eitaa logo
چه جوری شد سر گرفت ؟
654 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
197 ویدیو
25 فایل
☆ بسمه تعالی ☆ ازدواج آسان ، آگاهانه ، بهنگام عشق پایدار 🌈 ارتباط با ادمین : 🔸🔸🔸🔶 با ما همراه باشید 🔶🔸🔸🔸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 📜 🎙به روایت همسر شهید 👤از من پرسید :« کجا میخواید اعزام بشید ؟» 🔸فکر کردم در شأن شهید نیست که مسیرش را خودش انتخاب کند ، گفتم :« هر کجا موند که کسی نرفت ، من رو همونجا اعزام کنید .» تمام راه قرآن دستم بود .📖 آن روزها خیلی ادعا داشتم . 🚎وقتی داغ داغ رسیدیم منطقه , پیغام روابط عمومی سپاه پاوه را آوردند که بیایید جلسه ...  🗣صحبت اصلی برادر همت آن روز این بود که منطقه، منطقه ی سنی نشین است، وحدتی که امام گفته اند باید حفظ شود و ما حق نداریم پیامبر و قرآن را فدای حضرت علی بکنیم. 🔹 گفتند «توی این منطقه نباید از طرف شما صحبتی از حضرت علی بشه.» صحبت های حاجی که تمام شد. 🪑 یکی از آقایان که ظاهرا از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند. 🧕بعد، به خاطر سؤالی که من کردم، بحثی شد و من به امام على قسم خوردم! آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون. 🚶‍♂ ✴️حاجی هم برگشت و با عصبانیت گفت «خواهر، من تا حالا برای شما قصه میگفتم؟» برای من خیلی گران تمام شد. 😔 بین همه ی خواهر و برادرها که آنجا بودند. از جلسه آمدم بیرون، بغض هم کرده بودم. در آن لحظه آرزو داشتم برگردم اصفهان ولی جرأت نداشتم... @chejorishod
 🌹 📜 🎙 به روایت همسر شهید 📛برخوردهای ایشان با من تند بود، یا لااقل به نظر من این طور می آمد. به نظرم می آمد ایشان خیلی جدی و حتما بداخلاق است. 😖 🌔یک شب، از مناطقی که اعزام شده بودیم برگشتیم به ساختمان خودمان. 👥من متوجه شدم دو نفر نیروی جدید به اتاق اضافه شده اند؛ دو دختر جوان پانزده، شانزده ساله. اینها مقدار زیادی طلا دستشان بود، وسایل فیلم برداری و دوربین گران قیمت با خودشان داشتند و عجیب تر اینکه یکیشان وقتی کیفش را باز کرد، پر بود از پولهای زمان شاه. 🤔من احساس کردم شرایط و رفتار این ها مشکوک است، ولی به روی خودم نیاوردم. فقط عبوس نشستم گوشه ی اتاق.😐 ⌚️ کمی که گذشت، کاغذی از کیف دستی یکی از این ها افتاد روی زمین. من دولا کاغذ را بردارم و بدهم به او، اما دخترک که ظن نمی برد من خواهم کاری برایش انجام دهم و لابد فکر کرده بود لو رفته اند، کاغذ را از دست من کشید و پاره کرد و خورد. 📄من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود، دادم به یکی از برادرها و گفتم «به برادر همت بگید علت این مسائل مشکوکت که توی این اتاق اتفاق افتاده چیه؟» ... @chejorishod
🌹 📜 ⏱کمی که گذشت، ایشان فرستادند دنبال من. خیلی عصبانی بودند. 😡با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود، گفتند «شما چرا متوجه نیستید چه افرادی می آن داخل اتاق و هم نشینتان میشن؟» 🧕من هم که خسته بودم و تازه از راه رسیده بودم که این اتفاقات پیش آمد، گفتم : «اتفاقا من میخوام این انتقاد رو به شما بکنم، چون مسئولیت ساختمون ما با شماست. اون موقع که اینها وارد ساختمون شده‌ند ما اصلا این جا نبوده یم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.» ✴️ اما ایشان همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که «احتمالا این نقشه ی بمب گذاریی باشه. شما باید تا صبح مواظب این دخترها باشید. 🤯 🧕من گفتم : «نه، این کار رو نمیکنم، چون بی تعارف، می ترسم با این ها توی یک اتاق بمونم.» 👥 بعد حاجی آمد آن دو دختر را از ما جدا کرد. 🌓نصفه شب بود که دیدم یکی پنجره ی اتاق ما را می زند. بین همه من بیدار شدم. آمدم دم پنجره، دیدم حاجی اسلحه به دوشش دارد و خیلی نگران است. 🏬 انگار همه ی این ساعت ها را همان اطراف ساختمان ما کشیک میداده. 🔹گفتند «الآن یک خواهری توی تاریکی رفت به سمت پایین. شما برید ببینید این کسی که رفت، از خواهرهای خودمون بود یا یکی از آن دو نفر.» 🔸حالا، آن پایین که ایشان می گفت دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ. جای ترسناکی بود، اصلا منطقه حالت ترسناکی داشت. من مانده بودم توی رودربایستی. می ترسیدم! با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی، یک لحظه برگشتم، گفتم حتما حاجی دارد دنبال من می آید که نترسم. دیدم نه، اصلا از ایشان خبری نیست، من را رها کرده. خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان است ... ... @chejorishod
🌹 📜 ⌚️کمی بعد از این ماجرا ایشان از من خواستگاری کردند، البته به واسطه ی خانم یکی از دوستانشان برای من همه ی اینها غیرمنتظره بود. 💭 آن موقعها من از خود «برادر همت» هم حزب اللهی تر بودم. فکر میکردم اگر کسی به من بگوید بیا ازدواج کنیم، عین توهین است. دلم جای دیگر بود، شهادت و ... به جز اینها، هنوز از برخورد اول حاجی دلخور بودم. 🔸وقتی صحبت خواستگاری شد، از حرص آن جلسه هم که بود گفتم «نه.» 🔹خودشان البته خیلی اصرار می کردند که حداقل با هم صحبت کنیم. 🔸من پیغام دادم «آدم که نمی خواد چیزی بخره، وارد مغازه نمی شه. من نمی خوام ازدواج کنم، دلیلی نداره صحبت کنم.» 🚎بعد هم تصمیم گرفتم برگردم اصفهان، اما مریضی سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بیش تر بچه ها حصبه گرفته بودند. من حالم وخیم شد و بیمارستان بستری شدم. 🏥 💐دوستان و هم گروههایم دسته جمعی می آمدند ملاقاتم. حاجی هم آمد. دو بار، و تنها. 🗣... با متانت شروع کرد صحبت کردند . امروز اینقدر زخمی داشتیم ، اینقدر شهید ... « دختر خنده اش گرفته بود . مگه من فرمانده اش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد . » @chejorishod
🌹 📜 🔸ما جا نداشتیم و اتاق ایشان را که کارهای اداریش را انجام میداد، موقتی به ما دادند تا خودشان برگشتند. 🏡تا آن وقت من در مدرسه ای در پاوه مشغول شدم. 🌼بعد آن یکی از عملیات ها بود که ما در مدرسه مان برنامه ای گذاشتیم تا یک از برادرها بیاید درباره ی نحوه ی عملیات، موقعیت ها و شرایط آن برای بچه ها صحبت کند. 👨‍🏫مدیر مدرسه حاج همت را پیشنهاد کرد. 🧕 من چون با او مسئله داشتم، مصر بودم به جای او فرماندار پاوه بیاید. ☎️یک ساعت به شروع برنامه تلفن زدند که آقای فرماندار حالشان بد است، نمی توانند بیایند. 📞 مدیر مدرسه هم حاجی را که تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود، خبر کرد. 📚من برای اینکه با ایشان برخورد پیدا نکنم، رفتم کتابخانه ی مدرسه که یک زیر زمین بود. 👴 پیرمرد سرایدار در زیر زمین را باز کرد و گفت :« آقای مدیر گفتن بیاید ، الان برادر همت می‌خوان بیان شماهم دفتر باشید .»... 🚪 تقه ای به در دفتر زد و در را باز کرد تا بگوید : «من کار دارم نمیتونم بیام » 👀اما قبل از آنکه حرفی بزند چشمش افتاد به همت . ناخودآگاه چادرش را جلوتر کشید . اول فکر کرد اشتباه گرفته چقدر تغییر کرده . 👤همت بلند شد و گفت :« خوش اومدید . خوب کردید دوباره تشریف آوردید پاوه .» ... @chejorishod
🌹 📜 🌖فردا شب همان روز بود که خانم یکی از دوستانش را فرستادند برای خواستگاری مجدد . 🔸ظاهرا برای حاجی سنگین بود که این کار را بکند، چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت کند. گفت: «فقط یک چیز رو به شما بگم، ایشون حتما شهید میشن، سر شهادتشون خیلی ها قسم خوردهند.» من مانده بودم چه کار کنم. 🙄 خسته شده بودم.😕 خواب هایی می دیدم که بیشتر نگرانم می کرد. 😣 🤲 نیتي چهل روز روزه و دعای توسل کردم. 0⃣4⃣ با خودم گفتم بعد از این چهل شب، اولین کسی که آمد خواستگاری جواب می دهم. 🔹شب سی و نهم یا چهلم بود که حاجی مجدد خواستگاری کردند و من جواب مثبت دادم. 🎈دلم گرم بود. 📖 استخاره ام آیه ای از سوره ی کهف آمد و تفسیرش چیزی بود که با حال و هوای من جور می آمد. ✨بسیار خوب است. شما برای کاری که می خواهید انجام دهید مصیبت زیاد می کشید، اما نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.✨ ... @chejorishod
🌹 📜  👨پدرم گفت :« تو هر جا رفتی آبروی من رو بردی. حالا جوان مردم هر جا بره مردم میگن جای حلقه برایش یک انگشتر عقیق صد و پنجاه تومنی خریده‌اند.» ☎️ حاجی که زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهی کرد، گفت : « شما برید حلقه تهیه کنید، ان شاء الله بعد با هم صحبت می کنیم. » 🔹 حاجی گفت : « این از سر من هم زیاده. شما دعا کنید توی زندگی مشترک با دخترتون بتونم حق همین رو ادا کنم.» 🌈 به حاجی گفتم : « من فقط یک درخواست دارم؛ برای عقد بروم پیش امام. » 🌼ایشان آن لحظه حرفی نزدند اما یکی، دو روز بعد آمدند و گفتند : « شما هر تقاضایی دارید انجام میدم، ولی از من نخواید لحظه ای از عمر مردی رو که باید صرف این همه مسلمان بشه، برای عقد خودم اختصاص ابدم. سر پل صراط نمی تونم این قصور رو جواب بدم.» 🛍آخر، حاجی دست من را موقع خرید باز گذاشته بود که هرچه می خواهم انتخاب کنم، 🔹اما من فقط یک حلقه ی هزار تومانی برداشتم. 🔸هیچ مراسم خاصی نداشتیم. 🔹به من می گفت : « هر بار که میگفتی کفش نمی خوام، لباس نمی خوام، خدا رو شکر میکردم. توی دلم میگفتم این همونه! همون کسی است که دنبالش میگشتم.» ... @chejorishod
🌹 📜 👈 برای عقد که می رفتیم، 👟یک جفت کفش ملي بندی پایم بود و 🧕مقنعه ی مشکی سرم که خانم برادر حاجی آن را برداشت و جایش یک روسری کړم داد، گفت «شگون نداره.» 🌹حاجی هم با لباس سپاه آمد، البته لباس برادرش، چون به کهنگی لباس خودشان نبود، هر چند به قد او کمی بلند بود و حاجی پاچه های شلوار را برای آنکه اندازه شود، گِتر کرده بود. اگر کسی ایشان را می دید، فکر می کرد اعزام است برای جبهه. 🎉بالأخره همان اصفهان عقد کردیم 🎉 📌 موقع عقد پدرم دوباره روی مسئله ی مهریه پافشاری کرد. 🔸 به حاجی گفتم : «قرار بود شما صحبت کنید !!! » 🔹 گفت : «آخه خوب نیست آدم به پدر دختری بگه من میخوام دختر تون رو بدون مهریه عقد کنم.» 👨 پدرم هم کوتاه نمی آمد. من دلخور شدم و به قهر بلند شدم بیایم بیرون، اما حاجی اشاره کرد که بنشینم. 🗣 رو کرد به پدرم، گفت : «من جفت خودم رو پیدا کردهم، به خاطر این چیزها هم از دست نمیدم.» 🧢 به قول برادرم جاذبه ی کلامی حاجی زیاد بود و پدر در نهایت گفتند : «هر طور میدانید مسئله رو حل کنید.» 😊 @chejorishod
؟ ❣ 🌹 📜 🎙به روایت همسر شهید 🔹هیچ آرزویی نداشتم که برآورده نشده باشد 🔸با دوست هایم به بهانه درس خواندن کتابهای شهید مطهری را می‌خواندیم .📚 👨پدر متوجه رفتار من شده بود اما خبر نداشت چه کارهایی می کنم . ✊تظاهراتی را از دست نمی‌دادم . با دوستانم به عنوان انتظامات در تظاهرات شرکت می کردیم . 👈در تظاهرات ۱۶ آبان چند نفری دنبالم کردند و چادر و روسری را از سرم کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم . 🏍موتورسواری از آنجا رد می شد دستم را گرفت و من را کشید روی موتور پاهایم روی زمین کشیده می شد ... چند کوچه آن طرف تر نگه داشت . 🔸لباسم از اعلامیه باد کرده بود . پرسید : اعلامیه داری ؟ +آره - عضو کدوم گروهی ؟ +گروه چیه !! اعلامیه های امامند . کلاهش را بالا زد . - تو اعلامیه امام پخش می‌کنی ؟ +مگه من چمه ؟ -وقتی حرفای امام رو خودت اثر نداشته ، چرا این کار رو می‌کنی ؟ 🗞دستش را دراز کرد اعلامیه ها خواست . بهش ندادم . 😖 «الان میرم تحویلت می دم .»🏍 ... @chejorishod
؟ ❣ 🌹 📜 🎙به روایت همسر شهید «الان میرم تحویلت می دم .»🏍 گفتم : 🗣شما که پیرو خط امامید ، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید ؟ اول ببین موضوع چیه بعد این حرفارو بزن . من هم چادر داشتم هم روسری ، اونا از سرم کشیدن . -راست می گی ؟ + دروغم چیه ، اصلا شما کی هستی که من به شما دروغ بگم . -بمان تا برگردم . 🚓با دوسه تا موتور سوار دیگه رفت همونجا که من درگیر شده بودم . حساب چندتا از مأمورارو رسیدند .شیشه ماشین‌شان هم خرد کردند . بعد چادر و روسری ام را برداشت و برگشت . 🚶‍♀دویدم بروم همانجا که گفته بمان اما او زودتر رسید . 🔹چادر رو روسری را داد و گفت : 🌻 باید می فهمیدن چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند .🌻 👈اعلامیه هارا گرفت و گفت :« این راهی که میایی ، خطرناک است . مواظب خودت باش خانوم کوچولو ... » و رفت . + خانوم کوچولو !!! 😳 با آن همه رجز خوانی هایم خانوم کوچولو 🙄 روسری و چادرم را پوشیدم و به راه افتادم . ... @chejorishod
؟ ❣ 🌹 📜 🎙به روایت همسر شهید 🌱روزیکه آمدند خاستگاری پدرم گفت : نمی دانی چه خبره ، مادر و پدر منوچهر اومدن خاستگاری تو . خودش نیامد .🙄 🌃پدرم از پنجره نگاه کرده بود ، منوچهر گوشه اتاق نماز میخواند . ☎️مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد . من یک خاستگار پولدار تحصیل کرده داشتم . ولی منوچهر تحصیلات نداشت ، تا دوم دبیرستان خوانده بود . 🔧بعدش رفته بود سر کار ، مکانیکی کار می کرد . خانواده متوسطی داشت . حتی اجاره نشین بودند . 🔹هرکس می شنید می‌گفت تو دیونه ای . حتما میخوای بری تو یه اتاق هم زندگی کنی . کی این کار رو می‌کنه ؟ 📆یک هفته شد یک ماه . 🙇‍♀منوچهر نگران بود . برای هردویمان این بلاتکلیفی سخت شده بود . 🔸باخانواده ام صحبت کردم . دایی هایم زیاد موافق نبودند . گفتم اگر مخالفید با پدر میرم محضر ، عقد میکنیم . خیالم از بابت او راحت بود . 📌به پدرم گفتم نمیخواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد . 👈اما به اصرار پدر ، برای اینکه فامیل حرفی نزنند به ۱۱۰ هزار تومان راضی شدم . 🧔پدر منوچهر مهریه ام را ۱۵۰ تومان کرد . و عید قربان عقد کردیم . 🎉 @chejorishod