد لبهاش رو به هم فشار داد
_ منظورت اینه که با پولای حروم زندگی مردمو نجات میدادیم؟
_به خدا منظور خاصی نداشتم.
منظورم اینه که حتی آدما اگه از مال حلال پولدارن باید حواسشون به بقیه آدما باشه... اسراف در هر شرایطی حرامه.
حرام حرامه،
اونم مثل مال حرام میمونه.
نگاهش میکردم
_ببخش به خدا منظورم به شما نبود
_میدونم... به حرف تو کاری ندارم
من از خودم ناراحتم، بیچاره بابام اون دنیا چطور میخواد جواب مردمی که پولاشون رو بالا کشید رو بده، فقط یه عده تونستند اموالشون رو پس بگیرن
خیلیاشون موندن .
خوشحال نگاهش کردم
_هرروز بیشتر بهت افتخار میکنم.
نگران باباتم نباش بهرحال اونم گول آدمای اطرافشو خورده احکام رو نمیشناخته و خطا کرده
خدا ارحمالراحمینه.
خودم میدونستم دارم چرت میگم اما برای آروم کردن نیما این حرفارو زدم
فیروز همچینم بی خبر از کارای خلافش نبود
اما در چنین شرایطی حرف دیگهای به فکرم نمیرسید
با هم لباسی رو انتخاب کردم و وقتی پوشیدمش نیما خیلی خوشش اومد
اونو که خریدم تا دوسه روز توی خونه ازم میخواست که تنم کنم.
یاد زندگی اعیونیمون افتادم
اونهمه لباسهای شیک و زیبا و فاخر داشتم اما یکبار اینطوری با محبت من رو نگاه نکرد و هیچوقت ازم نخواست اونارو برای خودش بپوشم.
همیشه ازم میخواست مقابل دیگران فاخر و زیبا باشم
مثل ماشیناش بودم براش برای جلوهگری و به رخ کشیدن
اما الان من رو برای خودم و خودش میخواست
چی از این بهتر بود برام
دوروز قبل از مراسم عروسی به همراه نیما به سمنان رفتیم.
پوریا خیلی زودتر از دفعهی پیش با بچهها دوست شد.
نیما خیلی توی خونه نمیموند
روزی که عروسی برپا شد فکر میکردم نیما حسابی بهم بریزه و دوباره بداخلاقی کنه
اما برخلاف چیزی که فکر میکردم رفتار مناسبی داشت.
آخر شب ازآقا جواد شنیدم که گفت نیما این دوروز از بعضی آدمایی که میدونسته از پدرش زخم خورده هستند طلب حلالیت کرده.
این کار نیما خیلی برام جالب بود
بعد از مراسم وقتی از محل عروسی به خونه ی مامان برگشتیم بین راه توی آژانس خود نیما گفت
سراغ چند نفر رفتم تا برای بابام حلالیت بگیرم
اما بجز دو نفر بقیه گفتند که حلال نمیکنند.
نفس سنگینش باعث شد دلم براش کباب بشه
به آهستگی پرسیدم
_ حالا چکار میخوای کنی؟
به روبرو خیره شد
_کاری ازم بر نمیاد.
حالا بتونم دوباره میرم سراغشون.
اما بهشون حق میدم حلال نکنند
بابام خیلی بهشون بدی کرده.
حرفایی که از بعضیاشون شنیدم خیلی باعث شرمندگیم شد.
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستم رو روی بازوش گذاشتم
_اشکال نداره... میتونی برای بابات دعا کنی شاید خدا کمک کرد و اونام دلشون نرم شد و بخشیدنش.
دوباره نفس سنگینی کشید
_محاله نهال
خوشحال بودم که تونسته با واقعیت کنار بیاد.
این نیما اون نیمای دوسال قبل نبود
اونزمان نه منطق داشت و نه احساس
ادمی نبود که بتونه کسی رو درک کنه و بهش حق بده
خصوصا اینکه اجازه بده کسی پشت سر باباش بد هم بگه...
اما الان حق براش مهمتر از هر چیزی بود.
یاد دوسال پیش افتادم
درست همون روزی که در مراسم جشن میلاد امام زمان در نیمهی شعبان از خدا خواستم کمکم کنه زندگیم رو بسازم.
سخنران اون مراسم اون روز به افکار و خواستههام جهت داد.
اون نگفت حاجاتتون رو از خدا بخواین
گفت از خدا بخواین کمکتون کنه به حاجاتتون برسین.
گفت خدا گفته از تو حرکت تا از من برکت.
منم فهمیدم که باید تلاش کنم
برای خوب بودن... برای آدم شدن... برای بندگی کردن... تا خدا هم به تلاشم و به زندگیم برکت بده
از وقتی با امام زمان درددل میکنم از وقتی صبوری میکنم از وقتی بر نفسم غلبه میکنم و تعداد گناهانم کمتر شده خصوصا از وقتی به نیما اقتدار دادم
خدا چراغهای زیادی رو در مسیر زندگیم روشن کرده.
هیچوقت تصور نمیکردم نیما به حلال و حرام اهمیت بده و حتی به سراغ اشخاصی بره و ازشون برای پدرش طلب حلالیت کنه
با صدای نیما به خودم اومدم
_آقا یکم یواشتر برو...
دم گوشم گفت
_ملکهی زندگیم بارداره اذیت میشه
از خوشحالی حرفی که گفت کم مونده بود فریاد بزنم
با صدایی کنترل شده جواب دادم
_سرور منی سلطان
وقتی دستم رو گرفت خم شدم و بدون اینکه نظر راننده رو جلب کنم دستش رو بوسیدم
سر بلند کردم و دم گوشش دوباره پچ زدم
_ خدایا شکرت که همچین همسری رو نصیبم کردی
_چاکریم
_ نیما... هرچی به گذشتهم نگاه میکنم بیشتر پی میبرم که
تو سختی هاست که آدم رشد میکنه
من از بچگی وسط سختی و مشکلات مالی بودم اما اونقدر کوته فکر بودم که حقیقت دین رو نمیفهمیدم.
خواست خدا بود که در کنار تو یه مدت زندگی اعیونی رو تجربه کنم
بعد از اون که دوباره به زندگی بدون ثروت برگشتم تازه فهمیدم من جنبه و ظرفیت پول و ثروت رو نداشتم.
من در زندگی با تو رشد کردم
افکار و درک و منطقم رشد کرد
به دستاش نگاه کردم.
به معنی از تو حرکت و از خدا برکت ایمان آوردم
من برای رسیدن به موفقیت تلاش و برای برکت یافتن کارم دعا کردم.
طی این دوسال خیلی به خدا و اهل بیت پناه بردم خیلی بهشون مدیونم .
مخصوصا امام زمانم، که همیشه همهی درددلام رو به ایشون میگفتم.
نمیدونم چرا یه لحظه یاد منصوره خانم همسر برادر فیروزخان افتادم، همون خانم مهربون و باخدای سختی کشیدهای که تو خونهی بیبی خیلی کمکم کرد تا خدا رو بشناسم
استادمون همیشه میگفت
اگر در راه خدا رنج رو تحمل نکنید مجبور میشید در راه شیطان رنجهارو تحمل کنید
"بلا و گرفتاری برای شکوفا شدن استعدادها و رو شدن نقاط ضعف و قوت انسان است.
حتی اگر گرفتاری در اثر گناه یا اشتباه ما بوجود بیاد انسانها در کوران سختیست که به تفکر و خودشناسی میرسند.
فایدهی دیگهی رنج و سختی پاک شدن روح و رشد عقل و اصلاح رفتاره...
اما یکم که از منصوره خانم دور شدم دوباره خدارو فراموش کردم
اما شکر خدا دوباره تونستم خدارو پیدا کنم
سرم رو بلند کردم و به نیما نگاه کردم
_من در زندگی با تو خودم و خدا رو شناختم یک عمر کنیزیت رو میکنم همسر خوبم
با لبخند نگاهم کرد
_فدای مرامت... اگه کمکم کنی منم خدا رو بشناسم
خودم غلامت میشم.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد
نگاهم که ماشین بغلی افتاد
مامان تو ماشین داداش به موبایلش که کنار گوشش بود اشاره کرد
_ببخشید اقا نیما... مامانمه جواب بدم
_سلام...جانم مامان...
_داداشت میگه چرا پس اینقدر سرعتتون کمه؟
به راننده بگید یکم تندتر برونه.
شما اگه عجله دارید برید
ما هم پشت سرتون داریم میایم.
بعدا برات میگم جریان چیه
_خیلی خب مواظب خودتون باشید.
دستم رو بالا اوردم و برای پوریا که در کنار بچهها که همگی روی صندلی عقب ماشین داداش برام دست تکون میدادند چند بار تکون دادم
همینطور که نگاهم به اونا بود
در دل خداروشکر کردم که پس از دوسال تلاشم نتیجه داد و نهال ارزوهام بالاخره به رشد کافی رسید و به آرامشی که سخت محتاجش بودم رسیدم.
(پایان)
#کپی_حرام
لینک پارت اول نهال
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
﷽
🔰 آموزش قرآن رایگان شد😍
❇️ روانخوانی
❇️ تجوید
❇️ صوت و لحن
❇️ حفظ
❇️ تفسیر
بزن روی لینک زیر، عضو شو👇
https://eitaa.com/joinchat/1776025873C746e64a11b
آخرین مهلت جشنواره رایگان👆
⭕️میدونی بهترین آدم از نظر خدا کیه؟🤔
پیامبر اکرم(ص) جواب این سوال رو به ما دادن و فرمودن: بهترین شما کسی است که قرآن را یاد بگیرد و به دیگران یاد دهد😍
الان وقتشه که تو هم جزو بهترین ها بشی 🥳
🔻بزن روی لینک زیر و عضو شو👇
https://eitaa.com/joinchat/1776025873C746e64a11b
❌ ظرفیت پذیرش بسیار محدود👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ورود جدیدترین حیوان خانگی به متروی پاریس!
✍کاش این یکی تو ایران مد بشه و جای سگ رو بگیره؛ چون
✓نجس نیست
✓پارس نمیکنه و کسی رو گاز نمیگیره
✓از گوشتش میشه استفاده کرد
✓نگهداریش کار تولیدی حساب میشه
✓ضایعات سبزی و میوه رو میخوره
✓به سگبازهای احمق و بیشعور میتونه بفهمونه معابر و اماکن عمومی جای تردد حیوان نیست!
فقط پوشکش 😅
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نگاه جدی بهش انداختم و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
– همیشه بهت گفتم، الان هم دارم میگم: با بچههای بزرگتر از خودت رفیق نشو!
متوجه نگاه مامانم شدم که با ایما و اشاره بهم فهموند "بسه دیگه."
با اینکه از شدت عصبانیت خون خونمو میخوره، ولی ساکت شدم. به زینب گفتم:
پاشو بریم خونه.
زینب رو کرد به مامانم:
منو اینجا نگه دار، اگه برم خونه مامان منو میزنه!
نگاه تندی بهش انداختم:
من کی تو رو زدم که حالا از کتک خوردن میترسی؟
همین الان دستتو بلند کردی بزنی تو صورتم، مامانجون جلوتو گرفت!
خیلی خب، حالا که نزدم. پاشو بریم خونه، بابات نگرانت میشه.
شونه بالا انداخت:
نمیام، الان میخوای سرم غر بزنی.
مامانم نگاهشو داد به من:
نرگس، قول بده بچه رو اذیت نکنی، سرش غر هم نزنی.
بعد رو کرد به زینب:
پاشو برو، بابات نگرانت میشه. من قول میدم مامانت دعوات نکنه.
زینب با التماس گفت:
خودش باید قول بده!
نفس عمیقی کشیدم:
پاشو بریم، کاریت ندارم.
زینب ایستاد. با مامانم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. تو حیاط، به زینب گفتم:
رفتیم تو هال، فوری صورتت رو بشور، الان بابات میپرسه چرا گریه کردی.
سرش رو به نشونهی "باشه" تکون داد.
وارد هال شدیم، زینب رفت دستشویی، منم سلامی به ناصر کردم و رفتم تو آشپزخونه. گوشت چرخکرده رو از فریزر گذاشته بودم بیرون که شامی درست کنم، ولی چون دستم با رنده زخم شد، دیگه نمیتونم. بهجاش ماکارونی گذاشتم. شام خوردیم، ولی همش تو فکرم که فردا مدرسه چی میشه؟
خوابیدیم، ولی مگه من از دلشوره خوابم میبره؟ نگاهم افتاد به ساعت. چهل دقیقه مونده بود تا اذان صبح. وضو گرفتم و ایستادم به نماز شب. سلام نماز وتر رو که دادم، دستامو بالا بردم
خدایا، توی سفرهی ما نون حروم نیومده، ما خمس و زکات مالمون رو میدیم، پس چرا دخترم داره بیراهه میره؟ زینب من به نماز خوندن رغبت نداره، حجاب رو دوست نداره، حالا هم که تو مدرسه با دختری دوست شده که خونوادشون به خلاف شهرهی شهرن...
بغض گلوم رو گرفت و اشکام سرازیر شد:
خدایا کمکم کن، پروردگارا، راه درست رو بهم نشون بده. یا رب، منو متوجه اشتباهاتم بکن. کجای کار من غلط بوده که زینبم افتاده تو دام همچین دختری؟
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\