نوشتهبود:
رفیقاونیهستكبهرشد
دینتکمککنه،نهاینکه
تورونسبتبهدینتبیتفاوتکنه:)!
"شهیدآرمانعلیوردی"
"چشمک"
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_دوم بعد از اون پیام تقریبا دوروز میگذشت
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_سوم
﴿حنانه﴾
داشتم حاضر میشدم که صدای آیفون به گوشم خورد و خواستم برم ببینم کیه داداشم زودتر آیفون و برداشت و از حال داد زد حنانه ثنا آمده دنبالت.
دویدم سمت آیفون و به ثنا گفتم الان میام الان میام
به الهه هم گفتم بدو حاضر شو ثنا پایین منتظره..
زود حاضر شد و دو تایی کفشامون و پوشیدیم رفتیم پایین محکم ثنا رو بغل کردم و راه افتادیم سمت مدرسه...😇
مدرسه که رسیدیم یه دختر خانم خوشگل و دیدیم که آمد سمت مون اسمش زینب بود دوست کلاس اول الهه،با الهه سلام احوال پرسی کرد و به ما هم سلام کرد و هم رو معرفی کردیم و کم کم با اونم صمیمی شدیم...😁🫂
البته یه پرانتز باز بگم اینجا من قبل اینکه با ثنا و زینب دوست بشم یه رفیق دیگه داشتم اسمش زهرا بود...☺️
بگذریم....😔
داشتیم همینجور چهار نفره حرف میزدیم که صدای مدیر به گوش مون رسید🚶♀...
دانش آموزان عزیز تشریف بیارید سر صف.
با عجله رفتیم سر صف هامون که یکی از بچه های پارسال رو دیدم و وقتی دید من و ثنا انقدر با هم صمیمی ایم کنجکاو شد و پرسید:
_حنانه شما و ایشون از قبل هم رو میشناختید؟
قبل اینکه من جواب بدم ثنا گفت:
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_چهارم
﴿ثنا﴾
ما از محرم همو میشناسیم😅
_ یعنی تو سه ماه انقد با هم صمیمی شدید😳😄؟
+اره...
بعد از رفتن ملیکا خانم
مدیر شروع کردن به صحبت کردن و اعلام افرادی که داخل کلاس باید برن 😟😬
خیلی استرس داشتم که باهم تو یه کلاس میوفتیم یا نه , اول کلاس ۹/۱ و خوند
که من داخل اون کلاس بودم بعد از اتمام لیست رفت سراغ کلاس بعدی 😔
متاسفانه تو کلاس هم نبودیم
بدجوری دپ شدم که...😕😢
با حنانه قرار گذاشتیم فعلا بریم سر کلاسامون تا زنگ تفریح ببینیم چی میشه 😞
زنگ اول علوم داشتیم کل زنگ،توضیحات معلم و میفهمیدم اما حواسم جای دیگه ای بود ....
تک و تنها روی صندلی نشسته بودم بدون بغل دستی 🥺
هی ساعت و نگاه میکردم تا موقع زنگ بشه😟
نزدیک ساعت ۲ونیم بود که صدای زنگ و شنیدم 😃
رفتم سمت کلاس بغلی با حنانه دوییدم از پله ها پایین تا اینکه با مدیرمون حرف بزنیم،با هزار اصرار و التماس ایشون اجازه دادن کلاس مون رو عوض کنیم با خوشحالی اومدیم بالا و نشستیم میز اول ردیف وسط حالا....
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_پنجم
حالا منو حنانه در کلاس ۹/۲ با هم همکلاس بودیم 😎✌️😃
حنانه
خیلی خوشحال بودم که دیگه مثل پارسال تک چادری کلاس مون نیستم و یه رفیق خیلی خوب دارم،وقتی هم تو یه کلاس افتادیم خوشحالیم چند برابر شد.😃
وارد کلاس ۹/۲ شدیم و نشستیم نیمکت اول ردیف وسط؛گرم صحبت بودیم و تعریف از زنگ پیش که دیدیم یه معلم تقریبا قد کوتاه ولی خیلی خوشگل وارد کلاس شد،صحبت مون و قطع کردیم و به احترامش پاشدیم.
وقتی خودش و معرفی کرد فهمیدیم معلم ریاضی مونه ولی از قوانینش معلوم بود خیلی سخت گیره.همون روز اول شروع کرد به درس دادن.😫
با هر سختی ای بود این زنگ و دو زنگ بعدم گذشت و حالا ۵ دقیقه بیشتر تا زنگ خونه نمونده بود..😇
من و ثنا چادرمون و سر کردیم و کیف هامون ام انداختیم رو دوش مون و آماده باش بودیم زنگ بخوره و بودوییم بیرون...🥹
خوشبختانه ثنا با خودش ساعت میآورد و تند تند ازش ساعت و میپرسیدم...🫠
و حالا یه دیقه بیشتر نمونده بود...🥱
بالاخره زنگ خورد چه پنج دیقه طولانی ای بود🥴😵💫
من و ثنا دست مون و دادیم به هم و رفتیم دنبال الهه تا برگردیم خونه،کلی منتظر الهه خانم موندیم و با بچه های هیئت بالاخره امدن...🤲
خلاصه همه با هم راهی خونه شدیم.🏠
برای رفتن به خونه باید از سه ایستگاه می گذشتیم😂
ایستگاه اول فجر دوم
ایستگاه دوم فجر سوم
و ایستگاه آخر فجر چهارم بود
حالا ما تو هر کدوم ایستگاه ها با بعضی بچها خدافظی می کردیم و با تعداد کمتری به سمت ایستگاه بعدی حرکت میکردیم.💘
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>