eitaa logo
حالا چی بخوانیم؟
27 دنبال‌کننده
46 عکس
2 ویدیو
1 فایل
کتاب‌خانه‌ی کوچک من 📚 من اینجا هستم: @zahratafreshii
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همگی از ۲۱شهریور تا امروز تقریبا پنج هفته است که درباره‌ی کتاب‌هامون با هم حرف نزدیم! خُب شما بگید مشغول خواندن چه کتاب‌هایی هستید؟
۲۷ مهر ۱۴۰۳
واقعیت من تو این چند هفته، پنج تا کتاب در ژانرهای سفرنامه، زندگی‌نامه، داستان و تاریخی خواندم. اما از آنجایی که الان تو نقطه‌ای هستیم که همه به «من برای جبهه‌ی مقاومت چی کار می‌توانم بکنم؟» فکر می‌کنند، تصمیم گرفتم از بین کتاب‌هایی که تو این مدت خواندم، کتاب‌هایی که به این موضوع یک جورهایی مربوط می‌شود را اول معرفی کنم!
۲۷ مهر ۱۴۰۳
شروع کنیم؟!
۲۷ مهر ۱۴۰۳
چند پروفسور و استاد دانشگاه پیروپاتال از کشور کره‌ی شمالی نشسته بودند روبرویشان... این‌ها چیزی می‌خواستند و آن‌ها نمی‌پذیرفتند. عوضش، آنها هم چیزی می‌خواستند و این‌ها نمی‌پذیرفتند. خلاصه‌اش اینکه جلسه قفل شده بود. در لحظه، حاج حسن چیزی به ذهنش رسیده بود: «اصلاً بیایید با هم مسابقه فوتبال بدیم. هر کسی بُرد، حرف اون قبوله!» مترجم با شک و شمرده شمرده ترجمه‌اش کرده بود. پروفسورها به هم نگاه کرده بودند.«قبوله!» فردا که رفته بودند سر قرار و دیده بودند آن پروفسورهای فسیل، تیم فوتبال حرفه‌ای شهرشان را به جای خودشان فرستاده‌اند توی زمین، ترس برشان داشته بود. جز خود حاج حسن که فوتبالش حرفه‌ای بود، بقیه فوتبال بلد نبودند. در حد بازی‌های دوستانه روزهای سیزده‌به‌در با جوان‌های فامیل! داور سوت شروع بازی را که زده بود، جنگ شروع شده بود و بچه‌های حسن مقدم شده بودند بچه‌های خط مقدم. باختن یعنی به خطر افتادن حیثیت ایران. رگ غیرت ایرانی‌شان گل کرده بود و به خاطر حرف حاج حسن هم که شده بهترین بازی عمرشان را کرده بودند؛ وگرنه هیچ طوری نمی‌شد آن تیم حرفه‌ای را توی زمین خودشان بُرد. وقتی برمی‌گشتند ایران، نه تنها به قول دیپلمات‌ها، به همه اهداف از پیش تعیین شده سفر رسیده بودند، بلکه توی یک زمین با چمن استاندارد یک فوتبال جانانه هم بازی و مواضع دشمن را گلباران کرده بودند. کیا این کتاب را چند بار خواندند؟😅 @chiiibekhoonim
۲۷ مهر ۱۴۰۳
کتاب «مردی با آرزوهای دوربرد» زندگی‌نامه‌ی کوتاهی از مردی است که هدفش موفقیت خودش نبود. حتی هدفش سربلندی سپاه و نیروهای مسلح هم نبود. صاف و پوست‌کنده، او می‌خواست اسلام ابرقدرت شود. می‌خواست دشمنان قسم خورده‌ی اسلام جرئت نکنند به مسلمانان نگاه چپ بیندازند. می‌خواست اسرائیل نابود شود و .... و برای رسیدن به این آرزو، روز و شب تلاش می‌کرد. آرزوهایی که شاید به نظر خیلی‌ها نیاز آن موقع کشور نبود اما امروز دل رزمندگان مقاومت را در تمام جهان به پیروزی نهایی امیدوار کرده است. این کتاب زندگی‌نامه‌ی مردی است که به قول نویسنده بُرد آرزوهایش از بُرد موشک‌هایی که می‌ساخت هم بیشتر بود!!! @chiiibekhoonim
۲۷ مهر ۱۴۰۳
یک قسمت کوچک دیگر از کتاب را با هم بخوانیم؟ عمو می‌گفت اگر همراه پسرهایش برود فرانسه و درسش را بخواند، آدم بزرگی می‌شود. می‌گفت قول می‌دهد حسن دانشمند برجسته می‌شود اگر برود. می‌گفت حیف این استعداد است که زیر دست و پای این تغییر و تحولات و ناپایداری‌ها بماند و هدر شود. پذیرشش را هم گرفته بود. مانده بود یک بلیط هواپیما و یک مهمانی خداحافظی. مادر فقط یک بار بهش گفته بود که «اگر آقا روح الله بیاد، به کمک جوون‌هایی مثل تو باید کاری بکنه» ... و حسن مانده بود. @chiiibekhoonim
۲۷ مهر ۱۴۰۳
سلام به همگی، خوبین؟ از بدی آلودگی هوا و تعطیلاتش اینه که تا می‌گیم حوصله‌مون سر رفته، می‌شنویم که ما به خاطر آلودگی هوا پنجره‌ها رو هم باز نمی‌کنیم!!! ای خدا ... @chiiibekhoonim
۲۳ آذر ۱۴۰۳
حالا که تو خونه‌ایم و وقت داریم یک کتاب خیلی خوب معرفی کنم؟
۲۳ آذر ۱۴۰۳
به علامت موقعیت مکانی گوشه تصویر داخل ذهنم، نگاه کردم. درست می‌گفت. رایانه پیش‌بینی می‌کرد تا نیم ساعت دیگر به فرودگاه دینه می‌رسیم. وقتی استاد رفت، مسعود به‌سمت اتاق جلسات برگشت و از من خواست همراهی‌اش کنم. در جوابش گفتم: «یک‌بار دیگر پرونده‌ اعضای گروه را بررسی می‌کنم و بعد می‌آیم.» مسعود چند لحظه به من نگاه کرد. عادت ما هدایتگرها این بود که در جمع خودمان، به‌ندرت از دهان واقعی‌مان برای ارتباط برقرار کردن استفاده می‌کردیم. در عوض، با اراده‌مان برای هم پیام می‌نوشتیم. «با کسی از آن‌ها مشکل داری؟» «نه! اما با این مسئله که در ماموریت، همراه غیرنظامی‌ها باشم، مشکل دارم.» «ما صدبار با غیرنظامی‌ها در ماموریت بوده‌ایم!» «کادر درمان و گروه‌های کمک رسانی، غیرنظامی واقعی حساب نمی‌شوند. آن‌ها جنگ دیده‌اند و از خطر و سلسله‌مراتب نظامی خبر دارند. اما کسانی که استاد با خودش آورده، هیچ‌کدام حتی رنگ مناطق جنگی را ندیده‌اند.» @chiiibekhoonim
۲۳ آذر ۱۴۰۳
داستان درست یک‌سال بعد از بحران هوش‌مصنوعی در ۳ اسفند سال ۱۴۴۳ اتفاق می‌افتد. شهاب و مسعود جز معدود کسانی هستند که توانایی سازگار شدن با تراشه‌های داخل مغز را دارند. آن‌ها می‌توانند سیگنال‌های وسایل و ربات‌های اطراف را دریافت و آنها را کنترل کنند. در این داستان، استاد ثبوتی در سفر عجیبی قرار است برای اوّلین‌بار در جهان دستگاه داص را در منطقه‌ی ویژه‌ی حجاز، راه‌اندازی کند. با برقراری داص خطبه‌ی پیامبر «ص» که درباره‌ی جانشین بعد از خود گفته بودند، پخش خواهد شد. امّا کسانی هستند که نمی‌خواهند این دستگاه راه‌اندازی شود و برای اینکه این اتفاق نیفتد هر کاری می‌کنند. مسعود و شهاب در این سفر همراه استاد ثبوتی هستند و مسئولیت حفاظت از جان او را به عهده دارند. @chiiibekhoonim
۲۳ آذر ۱۴۰۳
:: یک قسمت دیگر از کتاب را با هم بخوانیم؟!
۲۳ آذر ۱۴۰۳
از یقه سهیل گرفتم و او را دنبال خودم از اتاقک بیرون کشیدم. استاد و مسعود هم دنبالم آمدند. صدای شلیک پرتابگرهایمان را می‌شنیدم که به‌طور خودکار درگیر شده بودند. به استاد گفتم: «آنها به‌قصد نابودی کامل آمدند.» استاد کنارم ایستاد: «شهاب، تو به وظیفه‌ات به‌عنوان یک سرباز عمل کن، من هم به وظیفه‌ام به‌عنوان یک دانشمند عمل می‌کنم.» تمیم را دیدم که به اتاقک نزدیک می‌شد. سهیل را سمت او هل دادم و گفتم: «این را ببر به پناهگاه شمالی و بعد، فقط و فقط از استاد محافظت کن. من و مسعود دفاع‌زمینی را هدایت می‌کنیم.» تمیم گفت: «ما نمی‌توانیم آن‌ها را شکست بدهیم.» «قرار نیست شکستشان بدیم. فقط به‌اندازه کافی مقاومت می‌کنیم تا نیروی کمکی برسد.» ... @chiiibekhoonim
۲۳ آذر ۱۴۰۳