#اینک_شوکران
💞به روایت همسر شهید حسینی فر💞
🔸حسین ، تنها آمد خواستگاری .
آن هم نه یک بار ؛ دو سه مرتبه .
وقتی ازش می پرسیدم « چرا با مادرتان نمی آیید ؟»
می گفت « به مادرم گفته ام ، می خواهم اول خودم به نتیجه برسم . بعد ایشان را هم می آورم .» ...
🔹موقع راه رفتن دستش را به دیوار می گرفت و پایش را تقریبا روی زمین می کشید . حرف زدنش هم کمی لکنت داشت ؛ ولی هیچ کدام از اینها اندازه ی مو های نداشته ی جلوی سرش به چشمم نیامد .
توی دلم گفتم : موش توی کاسه آدم وسواس میفته 🐭
😝آخ مرضیه ! چیزی که خوشت نمیومد سرت اومد ؛ مرد کچل .
دست خودم نبود در قید و بند ظاهر نبودم ؛ ولی روی این یکی حساس بودم .
#ازدواج_آسان
#عشق_پایدار
#ادامه_دارد ...
@chejorishod❣
#اینک_شوکران
💞به روایت همسر شهید حسین شایسته فر 💞
همه ی اینها ، حتی همان موهای ریخته اش ، حاصل ترکش های توی سرش بود ...
حسین 4 سال از من بزرگتر بود.
با 33 سال سن ، عینک و صورت آفتاب سوخته ، بیشتر شبیه یک مرد جاافتاده و مسن بود .
🛩فوق دیپلم تکنسین فنی هواپیمایی داشت .
🔠زبان انگلیسی اش کامل بود ....
💐دفعه ی دیگر حسین با مادرش آمد خانه ی خودمان .خیلی رسمی تر .باگل و شیرینی .
حرف های من و حسین تقریبا تمام شده بود . بزرگترها بیشتر باهم حرف میزدند ...
مادرش نزدیک من نشست ، آرام گفت :«ایشاالا که شما ترک نباشید .😳 حسین خیلی تمایل ندارد با ترک ها وصلت کند . آخه ترک ها رسم و رسوم های خودشان را دارند .»🙄
توی دلم خندیدم و گفتم😁 «طفلک حسین آقا ، چه شانس بدی دارد .»😅
ما ترک بودیم ، ولی هیچکدام لهجه ی ترکی نداشتیم ...😇
💍حسین بدش نمی آمد لباس عروس بپوشم و مجلس مفصلی بگیریم ؛ قبول نکردم . نمیخواستم اول زندگی توی قرض بیفتیم . خرید عروسی هم نداشتیم . فقط یک روز عصر آمد دنبالم و دوتایی با هم رفتیم رفتیم یک حلقه گرفتیم که 450 تومان شد .
صبح روز عقد ، همان کت و شلوار سفید روز خواستگاری را پوشیده بود . عاقد رو کرد به حسین و گفت :
«مهریه عروس خانم را بفرمایید .»
«هرچی خود خانم بگویند .»
پیش از این درباره ی مهریه حرف نزده بودیم ؛ ولی به پاپا گفته بودم عدد 40 را دوست دارم . پاپا از حسین پرسید :«40 تا سکه ، موافق؟» حسین راضی بود .
با مهریه 40 سکه و یک جلد قرآن ، عاقد خطبه ی عقد را خواند و شدم زن حسین .
@chejorishod❣
#اینک_شوکران
💞به روایت همسر شهید محمدعلی رنجبر💞
🎍محمد علی پسر دایی ام بود اما مرا درست ندیده بود و نمیشناخت .
آن قدر دختر عمه داشتم که بین آنها گم بودم .
🚌سالی یکی دو بار بیشتر رفت و آمد نداشتیم ، آن زمان رفت و آمد آسان نبود و بسیاری از افراد ماشین نداشتند ؛
ولی من دیده بودمش .😇
👰برای عروسی خواهرم پدرم رفته بود تادعوتشان کند ، ولی خانه نبودند .
پدرم هم پیغام گذاشته بود و برگشته بود .
〰وقتی فهمیدند آمدند به ما سر بزنند ، محمدعلی هم همراهشان بود
به بابام گفت «نمیتونیم بیایم »
☕️من که برایشان چایی بردم پرسیدم : چرا ؟
_یکی از برادرهایم مشهد است ، اون یکی هم مکه . من هم باید جایی بروم .
تازه آن موقع بود که درست و حسابی من را دید .❤️
🗣بعدها برایم تعریف کرد « وقتی با من حرف زدی ، انگار یکی بهم الهام کرد خودشه ، همونیه که دیشب از خدا خواستی »
🌟شب قبلش دو رکعت نماز حاجت خونده بود ...
#ادامه_دارد
@chejorishod❣
#اینک_شوکران
💞به روایت همسر شهید محمدعلی رنجبر💞
مامانش قبلا باهاش اتمام حجت کرده بود که دیگه باید ازدواج کنی وگرنه باهات قهر میکنم .💔
➿خانواده اش خیلی راضی نبودند .
👥به هم خبر میدادند سرانجام محمدعلی دختری را انتخاب کرد .
👈زندایی آمد خانه ی ما . وقتی خواهرم آمد گفت : «می دونی زندایی برا چی اومده ؟ برا محمدعلی »
🤔چون دو خواهربزرگتر داشتم ، فکرکردم برای خواهرهایم آمدند ...
وقتی خواهرم نظرم را پرسید سکوت کردم گفتند علامت رضاست ، خجالت میکشیدم بگویم بله 🎉🎉🎉
خاستگاری و بله برون در یک روز بود .
شنبه که برادرش برگشت یکشنبه آمدند خاستگاری .
🌹یک کیک آوردند بایک گلدان که دورش زرورق پیچیده بودند . مراسم خیلی ساده برگزار شد.
پدرم گفت :«هرقدر خودتون میخواید مهرش کنید . من نه مهریه تعیین میکنم نه چیزی میخوام . در حدتوانم هم براش جهیزیه میگیرم ، کم بود خودتون بخرید زیاد بود نوش جونتون .
🌈چون نزدیک عروسی خواهرم بود شد مثل مهریه خواهرم 14سکه بهار آزادی.
#تلنگر
#زندگی
#شهید
@chejorishod❣
#اینک_شوکران 📗
#محمد_علی_رنجبر 👤
🎙 به روایت همسر شهید
👈تازه سوم راهنمایی را تمام کرده بودم ، هفده ساله بودم و سرخوش ،
محمدعلی پسر داییام بود ؛
اما من را درست ندیده بود و نمیشناخت .
🧕آنقدر دخترعمه داشت که من بین آنها گم بودم .
👀به هیچ وجه اهل نگاه کردن به دخترها نبود ؛ حتی دخترهای قوم و خویش ، اهل پرسوجو هم نبود .
🚎 سالی یکی دو بار بیشتر رفتوآمد نداشتیم ؛
چون خانواده ی ما در روستا زندگی میکرد ،
از طرفی آن زمان ، رفتوآمدها چندان آسان نبود
و بسیاری از افراد ماشین نداشتند .
🎀 برای عروسی خواهرم ، پدرم رفته بود تا خانواده داییام را برای عروسی دعوت کند ، ولی خانه نبودند .
📝 پدرم پیغام گذاشته بود که کارتان داریم و برگشته بود . 🚶♂
🔹وقتی فهمیدند آمدند به ما سر بزنند .
🔸محمدعلی که همراهشون بود به بابام گفت :« برای عروسی نمیتونیم بیایم .»
☕️من که برایشان چایی برده بودم ، پرسیدم :
- چرا ؟
- یکی از برادرهام رفته مشهد ، اون یکی هم مکه است ، من هم باید جایی برم .
❇️ تازه آن موقع مرا درست و حسابی دیده بود .
#ادامه_دارد ...
@chejorishod ❣
#اینک_شوکران 📗
#محمد_علی_رنجبر 👤
#برگ_دوم 📜
🎙 به روایت همسر شهید
✨ شب قبلش دو رکعت نماز حاجت خوانده بود که « خدایا هر کسی رو جفت من قرار دادی نشونم بده »
- این دختره کی بود با ما سلام علیک کرد ؟؟!
- نشناختی ؟ دخترعمه ات بود دیگه .
- مگه عمه همچین دختری هم داشت ؟
👈 مادرش باهاش اتمام حجت کرده بود که دیگه باید ازدواج کنی .
به خانه که برگشت جریان را به مادرش گفت .
خانواده اش خیلی موافق نبودند .
حالا اینقدر عجله نکن ، صبر کن چند جای دیگه هم بریم بعد انتخاب کن .
_ هیچ جای دیگه نمیرم . همین مرضیه خیلی خوبه ازش خوشم اومده .
...
🏠 زن دایی مثل همیشه آمد خانه ما سر بزند .
🔹وقتی خواهرم آمد و گفت :
میدونی زندایی برای چی اومده ؟
🔸باورم نمیشد ، دو خواهر بزرگتر داشتم فکر میکردم برای آنها آمده ...
🧕وقتی خواهرم نظرم را پرسید ، سکوت کردم
گفتند علامت رضاست .
خجالت میکشیدم بگویم بـله ...
◽️ « اگه جوابتون مثبت صبر کنیم تا برادرش از مکه بیاد ... »
#ادامه_دارد ...
@chejorishod ❣
#اینک_شوکران 📚
#محمد_علی_رنجبر 👤
#برگ_سوم 📜
🎙 به روایت همسر شهید
🗓 بیست روز طول کشید تا برادرش برگشت .
🔹خواستگاری و بله برون یک روز بود .
مثل حالا نبود که هر کدام جدا باشد و یا مراسم مفصل بگیرند .
🎍 یک کیک آورده بودند با یک گلدان خالی
که دورش زرورق پیچیده بودند .
🎀مراسم خیلی ساده برگزار شد ؛ حتی انگشتر هم نیاورده بودند .
🧔پدرم گفت :
هرقدر خودتون میخواید مهرش کنید . من نه مهریه تعیین میکنم نه چیزی میخوام .
دخترم هم جهاز آنچنانی نداره
البته در حد توانم براش میگیرم .
اگه کم بود بقیه رو خودتون بخرید اگه زیاد بود نوش جونتون .
🧕خواهر بزرگترم یک ماه قبل عقد کرده بود و ۱۴ سکه مهریه اش بود .
گفتند مهرش مثل خواهرش باشد .
شنبه برادرش از مکه آمد 🕋
یکشنبه آمدند خواستگاری 🎀
سه شنبه آزمایش 💉
چهارشنبه خرید 🛍
پنجشنبه عروسی 🎊🎊
🏠بعداز عروسی رفتیم یکی از اتاقهای خانه خواهر محمدعلی .
یکی دو ماهی آنجا مهمان بودیم تا جایی را اجاره کنیم .
@chejorishod ❣