#چهجوریشدسرگرفت ❣
#شهید_همت 🌹
#برگسوم📜
⏱کمی که گذشت، ایشان فرستادند دنبال من. خیلی عصبانی بودند.
😡با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود، گفتند «شما چرا متوجه نیستید چه افرادی می آن داخل اتاق و هم نشینتان میشن؟»
🧕من هم که خسته بودم و تازه از راه رسیده بودم که این اتفاقات پیش آمد، گفتم :
«اتفاقا من میخوام این انتقاد رو به شما بکنم، چون مسئولیت ساختمون ما با شماست. اون موقع که اینها وارد ساختمون شدهند ما اصلا این جا نبوده یم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.»
✴️ اما ایشان همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که «احتمالا این نقشه ی بمب گذاریی باشه. شما باید تا صبح مواظب این دخترها باشید. 🤯
🧕من گفتم : «نه، این کار رو نمیکنم، چون بی تعارف، می ترسم با این ها توی یک اتاق بمونم.»
👥 بعد حاجی آمد آن دو دختر را از ما جدا کرد.
🌓نصفه شب بود که دیدم یکی پنجره ی اتاق ما
را می زند. بین همه من بیدار شدم. آمدم دم پنجره، دیدم حاجی اسلحه به دوشش دارد و خیلی نگران است.
🏬 انگار همه ی این ساعت ها را همان اطراف ساختمان ما کشیک میداده.
🔹گفتند «الآن یک خواهری توی تاریکی رفت به سمت پایین. شما برید ببینید این کسی که رفت، از خواهرهای
خودمون بود یا یکی از آن دو نفر.»
🔸حالا، آن پایین که ایشان می گفت دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ.
جای ترسناکی بود، اصلا منطقه حالت ترسناکی داشت.
من مانده بودم توی رودربایستی.
می ترسیدم!
با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی، یک لحظه برگشتم، گفتم حتما حاجی دارد دنبال من می آید که نترسم. دیدم نه، اصلا از ایشان خبری نیست، من را رها کرده.
خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان است ...
#ادامه_دارد...
@chejorishod ❣