《سریال #گاندو رو دیدی؟!🤔》
حتما سر قسمت آخر فصل دو کلی شُکه شدی و دلت میخواست بدونی سرنوشت محمد چی شد؟!
شهید شد.. یا..؟!😎
اگه اینطوره رمان گاندویی "هموطن" مخصوص خودته😍🤭
این رمان دقیقا از بعد اون ماجرا روایت میشه!🔥
بزن رو لینک و از ادامهی سرنوشت بچههای گاندو بخون!❤️🩹🔥🕙
https://eitaa.com/joinchat/1396966180C708a5da54b
یخ در بهشت ..
#امام_رضاعلیه_السلام
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗 نماهنگ | دعای امام زمان(عج)
🎥 قرائت دعای سلامتی امام زمان(عج) توسط حضرت آیت الله خامنهای
✏️ رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم
↴#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
↴
✍🏻 خــواهرم دنـبال عشق حرام نبـاش
گــوش به وسـوسه شیـطان نـده
به پاکـدامنی ات آسیب نــرسان ،عفـت تو اگر رفــت دیگــر بـر نـمی گـردد
اجــازه نــده که مـردان هـوسباز حـیا و شــرف و آبــروی تـو را ببــرنـد.
قـلبـت را برای همسر آینده ات حفظ کن او مــردی اسـت که در راه عـبادت الله، به تو کمــک مــی کنـد
خــوشبــختی فقــط در اطاعت الله اســت.
خواهرم کمی صــبر داشته باش، الله با صابــران است.
اگر امروز چیزی را بــخاطـر الله، تـرک کـنی،،
الله چیــزی خیـلی بهتر از آن را بـرات مــی دهــد.💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌انتقادات دکتر سعید جلیلی از اظهارات اخیر ظریف
دکتر سعید جلیلی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام:
در این شرایط حساس کشور آمده و میگوید ملت ما خستهاند و ما از فلسطینیها فلسطینیتر شدهایم، تو اصلا میفهمی چه میگویی؟
او رفت و توافق ضعیفی کرد و ۱۵ بار به تعهداتش عمل کرد، ولی ترامپ از برجام خارج شد، حالا که ترامپ دوباره آمده، مقاله نوشته که این بار حاضریم در موضوعات جدید توافق کنیم.
#به_چه_قیمتی؟؟درهشت سال دولت محترم روحانی توافق کردید چه اقتدار و امنیت و سربلندی و افتخار برای ایران و ایرانی بوجود آمد#کمی_تفکر
#اسلام_علیک_یافاطمه_الزهراس
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
⚡️آخرین دوشنبه
🔰آذر ماهتون عالی💗
🌷امروزتون پراز موفقیت
🌼لحظاتتون سرشاراز آرامش
🌷دلتون از محبت لبریز
🌼تنتون از سلامتی سرشار
🌷زندگیتون از برکت جاری
🌼و خدا پشت پناهتون باشه
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_274
#حامد:
اخر شب حمید دنبال بچه ها می اید اما مامان او را به صرف چای به خانه میکشد. در اشپزخانه به دیوار تکیه میدهم و خطاب به مامان میگویم:
ـ مامان نمیشد دعوتش نکنی بیاد بالا؟
مامان اخمی میکند:
ـ انقدر با هم لج نباشید! یعنی چی که هی از هم فرار میکنید؟!
تکیه ام را از دیوار میگیرم:
ـ پس من میرم تو اتاق.
میخواهم از اشپزخانه بیرون بروم که بازویم را میگیرد:
ـ میری میشینی تو پذیرایی! باهاتون حرف دارم!
چشمانم را روی هم میفشارم:
ـ مامان! یه امشبو بیخیال شو لطفا!
با لحن جدی لب میزند:
ـ چی گفتم حامد؟!! برو تا بیام!
ناچار چشمانم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم:
ـ چشم!
و بعد سمت پذیرایی قدم برمیدارم. بچه ها کنار حمید روی مبل نشسته اند و با نشستن من سمتم میدوند و خودشان را روی پاهایم جای میدهند. نگاه سنگین حمید را روی خودم حس میکنم اما سعی میکنم خودم را مشغول بچه ها نشان دهم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_275
#حامد:
ریحانه صورتم را می بوسد:
ـ عمو نمیشه بابایی رو راضی کنی بذاره ما امشب هم اینجا بمونیم؟
رضوان روی پایم می ایستد و دستانش را بین موهایم فرو میبرد:
ـ آره عمو راضیش کن!
موهایم را به هم میریزد که قبل از اینکه جوابشان را بدهم، حمید میگوید:
ـ عه بچه ها بیاید پایین عمو حامدو اذیت نکنید!
همان موقع مامان هم با سینی چای بیرون می اید و به جمعمان میپیوندد. بچه ها از روی پایم پایین می ایند و دوباره کنار پدرشان مینشینند. مامان خطاب به حمید میگوید:
ـ خب پسرم میخواستی حرف بزنی!
و بعد به من اشاره میکند!
نگاهم را به زمین دوخته ام که با صدای حمید ناچار سرم را کمی بالا تر می اورم:
ـ حامد؟؟
آب دهانم را فرو میدهم که میگوید:
ـ نمیخوای جواب بدی؟!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_276
#حامد:
نگاه گذرایی به مامان می اندازم و بعد بدون آنکه نگاهی به حمید بیندازم میگویم:
ـ اگه باز اومدی همون حرفای گذشته رو بزنی، لطفا پاشو برو! من دیگه گول حرفای برادرانه و لحن مهربونتو نمیخورم!
مامان با لحن هشدار مانندی صدایم میزند:
ـ حامد!! درست صحبت کن بذار حرفشو بزنه!
نگاهم سمت مامان کشیده میشود:
ـ همیشه من باید درست صحبت کنم! همیشه من باید مراعات کنم! همیشه من باید در برابر توهین های ایشون سکوت کنم! همیشه من باید داغون بشم!
از جا بلند میشوم، دستم را زیر چونه ام میگذارم و خطاب به حمید میگویم:
ـ دیگه به اینجام رسوندی! هر ادمی یه ظرفیتی داره حمید! این مسخره بازی های شما هم از ظرفیت من خارجه! لطف کن سرتو از زندگی من بکش بیرون!
این را میگویم و بعد سمت اتاق قدم برمیدارم. صدای مامان از پشت سرم شنیده میشود:
ـ حامد مادر وایسا! بیا بشین!
اما من بی توجه به او وارد اتاق کار احمد اقا میشوم و در را هم پشت سرم میبندم! قفسه سینه ام از حرص بالا و پایین میشود!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_277
#حامد:
خود را روی تخت گوشه اتاق می اندازم و گوشی ام را به دست میگیرم. پیام رضا را باز میکنم:
ـ صبح ساعت هشت میام دنبالت داداش.
حوصله تعارف کردن ندارم برای همین برایش مینویسم:
ـ اذیت میشی دمت گرم!
پیام دیگری از خانم عظیمی برایم آمده! پیامش را باز میکنم:
ـ از اینکه حقیقت رو گفتم حالت بد شد از کلاس زدی بیرون؟؟!
صفحه گوشی را روی تخت میگذارم و به دیوار تکیه میدهم. این دختر نمیخواهد دست از سرم بردارد! اگر او هم دست از سرم بردارد، مگر دل من میتواند از او بِبُرد؟!
دادن جواب پیامش اشتباه است؟ با خود کلنجار میروم! فقط حرفش را نفی میکنم! موهایم را میان دستانم میگیریم! آن هم که دروغ است! چه بگویم؟ بگویم دل من بی جنبه است و با حرفت به ناگاه زیر و رو شد؟!
دستم سمت گوشی میرود و انگشتانم ارام ارام تایپ میکند:
ـ حالم بد نشد...
و در پیام بعدی برایش مینویسم:
ـ فقط جاخوردم.
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_278
#حامد:
بلافاصله پیامم را میبیند! گویا گوشی به دست منتظر جواب من نشسته است! ثانیه ای بعد اعلان پیامش می اید:
ـ حرفام توی بیمارستان یادته؟
دستی به پیشانی ام میکشم و تنها به جواب بله ای بسنده میکنم!
پیام بعدی اش روی صفحه نقش میبندد:
ـ چقدر به حرفام فکر کردی؟!
کلافه میشوم! بیشتر از این نمیتوانم با او صحبت کنم! آن هم درباره این موضوع! بگویم روز و شب دارم به حرفهایت فکر میکنم؟ حرف هایت که هیچ مدام فکرم سمت خودت کشیده میشود؟!
بی توجه به سوالش مینویسم:
ـ من باید برم... با اجازه.
و بعد بی انکه منتظر جوابش بمانم گوشی را خاموش میکنم و ان را روی میز می اندازم. نفس عمیقی میکشم و در جایم دراز میکشم. یک ساعتی در جایم غلت میزنم اما خوابم نمیبرد! ذهن که درگیر باشد و دل بی قرار کمترین نتیجه اش بیخوابی است!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_279
#حامد:
از جا بلند میشوم. از اتاق بیرون میزنم، وضو میگیرم و به اتاق برمیگردم. جا نماز کوچکی پهن میکنم و به نماز می ایستم. چند وقتی است با نماز شب حال میکنم! اینکه نیمه های شب در تنهایی و خلوتت یاد خدایت کنی بهترین حس دنیا را دارد!
بعد از نماز یک ساعتی به سختی میخوابم و طبق قراری که با رضا دارم قبل از ساعت هشت مشغول اماده شدن میشوم. کمی به تیپم تغییر میدهم و هودی مشکی با شلوار سفیدی تن میزنم. عطر خوش بوی احمد اقا را هم که قبل از رفتنش اجازه استفاده از ان را گرفتم، به لباسم میزنم! کلاهی که احمد اقا همراه با یک دست لباس ورزشی برای تولد بیست و دو سالگی ام گرفته است را روی سرم میگذارم و نگاه مجددی به ظاهرم می اندازم. کمی تغییر که بد نیست؟! چند دقیقه مانده به هشت صبح که از خانه بیرون میزنم. همه خواب هستند. به دقیقه نمیکشد که هیوندای رضا جلوی پایم توقف میکند. از همان سال پیش که با پدرش اشتی کرد، این ماشین را پدرش برایش خرید!
اما من همان یک بار که زیر منت حمید رفتم برایم بس است!
در ماشین را باز میکنم و در حالی که سلام میکنم کنارش مینشینم. نگاهی به سر تا پایم می اندازد و میخندد:
ـ تیپ زدی حامد جون! خبریه به سلامتی؟؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_280
#حامد:
میخندم:
ـ نه والا چه خبری؟!
سری تکان میدهد و میخندد! به دانشگاه که میرسیم با هم وارد محوطه حیاط میشویم. رضا میگویم:
ـ حامد من امروز باید برم بازار. تو هم میای؟؟
شانه ای بالا می اندازم:
ـ بازار چی؟
در حالی که وارد کلاس میشویم میگوید:
ـ اول پارچه بعد مبل. پارچه سفارش مرضیهس، مبل هم بابا گفت برم پیش رفیقش.
سری تکان میدهم:
ـ امروز که تا یازده بیشتر کلاس نداریم. برم خونه حوصلم سر میره. منم میزم شکسته اگه اونجا میز داشته باشه که خوبه! اگه مزاحمت نیستم که منم میام.
عجیب است. امروز خانم عظیمی نیامده! کمی از درگیری های ذهنی ام کم میشود. اما نه!! حالا باید علامت های سوال ذهنم را پاسخ دهم که چرا نیامده و الان کجاست و حالش چطور است؟!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_281
#حامد:
تا پایان کلاس تمرکزم روی درس است اما گاهی نیز یاد خانم عظیمی می افتم. بعد از دانشگاه همراه رضا راهی بازار میشویم.
رضا پارچه های سفارش شده را میخرد که راهی بازار مبل میشویم. طبق خواسته خودم رضا مرا میان مغازه های میز و صندلی پیاده میکند و دنبال کار هایش میرود.
یکی یکی مغازه ها را از قدم میگذرانم بلکه میز تحریر مناسبی پیدا کنم. همان طور که قدم زنان از مقابل مغازه ها عبور میکنم، توجهم به کاغذی که روی شیشه یکی از مغازه ها چسبانده شده جلب میشود:
ـ "به یک شاگرد مجرب نیازمندیم."
چند دقیقه خیره به اگهی میمانم! فکری به سرم میزند! بالاخره باید هر طور که شده از زیر بار منت حمید بیرون بیایم و دستم در جیب خودم باشد!
شانه ای بالا می اندازم و داخل میروم. مغازه بزرگی است! بزرگ تر انچه به نظر میرسید! یک طرف مبل های سلطنتی و راحتی و طرف دیگر انواع میز ها به زیبایی چیده شده اند!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›