"چشمک"
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_نهم ساعت شد سه و سه پنج دیقه هیچکی
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_سی
(,ثنا)
از طرف مدرسه برای سرود قرار بود تمرین کنیم ..
ماهم اولین بارمون بود توی امسال قرار بود یه سرود و هماهنگ کنیم 🥹
سرود خیلی قشنگی بود .
نمیدونم شنیدید یانه , ولی میگه آرامش در چشمانت آرامش قبل از طوفان ...😁🌊
یه روز تو مدرسه با بچه های بسیجمون اومدیم نماز خونه برا تمرین بلند بلند میخوندیم و تمرین میکردیم که چجوری وایستیم قرار بود بریم یه مدرسه ای و جلوی داور ها سرود اجرا کنیم 😁😬
زیاد نشد تمرین کنیم یهویی گفتن باید سرود حفظ کنید 😐🥺
خلاصه ...
ما سرود و حفظ کردیمو فردا قرار بود بریم اون مدرسه
ذوقی بودیم که میتوانستیم گوشی ببریم 😁
رفتیم اونجا .... اینو نگفتم قبلش تو مدرسه , خانی داشت برامون چفیه میبست به مدل خودش 😂🥹
خداییش خیلی ام قشنگ میبست 🥹🫠
بریم ادامه حرفمون , وقتی رسیدیم اونجا باز داشتیم تمرین میکردیم و خانی چفیه هارو مرتب میکرد ماهم از فرصت استفاده کردیم و کلی عکس انداختیم عین سربازا نظام میگرفتم و اخم میکردیم 😂 و عکس میگرفتیم 😄🤦♀
بعد از کلی عکس و سوژه گرفتن از زینب و بقیه 😉😃
نوبت گروه ما شد تا بریم و سرود و اجرا کنیم همچون کلی استرس داشتیم که یه وقت خراب نکنیم 😬😑
تا اینکه مدیرمون صدامون کرد و ما مرتب از پله ها رفتیم بالا و روی سکو وایستادیم و آماده خوندن بودیم ....
{حنانه}
آقا هیچی رفتیم بالای سکو و به ترتیبی که قرار بود وایسادیم
معلم پرورشی مون اهنگ بی کلام شعره رو گذاشت و ما شروع کردیم به خوندن
همه استرس داشتیم و بعضیا هم که یکیش خودمم صدامون می لرزید...
ولی خب در آخر بدم نخوندین ولی باید دو تا سرود می خوندیم ولی ما...
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_سی (,ثنا) از طرف مدرسه برای سرود قرار ب
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_سی
ولی ما فقط یه سرود حفظ بودیم
آقا هیچی نشستیم با بچه هامون فک کردیم چه سرودی رو بخونیم که همه مون بلد باشیم...
و یه سرود مشترک پیدا کردیم یادم نمیاد چی بود ولی خب توکل کردیم به خدا و رفتیم بالای سکو
و شروع کردیم به خوندن صداهامون ناهماهنگ بود ولی تسلیم نشدیم و ادامه دادیم...
در آخرم خیلی از خودمون راضی نبودیم و مثل لشکر شکست خورده برگشتیم تو اتوبوس
خیلی طول نکشید که مودمون عوض شد و مست نجف و ای صنما و سرودی که کلی تمرین کردیم و خوندیم و دست زدیم
منی که دوست داشتم عکس گرفتن با بچه ها رو به ثنا گفتم بدو گوشیت و بده
واکنش ثنا: حنا ول کن ترو خدااا
عههه یکی دو تا بندازیم و بس
+دیگه چیکارت کنم بیا
_خب بچها آماده یک دو سه چیلیک
یه عکس سه چهار نفره من و ثنا و زینب دومی و ...
دیگه کم کم داشتیم می رسیدیم
و بعد پنج دیقه رسیدیم و پیاده شدیم و به سمت خونه هامون حرکت کردیم..
و من یه نگاه به دور و برم کردم
عااا ثناااا ثناااااا
+بلهههه حنانهههه
_بیا بیااا بدوووو
+چیشده
_ببین یه ایده دیدم ببین رو دیوار نور افتاده بیا قلب درسن کنیم و بگذاریم پروف استا
خوش بختانه این سری بدون غر زدن قبول کرد تازه استقبالم کرد
اره خلاصه کلی درگیر شدیم و در آخر یه عکس خوشگل گرفتیم پیداش کردم می فرستمم...
بگذریم بعدش که عکسا مون رو گرفتیم برگشتیم خونه هامون و ...
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>