eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
607 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 : جا خورده قدمی عقب رفتم و با صدای آروم و گرفته ای لب زدم: ـ من رفته بودم... انگشت اشاره‌شو روی لـ**ـبام گذاشت: ـ هیییس! حرف نزن حامد فقط برو من چشمم بهت نیوفته! متعجب نگاهش کردم: ـ میخوام حمیده رو ببینم! عصبی نگاهم کرد: ـ میری خونه! لازم نکرده حمیده رو ببینی! سعی کردم آروم باشم که با لحن آروم ولی صدای محکمی گفتم: ـ من هیچ جا نمیرم! خودم پیش خواهرم میمونم! نگاهم کرد: ـ خواهرت؟ اگه خواهرت بود که نمیذاشتی این بلا ها سرش بیاد! برو خونه حامد با من بحث نکن! لجبازانه با صدای بلند تری گفتم: ـ نمیرم خونه!! با حرص لا اله الا اللهی زیر لب زمزمه کرد و از کنارم رد شد! رضا سمتم اومد: ـ خب چرا باهاش لج میکنی؟ برو خونه دیگه! منم باید برم به پروانه قول دادم ببرمش جایی! بیا با هم بریم خونه! سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که فرمانده از پشت سرم گفت: ـ حامد بیا برو خونه مادرت کارِت داره! برگشتم سمتش: ـ چیکارم داره؟ من خونه برو نیستم آقا! همون موقع دکتر سمتمون اومد: ـ چه خبره آقایون؟ بیمارستانو رو سرتون گذاشتید! فرمانده چنگی به موهاش زد و من هم سرمو پایین انداختم! دکتر سمت اتاق حمیده حرکت کرد: ـ جواب تصویر برداری ها اومده! لطفا تشریف بیارید اتاق بیمار! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : ـ همه فهمیدن تو عاشق شدی غیر خودت! دستانم را روی صورت داغم میگذارم و میگویم: ـ توروخدا یواش حرف بزنید این همه آدم اینجا نشسته!! اما انها بی توجه به موقعیت مان بلند بلند میخندند! زیر چشمی به خانم عظیمی نگاه میکنم. در حال صحبت کردم با کسی است و اصلا حواسش به ما نیست. در فکر فرو میروم. ایا واقعا این حس عجیب همان عشق است؟ اگر عشق باشد، پاک است؟ درست است؟ اگر درست باشد هم در مسیر رسیدن به آن نباید به خود اجازه بدهم که ذره به گناه آلوده شوم! نگاه از او میگیرم و به مقابلم خیره میشوم. سوژه خوبی برای رضا و حافظ شده ام! نگاهشان که به من می افتد دوباره صدای خنده شان بلند میشود! اما من لحظه ای خنده به لبم نمی آید و ابروهایم به هم گره خورده اند! رضا که متوجه حالم میشود برای عوض کردن بحث به حافظ اشاره میکند و میگوید: ـ راستی ایشونو معرفی نمیکنی حامد خان؟! لبخندی زورکی میزنم: ـ حافظ اونشب از قم منو آورد تهران. رضا دستش را جلو میبرد: به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›