eitaa logo
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
17.2هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
335 ویدیو
6 فایل
#شهید_نوید_صفری: 🚩بدانید هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد،حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه درآخرت برای او جبران کنم. ✨شروع چله: 25 آذر ✨پایان : 4 بهمن @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
🌹#مدافع_عشق #قسمت_چهل_و_هشتم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ با کناره کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه
🌹 ❤️ ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یڪ لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت... _ مطمئنی خوبی؟...میخوای برگردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما! لبخند میزنم اما ته دلم هنوز میلرزد... نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم می آیـے. _ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.آخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه... به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما... میخندی و از خجالت نگاهت را ازمن میدزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم.زیارت تنها بات و حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی. اما من تمام تلاشم را میکنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سرم را روی شانه ات میگذارم این اولین بار است که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخوای برگردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا آقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت کنی... مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یا هیچی... خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده... همان لحظه آقایی با فرم نظامی ازمقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند... نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی مرد می ایستد و برای نماز اقامه میبندد. تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره... یه حسی روحمو تا زینبیه میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم.... به عکس صورت شهیدامون نگا کنم... . . باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت...آنقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم.. ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_هشتم 💠 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از
✍️ 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 💠 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت و خون ما با هم شکسته می‌شد. 💠 می‌توانستم تصور کنم که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 💠 از هول دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» 💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 💠 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت همهمه شد. 💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... ✍️نویسنده: 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_چهل_و_هشتم 1⃣ بخش اول باحالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش م
💞 📚 باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود. لب مرز خیلے شلوغ بود... همہ از اتوبوس ها پیاده شده بودݧ و ساک بدست میرفتـݧ بہ سمت ایستگاه بازرسے تا چشم کار میکرد آدم بود ،آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـݧ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ ،اونم چہ سفرے شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بودݧ تا صبح هم شده وایســݧ ،آدما مهربوݧ شده بودݧ و باهم خوب بودݧ عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشوݧ ؟؟؟ یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچناݧ میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم :بہ چے نگاه میکنے خانومم؟؟ یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم :بہ آدما ،چہ عوض شدݧ علے علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار ... اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتوݧ میشما،اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید؟؟؟ علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟ هہ هہ ݧ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم زدم بہ بازوے اردلاݧ و گفتم :داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا... صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے؟؟ دستم وگذاشتم رو کمرم و گفتم :باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام . چند دیقہ بعد علے اومد از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد چیہ علے ؟؟ جرا زل زدے بہ مـݧ؟؟؟ اسماء چرا چشمات غم داره ؟؟چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ؟؟ از چے نگرانے؟؟ بازهم از چشمام خوند،اصلا نباید در ایـݧ مواقع نگاهش میکردم. بحثو عوض کردم ،یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد. دستم و گرفت و مانع رفتنم شد منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟؟ چرا نگرانے؟ ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم .چوݧ میدونستم یہ روزے میره.با رضایت منم میره. یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده. با چفیش اشکام و پاک کردو گفت :باشہ نگو ،فقط گریہ نکـݧ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم بریم ... یک ساعت تو صف وایساده بودیم... پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم دوباره سوار اتوبوس شدیم هوا تقریبا روشـݧ شده بود.بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم ازاتوبوس پیاده شدیم بہ علے کمک کردم وکولہ پشتے و انداخت رو دوشش هوا یکمے سرد بود چفیہ رو ،رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم . اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے؟؟ نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود:"لبیک یا زینب" لبخندے تلخے زدم ،میدونستم ایـݧ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم. سربندو براش بستم،ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم چیشد اسماء ؟؟؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـݧ . بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد . وارد حرم شدیم.... ✍ ادامه دارد .... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_چهل_و_هشتم نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزر
بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم!چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاریِ‌لحظه های دردم.. ( آقای دکتر شرایطش چطوره؟) موج صدایش صاف و سالخورده بود ( الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت.. داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا ..) دکتر رفت و حسام ماند.. (سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید..). معنی این حرفها چه بود؟ نمیتوانستم بفهمم.. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند.. صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد.. یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محضه اینکار تا به اینجا آمده؟؟ یان مرا به این کشورِ‌تروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.. سرم قصدِ‌ انفجار داشت . و حسام بی خبر از حالم، خواند.. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید.. این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد.. اما بود.. همانطور که دانیالِ مهربان من شد..این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی!! در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد.. سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست. روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم.. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود.. اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب میدیدم.. خودش بود.. همان دوست.. همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ دوست دانیال.. با صورتی گندمگون.. ته ریشی مشکی.. و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم. و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت.. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند... کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود.. در بحبوحه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید..نوای اذان بلند شد..حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محضه هدیه به مرگ..حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس.. صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنارِ‌تختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد:(سا.. سارا خانوم.. ) ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند. اما حسام نیامد.. چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم. اما باز هم نیامد.. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود. بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم. ✍ ادامه دارد .... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid