eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
607 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 : بعد از کمی تامل گفتم: ـ ده خوبه؟ بله ای زمزمه کرد که گفتم: ـ حالت چطوره؟ درد نداری؟ با لحن مهربونی گفت: ـ نه چیزیم نیست خوبم! الحمداللهی به زبون آوردم و بعد کمی حرف زدن تماسو قطع کردم. آروم سمت اتاق حامد رفتم و وقتی با چهره غرق در خوابش مواجه شدم نفس راحتی کشیدم و خودم هم بعد از شستن ظرف ها به خواب رفتم. صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قبل از اینکه از اتاق بیرون برم لباس هامو پوشیدم و بعد از شونه کردن موهام از اتاق بیرون رفتم. نون و ظرف پنیر رو روی میز گذاشتمو چند تا لقمه سر سری برای خودم گرفتم که با صدای حامد سمتش برگشتم: ـ صبحتون به خیر! لبخندی زدم و گفتم: ـ صبح تو هم به خیر! مشکوک نگاهش کردم: ـ خواب بودی تا حالا؟ ابرویی بالا انداخت و سرشو به نشانه نفی تکون داد: ـ نه! یه خورده درس خوندم! نگاه رضایت مندی بهش انداختم: ـ آفرین! حالا بشین صبحونه‌تو بخور که بعدش بشینی پای بقیه درست! چشمی گفت و رو به روم نشست. نگاهش روی لباس های تنم چرخید و بعد از چند دقیقه زبون باز کرد: ـ جایی میخواید برید؟ به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : نگاه گذرایی به مامان می اندازم و بعد بدون آنکه نگاهی به حمید بیندازم میگویم: ـ اگه باز اومدی همون حرفای گذشته رو بزنی، لطفا پاشو برو! من دیگه گول حرفای برادرانه و لحن مهربونتو نمیخورم! مامان با لحن هشدار مانندی صدایم میزند: ـ حامد!! درست صحبت کن بذار حرفشو بزنه! نگاهم سمت مامان کشیده میشود: ـ همیشه من باید درست صحبت کنم! همیشه من باید مراعات کنم! همیشه من باید در برابر توهین های ایشون سکوت کنم! همیشه من باید داغون بشم! از جا بلند میشوم، دستم را زیر چونه ام میگذارم و خطاب به حمید میگویم: ـ دیگه به اینجام رسوندی! هر ادمی یه ظرفیتی داره حمید! این مسخره بازی های شما هم از ظرفیت من خارجه! لطف کن سرتو از زندگی من بکش بیرون! این را میگویم و بعد سمت اتاق قدم برمیدارم. صدای مامان از پشت سرم شنیده میشود: ـ حامد مادر وایسا! بیا بشین! اما من بی توجه به او وارد اتاق کار احمد اقا میشوم و در را هم پشت سرم میبندم! قفسه سینه ام از حرص بالا و پایین میشود! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›