هدایت شده از قرائت قرآن صفحه ای(روزانه)📓
#متن_تفسیر #صفحه_501 سوره مبارکه #جاثیه
#سوره_45
#جزء_25
منبع: کتاب تفسیر یک جلدی مبین - استاد بهرامپور
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @sibsoorgh
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از قرائت قرآن صفحه ای(روزانه)📓
صفحه 5011_2252946047.mp3
زمان:
حجم:
7.3M
#صوت_تفسیر #صفحه_501 سوره مبارکه #جاثیه
#سوره_45
#جزء_25
مفسر: استاد قرائتی
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @sibsoorgh
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از ختم نهج البلاغه
سهم روز بیست و هفتم حکمت ۲۴۴ تا ۲۵۲4_5796372280816699571.mp3
زمان:
حجم:
3.6M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز
🌺 سهم روز بیست وهفتم از حکمت ۲۴۴ تا حکمت ۲۵۲
https://eitaa.com/joinchat/3042902020Cab4e8d14dc
هدایت شده از ختم نهج البلاغه
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز.سهم روز بیست وهفتم
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت244 : خدا را در هر نعمتی حقی است، هر كس آن را بپردازد فزونی يابد و آن كس كه نپردازد و كوتاهی كند در خطر نابودی قرار گيرد.
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت245 : هنگامی كه توانایی فزونی يابد، شهوت كاستی گيرد.
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت246 : از گريختن نعمتها بپرهيزيد زيرا هر گريخته ای باز نمی گردد.
════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت247 : بخشش بيش از خويشاوندی محبّت آورد.
════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت248 : چون كسی به تو گمان نيك برد، خوش بينی او را تصديق كن.
════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت249 : بهترين كارها آن است كه با ناخشنودی در انجام آن بكوشی.
════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت250 : خدا را از سست شدن اراده های قوی، گشوده شدن گره های دشوار و درهم شكسته شدن تصميم ها شناختم.
════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت251 : تلخكامی دنيا شيرينی آخرت و شيرينی دنيای حرام تلخی آخرت است.
════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
📒 #حکمت252 : خدا «ايمان» را برای پاكسازی دل از شرك، و «نماز» را برای پاك بودن از كبر و خودپسندی و «زكات» را عامل فزونی روزی و «روزه» را برای آزمودن اخلاص بندگان و «حج» را برای نزديكی و همبستگی مسلمانان و «جهاد» را برای عزت اسلام و « امر به معروف» را برای اصلاح توده های ناآگاه و «نهی از منكر» را برای بازداشتن بيخردان از زشتی ها، «صله رحم» را برای فراوانی خويشاوندان و «قصاص» را برای پاسداری از خونها و اجرای «حدود» را برای بزرگداشت محرمات الهی و ترك ميگساری را برای سلامت عقل و دوری از دزدی را برای تحقق عفت و ترك (زنا) را برای سلامت نسل آدمی و ترك (لواط) را برای فزونی فرزندان و (گواهی دادن) را برای به دست آوردن حقوق انكارشده و ترك (دروغ) را برای حرمت نگهداشتن راستی و «سلام كردن» را برای امنيت از ترسها و «امامت» را برای سازمان يافتن امور امّت و (فرمانبرداری از امام) را برای بزرگداشت مقام رهبری واجب كرد.
════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
https://eitaa.com/joinchat/3042902020Cab4e8d14dc
هدایت شده از ختم نهج البلاغه
حکمت-5-بخش-3.mp3
زمان:
حجم:
723.8K
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه
🔸 شرح #حکمت5 3⃣
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
https://eitaa.com/joinchat/2483486973Cfd85ad48ee
هدایت شده از شهید کمالی
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به تو مشغول💗
قسمت بیست و هفت
🔹در حالی که به حالت دو دارد از پله ها پایین می رود داد می زند:
^ بدو برو دم پنجره که نامه داری
همین طور هاج و واج مانده ام که این دیگر چه کاری است. دست هایم را می شویم. به اتاق نرسیده ام که صدای دادش بلند شده:
^ نرگس، نامه ات را بکش. نامه داری.
طناب را که دوباره به سطل بسته است می کشم و سطل بالا می آید. یک کم سنگین شده. داخلش را که نگاه می کنم تعجب می کنم:
+ اَه، فرزانه. این سیب را چرا انداختی تو این سطل کثیف؟
^ اَه ندارد. زحمت بکش بشورش و به عشق من بخور. سیب نشانه ی عشقه ها. مثبت اندیش باش..
🔸نگاهی به سیب می کنم. اصلا میلی به خوردنش ندارم. باز خیالم راحت است که یک دور سطل را شستم و لااقل الان فقط خاکی است. سیب و سطل را همان جا روی پلاستیکی که روی میز پهن کرده ام می گذارم تا دوباره هوس فرستادن نامه به سرش نزند. جزوه های درسی ام را برمی دارم و به ادامه مطالعه ام می پردازم. فردا امتحان دارم و می خواهم نمره 20 را بگیرم. بعد از ظهرها ریحانه خانم می آید خانه ی ما و من درس هایم را برایشان توضیح می دهم. دیگر ریحانه برایم غریبه نیست. احساس می کنم مثل خواهرم دوستش دارم. در این یک ماه، هر روز یا زنگ می زد یا می آمد دم خانه و حال و احوال می کرد. هر دفعه یک چیزی می آورد و به قول مادر، حسابی برایم خرج کرده. گل. شیرینی. روسری. شال. مسقطی. سرویس ساده رومیزی. سرویس اداری لوازم رومیز. باقلوا. گز. چراغ مطالعه. از همه مهمتر کتاب هایی که برایم می خرید و هدیه می آورد. "مسافر کربلا". "داستان سیستان". "تپه جاویدی و راز اشلو". "به مجنون گفتم زنده بمان". "مفردمذکر غائب". "تو که آن بالا نشستی". "بچه های کارون"." پنجره های تشنه"." آب هرگز نمی میرد" و کلی کتاب دیگر. دیگر هر روز مشتاقم بدانم امروز برایم چه چیزی می آورد.
🔹مادر با سینی همیشگی بالا می آید و لیوان شیر و شیرینی را جلویم می گذارند.
- خسته نباشی.
+ ممنونم. زحمتتون می شه مامان. اینقدر این پله ها رو بالا نیاین. بالا هست که. می رم می خورم.
- از دست مادر خوردن چیز دیگه ایه. تازه دوست دارم خودم برات بیارم. چی می خونی؟
+ فردا امتحان دارم. درسامه. مامان؟
- جانم
+ به نظرتون امروز ریحانه چی برام می آورد؟
- بد عادت شدیا. مگه هر روز باید برات چیزی بیاره؟
🔻مادر راست می گوید. هر روز که نباید برایم هدیه ای بیاورد. واقعا بد عادت شده ام. مادر سینی خالی را بر می دارد و از پله ها پایین می رود. نگاهی به کتابهای روی تاقچه می اندازم.
صدای فرزانه دوباره بلند می شود:
^ سطل رو بفرست پایین همشهری
+ همشهری رفته یک شهر دیگر درس بخانه. خانه نیست.
باز صدای خنده فرزانه بلند می شود.
به ساعت نگاهی می اندازم.
+ اوه اوه. یک ساعت بیشتر وقت ندارم. حسابی وقت تلف کردم. باید تند تند بخونم.
🔹با صدای زنگ در به خودم می آیم. به ساعت نگاهی می اندازم. همیشه سرساعت می آید. فرزانه داد می زند :
^ ریحانه خانم اند همشهری. اومدی خانه؟
+ بله. راهنماییشون کن تشریف بیارن بالا دربون.
^ چشم قربان.
صدای لِک لِک دمپایی های فرزانه و خوش و بش کردن هایش با ریحانه خانم را می شنوم. به آینه کوچک روی میزم نگاهی می اندازم و موهایم را دستی می کشم و صندلی را به جلو هل می دهم.
" سلام نرگس خانم گل. حالت چطوره؟
+ سلام ریحانه جان. ممنونم. شما خوبین؟
" الحمدلله. ما با دیدن شما خیلی خیلی خوب می شیم.
🔸خجالت می کشم ولی از این حرفش خوشم می آید. مثل همیشه مرا در آغوش می گیرد و دیده بوسی می کنیم. کنارم روی صندلی می نشیند. چشم در چشم من می اندازد. دستهایم را می گیرد. با لبخند مخصوص همیشگی اش با شادابی تمام می گوید:
" دلم برات تنگ شده بود نرگس جان. خوبی؟
+ منم همین طور. منتظرتون بودم. ممنون. خوبم.
🔹نفس عمیقی می کشد. چشم هایش برق می زند. کیفش را باز می کند و کادویی را طرف من می گیرد. هر دو می دانیم که این مراسم همیشگی دیدار ما با همدیگر هست. یک مراسم نانوشته که شروع و انتهایش نامعلوم است. کادو را می گیرم. نگاه تشکر آمیزی می اندازم.
+ الان بازش کنم؟
" هر وقت که دوست داری عزیزم.
+ می شود الان بازش کنم؟
" بله که می شود.
+ ممنون
🔻کادو را باز می کنم. یک کتاب." از یاد رفته". خیلی مشتاق خواندنش هستم.
" از درسا چه خبر؟ رسیدی بخونی؟
+ بعله. خوندم. وقت بگیری نیم ساعته همه رو برات کلاس می روم.
به صندلی تکیه می دهد و با حالت آماده باشی می گوید:
" بفرما ما سراپا گوشیم استاد.
کتاب را روی میز می گذارم. درس دادنم را شروع می کنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به تو مشغول💗
قسمت بیست و هشت
هدایت شده از شهید کمالی
🔹ریحانه خانم خیلی با دقت به حرفهایم گوش می کند. گاهی سوالی می پرسد و گاهی مطلب را تکمیل می کند. از مباحثه کردن با او لذت می برم. این مباحثه کردن را هم خودش به من یاد داد. حتی مطالعه کردن را هم او به من یاد داد. شب ها خواب نداشتم. دائم گریه و فکر و خیال به سراغم می آمد. پدر من را به اتاق خودش می برد و تا صبح بالای سر من بود و برایم شعر و ماجرا تعریف می کرد.
🔸همان اوایل، این موضوع را به ریحانه خانم گفتم و از او خواستم برای تشکر از پدرم تسبیح عقیق بخرد. روز بعد با تسبیح و کاغذ کادو آمد. با همدیگر هدیه پدر را کادو کردیم. موقع رفتن به مادر گفت: اگه اجازه بدین سر شب بیام پیش ریحانه. مادر اول زیر بار نرفت که نمی خواهد و خسته می شوید و این حرفها ولی اصرار ریحانه خانم را که دید قبول کرد. شب راس ساعت هشت ریحانه آمد. . کتابی دستش بود. کمکم کرد دراز کشیدم. کنارم نشست. ابتدا هدیه اش را در آورد. یک روسری حریر آبی سفید خیلی زیبا و نرم. عطر خیلی خوبی داشت. روسری را روی صورتم انداخت. از بوی خوشش کیف کردم. با اجازه ای گفت و شروع کرد به ماساژ دادن دست هایم. سرم را به سمتش برگرداندم.
+ نمی خواد ریحانه خانم. نکنین. دستاتون درد می گیرد. خسته می شین.
" نگران دست های من نباش. چشم هاتو ببند و راحت دراز بکش.
+ نه نمی خواد ریحانه خانم. خجالت می کشم آخه.
" نکش خب، پاره می شود.
🔹و لبخند زد. دست از ماساژ دادن کشید. روسری را که از صورتم کنار زده بودم برداشت. صورتم را به پهنا نوازش کرد. بوسه ای به پیشانی ام زد. روسری را روی صورتم گذاشت. کتف هایم را شروع به ماساژ دادن کرد. عملا از روی صندلی بلند شده بود. صدای نفس هایش را می شنیدم. صورتش با صورتم فاصله کمی داشت. ذکر می گفت. همین طور که ذکر می گفت مرا ماساژ می داد. چشمهایم را باز کردم. از همان زیر روسری نگاهش کردم. گشادگی خاصی در چهره اش بود. چشم هایم را بستم. احساس آرامش عجیبی کردم. بعد از کتف هایم، هر دو دست و بعد هم پاهایم را ماساژ می داد. خیلی حرفه ای ماساژ می داد و دست های قدرتمند عجیبی داشت. بعد از ماساژ، برایم چند صفحه ای قرآن خواند و ترجمه کرد. سپس کتابی که دستش بود را برایم خواند. داستان بود. داستان که تمام شد، دعایی خواند که اوایل اسمش را نمی دانستم ولی خیلی دلنشین بود. هر عبارت را که می خواند ترجمه هم می کرد. بعدها که پرسیدم فهمیدم دعای آل یاسین و دعای ندبه را می خواند. و بعد هم در حال خواندن سوره اناانزلنا آنقدر نوازشم می کرد تا خوابم می برد. بعدتر ها موقع دعا خوابم می برد. و اخیرا موقع خواندن داستان.
🔸کلاس درسم تمام می شود. ریحانه خانم برایم کف می زند و احسنت گویان اطمینان می دهد که نمره کامل را می گیرم. خوشحال و سرمست از تشویق هایش، صندلی را هل می دهم سمت یخچال کوچکی که مادر کنار اتاق گذاشته است.
+ مادر یک ساعت پیش برام شیر و شیرینی آورد. نگه داشتم با هم بخوریم. بفرمایید.
" به به. می گم تپل شدی ها. از بس حاج خانم بهت شیرینی می دن بخوری.
هر دو می خندیم. لیوانی از شیر برایش پر می کنم و لیوان خودم را هم بر می دارم. هر دو را از دستم می گیرد. بشقاب شیرینی را از یخچال بر می دارم. در یخچال را می بندد. صندلی من را هل می دهد و خودش می نشیند.
+ فردا وقت فیزیوتراپی دارم. امروز زنگ زد گفت ساعت ده برم.
" خیلی خوبه. با کی می ری؟
+ نمی دونم. هنوز صحبتش رو نکردم.
ریحانه به ساعت اتاقم نگاهی می اندازد. لبخند صورتش دلنشین تر می شود. می دانم که سر ساعت پنج و نیم باید جایی باشد.
+ نمی شود امروز رو بیشتر بمونی؟
"نه عزیزم. باید برم. شب بازم می یام پیشت. کتاب رو یک ورقی بزن ببین خوشت می یاد..
🔻یاد هدیه ام می افتم. "از یاد رفته." یعنی چی داخلش نوشته شده. دیده بوسی می کنیم و ریحانه می رود. لب پنجره می روم و رفتن ریحانه را تماشا می کنم. کوچه ما حالت سه راه دارد و خانه ی ما، مسلط به همه راه هاست. روبروی خانه یک کوچه و سمت راست و چپ هم هر کدام یک کوچه. ریحانه به خانه سرنبش از کوچه سمت راست می رود. کلید می اندازد و در را باز می کند. تعجب می کنم. بلند داد می زنم:
+ مامان، خانه ی ریحانه اینا کودوم خونس؟
فرزانه داد می زند:
^ می خوای نامه بهش پست کنی؟ سه خانه آن طرف تر. تو کوچه سمت راستی. همونکه پرده پنجره هاشون چندرنگه.
+ آهان. دیدمش. همون پرده بنفش و آبی و سبز کمرنگه؟ پس چرا رفت تو خانه سرنبشی؟
^ چی؟ نشنیدم. بلندتر بگو.
+ هیچی.
کتاب را از روی میز برمی دارم و شروع می کنم به خواندن.