eitaa logo
چه جوری شد سر گرفت ؟
654 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
197 ویدیو
25 فایل
☆ بسمه تعالی ☆ ازدواج آسان ، آگاهانه ، بهنگام عشق پایدار 🌈 ارتباط با ادمین : 🔸🔸🔸🔶 با ما همراه باشید 🔶🔸🔸🔸
مشاهده در ایتا
دانلود
💞به روایت همسر شهید محمدعلی رنجبر💞 🎍محمد علی پسر دایی ام بود اما مرا درست ندیده بود و نمیشناخت . آن قدر دختر عمه داشتم که بین آنها گم بودم . 🚌سالی یکی دو بار بیشتر رفت و آمد نداشتیم ، آن زمان رفت و آمد آسان نبود و بسیاری از افراد ماشین نداشتند ؛ ولی من دیده بودمش .😇 👰برای عروسی خواهرم پدرم رفته بود تادعوتشان کند ، ولی خانه نبودند . پدرم هم پیغام گذاشته بود و برگشته بود . 〰وقتی فهمیدند آمدند به ما سر بزنند ، محمدعلی هم همراهشان بود به بابام گفت «نمیتونیم بیایم » ☕️من که برایشان چایی بردم پرسیدم : چرا ؟ _یکی از برادرهایم مشهد است ، اون یکی هم مکه . من هم باید جایی بروم . تازه آن موقع بود که درست و حسابی من را دید .❤️ 🗣بعدها برایم تعریف کرد « وقتی با من حرف زدی ، انگار یکی بهم الهام کرد خودشه ، همونیه که دیشب از خدا خواستی » 🌟شب قبلش دو رکعت نماز حاجت خونده بود ... @chejorishod
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛 🚶وارد مغازه شدم _چی شده سحرخیز شدی ؟؟!! 📚نشستم روی صندلی داشتم پول های کتابای فروخته شده به مدرسه شهدا رو حساب میکردم یه خانم وارد مغازه شد سلام کرد ، جواب ندادم . 🤔کمی فکر کردم صدا چقدر آشنا بود خودشه 😍 سرم رو بالا آوردم ، دستپاچه شدم 🗣یک دفعه پاشدم گفتم : سلام آقا احمد با تعجب گفت با کی بودی ؟😳 گند زدم ...😅 نشستم سر صندلی و شروع کردم به تمیز کردن و ... اومد پای میز 💓 _چقدر تقدیم کنم ؟ _اومدم مدیر بازی در بیارم ، گفتم روی جلد نوشته _سیزده تومن موندم ، صفحه اول کتاب رو باز کردم و لبخندی زدم و گفتم 31 هزار تومان 🌱دنبال یه راهکار برای دوباره دیدنش بودم هزینه رو که داد گفتم بقیه اش بماند بعدا بیاید تقدیم میکنم اول صبح دخل خالیه که آقا احمد گفت بیا دخترم من بقیه تو بدم 😩 ... @chejorishod
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛 یادش بخیر اولین باری که دیدمش😇 در محرم بود 💐در محله ی ما رسم است گلاب و اسفند و گل جلوی هیئت ها می آورند بعد از رفتن هیئت برای برداشتن سینی اسفندشان آمد . دختر حاج مراد است باورم نمی شود مگر حاج مراد دختر دارد ؟؟ 💠همیشه از خدا میخواستم دوباره ببینمش چند وقت که گذشت نوبت هیئت های خانگی شد . کار خدا رو میبینی😍 شب قبل از ما نوبت خانه ی حاج مراد است مراسم که تمام شد به ساعت نکشید خودم را در خانه حاج مراد دیدم خدایا کمک کن -تق تق تق -بله ؟ -آمدم وسایل جلسه هیئت را ببرم در باز شد مادرش بود 😞 بیا پسرم جلوی در هستن بیا ببر 🚶 ... @chejorishod
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷 عقدکنان مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یک مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند. "برای شادی روح آقا داماد  صلوات!" صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.😄😄  "برای سلامتی شهدای آینده صلوات!"  مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.  "صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست!"  مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ  شده بود از خجالت.  "در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!"  و صدای بلند صلوات اطرافیان .... مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود. بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.  حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است." ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! آنگاه پارچ آب را برداشت و سرکشید و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد: شمع و چراغ روشن کنید🕯💡 بسیجی ها رو خبر کنید📣 امشب شبیخون داریم...💥🔥 ببخشید امشب عروسی داریم...🎉🎉 👏👏👏و دست زد و بقیه هم با او  دم گرفتند و دست زدند : خمپاره بریزید سرشون☄ امشب عروسی داریم...🎊🎊  احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟ ... 🌾🌸شادی ارواح طیبه شهدا خصوصا شهید مصطفی ردانی پور 🌸🌾
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛 ... نرگس یک کتاب به من داد 📖 نرگس خیلی در وادی شهدا بود کتاب را گرفتم چند وقت بعد زنگ زد و گفت قراره بریم راهیان ، برای یک بارم که شده بیا بریم قبول کردم 🌱 🌾کارهای ثبت نام رو انجام دادم 🏘من در رشته ی پزشکی تحصیل میکردم و به دنبال رفتن به کانادا و بودن در کنار خاله 🖼یک شب در سفر راهیان تصویر یک عکس در اتاق رهایم نمیکرد شالم را برداشتم و روی عکس انداختم فردا دیدم چقدر این عکس آشنا است بعداز کلی دقت یادم آمد عکس روی کتاب نرگس است ن 🌟سفر راهیان درس های زیادی به من داد 🌈فهمیدم ما مدیون شهداییم ... 📖به خانه که برگشتم یک راست رفتم سر کتاب نرگس سلام بر ابراهیم و شروع کردم به مطالعه 📎چگونه میشود یک نفر اینطور زندگی کند ؟ 💍در این وادی بود که حامد به خاستگاری من آمد از شهید خواستم اگر قسمت است به من نشانه ای نشان بدهد 👀در اولین جلسه چشم های حامد از روی عکس های شهید در اتاقم جدا نمی شد 🌼بعد از چند دقیقه گفت پدرم با شهید هم رزم بوده ... در آن روزها بود که زلزله ی کرمانشاه رخ داد ...😕 ... @chejorishod
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛 قسمت اول ... آقای حیدری و خانواده تشریف آوردند بعد از سلام علیک و آوردن چای خانواده ها سرگرم صحبت شده بودند که ناگهان خواهر کوچکم با موهای ژولیده از اتاق بیرون آمد و یک راست رفت و روی پای آقای حیدری کوچک نشست 😳 باورم نمیشد انگار با ما غریبه بود هر چه می گفتیم زینب جان بیا ، بیا بهت غذا بدهیم انگار نه انگار 😒 🌱بلاخره بعد از بلند شدن زینب برای صحبت به اتاق رفتیم . 👱... آقای حیدری بعد از حرف های اولیه شروع به معرفی خود کردند 🏡بنده خانه ی جدا ندارم به خاطر همین چند سال اول باید در طبقه بالای خانه ی پدری ام زندگی کنیم 💵 لحاظ مالی هم به حمدالله خوب است اما چون کار ما آزاد است هر ماه ثابت نیست مثلا در ایام نزدیک عید فروش بالا می رود و گاهی هم فقط به اندازه ی کرایه مغازه و شاید کمتر روزی می رسد درکل با برنامه ریزی میشود زندگی خوبی را داشت . ⚙🔩این چندسال بیشتر به دنبال خرید دستگاه های لازم برای کار بوده ام لذا تمام سرمایه را در این مسیر هزینه کرده ام الان فصل باردهی سرمایه هاست و به همین خاطر تصمیم به ازدواج گرفته ام 📌درست است که الان خانه و ماشین و امکانات زیاد نیست اما خداوند وعده داده است که کمک می کند من هم دیدم اگر منتظر همه ی اینها بمانم ممکن است این فریضه قضا شود لذا بعد از اتمام زمینه سازی کار به سراغ ازدواج آمده ام . ... @chejorishod
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛 قسمت دوم ... بعد از شنیدن شرایط آقای حیدری شروط خودم را مطرح کردم ... 🚗بعد از رفتن آنها خانواده راهی خانه خاله شدند و قرار شد من کمی دیرتر بروم تا فکرهایم را بکنم . 🌠به نظرم کمبودهایش را طبع بلند و هدف های والایی که داشت ، پوشانده بود ... 🍰قندم افتاده بود یک شیرینی برداشتم وو به سمت درب خانه رفتم هنگام بستن درب فردی را دیدم که به سمت خانه ی ما می آید . 🍩توجه نکردم و شیرینی را در دهانم فرو کردم بعد از رسیدن آن آقا و گفتن سلامش شیرینی در گلویم گیر کرد که این دیگر که بود !!! دقیق که نگاه کردم دیدم برادر بزرگ آقای حیدری بود .😅 🍪برادرشان گفتند یکی از بچه های همسایه گریه می کرده و من از صندوق عقب ماشین بسکویت درآوردم به او دادم که یک هو حواسم پرت شد و صندوق را بستم ناگهان متوجه شدم که کلید را در صندوق گذاشته بودم ، مجبور شدم بروم کلید یدک را بیاورم بفرمایید برسانمتان ؟ -ممنون ، نزدیک است خودم میروم . ... @chejorishod
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛 📖کتاب فارسی را برداشتم و شروع به خواندن کردم ، فردا شعر حفظی را باید برای دبیر بخوانیم ... وااای چقدر گرسنه ام 😖 ای کاش زودتر زنگ بخورد تا به سلف بروم ...🍱 📣یه هم صدای رویا در سلف پیچید بچه ها رویا تازه نامزد کرده شوهرش خیلی پولداره ، ببینید چندتا النگو براش خریده . مرضیه گفت : ☂مهم اخلاق طرف مقابل که رویا پرید وسط حرفش و گفت : 💵به نظرم پول داشته باشی همه چیز رو میتونی به دست بیاری . سمیه گفت : 💍اینا اگه شرایط خوب نباشه فقط یه تیکه آهن ، اگه از من که متاهلم بپرسید میگم طرف باید حلال خور و درست کار باشه ... 🔔بحث ناتمام ماند و زنگ خورد 📚به اتاق رفتم و وسایلم را جمع کردم و راهی کتابخانه شدم اما حرف های بچه ها در ذهنم رژه می رفت که ناگهان زهرا بالای سرم ظاهر شد و گفت : فیلسوف چقدر درس میخونی ؟📖 بهش گفتم که درگیر صحبت های بچه ها بودم درس کدومه 😁 ای کلک ، نکنه خبریه ؟ ...🤔😜 ... @chejorishod
🔹 یکی از مهمترین سوال های مجردین که به حرف دلم گوش کنم یا عقلم ؟ 👌جواب سوال را در تصاویر بالا مطالعه کنید . ...
چه جوری شد سر گرفت ؟
⁉️ این به معنی حذف عروسی هاست ؟
🔰خیر ✔️ در این شرایط اقتصادی و بیماری میتوان مراسمات را ساده تر و کم خرج تر برگزار کرد . ...
📔حکایتی از کتاب داستان راستان اثر استاد شهید مرتضی مطهری بخوانید.👇 🌿 ➖ چقدر خوب بود زن می گرفتی و خانواده تشکیل می دادی و به این زندگی انفرادی خاتمه می دادی، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در کار دنیا و آخرت کمک تو باشد. - یا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه کسی به من زن می دهد؟ و کدام زن رغبت می کند که همسر مردی فقیر و کوتاه قد و سیاه پوست و بدشکل مانند من بشود؟!. " - ای جوبیرا خداوند به وسیله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض کرد. بسیاری از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد. بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بی مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسیله اسلام نخوتهای جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ کرد. اکنون همه مردم از سفید و سیاه، قرشی و غیر قرشی، عربی و عجمی در یک درجه اند. من در میان مسلمانان فقط کسی را از تو بالاتر می دانم که تقوا و عملش از تو بهتر باشد. اکنون به آنچه دستور می دهم عمل کن. 🌼اینها کلماتی بود که در یکی از روزها که رسول اکرم به ملاقات «اصحاب صفه» آمده بود، میان او و جويبر رد و بدل شد. ... @chejorishod
📖 🌱رسول خدا پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یکسره به خانه زیاد بن لبید انصاری برود و دختر «ذلفا» را برای خود خواستگاری کند. 💰زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدينه بود. افراد قبیله وی احترام زیادی برایش قائل بودند. هنگامی که جويبر وارد خانه زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند. 🗣جويبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت: ❇️من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟» - پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو ❇️پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری کنم. - پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!! ❇️ من که از پیش خود حرفی نمی زنم، همه مرا می شناسند، اهل دروغ نیستم. - عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهای خود از قبیله خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد.... ... @chejorishod
 📖 🚶‍♂جويبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت، اما همان طور که می رفت با خودش می گفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی که نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است که زیاد می گوید.» 👒ذلفا دختر زیبای لبید که به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود. . 🔸بابا! این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه می کرد و مقصودش چه بود؟ 🔹 این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا می کرد پیغمبر او را فرستاده است. 🔸نکند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟! 🔹 به عقیده تو من چه کنم؟ 🔸 به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است. 🏝زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت. 🌈همینکه آن حضرت را دید عرض کرد: «یا رسول الله! جويبر به خانه ما آمد و پیغامی از طرف شما آورد، می خواهم عرض کنم رسم و عادت جاری ما این است که دختران خود را فقط به هم شأنهای خودمان از اهل قبیله که همه انصار و یاران شما هستند بدهیم.» . 🌟 ای زیاد! جويبر مؤمن است. آن شأنیتها که تو گمان می کنی امروز از میان رفته است. ✨مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است ✨ ☘زیاد به خانه برگشت و یکسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل کرد.... ... @chejorishod
 🌹 📜 🎙 به روایت همسر شهید 📛برخوردهای ایشان با من تند بود، یا لااقل به نظر من این طور می آمد. به نظرم می آمد ایشان خیلی جدی و حتما بداخلاق است. 😖 🌔یک شب، از مناطقی که اعزام شده بودیم برگشتیم به ساختمان خودمان. 👥من متوجه شدم دو نفر نیروی جدید به اتاق اضافه شده اند؛ دو دختر جوان پانزده، شانزده ساله. اینها مقدار زیادی طلا دستشان بود، وسایل فیلم برداری و دوربین گران قیمت با خودشان داشتند و عجیب تر اینکه یکیشان وقتی کیفش را باز کرد، پر بود از پولهای زمان شاه. 🤔من احساس کردم شرایط و رفتار این ها مشکوک است، ولی به روی خودم نیاوردم. فقط عبوس نشستم گوشه ی اتاق.😐 ⌚️ کمی که گذشت، کاغذی از کیف دستی یکی از این ها افتاد روی زمین. من دولا کاغذ را بردارم و بدهم به او، اما دخترک که ظن نمی برد من خواهم کاری برایش انجام دهم و لابد فکر کرده بود لو رفته اند، کاغذ را از دست من کشید و پاره کرد و خورد. 📄من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود، دادم به یکی از برادرها و گفتم «به برادر همت بگید علت این مسائل مشکوکت که توی این اتاق اتفاق افتاده چیه؟» ... @chejorishod
🌹 📜 ⏱کمی که گذشت، ایشان فرستادند دنبال من. خیلی عصبانی بودند. 😡با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود، گفتند «شما چرا متوجه نیستید چه افرادی می آن داخل اتاق و هم نشینتان میشن؟» 🧕من هم که خسته بودم و تازه از راه رسیده بودم که این اتفاقات پیش آمد، گفتم : «اتفاقا من میخوام این انتقاد رو به شما بکنم، چون مسئولیت ساختمون ما با شماست. اون موقع که اینها وارد ساختمون شده‌ند ما اصلا این جا نبوده یم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.» ✴️ اما ایشان همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که «احتمالا این نقشه ی بمب گذاریی باشه. شما باید تا صبح مواظب این دخترها باشید. 🤯 🧕من گفتم : «نه، این کار رو نمیکنم، چون بی تعارف، می ترسم با این ها توی یک اتاق بمونم.» 👥 بعد حاجی آمد آن دو دختر را از ما جدا کرد. 🌓نصفه شب بود که دیدم یکی پنجره ی اتاق ما را می زند. بین همه من بیدار شدم. آمدم دم پنجره، دیدم حاجی اسلحه به دوشش دارد و خیلی نگران است. 🏬 انگار همه ی این ساعت ها را همان اطراف ساختمان ما کشیک میداده. 🔹گفتند «الآن یک خواهری توی تاریکی رفت به سمت پایین. شما برید ببینید این کسی که رفت، از خواهرهای خودمون بود یا یکی از آن دو نفر.» 🔸حالا، آن پایین که ایشان می گفت دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ. جای ترسناکی بود، اصلا منطقه حالت ترسناکی داشت. من مانده بودم توی رودربایستی. می ترسیدم! با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی، یک لحظه برگشتم، گفتم حتما حاجی دارد دنبال من می آید که نترسم. دیدم نه، اصلا از ایشان خبری نیست، من را رها کرده. خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان است ... ... @chejorishod
#چه‌جوری‌شدسرگرفت ❣ 🌹 📜 📆 یک سال بعد برگشتم پاوه. اتفاقات عجیبی دست به دست هم داد تا من پاوه بروم و نه جای دیگر. 📿 قبل از رفتن، برای هر جا استخاره کردم بد آمد، اما برای مناطق کردستان بسیار خوب آمد. 🧕 من به دوستم که هم راهم بود گفتم «فرمانده سپاه پاوه برادر همت نامی است که یک زمانی از من خواستگاری کرده. من اونجا نمی آم. می ریم سقز. وقتی رسیدیم آموزش و پرورش باختران و پرسیدند کجا می خواید اعزام شید، همین رو می گویی؛ هر جا به جز پاوه!» ☔️یک روز بارانی سخت رسیدیم باختران. از یک دست فروش دو جفت پوتین خریدیم و رفتیم آموزش و پرورش. 🧔آنجا آن آقای مسئول پرسید : «خواهرها کجا می خواید برید؟» 🧕 دوست من گفت : « پاوه!» ✍ آن بندهی خدا هم نوشت پاوه. من زبانم بند آمده بود. 🙄 🚎به هر حال حکم را زدند و ما همان روز عصر راه افتادیم سمت پاوه. من تمام راه گریه می کردم. 😢 آدم بعضی وقت ها نمی داند گریه اش در چیست؟ مثل دوستم که خودش هم نمی دانست چه طور شد که بعدا آن همه سفارش های من، اسم پاوه را به زبان آورد. 🙄 🕋حاجی اما پاوه نبود، رفته بود مکه.... ... @chejorishod
🌹 📜 🔸ما جا نداشتیم و اتاق ایشان را که کارهای اداریش را انجام میداد، موقتی به ما دادند تا خودشان برگشتند. 🏡تا آن وقت من در مدرسه ای در پاوه مشغول شدم. 🌼بعد آن یکی از عملیات ها بود که ما در مدرسه مان برنامه ای گذاشتیم تا یک از برادرها بیاید درباره ی نحوه ی عملیات، موقعیت ها و شرایط آن برای بچه ها صحبت کند. 👨‍🏫مدیر مدرسه حاج همت را پیشنهاد کرد. 🧕 من چون با او مسئله داشتم، مصر بودم به جای او فرماندار پاوه بیاید. ☎️یک ساعت به شروع برنامه تلفن زدند که آقای فرماندار حالشان بد است، نمی توانند بیایند. 📞 مدیر مدرسه هم حاجی را که تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود، خبر کرد. 📚من برای اینکه با ایشان برخورد پیدا نکنم، رفتم کتابخانه ی مدرسه که یک زیر زمین بود. 👴 پیرمرد سرایدار در زیر زمین را باز کرد و گفت :« آقای مدیر گفتن بیاید ، الان برادر همت می‌خوان بیان شماهم دفتر باشید .»... 🚪 تقه ای به در دفتر زد و در را باز کرد تا بگوید : «من کار دارم نمیتونم بیام » 👀اما قبل از آنکه حرفی بزند چشمش افتاد به همت . ناخودآگاه چادرش را جلوتر کشید . اول فکر کرد اشتباه گرفته چقدر تغییر کرده . 👤همت بلند شد و گفت :« خوش اومدید . خوب کردید دوباره تشریف آوردید پاوه .» ... @chejorishod
🌹 📜 🌖فردا شب همان روز بود که خانم یکی از دوستانش را فرستادند برای خواستگاری مجدد . 🔸ظاهرا برای حاجی سنگین بود که این کار را بکند، چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت کند. گفت: «فقط یک چیز رو به شما بگم، ایشون حتما شهید میشن، سر شهادتشون خیلی ها قسم خوردهند.» من مانده بودم چه کار کنم. 🙄 خسته شده بودم.😕 خواب هایی می دیدم که بیشتر نگرانم می کرد. 😣 🤲 نیتي چهل روز روزه و دعای توسل کردم. 0⃣4⃣ با خودم گفتم بعد از این چهل شب، اولین کسی که آمد خواستگاری جواب می دهم. 🔹شب سی و نهم یا چهلم بود که حاجی مجدد خواستگاری کردند و من جواب مثبت دادم. 🎈دلم گرم بود. 📖 استخاره ام آیه ای از سوره ی کهف آمد و تفسیرش چیزی بود که با حال و هوای من جور می آمد. ✨بسیار خوب است. شما برای کاری که می خواهید انجام دهید مصیبت زیاد می کشید، اما نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.✨ ... @chejorishod
🌹 📜  👨پدرم گفت :« تو هر جا رفتی آبروی من رو بردی. حالا جوان مردم هر جا بره مردم میگن جای حلقه برایش یک انگشتر عقیق صد و پنجاه تومنی خریده‌اند.» ☎️ حاجی که زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهی کرد، گفت : « شما برید حلقه تهیه کنید، ان شاء الله بعد با هم صحبت می کنیم. » 🔹 حاجی گفت : « این از سر من هم زیاده. شما دعا کنید توی زندگی مشترک با دخترتون بتونم حق همین رو ادا کنم.» 🌈 به حاجی گفتم : « من فقط یک درخواست دارم؛ برای عقد بروم پیش امام. » 🌼ایشان آن لحظه حرفی نزدند اما یکی، دو روز بعد آمدند و گفتند : « شما هر تقاضایی دارید انجام میدم، ولی از من نخواید لحظه ای از عمر مردی رو که باید صرف این همه مسلمان بشه، برای عقد خودم اختصاص ابدم. سر پل صراط نمی تونم این قصور رو جواب بدم.» 🛍آخر، حاجی دست من را موقع خرید باز گذاشته بود که هرچه می خواهم انتخاب کنم، 🔹اما من فقط یک حلقه ی هزار تومانی برداشتم. 🔸هیچ مراسم خاصی نداشتیم. 🔹به من می گفت : « هر بار که میگفتی کفش نمی خوام، لباس نمی خوام، خدا رو شکر میکردم. توی دلم میگفتم این همونه! همون کسی است که دنبالش میگشتم.» ... @chejorishod
؟ ❣ 🌹 📜 🎙به روایت همسر شهید 🔹هیچ آرزویی نداشتم که برآورده نشده باشد 🔸با دوست هایم به بهانه درس خواندن کتابهای شهید مطهری را می‌خواندیم .📚 👨پدر متوجه رفتار من شده بود اما خبر نداشت چه کارهایی می کنم . ✊تظاهراتی را از دست نمی‌دادم . با دوستانم به عنوان انتظامات در تظاهرات شرکت می کردیم . 👈در تظاهرات ۱۶ آبان چند نفری دنبالم کردند و چادر و روسری را از سرم کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم . 🏍موتورسواری از آنجا رد می شد دستم را گرفت و من را کشید روی موتور پاهایم روی زمین کشیده می شد ... چند کوچه آن طرف تر نگه داشت . 🔸لباسم از اعلامیه باد کرده بود . پرسید : اعلامیه داری ؟ +آره - عضو کدوم گروهی ؟ +گروه چیه !! اعلامیه های امامند . کلاهش را بالا زد . - تو اعلامیه امام پخش می‌کنی ؟ +مگه من چمه ؟ -وقتی حرفای امام رو خودت اثر نداشته ، چرا این کار رو می‌کنی ؟ 🗞دستش را دراز کرد اعلامیه ها خواست . بهش ندادم . 😖 «الان میرم تحویلت می دم .»🏍 ... @chejorishod
؟ ❣ 🌹 📜 🎙به روایت همسر شهید «الان میرم تحویلت می دم .»🏍 گفتم : 🗣شما که پیرو خط امامید ، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید ؟ اول ببین موضوع چیه بعد این حرفارو بزن . من هم چادر داشتم هم روسری ، اونا از سرم کشیدن . -راست می گی ؟ + دروغم چیه ، اصلا شما کی هستی که من به شما دروغ بگم . -بمان تا برگردم . 🚓با دوسه تا موتور سوار دیگه رفت همونجا که من درگیر شده بودم . حساب چندتا از مأمورارو رسیدند .شیشه ماشین‌شان هم خرد کردند . بعد چادر و روسری ام را برداشت و برگشت . 🚶‍♀دویدم بروم همانجا که گفته بمان اما او زودتر رسید . 🔹چادر رو روسری را داد و گفت : 🌻 باید می فهمیدن چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند .🌻 👈اعلامیه هارا گرفت و گفت :« این راهی که میایی ، خطرناک است . مواظب خودت باش خانوم کوچولو ... » و رفت . + خانوم کوچولو !!! 😳 با آن همه رجز خوانی هایم خانوم کوچولو 🙄 روسری و چادرم را پوشیدم و به راه افتادم . ... @chejorishod
📗 👤 🎙 به روایت همسر شهید 👈تازه سوم راهنمایی را تمام کرده بودم ، هفده ساله بودم و سرخوش ، محمدعلی پسر دایی‌ام بود ؛ اما من را درست ندیده بود و نمی‌شناخت . 🧕آن‌قدر دخترعمه داشت که من بین آنها گم بودم . 👀به هیچ وجه اهل نگاه کردن به دخترها نبود ؛ حتی دخترهای قوم و خویش ، اهل پرس‌وجو هم نبود . 🚎 سالی یکی دو بار بیشتر رفت‌و‌آمد نداشتیم ؛ چون خانواده ی ما در روستا زندگی می‌کرد ، از طرفی آن زمان ، رفت‌و‌آمدها چندان آسان نبود و بسیاری از افراد ماشین نداشتند . 🎀 برای عروسی خواهرم ، پدرم رفته بود تا خانواده دایی‌ام را برای عروسی دعوت کند ، ولی خانه نبودند . 📝 پدرم پیغام گذاشته بود که کارتان داریم و برگشته بود . 🚶‍♂ 🔹وقتی فهمیدند آمدند به ما سر بزنند . 🔸محمدعلی که همراهشون بود به بابام گفت :« برای عروسی نمی‌تونیم بیایم .» ☕️من که برایشان چایی برده بودم ، پرسیدم : - چرا ؟ - یکی از برادرهام رفته مشهد ، اون یکی هم مکه است ، من هم باید جایی برم . ❇️ تازه آن موقع مرا درست و حسابی دیده بود . ... @chejorishod
📗 👤 📜 🎙 به روایت همسر شهید ✨ شب قبلش دو رکعت نماز حاجت خوانده بود که « خدایا هر کسی رو جفت من قرار دادی نشونم بده » - این دختره کی بود با ما سلام علیک کرد ؟؟! - نشناختی ؟ دخترعمه ات بود دیگه . - مگه عمه همچین دختری هم داشت ؟ 👈 مادرش باهاش اتمام حجت کرده بود که دیگه باید ازدواج کنی . به خانه که برگشت جریان را به مادرش گفت . خانواده اش خیلی موافق نبودند . حالا اینقدر عجله نکن ، صبر کن چند جای دیگه هم بریم بعد انتخاب کن . _ هیچ جای دیگه نمی‌رم . همین مرضیه خیلی خوبه ازش خوشم اومده . ... 🏠 زن دایی مثل همیشه آمد خانه ما سر بزند . 🔹وقتی خواهرم آمد و گفت : می‌دونی زندایی برای چی اومده ؟ 🔸باورم نمیشد ، دو خواهر بزرگتر داشتم فکر میکردم برای آنها آمده ... 🧕وقتی خواهرم نظرم را پرسید ، سکوت کردم گفتند علامت رضاست . خجالت می‌کشیدم بگویم بـله ... ◽️ « اگه جوابتون مثبت صبر کنیم تا برادرش از مکه بیاد ... » ... @chejorishod
🌻در جلسه چگونه رفتار کنیم‌؟ ۴ ✔️۱۵توصیه برای جلسه خواستگاری ۱۰- جهت نشستن مهم است. كاملا روبروی هم نباشید. كمی متمایل باشید طوری كه وقتی خواستید یكدیگر را ببینید مجبور باشید كمی سرتان را برگردانید. البته نه آنقدر كه از دایره دید بیرون باشید و چهره یكدیگر را كامل نبینید. خوب است اگر صندلی ها فاصله یا جهت مناسبی ندارد، آنها را تنظیم كنید. ۱۱- خوب بشنوید و زیبا بگویید. هنگام صحبت كردن فرد مورد نظرتان، سراپا گوش باشید، دقت لازم را به عمل آورید تا مطالب گفته شده را بهتر بتوانید به خاطر بسپارید و گاهی با بیان عباراتی چون «بله»، «عجب»، «چه جالب» و ... متناسب با صحبت های او، نشان دهید كه به حرف هایش دقت دارید. هنگامی كه خودتان صحبت می كنید نیز سعی كنید سنجیده حرف بزنید. از این شاخه به آن شاخه نپرید و روده درازی را كنار بگذارید. ...
🌻در جلسه چگونه رفتار کنیم‌؟ ۴ ✔️۱۵توصیه برای جلسه خواستگاری ۱۰- جهت نشستن مهم است. كاملا روبروی هم نباشید. كمی متمایل باشید طوری كه وقتی خواستید یكدیگر را ببینید مجبور باشید كمی سرتان را برگردانید. البته نه آنقدر كه از دایره دید بیرون باشید و چهره یكدیگر را كامل نبینید. خوب است اگر صندلی ها فاصله یا جهت مناسبی ندارد، آنها را تنظیم كنید. ۱۱- خوب بشنوید و زیبا بگویید. هنگام صحبت كردن فرد مورد نظرتان، سراپا گوش باشید، دقت لازم را به عمل آورید تا مطالب گفته شده را بهتر بتوانید به خاطر بسپارید و گاهی با بیان عباراتی چون «بله»، «عجب»، «چه جالب» و ... متناسب با صحبت های او، نشان دهید كه به حرف هایش دقت دارید. هنگامی كه خودتان صحبت می كنید نیز سعی كنید سنجیده حرف بزنید. از این شاخه به آن شاخه نپرید و روده درازی را كنار بگذارید ...