eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
773 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سجده آخر یک شهید 🌷🌷🌷 اولین اعزام ما به جبهه سال 61 بود. حمیدرضا بعد از این اعزام مدتی در تهران بود و قبل از عملیات خیبر خود را به اردوگاه لشگر ۲۷ گردان کمیل، تو چادرهای روبروی پادگان دوکوهه رسوند، در همان شب اول ورودش هر چی از قافله جا مونده بود و مدتی که از بچه های جبهه عقب افتاده بود، تو یه فرصت کوتاه جبران کرد، بعد از نماز جماعت و شام که بچه ها قصد داشتند استراحت کنند، از پشت چادر صدای حمیدرضا بلند بود که ای خدا: غلط کردم، نفهمیدم، اومدم جبران کنم ..... اومدم بیرون دیدم رفته تو قبری که بچه ها کنده بودند برای مناجات نیمه شب و سر به خاک گذاشته و بدون اینکه متوجه دور و برش باشه داره فریاد می‌زنه آی خدا ... غلط کردم، خیلی به حالش غبطه خوردم اونشب ... ولی بیشتر از اون لحظه حسرت سجده‌ی آخرش تا الان به دلمون مونده. شب عملیات خیبر در منطقه‌ی طلائیه، کار عملیات سخت شده بود، عدنان خیرالله فرماندهی زرهی دشمن را به عهده داشت و تیربارهای تانک‌های دشمن بچه ها رو در پشت خاکریز دوجداره متوقف کرده بود در همین گیر و دار حمیدرضا که تو سنگر کنار ما بود سر به سجده گذاشته بود و با زبان ساده با خدا حرف می‌زد، بعد از لحظاتی نگاه کردم دیدم هنوز تو سجده است به نفر کناریش (علی کاشی) گفتم: حمیدم وقت پیدا کرده، تو این درگیری چه سجده طولانی رفته؟ دیدم علی داره اشک می ریزه، گفت بعد اون سجده ش، سرش رو بلند کرد تیربار تانک مستقیم زد تو پیشونیش رو خاک به حالت سجده افتاد، دیگه این سجده ادامه داره، پا نمیشه ... بعد این‌همه سال هنوز حسرت اون لحظه‌ی عاشقانه‌ی حمیدرضا به دلم مونده، مخصوصاً شب‌های جمعه.🌷🌷🌷 🕊🌷🌷🌷🌷🕊🌷 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خلوتیِ درون حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌷سال ١٣٦٦ وارد جهاد سازندگى شدم. بهمن ماه همان سال از طريـق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عمليات والفجـر ١٠ كـه در منطقـه غرب مريوان انجام شد، شركت كردم. حاج آقا كارنما فرمانده و آقاى فتوت مسئول ستاد بودند. 🌷مسئوليت بچه هاى پشتيبانى، باز كردن راه براى شروع عمليات بود. راه كه باز شد و نيروها به منطقه رسيدند، هواپيماهاى عراقى حمله كرده و شـروع بـه ريخـتن بمـب خوشـه اى كردند. حاج آقا كارنما مجروح شد و على ميرزاابراهيمى تركش خورد. هـر چـه اصرار كرديم او به بيمارستان نرفت و خودش بـا پـيچ گوشـتى تـركشهـا را از بدنش خارج كرد. 🌷او خودش به تنهايى، هم بيمار بود و هم پزشك و هر گاه بـه عمل جراى احساس نياز پيدا مى كرد، ابزار كارش را كه عمومـاً پـيچ گوشـتى، انبردست، چاقو و وسايلى از اين دست بودند، آماده مى كرد و در يك چـشم بـه هم زدن، تركشها را بيرون مى كشيد و روى زخمها را مى بست. 🌷على، مردى قوى و با ايمان بود. او با وجودى كه زخمى بود، حاضر نشد به عقب برگردد و در چند عمليات ديگر نيز شركت كرد تا سرانجام به شهادت رسيد. راوى: رزمنده محمد موسى پور 📚 كتاب خاكريز و خاطره 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
شهادت حکایت عاشقانه آنانی است که دانستند دنیا جای ماندن نیست... باید پرواز کرد... اصفهان ، خیابان عبدالرزاق ، سال ۱۳۶۴ ، اعزام به جبهه : مرتضی اکبری 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌷سال ١٣٦٤ به نیروهای جهاد ملحق شدم و سال بعد به جهاد اعزام شدم. با فرماندهی حاج علی کارنما به شلمچه رفتیم. من با دیگر دوستان در قسمت پمپاژ کار می کردم و دوستی داشتم به نام حمید توکلی. قبل از اعزام از جیرفت، پدر حمید به اداره آمد و گفت: کدام یک از شما قبلاً جبهه رفته؟ من که نمی دانستم او چه قصدی از این سوال دارد، گفتم: حاج آقا من! 🌷آقای توکلی دست حمید را گرفت و در دست من گذاشت و بدون هیچ حرفی از آنجا رفت. من در آن لحظه سایه مسئولیت سنگینی را بر سرم احساس کردم، اما کاری از دستم ساخته نبود. من دست حمید را گرفته و به پدر او قول داده بودم، برای همین، همیشه همراه حمید و مراقب او بودم. تا اینکه در سه راه مرگ، آن چیزی که تمام مدت از آن می ترسیدم، اتفاق افتاد. 🌷آن روز یکی از بچه ها اسلحه ای پیدا کرد و به حمید داد. آن لحظه که حمید با لبخند اسلحه را گرفت اصلاً فکر نمی کردم تا چند لحظه دیگر شاهد شهادتش باشم. حمید اسلحه را گرفت و دور تا دور دژ را به رگبار بست. او تنها برای یک لحظه سرش را بالا گرفت، اما همان یک لحظه کافی بود تا پیشانی بلندش محل اصابت گلوله دشمن شود. گلوله درست به وسط پیشانی اش اصابت کرد و حمید همان جا به معبود پیوست. 🌷بعد که همراه با دیگر دوستان برای عرض تسلیت به خانه شهید توکلی رفتم، پدرش با اولین نگاه من را شناخت. به سویم آمد و گفت: یادت هست آن روزی که من دست حمید را در دست تو گذاشتم، یادت هست، یادت هست.... با شرمندگی سرم را پایین انداختم و در حالی که اشک پهنای صورتم را پر کرده بود، زار زدم. آقای توکلی من را در آغوش کشید و به یاد حمید بر سر و رویم بوسه زد. 🕊🌷🌷🌷🌷🕊 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌸عکس یادگاری عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود، موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود... قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه مسجد بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم... آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه... موقع جبهه رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات... من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاءالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه، پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)... چند سالی مفقودالاثر بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه، خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره... راوی: مادر شهید علی اکبر احمدیان 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
یا رَفیــــــــــقَـ مَن لا رَفیقَ لَہ 🌸: ‍ ‍ 💢شهیدی که تصویرش در اتاق «آقا» است💢 حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس می گوید: حضرت آقا در بین صحبت هایش فرمود: “تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.” وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش – گفت که برود و آن عکس را بیاورد. دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت: “حتما باید شما اون عکس رو ببینید.” کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود. آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که “موسسه میثاق” منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند. عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود: “شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست … الله اکبر … من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.” ناگهان یاد نکته بسیار مهمی افتادم. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و … به آقا گفتم: “آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند.” آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ “این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است.” با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود: “الله اکبر … عجب … سبحان الله … سبحان الله” “شهید هادی ثنایی‌مقدم ” ، یازدهم تیرماه ۱۳۵۱ در شهرستان لنگرود بدنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز ۲۳ دی‌ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما پیکرش هیچگاه بازنگشت. همرزمان او از نحوه شهادتش بر اثر اصابت مستقیم تیر می‌گویند یادآور می‌شوند که هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانس‌ها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانس‌ها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پیکر هادی نبود. تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پیکر شهید هادی ثنایی‌مقدم چه آمده است؟ عده‌ای می‌گویند احتمال دارد گلوله خمپاره‌ای به کنار پیکرش خورده و او را در زیر خاک پنهان کرده و همین امر باعث شده است که آمبولانس‌ها او را پیدا نکنند. سال‌ها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی باقی ماند. در یکی از روزها مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا می‌رود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند می‌شود. ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثنایی‌مقدم به تصاویر شهدا نگاه می‌کند و به یک عکس خیره می‌شود و ناگهان فریاد می‌زند این هادی منه…. این هادی منه… خانواده‌های شهدای حاضر در گلزار شهدا دور او جمع می‌شوند. کسی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه می‌رود و می‌گوید این عکس را از کجا آورده‌اید؟ چه کسی این عکس را گرفته است؟ آنها نمی‌دانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. اما مادر شهید می‌گوید: این هادی منه… من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه... 💠💠💠 😞 به یاد مظلومیت شیر مردان غیور میهنمون🌹🌹🌹 😞به یاد صبر مادری منتظر در کنار قاب عکس پسر 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید علیرضا شریفی از رو ستای برمه تپه توابع شهرستان قروه .استان کردستان ازهمان دوران جوانی عشق و علاقه ی خیلی زیادی به خدمت و رفتن به جبهه داشت به همین خاطر دو پایه رو جهشی خواند وبعد از دیپلم دواطلبانه به خدمت سربازی رفت و ترس از این داشت که مبادا جنگ تمام شود و ایشان نتواند کاری برای وطنش انجام دهد و تکلیفش را ادا کند در تاریخ 18 اسفند سال 59 اعزام شد ودر مرداد ماه سال 60 به فیض شهادت نائل امد ارسالی عضومحترم کانال
✨﷽✨ چهار ناظر حاضر بر زندگی انسان : هرلحظه و هرزمان چهار دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در قیامت تمام زندگی ما را به نمایش بگذارند ❶⇦ ناظر اول〖خــدا〗 است. ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؛ ‏آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند؟ سوره مبارکه علق آیه ۱۴ ❷⇦ ناظر دوم〖ملائک مقرب خدا〗 هستند؛ الله تعالی میفرماید : ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتید؛ از شما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند سوره مبارکه قاف آیه ۱۸ ❸⇦ سومین ناظر 〖زمین〗 است. خداوند در قران کریم میفرماید : یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛ در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند. سوره مبارکه زلزال آیه ۴ ❹⇦چهارمین ناظر〖اعضاء و جوارح خود ما〗 الله سبحان میفرماید : تکَلِّمُنا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ در آنروز دست‌ها و پاها شهادت می‌دهند که چه کاری کرده‌اند. سوره مبارکه یس آیه ۶۵ سید رضا.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام شفایافته: محمد.س اهل: اصفهان نوع بیماری: آسم بر اثر استشمام گاز شیمیایی در جنگ و عدم داشتن قدرت تکلم باید دل را بردارم و راهی شوم. زندگی چیست؟ جز امیدهای برباد رفته؟ درد و بیماری؟ عجز و التماس؟ درد که بجانت بیفتد و چون خوره گوشت و استخوانت را بجود و بخورد و خورد و خمیرت کند، تازه می‌فهمی که مرگ هم نعمتی است که باید مغتنم شمرد. مدتهاست که غم مرموزی توی دلم پنجه انداخته و سردی مایوس کننده‌اش را با همه وجود حسّ می‌کنم. می‌دانم که درمان فایده‌ای ندارد و من دیگر خوب شدنی نیستم. این واقعیتی است که تردیدی در آن نیست. باید بپذیرم، که می‌پذیرم. دکترها معتقدند که اگر به خارج اعزام شوم، شاید ثمری داشته باشد. اما من قید رفتن به خارج از کشور را برای رسیدن به این شاید احتمالی می‌زنم و دل را برداشته و راهی مشهد می‌شوم. برای رسیدن به حالی خوش تن به سفر می‌سپارم که حال خوشی ندارم و هر آن ممکن است شدت درد مرا از پای درآورد. پس این شاید، بایدی دور از ذهن و باور نیست که ممکن است این آخرین سفر من به مشهد باشد. من یک بدهی نداده به همسر و پسرم داشتم که لازم بود قبل از سفر آخرتم آن را پرداخت کنم. بدهی من قول سفرمشهدی بود که قبل از رفتنم به جبهه به آنها داده بودم. - از منطقه که برگشتم قول می‌دهم ببرمتان به مشهد. هم زیارت است، هم سیاحت. اما برگشت من از جبهه دست خودم نبود. مرا بی اذن خود آوردند. قرار بود تا پایان عملیات بعنوان بیسیم‌چی در کنار فرمانده بمانم و او را تنها نگذارم. که این کار را کردم. اما نه در جبهه، در بیمارستان. هر دو با هم شیمیایی شدیم و به شهر خودمان برگشتیم. قول و قرارمان به ماندن در خط مقدم و در کنار هم جنگیدن با دشمن تا آخرین نا بود، ولی جنگ قول و قرار نمی‌شناسد. ترکش و توپ و خمپاره که بیاید، همه امیدها و قرارها با هم از بین می‌رود. و از ما چنین شد. وقتی دشمن منطقه را بمباران شیمیایی کرد، همه گردان از هم پاشیده شدند. عملیات لغو گردید و من و فرمانده نیز باجبار به پشت جبهه منتقل شدیم. تصور من بر این بود که تا شروع دوباره عملیات، حالم بهتر خواهد شد و دوباره به منطقه بر خواهم گشت. اما نشد. مجروحیت شیمیایی سخت‌تر از مجروح شدن با ترکش و گلوله است. این بی‌کردار آدم را ذره ذره از پا در می‌آورد. چنان سرفه‌ای بجانت می‌اندازد‌ که از زندگی و ماندن در دنیا سیر می‌شوی. جراحت سینه‌سوز بمب شیمیایی هر دوی ما را شهرنشین کرد و آرزوهایمان را بر باد داد. انگار که مردیم به آن و لحظه‌ای، نه آنگونه که خود خواستیم، با زاری و درد و حرمان. درد مثل خوره به جانم افتاده بود و مرا از درون می‌کاست. گلویم از شدت سرفه ورم کرد و دیگر قادر به سخن گفتن نبودم. حتی کلامی کوتاه. روزی که دکتر آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت باید برای معالجه عازم آلمان بشوم، فهمیدم کارم دیگر تمام است. مثل پرستوی آشفته که عطش آواز دارد، میل به فریاد داشتم. از ترس عرق توی خطوط پیشانی‌ام ولو شده بود و بصورت قطره‌ای از کنار ابرویم فرو می‌چکید. مثل این بود که توی وجودم رنگ غم پاشیده باشند. بوی غصه داشتم و از نگاهم درد می‌بارید. در این حرمان درد و اندوه و ناامیدی و در این واپسین لحظات مانده از زندگی‌، با خود اندیشه کردم که بهتر است به قولم عمل کنم و ناکرده پیمان، از دنیا نروم. پس دل را برداشتم و راهی شدم. هفت روز قرارمان به ماندن بود و من نذر هفته‌نشینی شبانه در بارگاه امام بستم. در این هفت روز اجازه ندادم به همسر و پسرم ‌بد بگذرد. دوست نداشتم درد من سدی در برابر شادی آنها باشد. پس همه تلاش خود را کردم تا خاطره خوشی از آخرین سفر همراهمان در ذهن و یادشان بماند. هر ابر خیال ناخوشی که در آسمان ذهنشان می‌نشست، با لبخند پس می‌زدم و اجازه نمی‌دادم دمی گرد کدورت بر سیمایشان بماند. شبها که خسته و کوفته به هتل بر می‌گشتیم، من راهی حرم می‌شدم و تا صبح در کنار پنجره فولاد بست می‌نشستم. هربار که همسرم می‌خواست همراهم بیاید، اجازه اینکار را به او نمی‌دادم. دوست داشتم با خود و عهد و قراری که با امام برای این شب‌نشینی‌ها بسته‌ام، تنها باشم. شب هفتم که قرار من و خدا و امام به پایان می‌رسید، اتفاقی عجیب افتاد. در کنار ضریح نشسته بودم و با خود و در دلم زیارتنامه می‌خواندم. مردی آمد و کنار من نشست. نگاهش را روی سر و صورتم ریخت و دهانش را کنار گوشم آورد و آرام پرسید: زیارتنامه می‌خوانی؟ با سر چواب مثبت دادم. لحظه‌ای سکوت کرد. آنگاه نگاه پر نیازش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت: بلندتر بخوان تا من نیز بهره ببرم. با اشاره سر و دست به او فهماندم که گلویم درد و ورم دارد و صحبت کردن نمی‌توانم. انگار حرف مرا نشنید. دوباره اصرار کرد و از من خواست که صدایم را بلندتر کنم تا او هم بشنود. باز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم، می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند.... 🌷مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام، رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.» 🌷قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می‌داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم! 🌷به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. 🌷درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. ! 🌿 🌾 🌸 🌱 🌷🌷🌷🌷🌷 🌺🕊🕊🕊🕊 🌴🍀 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🍀🍃🌸🍃🌺🍃🌷🌿🍃🌷
روایتی عجیب از شهید "سید حسن ولی" یکی از شهدای والامقام شهر آمل ، خواهر این شهید بزرگوار میگوید : سید حسن از دو کبوتر نگهداری می کرد که علاقه بسیاری به آنها داشت ، وقتی او دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، هر وقت شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن قرار بود با آن روانه جبهه شود به پرواز در می آمدند و مجدداً به خانه بر می گشتند ! بعد از خبر شهادت سید حسن ، مادرش اصرار کرده بود دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببرند ، بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند ، وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند موقع تحویل پیکر ، مادرش با اشک دو کبوتر را بر روی سینه او قرار داد ، کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت …😥😥😭 روحش شاد و راهش پررهرو باد.
سلام بر ابراهیم_201269163050.pdf
1.81M
📗کتاب زیبای سلام بر ابراهیم جلد ۲
✅ رضایت بده تا شهید شوم 🌷به رضایت پدر و مادرم خیلی اهمیت می داد، یکبار که مادرم به او گفت "دیگر نمی‌خواهم تو به جبهه بروی" حدود سه ماه در خانه ماند و جبهه نرفت. این مدت از شب تا صبح گریه می‌کرد. یک روز صبح دیدم که محمدرضا گریه کرده، گفتم: چرا گریه کردی؟ گفت: مادر اجازه نمی‌دهد که به جبهه بروم، اما من دارم دیوانه می‌شوم؛ برو به مادر بگو، دوست نداری بچه‌ات شهید شود اما دوست داری دیوانه شود؟!. رفتم و پیغام داداش را به مادرم رساندم؛ مادرم گفت: من که راضی نیستم او دیوانه شود، راضی هستم برود. 🌷آخرین باری به مرخصی آمد، روز قدس بود؛ بعد از راهپیمایی، سر سفره افطار محمدرضا دست مادرم را گرفت و گفت: مادر، همه آنهایی که جنگ رفتند؛ شهید شدند اما من شهید نشدم؛ می‌دانم تا شما راضی نشوید، شهید نمی‌شوم. امشب تا رضایت ندهید افطار نمی‌کنم. مادرم گفت: من راضی‌ام به رضای خدا. 🌷روز اعزام، روی او را بوسیدم، بوی خوشی می‌داد. گفتم: چقدر بوی خوب می‌دهی داداش. گفت: بوی بهشت است. او رفت و یک روز بعد از عید فطر در دهم خرداد سال 1366 به شهادت رسید. ؛ شهید 🍃🌺
💠 اعزام به چذابه 1 ✨اتاق مربی ها مثل همیشه شلوغ بود و همه در حال بحث و مباحثه بودند. آخه آقایان پا تو کفش روحانیت کرده بودند و به عنوان مربی عقیدتی و سیاسی به جبهه ها می رفتند و مسائل شرعی و عقیدتی و سیاسی را برای رزمندگان شرح و توضیح می دادند . ✨خسرو شامحمدی به عنوان رئیس واحد عقیدتی سپاه خوزستان وارد اتاق شد و بالحنی جدی گفت: برادران همین الان دستور رسیده که باید از پرسنل موجود یک دسته رزمی تشکیل بدیم و راهی جبهه کنیم, عملیات سرنوشت سازی در راه است هر که داوطلبه خودش رو معرفی کنه, باید تا صبح لیست را ببندیم و به ستاد قرارگاه اعلام کنیم. ✨ولوله ای داخل ساختمان راه افتاد؛ همه مشتاق این شدند که به جبهه برند من هم چون می خواستم از قافله عقب نمانم سریعا خودم را به برادر شامحمدی معرفی کردم و او ضمن اینکه مرا ثبت نام کرد به من تبریک گفت و اعلام کرد اولین چراغ را تو روشن کردی به عبارت دیگر ظاهرا من اولین داوطلبی بودم که نام نویسی کرده بودم. همچنان پیگیر باشید 👋 🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
باران زده و هواے است موسیقے باغ بانگِ بلدرچین است پلکے بگشا و باز کن پنجره را هر بهار عطرآگین است 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊
دلتنگےلجباز ترین حس دنیاست هر چه برایش توضیح دهے بیشتر پاهایش را به فرش دلت میکوبد گریه میکند بهانه میگیرد نق میزند خسته میشود و خوابش میبرد امان از لحظه اے که بیدار شود داغ دلش تازه تر میشود بیچاره دلم . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ الزَّمان(عج) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ 🌹عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
هرڪسی با هر شھیدے خو گرفت روز محشر آبرو از او گـرفت....😍 🌷شهید ابراهیم همت رفیق شهید صدرزاده بود و مصطفی چه زیبا شبیهش شد🌷
✅بالاترین تنبیه ✍وقتی حضرت موسی (ع) خواست به کوه طور برود کسی به او گفت : به پروردگار بگو این همه من معصیت میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟ خداوند به حضرت موسی گفت، وقتی رفتی به او بگو: بالاترین تنبیهات این است که نماز میخوانی‌ و لذت نماز را نمی چشی... 📔آیت الله حق شناس(ره) ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقاب زاگرس، شیرمرد خلبانی که صدام حسین را در پیشگاه کل جهانیان کمتر از ۹۰ دقیقه سنگ روی یخ کرد و باعث تعجب و حیرت خبرنگار bbc شد و تاکنون کمتر ایرانی داستان او را شنیده است! داستان رشادتها و شجاعتهایی که هر ورقش دفتری است و باید هر سال مرور کرد! این کلیپ نمونه تمام عیار از یک مرد میهن پرست است که با دیدنش بر ایرانی بودن خود افتخار می کنید!🇮🇷
*شهیدی که پیکرش را آب برد و پس از ۱۲ سال شناسایی شد*🕊️ *شهید حسن فاتحی*🌹 تاریخ تولد: ۲۰ / ۶ / ۱۳۴۸ تاریخ شهادت: ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: نجف اشرف مزار:اصفهان محل شهادت: ام الرصاص 🌹شهید حسن فاتحی معروف به حسن آمریکایی،(حسن سر طلا) بیسیم‌چی گردان غواصان لشکر امام‌حسین(ع) اصفهان بود.📞 فرمانده‌شان میگویید← «من و حسن در طول عملیات همیشه در کنار هم بودیم ، به دلیل حمله های مسلسل وار دشمن💥، وسط آب مانده بودیم، یک لحظه متوجه شدم سیم گوشی کشیده شده📞. برگشتم دیدم حسن به پشت روی آب افتاده🥀 برش گرداندم؛ *دیدم یک تیر توی پیشانی حسن خورده است*🖤 ولی هنوز یک کم می توانست صحبت کند. از من خواست کمی از این خون ها را به سرش بمالم. تا آمدم این کار را انجام دهم، *یک تیر به قفسه سینه اش خورد*🖤 و همان لحظه به شهادت رسید.🕊️ تا آمدم به عقب برش گردانم، خودم هم تیر خوردم🥀 *و حسن را آب برد.»*🖤 پیکر او بعد از ۱۲ سال پیدا شد🕊️ *استخوان های حسن از ماندن زیاد در آب ، قهوه ای شده بودند*🖤 ولی چون غواص بود و در لباس مخصوص غواصی که تجزیه شدن جسد در آن به راحتی امکانپذیر نیست💫 *تمام استخوان هایش داخل همین لباس مانده بود؛ حتی چفیه و پلاک و ساعتش*🖤 این گونه بود که *پیکرش بعد از ۱۲ سال در چهلم پدرش در روز تاسوعا* به وطن بازگشت🕊️🕋 *شهید حسن فاتحی* *شادی روحش صلوات*💙🌹
✍دست نوشته شهید محرم ترک، شهید مدافع حرم: 🔺امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم💔 🔺عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد (س) افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله😔... 🔺در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته! 🔺حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهد!گفتم چی شده خانم طلا، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی⁉️ 🔺گفت: بابایی دلم برات سوخته کی میایی😔، من دوسِت دارم، بیا بابایی دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم، گفتم: برای بابایی شعر می خونی؟ 🔺در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام اشک می ریختم، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر را برایش آوردند...😭 شادی روح مطهرشان صلوات
کوچکترین رزمنده دفاع‌مقدس ... نخستین بار به‌صورت انفرادی در سال ۵۹ به جبهه اعزام شد در آن زمان تنها ۱۰ سال داشت و تا ۱۸ سالگی نیز پس از ۶ماه تحمل اسارت از جبهه بازگشت
‍ . تا حالا 🐶 دنبالت کرده ؟🤔 نکرده؟🤔 خب خداروشکر که تجربشو نداری... اما بزار برات بگم... وقتی سگ🐶 دنبالت میکنه...🏃 مخصوصا اگه باشه... خیلیا میگن نباید فرار کنی ازش اما نمیشه... یه ترسی ورت میداره ک فقط باید بدویی...🏃 امـا... خدا واست نیاره اگه پات درد کنه... یا یه جا گیر کنی.. یا.. بود... وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن... مجبور شدیم عقب نشینی کنیم... نتونستیم زخمیا رو بیاریم...😭 بچه های زخمیه تو نیزارهای جاموندن... چون نه زمان داشتیم و نه شرایط ها میذاشت برشونگردونیم... هنوز خیلی دور نشده بودیم از نی زارها که یهو صدای ناله ی زخمیا بلند و بلند تر شد...😭😭😭 آخ ... نمیدونم چنتا بودن...😭 ... ریخته بودن تو نیزار... بعثیا به سگ های شکاریشون🐶 یه چیزی تزریق کرده بودن که سگا رو هار کرده بود ... هنوز صدای های بچه ها تو گوشمه...😭 زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو...😭😭 داشتن تیکـ .... کاری از دست ما بر نمیومد ... شنیدی ؟🤔 دیگه باید چیکار میکردن واسه ما؟ تا منه مدعی بچه مذهبی با یه مَن ریش هر غلطی دلم بخوام بکنم؟🤔🤔 یا تو یه دختر خانوم ... بگذریم ... حرفای تکراریه... بزار از کارامون تو فضای مجازی حرفی نزنم... اما ! اگه دین هم نداریم ... بیا مرد باشیم... انقد راحت پا روی خونشون نزاریم... ... - یادمان کربلای 4 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊