eitaa logo
"چشمک"(عکسام)📸
1.1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
506 ویدیو
2 فایل
به نام خالق یکتا اینجا یه کانالیه که محتوای مشخصی نداره عکسام و میگذارم و هر چی که ببینم و خوشم بیاد هم میگذارم تا شما هم استفاده کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست حنانه :اممم ثنا نظرت چیه که من با گو
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 {حنانه} +ثنا امتحان چطور بود؟ _عالییی تو چی؟ +مال منم عالییی🤩 _خب خداروشکر +ثنا _بلههه😕 +دیدی تو گروه رفقای ابدی بنر اعتکاف و گذاشتن؟ _نهههه😳 +عه ندیدی بگذار بهت توضیح بدم اهم خب ببین اعتکاف طبق سوالایی که از مامانم پرسیدم به این نتیجه رسیدم یه مسجد می برن مون و باید سه روز و سه شب تو مسجد بمونیم و از مسجد خارج نشیم خب؟(برای اینکه اذیتش کنم جا حساس حرفم بهش گفتم که بگه...)حالا بگو خب تا بقیش و بگم _عه حنانه اذیت نکن دیگه اه🙁 +گفتم بگو خب و اگر نه نمی گم _خببببب😤 +اره خلاصه بجز وقتای ضروری و اونجا سه روز روزه می گیریم و وقت مون و صرف عبادت با خدا می کنیم و خلاصه جدا از اون با بچه ها هم بازی می کنیم و خوش میگذرونیم البته این آخریه رو حس خودم میگه😁 _از دست تو خب بیشتر بگو 😂😊 +اوم تا جایی که می دونم باید عطر نزنیم و تا می تونی از گناه دوری کنیم وووییی ثنا فک کنن بریم اونجا سه شب پیش هم بخوابیم بگیم بخندیم بازی کنیم و دعا کنیم و نماز بخونیم و ووویییییی ثنا ووویییییی _منم ذوق دارم راستش ولی هنوز چیزی معلوم نیست باید اول ثبت نام کنیم و بعد ببینیم چی باید ببریم و....☺️ +ولی تصورش ام قشنگه دیگه ایش 🥹🥺 _باشه حالا تو ام چرا ناراحت میشی بیا اصن منم ذوق میکنممممم هوووووو جیغغغ خوبه؟🥳 +عاااا حالا شددددد😄 و خلاصه قرار شد رفتیم خونه دو تامون اجازه هامون و بگیریم و بهم خبر بدیم وقتی رفتم خونه منتظر موندم تا بابام بیاد تا اجازه بگیریم من و الهه ساعت حدود ۲ و نیم اینا بود زنگ خورد😃 تو دل آخ جونی گفتم و دوییدم در و باز کردم +سلام بابایی😁 _سلام دخترم🫠 و اره بعد ناهار نشستم پیشش و گفتم +باباااییییی و بابامم با همین لحن گفت _بعلههههه😶‍🌫 +کانال حنیفا اعتکاف گذاشته خب _خب +میشه بریم؟ _باید فک کنم😶 +باشههه و هر چند دیقه یه بار می گفتم فک کردی و می گفت نه هر بار مهربون و بدون و عصبانیت و بعد حدودا یه ساعت گفت.... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_یکم {حنانه} +ثنا امتحان چطور بود؟
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 _برید ولی قبلش باید بریم مسجد رو ببینیم😉 +ایوللل😄😄 من و الهه از ذوق هم و بغل کردیم و موقتا ثبت نام 😎 زنگ زدم به ثنا تا ببینم اونم اجازه گرفت یا نه؟ میاد یا نه؟ آقا هیچی زنگ زدیم به ثنا و گفت که معلوم نیست بتونم بیاد یا نه به اصطلاح خورد تو پرم و هعی عمیقی کشیدم ولی سپردم به خود خدا😌 و دو روز بعد با بابام رفتیم و یه مسجد و دیدیم خرابه بود و دسشویی نداشت و عزاداری بود و خلاصه ترسیدم.بعد امدم و به بچه های گروهم توضیح دادم و خلاصه گفتن شاید اشتباه رفتید و اینا😕 بعد به ادمین کانال حنیفا پیام دادم و قضیه رو گفتم و لوکیشن فرستاد و فهمیدم جدی اشتباه رفتیم کلا و بابام گفت که لوکیشن و بزنیم ببینیم چقدر راهه🧐 فهمیدیم خیلی راه نیست ولی ترجیح دادیم فردا صبح با مامانم و الهه بیایم🤩 القصه فرداش خونوادگی پاشدیم رفتیم همون مسجد اصلیه و دیدیم،جون بابا😅خیلی خفنه ولی حیف بسته بود😤 مهم اینه بیرونش قشنگ بود اصن😌 با قیافه پیروز مندانه ای به بابام گفتم خب بابا نظرت چیه؟ بابامم با یه لبخند مهربون گفت برید🙃 یعنیااا انقدر ذوق داشتم نمی دونستم چیکار کنم یه ممنونمممم خوشگل گفتم و بعد رو به مامانم گفتم مامان شما نظرت چیهههه بریم؟ مامانمم خیلی مهربونانه و با ذوق گفت بریدددد🥳 ذوقم چند برابر شدددد انگار اصلا رو زمین نبود م و زنگ زدم سریع به ثنا📞 +ثنا ثنااااا قطعی میامممم تو چی میایییییی؟؟ _ارههههه +جدی جدی؟😳 _اوم ولی فقط ظرفیت پره😒 +باز شروع شد ولی من آدم تسلیم شدن نبودم و رفتم پیام دادم به ادمین و توضیحات گران بهام و از اونجایی که ادمین حنیفا خیلی مهربون بود قبول کرد و منم مثل خبر نگار ها سریع خبر رو رسوندم به ثنا و دو تایی کلی ذوق کردیم. چه خوب بود ولی،از این ذوقای یه دفعه ای که خدا همه چیو یه دفعه جور می کنه قسمت یِکا یک همه شمایی که رمان رو می خونید اره😎 خب خدا خواست و همه چی جور شد شب رفتیم مسجد که.... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_دوم _برید ولی قبلش باید بریم مسجد
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 بعد نماز نشستم پیش بچها و رو کردم به یکی از بچه های با تجربه مون که قبلا رفته بود اعتکاف که (جهان) بهش می گفتیم.بهش گفتم اعتکاف حسش چجوریه؟(با ذوق گفتم)🥹 چیا باید ببریم؟ و چند تا سوال دیگه... فاطمه هم به تک تک سوالام با دقت و مهربونی جواب می داد و من هی ذوقم بیشتر از قبل میشد. جوری که همه ی بچه های هیئت مون فهمیدن من با ذوق منتظرم وقت اعتکاف بشه و بریم. آقا هیچی بعد کلی انتظار سه روز مونده بود به اعتکاف و من به این نتیجه رسیدم نمی تونم برم اعتکاف و امسال قسمتم نیست از همون روز گریه کردنم شروع شد و تو این روزا که اصلا خیلی اعصابم خورد بود با یکی از بچه هامون هم بحثم شد....😠😬 هیچی توی این روزای آخر الهه چمدونش و بست و ذوق هاش و کرد و البته که منم و دلداری داد و ....😟🥺 روز آخر فرا رسید و رفتیم مدرسه مثل همیشه😓 ولی من یه جور خاص اونروز ناراحت بودم تو خودم بودم و فقط منتظر بودم یه چی بگن بزنم زیر گریه ولی ثنام تو مدرسه هی سعی می کرد😕😔 آرومم کنه و مامانم اینا تو خونه مون بگذریم.... کل اون روز و تو خودم بودم و زنگ آخر شد و وقت خدافظی این قسمت از همه اش برام سخت تر بود همه یکی یکی از هم حلالیت می طلبیدن و بعد از من،منم که هی بغضم و قورت می دادم ولی بالاخره بغضم ترکید و زدم زیر گریه😭🥺 همه ی بچه هامون دورم جمع میشدن و با مهربونی سعی می کردن آرومم کنن ولی چرا دروغ بین همه شون یکی شون بهتر از همه بلد بود آرومم کنه (بهش می گفتیم خانی همه ی بچه هامون هم دوسش داشتن)  با حرفاش آرومم می‌کرد آقا هیچی دیگه خودم و جمع کردم و گریه رو گذاشتم کنار... حالا نوبت جهان بود آمد پیشم و گفت حنانه بخشیدن آدما کار خوبیه و آدم نباید از کسی کینه به دل بگیره و این حرفا🫠😶 منم که فهمیدم چی میخواد بگه و کیو گفتم من نمی تونم ببخشمش و شروع کرد این دختر با تجربه به نصیحت کردن و این حرفا که حالا باهاش حرف بزن و به حرفاش گوش بده و اینا🫣🤐 خلاصه هیچی دیگه خانم داشت اون ور با دوستش یگانه حرف می زد و منم منتظر شنیدن حرفاش اینور کوچه... جهان بهش علامت داد که بیا و آمد و دستم و گرفت و رفتیم یه کوچه دوم یا سوم شرقی و شروع کرد به توضیح دادن و خب منطقی بود حرفاش هااا ولی وقت خوبی نبود برای حرف زدن و من که کلی هم از نرفتن به اعتکاف ناراحت بودم اون موقع نتونستم ببخشمش 🤫😟 و حالا نوبت نفر بعدی بود که پا در میونی کنه برای اینکه من خانم و حلال کنم نوبت همای خود مون بود(البته اسمش هما نبود به خاطر رفتارش بهش می گفتیم...مثل همای توی پایتخت خانم بود و....)😁😑 آمد و گفت حنانه حلالش کن اون که گفت دلیلش و اینجوری داری اذیتش می کنی و اینا منم خلاصه همون لحظه بخشیدمشااا ولی اعصابم خورد بود و نمی تونستم درست فکر کنم(دیدید میگن همه چی با حرف زدن حل میشه مشکل مام همون اول با حرف زدن با خودش حل شد ولی اون موقع😌 نبخشیدمش)آقا هیچی شب به خاطر ولادت امیرالمومنین(ع)برنامه بود و... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_سوم بعد نماز نشستم پیش بچها و رو ک
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 رفتیم مزار خیلی برنامه شون خوب بود ولی تا آخر نموندم و برای اینکه از الهه خدافظی کنم و همینطور از اونی که ازش ناراحت بودم ولی بخشیده بودم زود از بچه هامون خدافظی کردم و ازشون خواستم به یاد منم باشند تو اعتکاف🥺 موقع رفتن قبلش رفتم خونه(همون که گفتم بالا) و بین دو تا در مونده بودم که کدومه و شانسی جلوی یکیشون وایسادم و زنگ زدم زینگ زینگ .. +کیه؟ _خاله منم حنانه دوست دختر تون🫠 +داره نماز میخونه 🧎‍♀ _دو دیقه بعد گفت اش مامان نمازم تموم شد کیه🤨 +حنانه اس میگه بیا پایین میخواد خدافظی کنه باهات😊 _عههه بگو الان میام😍🥹 +و من پایین منتظرش بودم و در حال آماده کردن اینکه چی قراره بگم😢😞 _با لبخند در رو باز کرد و سلام و بعدم دوباره معذرت خواهی🥺 +سلام خوبی من حلالت کردم تو هم ببخش اگه باعث شدم ناراحت بشی و بعدم ام  هم و بغل کردیم و خدافظی🥹🫂👋 میدونید آدما خیلی عجیبه اند گاهی انقدر دل سنگ و بد اخلاق گاهی هم آنقدر مهربون که تو نمی دونی آیا این آدم همونه؟نمی دونم چرا اینو گفتم ولی خب... بگذریم👩‍🦯 خلاصه رفتم خونه و دیدم الهه وسایل و جمع کرده و آماده رفتنه و باز بغض لعنتی 😞 و مامان و بابامم حاضر شدن که الهه رو ببرن برسونن🚗 موقع خدافظی یدونه محکم الهه رو بغل کردم و گفتم منم خیلی دعا کنیااا باشههه؟🥹 _مگه میشه دعات نکنم؟ ممنونم و بعد خدافظی کردم باهاشون و بغضی که برای این که الهه با شادی بره و نترکونده بودمش ترکید و زدم زیر گریه و خالی شدم..🥺😭 خب هیچی دیگه مامانم اینا الهه رو گذاشتن و با یه معجون خوشمزه برگشتن و دادنش بهم کلی تشکر کردم و بعدم سوال پیچ که چجور بود توی مسجد و الهه چقدرذوق کرد و اینا خلاصه مامانم اینا برای اون سه روز اعتکاف برای اینکه من کمتر فکر کنم بهش و کمتر ناراحت باشم برنامه ریختن هر روز یه امامزاده بریم...🥺 و روز اول امامزاده حسن رفتیم و کلی خوش گذشت و به بابام جوراب هدیه دادن و بعد یه جیگر خوشمزه برای صبحونه زدیم به بدن...🥹😉 و فرداش امامزاده صالح رفتیم و قرار شد بعد از ظهر مامانم اینا برن به الهه سر بزنن که...😃😌 به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_چهارم رفتیم مزار خیلی برنامه شون خ
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 که من نرفتم نه برای اینکه دلم برای الهه تنگ نشده باشه ها نه اتفاقا دلم خیلی براش تنگ شده بود برای اینکه تازه با نرفتنم کنار آمده بودم و نمی خواستم دوباره هوایی بشم.... {ثنا} روز اول بود که مامان الهه اومد ,  از اونجایی که هر روز پشت میکروفن اسم صدا میکردن میگفتن ملاقاتی دارید 😂 اون روزم الهه و صدا زدن همه بچه ها باهم از ذوق دوییدیم جلو در گفتم آخ جون حنانه اومدهههه😁😍 وقتی رسیدم جلو گفتم خاله حنا کو؟ ههی نیومده بود بنا به به دلیل اینکه هوایی نشه 😐😔 اوففف دیگه هیچی نگفتم نمیدونستم باید  با خنده های مصنوعیم تظاهر میکردم  که خوشحالم  که حنانه نیومده؟😞😏 خلاصه سرمو گرم کردم به بازی کردن با داداش حنانه 😑😊 و یکم برامون خوراکی آوردن و یه چند تا از وسایل الهه و بردن دیشبش خیلی جای حنانه خالی بود 🥺 آخه رفتیم حسینیه ... اونجا کلی مست نجف و حی لایوت و ...🥹 گذاشتن دست زدیم و جیغغغ کشیدیم انقد شکلات پرت کردن برامون انقد خوش گذشت جای حنانه بغلم خالی بود .. هر وقت که الهه و میدیدم یاد حنانه میوفتادم 😞🥺 چقد دوست داشت باهم باشیم.. چقد ذوق داشت 😔 ههب..! روز اول برا سحری پاشدیم با الهه بدو بدو کارامونو انجام می‌دادیم 😁 سر مسواک زدن دیگه دستامون جا نداشت من خمیر دندون و می‌گرفتم با مسواک و خمیر دندون خودم تا الهه مسواک بزنه و برعکس😂😬 با الهه بغل هم میخوابیدیم ..🥹 خیلی حال میداد شبا ام بیدار می‌بودیم تا نماز صبح نماز شب و نماز های اعتکاف و میخوندیم .. 😁 برا مداحی و مولودی همه حلقه ها انگاری مسابقه بود , مولودی میخوندیم و کیف میکردیم 😁😃 حنانه خیلی مست نجف و دوست داشت ,منم به یاد اون میخوندم .. روز دوم زنگ زدم بهش باهاش حرف بزنم ,از صداش معلوم بود حالش خوب نیست اما وقتی از رفتن به امامزاده ها می‌گفت ذوق میکرد 😁 میخواستن قم ام برن اما بدون خواهرش نرفتن امان از لطف خواهری 😂 میدونم که الهه ام قدر این محبت های حنا و می‌دونه والا انقد بهشون حسودیم نمیشد و عاشق خواهر داشتن نبودم .. نمیدونم واقعا چرا اینو گفتم 😂🤣 احساسی شدم ..😅🥰 خلاصه اون دو شب به خوبی گذشت ... به شب آخر رسیدیم که شهادت حضرت زینب بود 🥺🖤 انقد حالمون بد بود که نازنین و معصومه و چند تا دیگه از بچه ها ام حالشون بد شد 😓 اون دو سه روز خیلی جهان و خانی هوامونو داشتن نازنینم که نگم براتون همه بچه ها شب اخر با اون بازی جاسوس حسابی از دلمون در آوردن (غم رو 😅) خلاصه... آخر همه حرفاشونم میگفتن مدیریت ایتیکاف (همون اعتکاف خودمونه😅) روز آخر شد و دعای ام داوود😂🤕 طولانی ولی شیرین .. آقا ما وسط دعا اومدیم با مربیمون خلوت کردیم دفترچه هامونو دادیم برامون خاطره نوشت .🤠 بعد از دعا ام دیگه موقع اذان بود و وقت افطار و خدافظی ..🥺 داشتم ساکمو جمع میکردمو تلفنی با حنانه حرف میزدم 😁 معلوم بود حسابی دلش برام تنگ شده 🤦‍♀ خب منم دلم تنگ شده بود , به روش نمی‌آوردم 🤣 اون سه روز با زهرا خانوم خیلی بهمون خوش گذشت تازه فهمیدم چقدر پایس😁 ولی مثل اینکه به ایشون خوش نگذشته😏😂 اره خلاصهه.. بعد از افطار پیش یکی از دوستام نشسته بودم و بعدش  برای ملیسا جون افطار بردم تا اینکه.... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 تا اینکه دیدم یکی صدام می‌کنه برگشتم دیدم مامانمه😳😂 آخه مامانا اومده بودن دنبال بچه هاشون منم انقد محو صحبت های حاج آقا بودم نفهمیدم مامانم اومده خلاصه... پاشدم و از بچه ها خدافظی کردم و رفتم اونجا بهمون به عنوان یادگاری یه جانماز و گل نرگس و یه کتاب کوچیک دادن ..🥹🫂 بعد از اون شب که فرداش قرار بود بریم مدرسه ... صبح پا شدم و لباسامو پوشیدم با همراهی زینب رفتیم مدرسه تو حیاط منتظر حنانه نشسته بودم روبروی در مدرسه ههی نگاه میکردم که کی میاد ای بابا😂😞 دیدم یه ماشین از جلو در رد شد پشتش چند نفر داشتن میومدن از زیر ماشین کفش هاشون معلوم بود بلند داد زدم زینبببببب ,حنااااا اومددددد _کووو؟؟ +اونا کفشاش😁 _😐😂 ماشین که از جلو در رد شد دیدم بعلههه حنا خانومه از تو خیابون دویید سمت در از جلوی در تا سمت آبخوری دویید , منم به سمت اون دوییدم 😂🏃‍♀ وسط حیاط پریدیم بغل هم... {حنانه} آقا هیچی ثنا رو که دیدم جوری پریدم بغلش انگاری یه قرنه هم و ندیدیم یادمه ظهرا بودیم پس بعدش با ثنا رفتیم نماز خونه تا نمازمان و بخونیم نماز اول و خوندم و یه دور چشام و دور و بر نماز خونه چرخوندم تا ببینم کیا امدن چشمم خورد به خانی رفتم چشماش رو گرفتم و همین که برگشت سمتم سریع دستام و از رو چشاش برداشتم و هم و بغل کردیم خیلی حس خوبی بود کلا خیلی دختر دوست داشتنی این خانی خوشم آمده بود باید دوباره انجامش میدادم دوباره یه دور سرمو و چرخوندم و جهان و دیدم حالا نوبت اون بود دستام و گذاشتم رو چشاش ولی منتظر بودم خودش حدس بزنه کیه اسم چند نفر و گفت و آخر گفت حنانه تویی؟ گفتم ارهههه و جوری ذوق کرد و پرید بغلم که آلله آلله هیچی دیگه اقامه رو گفتیم و وقت خوندن نماز عصر بود رفتم بغل ثنا و شروع کردیم به خوندن اذان بعدم مکبر گفت اسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته و من و ثنا بعد گفتن ذکر بدو بدو رفتیم سمت در نماز خونه و کفشامون و پوشیدیم و رفتیم طبقه بالا که کلاس مون بود تق تق بلهههه یکم گوشه در و رو باز کردیم و گفتیم خانم میشه بیایم تو؟ اره بگویید بشینید سرجاتون من و ثنام یه نگاهی به هم کردیم و تندی نشستیم و کتاب و باز کردیم آمااااا اصن حال درس نمیومد خب حق بدید بعد سهههه روز هم و دیده بودیم و الان باید به جای درس خوندن خاطره هامون و تعریف می کردیم ایشششششش هیچی آقا صبر کردیم تا زنگ بخوره البته به سختی😂 زینگ زینگ آخیش بالاخره زنگ خورد از اونجا که هوا سرد بود.... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_ششم تا اینکه دیدم یکی صدام می‌کنه
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 تو راهرو که یه نیمکت بود نشستیم و ثنام به عنوان سوغاتی شکلات آورده بود کلیالبته از برنامه ها جمع کرده بود😂 و گذاشت رو میز زینب و الهه هم امدن و شروع کردم به باز کردن شکلات و گذاشتنش تو دهنم که دیدم همه دارن یکی یکی میان و شکلات بر می دارن و میرن خندم گرفته بود انگار نذری بود😅 ثنام که انگار خوشش آمده بود میگفت بفرمایید بفرمایید عه چرا کم برداشتی یکم دیگه بردار و اره.... خیلی روز خوبی بود بالاخره از تنهایی در آمده بودم خلاصه اون روز ثنا کم تعریف کرد برای اینکه من ناراحت نشم و اینا ولی بعدا خوب دق و دلی اون روز و با الهه خانوم در آوردن هنوزم که هنوزه خانما خاطره اعتکاف شون تموم نشده ایشششش... (ثنا) چند روز کلا فک میکردم به حس و حال اعتکافی که دیگه تموم‌ شده بود 😔..! یه روز تو مدرسه که معلم نداشتیم با بچه های کلاسمون دعوامون شد و از کلاس زدیم بیرون و رفتیم نمازخانه 🏫 یه ساعت تو نماز خونه عشق و حال کردیم و از خاطرات گذشته تعریف کردیم 🥹 بعضی اوقات ام بعضی از بچه ها میومدن تو نمازخانه و میدیدیمشون😁👋🥹 یه گپ و گفتی ام با اونا داشتیم تا زنگ بخوره 😬 یکی دو هفته بعد از اعتکاف یه روز منو حنانه از پشت خرابی مدرسه سر در اوردیم 😂 والا خرابی نبود گل های خوشگل کم نداشت 😄😊 کیف میداد برای عکس گرفتن 😁🥹🤌🏻 فردا چهارشنبه بودو مصادف با ... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_هفتم تو راهرو که یه نیمکت بود نشست
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 {حنانه} واهاییییییی آنقدر ذوق زده بودم که نگمممم بدون مکث و حتی باز کردن کادو مثل دیوونه ها پریدم بغلش😂 و ثنام که انگار کوب کرده بود فقط نگام می‌کرد و بعد چند ثانیه اونم بغلم کرد و گفت خب بسه دیگه نمی خوای بازش کنی؟ عههه راس می گی چرا چرا برام باز شود دیده شود بخون تا باز کنمش؟ حنانه یه دور ببین بچه ها رو همه زل زدن بهمون😂😂 یه نگاهی کردم دیدم بعلهههه همه دارن نگامون می کنن یه لبخند ریزی زدم و آروم کاغذ کادو رو باز کردم😃 واهای ثناااا از هموناس که عکسش و فرستادممم و دوست داشتم واهای مرسییی ازت مهربونننن بازش کردم توش یه پلاک شهید صدر زاده بود و عکس حرم و حاج قاسم به معنای واقعی معرکهههه بود ثنا آروم گفت حناااا ببین منم یدونه از اینا دارم و این یعنی یه وسیله ست دیگهههه من ذوق زده بودم و وقتی فهمیدم ثنا هم ست پلاک من رو برای خودشم خریده باعث شد بیشتر ذوق کننننم آنقدر ذوق زده بودم که دوباره ثنا رو محکم بغل کردم و یه بوس کوشولو گوشه لپش کردم و سرم انداختم پایین و زدم زیر خندهههه آقا کلا تولدم اون سال خیلی خوب بود شب تولدم ام یکی از بچه های هیئت مون برام گپ تولد زده بود و خیلی ذوقی شدمممم و قرار بود امسال تولدم رو با اکیپ بچه های هیئت مون بگیریم ولی به خاطر دلایلی حدود ده روز بعد ۱۸ بهمن تولد رو گرفتیم و من از ۲۴ ام فک کنم بچه هامون رو دعوت کردم و با مامانم و بابام و خاله کوثرم همه وسایلی که برای جشن لازم بود رو آماده کردیم و ۲۸ام که من یکم زانوم درد می کرد نرفتم مدرسه و موندم خونه کمک مامانم اینا کردم و حدود ساعت ۱۱ اینا رفتم آرایشگر برای درست کردن موهام... الهه هم بعد مدرسه آمد تا اونم موهاش رو درست کنه آرایشگر شروع کرد به بافت موهایی که انتخاب کرده بودم برام ببافه و بعد حدود یه ساعت تموم شد کار موهام و حالا نوبت الهه بود الهه من میرم خونه کمک مامان اینا تموم شو خودت بیا باشه؟ _باشه برو وقتی رسیدم خونه دیدم مامانم و خاله کوثرم خیلی خوب چیدمان کردن و کلی ذوقی شدم و دوییدم آشپزخونه آشپزخونه سلام کردم و سریع روسریم دو در آوردم و گفتم دادام چطور شدم؟ {مامانم} خیلی خوشگل شدییییی +واقعانی؟ _ارهههه +خب خداروشکر {حنانه} بعد حدودا نیم ساعت صدای درمون به صدا در آمد زینگ زینگ.... کیه؟ +بدو باز کن حنانه عهههه بابا بودددد کیک گرفته بود از اون دو طبقه هایی که همیشه دوست داشتم برای تولدم داشته باشمممم _وایییییییییی ممنونمممممم بابااییییی +خواهش می کنم عزیزمممم و زود رفت چون تا امدن بچه هامون خیلی نمونده بود اها یادم رفت بگم ثنا به خاطر دلایلی اجازه نداشت بیاد خونه مون و این در تمام اون تولد باعث میشد حای خالیش کنارم حس بشه ساعت ۵ شد دقیقا زمانی که قرار بود شروع کنیم تولد رو و همه چیز به لطف مامانم و بابام و خاله آماد بود حتی الهه هم از آرایشگر آمده بود و ما هم حاضر حاضر بودیم و همش منتظر بودم زنگ در رو بزنن ولییی..... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 ساعت شد سه و سه پنج دیقه هیچکی نیومده بود دیگه داشتم فک می کردم نکنه نیان نکنههه.... نکنه ها هی تو سرم داشت می چرخید که آیفون به صدا در آمد آخ جوننننن دوییدم سمت آیفون دیدم سه تا از بچه ها مونن و با خوش حالی گفتم بفرمایید و در رو باز کردم زل زده بودم به آسانسور تا مطمئن شم طبقه رو درست میان و وقتی رسیدن از کنار آسانسور کشیدم اینور و کنار در منتظر موندم بچه ها که امدن یکی یکی بغلشون کردم و خوش آمد گفتم و بعد اون خیلی طول نکشید که همه بچه ها امدن البته به جز ثنا که خیلی جاش خالی بود هعی ولی خب خوشحال بودم که بچه هامون همه امدن و کم کم جشن شروع شد و من مونده بودم حالا باید چیکار کنم آقا هیچی رفتم وایسادم و اول با بچه ها یکی یکی عکس گرفتیم و بعدم دسته جمعی خیلی حس خوبی بوددد و بعدم تولد تولد خوندن و از پانزده تا یک شمردن و یه آرزوی خوشگل کردم و محکم شمع رو فوت کردممممم باورم نمیشد منی که حای بهم نمی خورد ۱۳ سالم باشه داشتم وارد ۱۶ سالگی میشدم😂 حالا نوبت چی بود؟آفرین پذیرایی(چون اول کیک خوردیم و بعد کادو باز کردیم) اره خلاصه کیک و آوردیم و دادیم به دوستای خوبمون همراه چایی بعد میل کردن کیو خوشمزه مون وقتی ام باشه وقت باز کردن کادو ها بوددددد حالا نوبت معصومه بود که با ترفند خودش کادو بده حالا ترفندش بچه هامون قبل دادن کادو یه شعر می خوندن اولش این بود این کادو از... بقیش و یادم نمیاددد😂 تولد که تموم شد با لیوان یکبار مصرف و بادکنک تصمیم گرفتیم یه بازی کنیم و اونم این بود لیوان رو می چیدیم و دو نفر میومدن و نفری یه بادکنک می دادیم دست شون و می بردن پشت و فوت می کردن و بعدش سر بادکنک و ول می کردن و برنده کسی بود که زودتر از رقیبش لیوان رو بندازه... خلاصه کلی اون روز بهمون خوش گذشت و شد جزو بهترین تولداممم یه چند روزی بعد از ۲۸ بهمن می گذشته که.... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_نهم ساعت شد سه و سه پنج دیقه هیچکی
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 (,ثنا) از طرف  مدرسه برای سرود قرار بود تمرین کنیم .. ماهم اولین بارمون بود توی امسال قرار بود یه سرود و هماهنگ کنیم 🥹 سرود خیلی قشنگی بود . نمیدونم شنیدید یانه , ولی میگه آرامش در چشمانت آرامش قبل از طوفان ...😁🌊 یه روز تو مدرسه با بچه های بسیجمون اومدیم نماز خونه برا تمرین بلند بلند میخوندیم و تمرین میکردیم که چجوری وایستیم قرار بود بریم یه مدرسه ای و جلوی داور ها سرود اجرا کنیم 😁😬 زیاد نشد تمرین کنیم یهویی گفتن باید سرود حفظ کنید 😐🥺 خلاصه ... ما سرود و حفظ کردیمو فردا قرار بود بریم اون مدرسه ذوقی بودیم که می‌توانستیم گوشی ببریم 😁 رفتیم اونجا .... اینو نگفتم قبلش تو مدرسه ,  خانی داشت برامون چفیه می‌بست به مدل خودش 😂🥹 خداییش خیلی ام قشنگ می‌بست 🥹🫠 بریم ادامه حرفمون , وقتی رسیدیم اونجا باز داشتیم تمرین میکردیم و خانی چفیه هارو مرتب میکرد ماهم از فرصت استفاده کردیم و کلی عکس انداختیم عین سربازا نظام می‌گرفتم و اخم‌ میکردیم 😂 و عکس می‌گرفتیم 😄🤦‍♀ بعد از کلی عکس و سوژه گرفتن از زینب و بقیه 😉😃 نوبت گروه ما شد تا بریم و سرود و اجرا کنیم همچون کلی استرس داشتیم که یه وقت خراب نکنیم 😬😑 تا اینکه مدیرمون صدامون کرد و ما مرتب از پله ها رفتیم بالا و روی سکو وایستادیم و آماده خوندن بودیم .... {حنانه} آقا هیچی رفتیم بالای سکو و به ترتیبی که قرار بود وایسادیم معلم پرورشی مون اهنگ بی کلام شعره رو گذاشت و ما شروع کردیم به خوندن همه استرس داشتیم و بعضیا هم که یکیش خودمم صدامون می لرزید... ولی خب در آخر بدم نخوندین ولی باید دو تا سرود می خوندیم ولی ما... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_سی (,ثنا) از طرف  مدرسه برای سرود قرار ب
-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 ولی ما فقط یه سرود حفظ بودیم آقا هیچی نشستیم با بچه هامون فک کردیم چه سرودی رو بخونیم که همه مون بلد باشیم... و یه سرود مشترک پیدا کردیم یادم نمیاد چی بود ولی خب توکل کردیم به خدا و رفتیم بالای سکو و شروع کردیم به خوندن صداهامون ناهماهنگ بود ولی تسلیم نشدیم و ادامه دادیم... در آخرم خیلی از خودمون راضی نبودیم و مثل لشکر شکست خورده برگشتیم تو اتوبوس خیلی طول نکشید که مودمون عوض شد و مست نجف و ای صنما و سرودی که کلی تمرین کردیم و خوندیم و دست زدیم منی که دوست داشتم عکس گرفتن با بچه ها رو به ثنا گفتم بدو گوشیت و بده واکنش ثنا: حنا ول کن ترو خدااا عههه یکی دو تا بندازیم و بس +دیگه چیکارت کنم بیا _خب بچها آماده یک دو سه چیلیک یه عکس سه چهار نفره من و ثنا و زینب دومی و ... دیگه کم کم داشتیم می رسیدیم و بعد پنج دیقه رسیدیم و پیاده شدیم و به سمت خونه هامون حرکت کردیم.. و من یه نگاه به دور و برم کردم عااا ثناااا ثناااااا +بلهههه حنانهههه _بیا بیااا بدوووو +چیشده _ببین یه ایده دیدم ببین رو دیوار نور افتاده بیا قلب درسن کنیم و بگذاریم پروف استا خوش بختانه این سری بدون غر زدن قبول کرد تازه استقبالم کرد اره خلاصه کلی درگیر شدیم و در آخر یه عکس خوشگل گرفتیم پیداش کردم می فرستمم... بگذریم بعدش که عکسا مون رو گرفتیم برگشتیم خونه هامون و ... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 و حالا چند روزی از اون روز گذشته و الان ۵ اسفنده یه روز با کلی اصرار مامان ثنا راضی شد بیان خونه مون.. بعد مدرسه با ثنا رفتیم اول میوه و نون و خوردنیرفتیم و بعدم رفتین خونه ما حالا ثنا خانم یه بار باید بهش می‌گفتیم چادرت رو در بیار خب حالا خانم چادر و در آورد +دوباره ثنا نامحرم نیستااااا روسریت و در نمیاری؟ _نه دیگه راحتم +باشه باشه منم بیام خونه تون روسریم رو در نمیارم... _در نیارررر +یادتتتتت باشهههه هااااا _یادم می مونههه +اه بیا تا دعوامون نشده بس کنیم _موافقم هیچی نشستیم و ثنا شروع کرد به گوشی بازی و منم رفتم چای و میوه بیارم پذیرایی کنم ازش +خانم معتاد بفرمایید چاییییی _عههههه معتاد کیههه؟ +تویی دیگه همش سرت تو گوشیه _اها ممنونم +و یه قیافه آمد بهم و دوباره سرش و کرد تو گوشی _عصبانی شدم و گوشی و از دستش کشیدم و دوییدم حال +حنانههههه باشه باشه دیگه گوشی بازی نمی کنم گوشیم و بده وایسادممم اها حالا شد بیاااا اینم گوشیت _ثنا جوری که انگار یه جرقه تو مغزش زده باشن با صدای نسبتا بلندی گفت حنا حنانه بیا مداحی که بچها تو هیئت خوندن و بخونیم +ارههههه بیا _و مداحی رو پلی کرد و ما هم شروع کردیم به خوندن و فیلم گرفتیممممم +و خیلی خیلی خوش گذشت بهمونننن به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>