🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
🌘هرشب یک خاطره
از امشب با خلاصه ی آثار دریافتی در خدمتتون هستیم .
#ازدواج
#ازدواج_آسان
#عشق_پایدار
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
چشم ها را باید شست ... جور دیگر باید دید
❄️در یکی از روزهای خنک اوایل زمستان خانواده ی محمدی به خانه ی ما آمدند ...
به این ترتیب اولین روز با استرس ولی به راحتی گذشت ☺️
☎️خلاصه بعد از چند جلسه آقای محمدی زنگ زدن و از پدرم خواستن تا باهم به بیرون برویم ، پدرم هم قبول کردن .
🌿خیلی تجربه ی خوبی بود و من کاملا کنار اون مرد احساس امنیت می کردم و میتونستم کامل خودم باشم و ایشون هم به گفته ی خودشون همینو میخواستن .
❤️بلاخره شب خاستگاری اصلی رسید
بحث را با صلوات شروع کردند ...
🌈سر سفره ی عقد میشد صدای قلبمو شنید
🌟عروس خانم آیا وکیلم ؟🌟
با اجازه ی پدر و مادرم و با استعانت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
بله 🎉🎉🎉🎉
🌼لبش چون شکر خند گل باز شد
به نام علی عشق آغاز شد🌼
🌈آقای داماد آیا وکیلم ؟
با اجازه ی پدر و مادرم ، بله 🎊🎊🎊
🌼لبخند زد و گفت توکلت علی الله
خوشبخت شدن با نفس یار قشنگ است🌼
🌾مبارکتون باشه🌾
🍀خوشبخت بشید ان شاءالله🍀
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
🚶وارد مغازه شدم
_چی شده سحرخیز شدی ؟؟!!
📚نشستم روی صندلی داشتم پول های کتابای فروخته شده به مدرسه شهدا رو حساب میکردم یه خانم وارد مغازه شد سلام کرد ، جواب ندادم .
🤔کمی فکر کردم
صدا چقدر آشنا بود
خودشه 😍
سرم رو بالا آوردم ، دستپاچه شدم
🗣یک دفعه پاشدم گفتم : سلام
آقا احمد با تعجب گفت با کی بودی ؟😳
گند زدم ...😅
نشستم سر صندلی و شروع کردم به تمیز کردن و ...
اومد پای میز 💓
_چقدر تقدیم کنم ؟
_اومدم مدیر بازی در بیارم ، گفتم روی جلد نوشته
_سیزده تومن
موندم ، صفحه اول کتاب رو باز کردم و لبخندی زدم و گفتم 31 هزار تومان
🌱دنبال یه راهکار برای دوباره دیدنش بودم
هزینه رو که داد گفتم
بقیه اش بماند بعدا بیاید تقدیم میکنم
اول صبح دخل خالیه
که آقا احمد گفت بیا دخترم من بقیه تو بدم 😩
#ادامه_دارد...
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
#قسمت_دوم
یادش بخیر اولین باری که دیدمش😇
در محرم بود
💐در محله ی ما رسم است گلاب و اسفند و گل جلوی هیئت ها می آورند
بعد از رفتن هیئت برای برداشتن سینی اسفندشان آمد .
دختر حاج مراد است
باورم نمی شود
مگر حاج مراد دختر دارد ؟؟
💠همیشه از خدا میخواستم دوباره ببینمش
چند وقت که گذشت
نوبت هیئت های خانگی شد .
کار خدا رو میبینی😍
شب قبل از ما نوبت خانه ی حاج مراد است
مراسم که تمام شد
به ساعت نکشید خودم را در خانه حاج مراد دیدم
خدایا کمک کن
-تق تق تق
-بله ؟
-آمدم وسایل جلسه هیئت را ببرم
در باز شد
مادرش بود 😞
بیا پسرم جلوی در هستن بیا ببر 🚶
#ادامه_دارد...
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
💍چند وقتی بود حرف ازدواج من در خانه پیچیده بود ...
📞بلاخره با خانواده ی مرجان صحبت کردن
قرار بر رفتن شد .
📌ما آشنایی دوری با خانواده ی مرجان داشتیم به خاطر همین در جریان زندگی هم بودیم .
ولی ایشون منو نمیشناختن
چون رفت و آمد زیاد نداشتیم...
🗣پدر مرجان بدون مقدمه پرسید بحث خانه چه می شود آقا محسن ؟
👴پدرم سریع جواب داد :
حاجی مراد من خانه به این بزرگی میخواهم چه کار ؟
اگر موافقید تا دوتا از اتاق ها رو میدیم دست این دو جوان
بهتر سخت نگیریم حاجی
-درسته ولی خوب همین جوری چشم بسته هم نمیشه😑
-ماشین چی ؟🚘
دوباره پدرم به دادم رسید و گفت ماشین من برای این دوتا جوون ، باهم کنار میایم 🚗
اولویت هم با تازه عروس و داماد
دیگه چه سوالی هست ، حاجی ؟
-والا نمیدونم شما بفرمایید ؟
-این قضایا قابل حله
بهتره سخت نگیریم
اصل پسند دو طرفه 💑
بهتره سنگ اندازی نکنیم
و راه رو برای جوونا باز کنیم البته اگه عروس خانم مخالف نباشن ؟
-اجازه منم دست پدر مادرمه ❤️
-پس وارد بحث مهریه و جهیزیه بشیم
نظرتون چیه حاجی ؟
🌱
-314تا خوبه ؟
-حاجی قربوون سرت ، مهریه باید یه جور باشه بعد عقد داماد بتونه پرداخت کنه ، حقیقتش پسر ما چنین توانایی نداره
به نظرم مهریه رو بر مبانای مهر تعیین کنیم نه خدایی نکرده قیمت
14سکه بذاریم که ان شاءالله به مرور مهر پسر ماهم به خانمش پرداخت بشه
وگرنه عدد بزرگ مهر که نیست بار رو دوش پسر
باز ما چشممون به دهن شماست حاجی
-شما جای حرف نمیذارید
مبارک ان شاءالله
جهیزیه ام در حد توان هر دو طرف 🌿
-خدا از زبونت بشنوه
همین درسته
مگه ما که با کم شروع کردیم الان خونه هامون خالیه
خدا کمک میکنه ....
🎉🎉مبارک ان شاءالله🎉🎉
#ازدواج #خانواده
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
...
نرگس یک کتاب به من داد 📖
نرگس خیلی در وادی شهدا بود کتاب را گرفتم چند وقت بعد زنگ زد و گفت
قراره بریم راهیان ، برای یک بارم که شده بیا بریم
قبول کردم 🌱
🌾کارهای ثبت نام رو انجام دادم
🏘من در رشته ی پزشکی تحصیل میکردم و به دنبال رفتن به کانادا و بودن در کنار خاله
🖼یک شب در سفر راهیان تصویر یک عکس در اتاق رهایم نمیکرد
شالم را برداشتم و روی عکس انداختم
فردا دیدم چقدر این عکس آشنا است
بعداز کلی دقت یادم آمد عکس روی کتاب نرگس است
ن
🌟سفر راهیان درس های زیادی به من داد
🌈فهمیدم ما مدیون شهداییم ...
📖به خانه که برگشتم یک راست رفتم سر کتاب نرگس
سلام بر ابراهیم
و شروع کردم به مطالعه
📎چگونه میشود یک نفر اینطور زندگی کند ؟
💍در این وادی بود که حامد به خاستگاری من آمد
از شهید خواستم اگر قسمت است به من نشانه ای نشان بدهد
👀در اولین جلسه چشم های حامد از روی عکس های شهید در اتاقم جدا نمی شد
🌼بعد از چند دقیقه گفت پدرم با شهید هم رزم بوده ...
در آن روزها بود که زلزله ی کرمانشاه رخ داد ...😕
#ادامه_دارد...
#ازدواج
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
کارهای لازم را انجام داده بودیم .❤️
حامد با پدرم صحبت کرد تا عقد را جلو بیندازیم
خیلی سریع مراسم عقد را گرفتیم 🎉
و بدون هیچ خرید و مهمانی و ... حامد رفت ...🚶
یک هفته ای از عقد و رفتن حامد میگذشت😒
📞بلاخره حامد تماس گرفت و از پدرم خواست مرا هم راهی کرمانشاه کند
و برای من یک لیست فرستاد و از من خواست آن اقلام را تهیه کنم و به کرمانشاه بروم 🚙
خیلی از دستش عصبانی بودم 😠
اما وقتی به کرمانشاه رسیدم تمام عصبانیتم فراموش شد .😟
یک هفته بود شبانه رو به مردم کرمانشاه کمک می کرد ...👨⚕
دیدن آن صحنه ها خیلی سخت بود ...😣
حامد برای درک شرایط به من گفته بود که راهی شوم و حسابی بابت نبودنش در این یک هفته معذرت خواست 🌹
_خودت که شرایط را می بینی
جای موندن نبود
باید تنهات میگذاشتم ....☘
🌈انگار تازه داشتم میشناختمش
چه روح بزرگی😍
تصمیم گرفتم من هم کنار حامد بمانم ...😇
چند ماهی گذشت به حامد پیشنهاد دادم به جای عروسی و تمام ریخت و پاش ها
زندگی ساده ای را شروع کنیم🏠
و مابقی هزینه ها را به مناطق زلزله زده هدیه کنیم 🏚
📍حامد هم با کمال میل پذیرفت
🌟به امید روزیکه شاهد رفع مشکلات مردم علی الخصوص مردم نازنین کرمانشاه باشیم 🌟
#ازدواج
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
🌱یکی از بستگان ما به مهمانی رفته بود
که همسر منو میبینه
👥باهم دیگه صحبت میکنند و بحث به ازدواج می رسه
🗣فامیل ما میپرسه زن داری یانه ؟
که همسرم میگه نه😕
👌فامیل ماهم از سر واسطه گری میگه بیا یه مورد سراغ دارم ،خواهر خانمم ...
💐بعد از مدتی تشریف آوردن خانه ما...
🌿نوبت به صحبت رسید که آقامون گفتن من از لحاظ مالی قوی نیستم و به این خاطر مجبوریم از وسایل مادرم استفاده کنیم و...
🌼منم فقط یه شرط گذاشتم که بقیه در زندگی ما دخالت نداشته باشن ...
🎊🎉چند روز بعد عقد کردیم و آخر ماه عروسی 🎊🎉
ما در عروسی ۳۰ مهمان داشتیم ...🍱
🌈الان چند سال از اون روزها میگذره و ماداریم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم .
🌟دعای خیر ما بدرقه راه شما🌟
#ازدواج
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
ازدواج ما کاملا سنتی بود ...
🛍قرار هر دو خانواده در حد توان جهیزیه بزارن و یه عروسی ساده بگیریم .
📖همیشه آرزو داشتم قرآن عروسیم عطری باشه
🎁 همسرم گفت چند سال پیش یه قرآن جایزه گرفتم و نیت کردم برای عروسی باشه
🌸وقتی قرآن رو دیدم آرزو کردم که عطری باشه
🌱بعد از باز کردن قرآن ...
خدایا ممنون ❤️
چه عطر خوبی داره😍
...
وام ازدواج رو که گرفتیم شروع به خرید وسایل زندگی کردیم
هر دو توقعمون را در حد توان خریدمون پایین آوردیم .
⏳ مقداری از جهیزیه ی مادرم که استفاده نشده بود رو کنار جهیزیه ام گذاشتم که خرید زیادی نداشته باشم .👏👏👏👏
🚌بعد از رفتن به ازدواج دانشجویی با توکل به خدا و امام رضا علیه السلام زندگی مون رو شروع کردیم .
🎆این بود داستان شروع عاشقانه زندگی علی و فاطمه🎇
🌟دعای خیر ما بدرقه راه شما🌟
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
🕌در ایام فاطمیه بود در مسجد محل مادرم با مادر حاج آقا گرم صحبت شده بودند و به من اشاره کردند من هم با سر سلام دادم و به دوستم گفتم مهمان داریم خواهر برادر هایم آمده اند پاشو زودتر برویم خانه ...
خواهرم صدا کرد لیلا سادات مامان با مادر حاج آقا میان ، مبارکه 🎉🎉😁
...
🌅روز خواستگاری خیلی حس عجیبی داشتم ، نمیدانم چرا اینقدر استرس داشتم .
☕️وقتی آمدند به خواهرم گفتم شما چایی را بریزید من ببرم ...
☎️بعد از صحبت های لازم قرار شد چند روزی برای جواب نهایی به من زمان دهند اما از فردا صبح تماس ها شروع شد که حاج آقا قراره برن قم زودتر جواب رو بگید .
🎊و من هم در کمتر از 24 ساعت بله را گفتم 🎊
🎀یک هفته بعد مجدد به خانه ی ما آمدند
و قرار و مدار عقد گذاشته شد و درباره شیر بها و جهیزیه صحبت کردند ...
❇️سعی کردیم یه جشن ساده داشته باشیم که مورد رضای خدا و ائمه باشن و ریخت و پاش هم نداشته باشیم.
🌀سر سفره ی عقد عاقد در مورد مهریه پرسید که به توافق رسیده اید ؟
🕋حاج آقا گفتن سفر حج در نظر گرفتیم
🌈من چون میدونستم بااین شرایط امکان سفر حج انکان پذیر نیست و گفتم
اگه قراره سفر باشه خوب همون کربلا باشه بهتره
🌼که پدر حاج اقا گفتن ببین چه همسری خدا نصیبت کرده از همین اول به فکر شماست...
📱اولین پیام حاج آقا هم این بود
من الآن در محضر بی بی معصومه فاطمه سلام الله علیها هستم ، اومدم برای خوشبختی خودمان و همه ی جوان ها دعا کنم و نماز شکر به جا آورم که همسر سادات نصیبم شده است .❤️
🌟دعای خیر ما بدرقه راه شما🌟
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
قسمت اول
... آقای حیدری و خانواده تشریف آوردند بعد از سلام علیک و آوردن چای خانواده ها سرگرم صحبت شده بودند که ناگهان خواهر کوچکم با موهای ژولیده از اتاق بیرون آمد و یک راست رفت و روی پای آقای حیدری کوچک نشست 😳
باورم نمیشد انگار با ما غریبه بود هر چه می گفتیم زینب جان بیا ، بیا بهت غذا بدهیم
انگار نه انگار 😒
🌱بلاخره بعد از بلند شدن زینب برای صحبت به اتاق رفتیم .
👱... آقای حیدری بعد از حرف های اولیه شروع به معرفی خود کردند
🏡بنده خانه ی جدا ندارم به خاطر همین چند سال اول باید در طبقه بالای خانه ی پدری ام زندگی کنیم
💵 لحاظ مالی هم به حمدالله خوب است اما چون کار ما آزاد است هر ماه ثابت نیست مثلا در ایام نزدیک عید فروش بالا می رود و گاهی هم فقط به اندازه ی کرایه مغازه و شاید کمتر روزی می رسد
درکل با برنامه ریزی میشود زندگی خوبی را داشت .
⚙🔩این چندسال بیشتر به دنبال خرید دستگاه های لازم برای کار بوده ام لذا تمام سرمایه را در این مسیر هزینه کرده ام
الان فصل باردهی سرمایه هاست و به همین خاطر تصمیم به ازدواج گرفته ام
📌درست است که الان خانه و ماشین و امکانات زیاد نیست اما خداوند وعده داده است که کمک می کند من هم دیدم اگر منتظر همه ی اینها بمانم ممکن است این فریضه قضا شود لذا بعد از اتمام زمینه سازی کار به سراغ ازدواج آمده ام .
#ادامه_دارد...
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
قسمت دوم
... بعد از شنیدن شرایط آقای حیدری شروط خودم را مطرح کردم ...
🚗بعد از رفتن آنها خانواده راهی خانه خاله شدند و قرار شد من کمی دیرتر بروم تا فکرهایم را بکنم .
🌠به نظرم کمبودهایش را طبع بلند و هدف های والایی که داشت ، پوشانده بود ...
🍰قندم افتاده بود یک شیرینی برداشتم وو به سمت درب خانه رفتم هنگام بستن درب فردی را دیدم که به سمت خانه ی ما می آید .
🍩توجه نکردم و شیرینی را در دهانم فرو کردم
بعد از رسیدن آن آقا و گفتن سلامش
شیرینی در گلویم گیر کرد که این دیگر که بود !!!
دقیق که نگاه کردم دیدم برادر بزرگ آقای حیدری بود .😅
🍪برادرشان گفتند یکی از بچه های همسایه گریه می کرده و من از صندوق عقب ماشین بسکویت درآوردم به او دادم که یک هو حواسم پرت شد و صندوق را بستم ناگهان متوجه شدم که کلید را در صندوق گذاشته بودم ، مجبور شدم بروم کلید یدک را بیاورم
بفرمایید برسانمتان ؟
-ممنون ، نزدیک است خودم میروم .
#ادامه_دارد...
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
قسمت پایانی
🌼خدا رو شکر همه چیز داشت خوب پیش میرفت و به روز عقد کنون نزدیک میشدیم .
💍قرار شد برای خرید انگشتر با همسرم به بیرون برویم .
گفتنش خیلی سخت بود 😖
رسیدیم در طلا فروشی 👑💍
از این طلا فروشی به آن طلا فروشی
-یعنی از هیچکدام خوشت نیامد ؟😕
-راستش یه پیشنهاد دارم 😍
در جریان هستید من هر هفته به یکی از مدارس مناطق محروم میرم اگه شما موافقید بجای انگشتر طلا یه انگشتر نقره بخریم و مابقی هزینه رو به اون مدرسه هدیه بدیم .🎁
-بله، حتما ❤️
خیلی هم عالی
حالا که نیت خیره ، پس منم کت و شلوار نمیخرم هزینه را میزاریم روی هزینه مدرسه ...🕴
مراسم عقد ما در کمال سادگی برگزار شد 😇
🌟 دعای خیر ما بدرقه راه شما🌟
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
داستان ما از جایی شروع شد که
همسرم من رو جلوی در مسجد دیدن و به قول قدیمی ها دلشان لرزید .😁
اما اینکه با #خانواده مطرح کنند برای خودش مسئله ای بود
چون ایشان هنوز به سن باب شده در فامیل نرسیده بودند و احتمالا این قضیه دلیل مخالفت خانواده میشد ، لذا دائم دنبال راه چاره بودند که راهی پیدا کنند .
📲تا اینکه یه روز از روزای خدا توسط دوستم به یه گروه اعتقادی دعوت شدم و این دعوت ها به صورت زنجیره ای ادامه داشت ...
📱یه شب که بحث در گروه داغ شده بود من هم وارد بحث شدم که همسرم خودش رو معرفی کرد و نوشت اگه کسی سوالی داره مطرح کنه .
❓من هم سوالم رو پرسیدم...
که با این پیام مواجه شدم
شما آقای؟
بعد از بالا و پایین شخصی گفتم بنده خانم ... هستم .
که مباحثه همین جا تمام شد و هیچ کدام پیامی نفرستادیم تا اینکه چند روز بعد پیامی از ایشون دریافت کردم که شماره منزل رو خواسته بودند 😳
با کمال تعجب شماره رو فرستادم
و بعد از تماس مادرشون و توضیح ماجرا دو زاریم افتاد که ای دل غافل😅
جلسات آشنایی و تحقیقات شروع شد و به فاصله ی کمی به مرحله ی عقد رسیدیم .
سعی کردیم زندگی رو باسادگی و بدون مخارج اضافه شروع کنیم ، چون به نظر من شروع زندگی دو نفر نباید با خم شدن کمر پدر و مادر همراه بشه
که الحمدلله در زندگی ما نشد و الآن هر دو عاشق زندگیمون هستیم و در کنار هم لحظات خوبی رو داریم .💞
🌟دعای خیر ما بدرقه راه شما🌟
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
👩💼من یه دختر ساده شهرستانی بودم ...
📱یه روز سر کلاس نشسته بودم که آبجیم پیام داد
ای خدا زینب ....
باز امشب قراره خاستگار بیاد .
...
🏘رفتم خونه
داداشم گفت
این خاستگارت از راه دوره
و به هیچ عنوان وصلت با غریبه نمیشه ...
👵یکدفعه مادر بزرگم گفت :
ای مادر جان شماها هنوز بچه اید
و نمیتونید با تقدیر و سرنوشت بجنگید
🔹دختر بشینه به اعتبار
🔸خواهان میاد از قندهار
رفتم آماده بشم گفتم حالا که جواب به نه ، چرا باید به خودم استرس بدم
بزا بخوابم ...😏
🏖بعد از اومدن فهمیدیم خانواده ی آقای خاستگار اومدن شهر ما تفریح که سر از خونه ی ما درآوردن ...
☕️چایی هم نبردم
وقتی جواب نه چه لزوم به چایی بردن
📍که اون ها هم با دیدن خواهرم که سنش از من بالاتر بود پشیمون شدن و میخواستن برن که ناگهان متوجه شدن ایشون خواهر عروس خانم ...
سری بعد چای افتاد گردن خودم ☕️
رفتیم صحبت
شاید باورتون نشه
نزدیک به 150 تا سوال رو جواب دادم😧
...
❤️بعد از اون شب نگو آقای خاستگار یه دل نه صد دل عاشق من شده
به همین خاطر تا جور شدن وصلت در شهرمون موندن .
✨بعدا متوجه شدم درست همون موقع که من در مشهد الرضا دعاگوی تقدیر و سرنوشتم بودم آقامون هم در حرم داشتن برای همین مورد دعا میکردن
🌟 دعای خیر ما بدرقه راه شما 🌟
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
👓من و پدرم برای عمل جراحی چشم به مشهد رفتیم .
🚕یه فامیل پدری مشهد داریم
بعد از دکتر بله سمت خانه ی فامیل پدری که تا حالا ندیده بودم راهی شدیم ...
🏥اول صبح دوباره راهی بیمارستان شدیم ...
🏡بعد از عمل راهی شهر و دیار خودمون شدیم ...
👥بعد از چند وقت مادر شوهرم آمد خونمون و با مادرم صحبت کرد
وقتی اومدم خونه مامان به من گفت
حسابی غافلگیر شدم ...
👷♀برای دومین بار آقامون رو دیدم
چون امکان رفت و آمد نبود جلسات با کمترین فاصله برگزار میشد...
یکی از سخترین روزها ، روزهایی که خاستگارت بعد از تموم شدن جلسه هم خونتون باشه ...
بعد از کلی بالا و پایین قسمت بر ازدواج شد و الان دوازده سال کنار هم خوشبختیم
یه توصیه به جوان ها که تازه دارن زندگی شون رو شروع میکنن
سخت نگیرید
و زندگی رو برای خودتون تلخ نکنید .
🌟 دعای خیر ما بدرقه ی راه شما 🌟
#اللهم_اشف_کل_مریض
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
🗣با مادرم صحبت کردم که مامان نمیخوای یه فکری برام بکنی؟
مادر جون فکر نمیکنی داره دیر میشه ؟
انتظار نداری که بچه ام به جای بابا بهم بگه بابا بزرگ؟...
🌾اگرچه این کار سخت بود ولی بلاخره راضی شدند .
🌱نمیدونید چه حالی داشتم
آخه قرار داماد یا بهتر بگم مرد بشم
🌼از همون نوجوانی کار کرده بودم
و نیاز های خودم را تهیه می کردم
🏡اما حالا دیگه باید یه زندگی رو اداره می کردم .
🌠جلسات خاستگاری مصادف با دهه کرامت بود .
🌿خیلی خوب بود ، دقیقا همون چیزی که میخواستم .
🦋آخه خیلی به خانم حضرت معصومه سلام الله علیها مدیونم .
چراکه حضرت رو واسطه این امر خیر میدونم .
⭐️دوران مجردی هر وقت میرفتم پابوسش با این بانوی کریمه صحبت میکردم و ازشون میخواستم همسری را جلوی راهم قرار بدی که در امر دنیا و آخرت یاری گرم باشه .
🎍جلسه ی اول دو ساعت صحبت کردم
و در تمام این مدت نگاهش از روی گل قالی جدا نشد .
😳حجب و حیا منو متحیر کرد .
📝تک تک حرفام رو که از صحبت و مشاوره ها پیدا کرده بودم نوشتم و با همسرم در میون گذاشتم .
😷جلسه ی دوم هم به خوبی گذشت
که ناگهان آپاندیس خواهرم که باردار هم بودن به مشکل بر خورد .
📌این موضوع به تنهایی چند هفته ای بین ادامه ی مسیر فاصله انداخت .
...به هر سختی بود جلو رفتیم
تا به مهریه رسیدیم
چون شرایط مالی بالایی نداشتم سعی کردم مهریه را به حد توان بزارم
که بعدا از لحاظ شرعی به مشکل بر نخوریم و مهمتر از همه محبت بین دو نفره که الحمدلله بود و الا من اگر میتونستم دنیا رو به پای همسرم میریختم ...
〰خدا رو شکر خانواده ی همسرم هم قبول کردند و الان با تمام شرایط خوب و بد جلو رفتیم .
🏘بعد از دوسال خونه گرفتیم و الان هم که چهار سال میگذره یه بچه ی دو ماهه داریم .
✨خدایا به خاطر تمامی نعمت هات ممنونم✨
🌟دعای خیر ما بدرقه ی راه شما است 🌟
@chejorishod❣
چه جوری شد سر گرفت ؟
سلام به اعضای کانال🌹🌹🌹 چند روز پیش برای ما پیام فرستادن اینقدر نگید ازدواج آسان آقایون خودشون رو گم
چرا فک میکنید #ازدواج_آسان نشدنیه ؟؟!!🤔🤔🤔
از انتقال حرف هاتون در کانال معذوریم
چون مخالف روند کانال هست 🙏🙏🙏
ان شاءالله از این به بعد دوباره سری #خاطرات_شبانه رو شروع میکنیم
منظور ما در آسان گیری در ابتدای راه نیست
اتفاقا در اول راه از ملاک هاتون کوتاه نیاید
از بحث #اخلاق و #ایمان کوتاه نیاید
از بحث تفاهم ها کوتاه نیاید .
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
#قسمت_اول
📖کتاب فارسی را برداشتم و شروع به خواندن کردم ، فردا شعر حفظی را باید برای دبیر بخوانیم ...
وااای چقدر گرسنه ام 😖
ای کاش زودتر زنگ بخورد تا به سلف بروم ...🍱
📣یه هم صدای رویا در سلف پیچید
بچه ها رویا تازه نامزد کرده
شوهرش خیلی پولداره ، ببینید چندتا النگو براش خریده .
مرضیه گفت :
☂مهم اخلاق طرف مقابل
که رویا پرید وسط حرفش و گفت :
💵به نظرم پول داشته باشی همه چیز رو میتونی به دست بیاری .
سمیه گفت :
💍اینا اگه شرایط خوب نباشه فقط یه تیکه آهن ، اگه از من که متاهلم بپرسید میگم طرف باید حلال خور و درست کار باشه ...
🔔بحث ناتمام ماند و زنگ خورد
📚به اتاق رفتم و وسایلم را جمع کردم و راهی کتابخانه شدم اما حرف های بچه ها در ذهنم رژه می رفت که ناگهان
زهرا بالای سرم ظاهر شد و گفت :
فیلسوف چقدر درس میخونی ؟📖
بهش گفتم که درگیر صحبت های بچه ها بودم درس کدومه 😁
ای کلک ، نکنه خبریه ؟ ...🤔😜
#ادامه_دارد ...
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
#قسمت_دوم
نه بابا چه خبری 😂
راستی تو چی کار کردی ؟
هیچی ، هفته ی پیش باز دایی اینا اومدم خونمون
اما من بهشون گفتم جوابم منفیه 😔
چرا آخه ؟😳
💳بحث مالی ، دایی اینا اوضاشون بهتره ...
ای بابا اونا که شما رو میشناسن و اومدن جلو !!😒
دیدم بغض گلوشو گرفته
گفتم بریم بوفه ؟
و راهی بوفه شدیم ...🚶♀🚶♀
🌃شب دوباره بحثش رو انداختم که زهرا گفت : اگه خانواده ام نتونن برام جهیزیه بخرن و منو خوب بفرستن خونه ی شوهر ...😔
🔹به قول قدیمیا اصل تفاهم
شما باید همدیگه رو بخواید
مهم انسانیت که باید تو وجود آدم باشه تا همدیگه رو درک کنند ...
🦋هرچی آسان تر آرامش بیشتر 🦋
نگران نباش خدای امروز خدای فردا هم هست ...
@chejorishod❣
🌜🌙⭐️💫🌟✨💫⭐️🌟✨🌙🌛
#خاطرات_شبانه
#قسمت_سوم
🛏یک روز در خوابگاه بودم که مریم بالای سرم ظاهر شد .
🎎سرگرم صحبت بودیم که صحبت از پسرخاله اش شد که به دنبال همسر مناسب است
اما به دنبال همسر هم قد خودش است...
🔄شروع کردیم به دنبال مورد گشتن که کدام یک از بچه ها به درد پسرخاله میخورد
نهایتا بحث بدون نتیجه ماند 😒
و مریم رفت .
اما نیم ساعت بعد دوباره پیداش شد 😳
دختر یه سوال
نظر خودت چیه ؟🤔
نظرچی ؟🙄
ازدواج با پسرخالم ؟
من دختر قد کوتاهم ؟😏
یعنی نمیخوای حتی برای یه بارم ببینیش ؟
ضررکه نداره؟
بیا بریم یه جلسه باهم صحبت کنید ...
و صحبت ها دوباره از سر شروع شد 🗣
با کلی صحبت راضی شدم و با خانواده مطرح کردم .
فقط از احساس اون روزم بگم
اول که همسرم رو دیدم نزدیک بود برگردم
اما بعد از صحبت با ایشون کلا نظرم تغییر کرد .
انتخاب سختی بود
🌼ولی من ظواهر رو پشت سر گذاشتم و اخلاق و اعتقادات رو مد نظرم قرار دادم
الحمدلله که الانم بسیار راضی هستم .
🌟دعای خیر ما بدرقه ی راه شماست🌟
@chejorishod❣