"چشمک"
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_هفتم تو راهرو که یه نیمکت بود نشست
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_بیست_و_هشتم
{حنانه}
واهاییییییی
آنقدر ذوق زده بودم که نگمممم بدون مکث و حتی باز کردن کادو مثل دیوونه ها پریدم بغلش😂
و ثنام که انگار کوب کرده بود فقط نگام میکرد و بعد چند ثانیه اونم بغلم کرد و گفت خب بسه دیگه نمی خوای بازش کنی؟
عههه راس می گی چرا چرا برام باز شود دیده شود بخون تا باز کنمش؟
حنانه یه دور ببین بچه ها رو همه زل زدن بهمون😂😂
یه نگاهی کردم دیدم بعلهههه همه دارن نگامون می کنن یه لبخند ریزی زدم و آروم کاغذ کادو رو باز کردم😃
واهای ثناااا از هموناس که عکسش و فرستادممم و دوست داشتم واهای مرسییی ازت مهربونننن
بازش کردم توش یه پلاک شهید صدر زاده بود و عکس حرم و حاج قاسم به معنای واقعی معرکهههه بود
ثنا آروم گفت حناااا ببین منم یدونه از اینا دارم و این یعنی یه وسیله ست دیگهههه
من ذوق زده بودم و وقتی فهمیدم ثنا هم ست پلاک من رو برای خودشم خریده باعث شد بیشتر ذوق کننننم
آنقدر ذوق زده بودم که دوباره ثنا رو محکم بغل کردم و یه بوس کوشولو گوشه لپش کردم و سرم انداختم پایین و زدم زیر خندهههه
آقا کلا تولدم اون سال خیلی خوب بود
شب تولدم ام یکی از بچه های هیئت مون برام گپ تولد زده بود و خیلی ذوقی شدمممم و قرار بود امسال تولدم رو با اکیپ بچه های هیئت مون بگیریم ولی به خاطر دلایلی حدود ده روز بعد ۱۸ بهمن تولد رو گرفتیم و من از ۲۴ ام فک کنم بچه هامون رو دعوت کردم و با مامانم و بابام و خاله کوثرم همه وسایلی که برای جشن لازم بود رو آماده کردیم و ۲۸ام که من یکم زانوم درد می کرد نرفتم مدرسه و موندم خونه کمک مامانم اینا کردم و حدود ساعت ۱۱ اینا رفتم آرایشگر برای درست کردن موهام...
الهه هم بعد مدرسه آمد تا اونم موهاش رو درست کنه
آرایشگر شروع کرد به بافت موهایی که انتخاب کرده بودم برام ببافه و بعد حدود یه ساعت تموم شد کار موهام و حالا نوبت الهه بود
الهه من میرم خونه کمک مامان اینا تموم شو خودت بیا باشه؟
_باشه برو
وقتی رسیدم خونه دیدم مامانم و خاله کوثرم خیلی خوب چیدمان کردن و کلی ذوقی شدم و دوییدم آشپزخونه آشپزخونه سلام کردم و سریع روسریم دو در آوردم و گفتم دادام چطور شدم؟
{مامانم}
خیلی خوشگل شدییییی
+واقعانی؟
_ارهههه
+خب خداروشکر
{حنانه}
بعد حدودا نیم ساعت صدای درمون به صدا در آمد
زینگ زینگ....
کیه؟
+بدو باز کن حنانه
عهههه بابا بودددد کیک گرفته بود از اون دو طبقه هایی که همیشه دوست داشتم برای تولدم داشته باشمممم
_وایییییییییی ممنونمممممم بابااییییی
+خواهش می کنم عزیزمممم
و زود رفت چون تا امدن بچه هامون خیلی نمونده بود
اها یادم رفت بگم ثنا به خاطر دلایلی اجازه نداشت بیاد خونه مون و این در تمام اون تولد باعث میشد حای خالیش کنارم حس بشه
ساعت ۵ شد دقیقا زمانی که قرار بود شروع کنیم تولد رو و همه چیز به لطف مامانم و بابام و خاله آماد بود حتی الهه هم از آرایشگر آمده بود و ما هم حاضر حاضر بودیم و همش منتظر بودم زنگ در رو بزنن ولییی.....
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>