"چشمک"(عکسام)📸
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_سوم بعد نماز نشستم پیش بچها و رو ک
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_بیست_و_چهارم
رفتیم مزار خیلی برنامه شون خوب بود ولی تا آخر نموندم و برای اینکه از الهه خدافظی کنم و همینطور از اونی که ازش ناراحت بودم ولی بخشیده بودم زود از بچه هامون خدافظی کردم و ازشون خواستم به یاد منم باشند تو اعتکاف🥺
موقع رفتن قبلش رفتم خونه(همون که گفتم بالا) و بین دو تا در مونده بودم که کدومه و شانسی جلوی یکیشون وایسادم و زنگ زدم
زینگ زینگ ..
+کیه؟
_خاله منم حنانه دوست دختر تون🫠
+داره نماز میخونه 🧎♀
_دو دیقه بعد گفت اش مامان نمازم تموم شد کیه🤨
+حنانه اس میگه بیا پایین میخواد خدافظی کنه باهات😊
_عههه بگو الان میام😍🥹
+و من پایین منتظرش بودم و در حال آماده کردن اینکه چی قراره بگم😢😞
_با لبخند در رو باز کرد و سلام و بعدم دوباره معذرت خواهی🥺
+سلام خوبی من حلالت کردم تو هم ببخش اگه باعث شدم ناراحت بشی و بعدم ام هم و بغل کردیم و خدافظی🥹🫂👋
میدونید آدما خیلی عجیبه اند گاهی انقدر دل سنگ و بد اخلاق گاهی هم آنقدر مهربون که تو نمی دونی آیا این آدم همونه؟نمی دونم چرا اینو گفتم ولی خب...
بگذریم👩🦯
خلاصه رفتم خونه و دیدم الهه وسایل و جمع کرده و آماده رفتنه و باز بغض لعنتی 😞
و مامان و بابامم حاضر شدن که الهه رو ببرن برسونن🚗
موقع خدافظی یدونه محکم الهه رو بغل کردم و گفتم منم خیلی دعا کنیااا باشههه؟🥹
_مگه میشه دعات نکنم؟
ممنونم
و بعد خدافظی کردم باهاشون و بغضی که برای این که الهه با شادی بره و نترکونده بودمش ترکید و زدم زیر گریه و خالی شدم..🥺😭
خب هیچی دیگه مامانم اینا الهه رو گذاشتن و با یه معجون خوشمزه برگشتن و دادنش بهم
کلی تشکر کردم و بعدم سوال پیچ که چجور بود توی مسجد و الهه چقدرذوق کرد و اینا
خلاصه مامانم اینا برای اون سه روز اعتکاف برای اینکه من کمتر فکر کنم بهش و کمتر ناراحت باشم برنامه ریختن هر روز یه امامزاده بریم...🥺
و روز اول امامزاده حسن رفتیم و کلی خوش گذشت و به بابام جوراب هدیه دادن و بعد یه جیگر خوشمزه برای صبحونه زدیم به بدن...🥹😉
و فرداش امامزاده صالح رفتیم و قرار شد بعد از ظهر مامانم اینا برن به الهه سر بزنن که...😃😌
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>